Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all 62508 articles
Browse latest View live

انجام خیلی از این کارها بعد از غذا، باعث بروز آسیب های جدی می شود.

$
0
0
در این گزارش نگاهی به عادتهای بعد از صرف غذا می پردازیم و زمان و اندازه استفاده از هرکدام از عادتها را برای شما بیان می کنیم.


این جمله ها را یا بارها خودمان گفته ایم یا از اطرافیان مان شنیده ایم، «بعد از غذا هیچی به اندازه یه چرت خواب نمی چسبه» ، «بریم دود؟ الان بعد از غذا می چسبه» ، «یه چایی داغ توی این هوای سرد و بعد این غذای خوشمزه می چسبه» و... اما بی خبر بودیم از اینکه انجام خیلی از این کارها بعد از غذا، باعث بروز آسیب های جدی می شود.

چای لب سوز: این نوشیدنی پای ثابت قبل و بعد از مهمانی های ناهار و شام است اما حتما شنیده اید که خوردن چای بعد از غذا مشکل ساز است. دلیل آن تاثیر منفی چای روی هضم و جذب پروتئین هاست. از طرفی روی جذب ویتامین ها، به ویژه ویتامین های حساسی مانند ویتامین c و مواد معدنی ای مانند آهن تاثیر منفی دارد. این نکته به ویژه برای افراد مبتلا به کم خونی ناشی از فقر آهن بسیار مهم است. بنابراین یک تا یک ساعت و نیم بعد از غذا می توانید چای نوش جان کنید.

شیر و همراهان آن: اگر مهمانی خیلی باکلاسی بروید، ممکن است به عنوان دسر، کیک همراه با شیر قهوه یا شیر نسکافه بیاورند اما بهتر است از خوردن این دسر پرهیز کنید. شیر کلا غذای نفاخ و ناسازگاری با اغلب ذائقه هاست. در واقع دیرهضم بودن پروتئین و هیدرات کربن های موجود در شیر این حالت را در آن ایجاد کرده است. بنابراین خوردن شیر بعد از غذا، این حالت را تشدید می کند.

ورزش و تحرک زیاد: این تفکر که بعد از خوردن غذا فعالیت بدنی انجام دهیم تا غذا هضم شود، تا حدی درست و غلط است! درست به این دلیل که فعالیت بدنی می تواند به هضم بهتر غذا کمک کند اما مهم نوع و فاصله زمانی ورزش تا غذا خوردن است. ورزش سنگین، استفاده از وسایل مختلف ورزشی و... همگی مضرند. تنها ورزشی که تقریبا می توان آن را تایید کرد، پیاده روی، آن هم حدود نیم ساعت بعد از غذاست.

آب فراوان: پس از غذا نوشیدن آب اندازه دارد. حداکثر تا یک و نیم لیوان آب مشکل ساز نیست اما بیش از آن باعث افزایش اسید معده، ریفلاکس و آسیب به معده می شود. یادمان باشد نوشیدن آب بیش از این مقدار نیز زمینه ساز نفخ است.

دسر بعد از غذا: فلسفه خوردن دسر بعد از غذا، کمک به هضم بهتر غذاست؛ مثلا یکی از بهترین زمان های خوردن خوراکی های شیرین مثل بستنی، شیرینی تر و... بعد از غذاست. به این دلیل که ترشح آنزیم های معده متعادل شده و غذا بهتر هضم می شود اما خوردن بعضی دسرها بعد از برخی غذاها مناسب نیست؛ مثلا خوردن هندوانه، خربزه، طالبی و گرمک بعد از غذاهایی مثل آش، سوپ، حلیم، کله پاچه و... اصلا درست نیست.
این نکته مختص میوه ها بعد از برخی غذاها نیست. خوردن غذاهای چرب و شیرین همزمان با خوردن میوه ها به دلیل اینکه نفاخ هستند و خوردن میوه های نفاخ همراه آنها باعث تشدید علائم ناشی از نفخ می شود و ضمنا آنزیم های لازم برای هضم آن غذاها با آن میوه ها متناسب نیستند بدین سبب باعث آسیب رسیدن به دستگاه گوارش می شوند و مصرف همزمان غذاهای چرب و شیرین باعث بروز اسهال میگردد.

حمام: برای مهمانی های بعدازظهر، بعد از خوردن غذا، سریع حمام نروید. کمی صبر کنید. حمام رفتن بلافاصله بعد از صرف غذا مضر است. حمام رفتن بعد از غذا، باعث می شود تا عملکرد مغز روی کارهای دیگر غیر از هضم غذا نیز متمرکز شود. علاوه بر اینکه به این ترتیب جریان خون بیشتر متوجه دست ها و پاها به دلیل تحرک بدنی می شود. بنابراین غذا به خوبی هضم و جذب نمی شود.چون هضم و جذب غذا با کمک جریان خون تسهیل می شود.


بعد از غذا چی می چسبه؟ 4/5 10
همشهری تندرستی

تأثیر منفی نوشابه گازدار بر متابولیسم بدن

$
0
0
امروزه با افزایش مصرف فست فودها، نوشابه های گازدار نیز جزء لاینفکی از این غذاها شده است و یا در مهمانی ها نیز استفاده از نوشابه های گازدار مرسوم شده که از خطرات آن غافل هستیم.



زیاده روی در مصرف نوشابه های گازدار بر روند متابولیسم و سوخت و ساز بدن تاثیر منفی می گذارد و در نتیجه عضلات برای تأمین انرژی به جای سوختن چربی ها از قند استفاده می کنند و این نوشابه ها سطح قند خون را افزایش می دهند.
مصرف مداوم قند نه تنها باعث غیر موثر شدن روند سوخت و ساز بدن در زمان حاضر بلکه در آینده نیز می شود و این امر به کاهش قدرت سوختن چربی منجر شده و مقابله با موارد افزایش قند خون را دشوار می کند.
خود قند وزن را افزایش نمی دهد بلکه شیوه بدن در قبال آن باعث ذخیره شدن بیشتر می شود.



سلامت نیوز

نکات پخت نان

$
0
0
بسم الله الرحمن الرحیم

این احادیث منو به فراگرفتن پخت نان در خانه ترغیب می کنه :

بُنِيَ‏ الْجَسَدُ عَلَى الْخُبْزِ.
نیروی بدن از نان است



اگر می توانی گندم بخر و خودت به نان تبدیل کن ،خریدگندم موجب بهینه شدن موقعیت زندگی است .

کسی که آردبخرد زمینه ایجادبحران درزندگی خودرافراهم کرده است

خرید آرد موجب ازبین رفتن نیمی ازتوان مالی انسان است و کسی که نان آماده بخرد درزندگی مستقیما به بحران مبتلاشده است .


شِرَاءُ الدَّقِيقِ‏ ذُلٌّ وَ شِرَاءُ الْحِنْطَةِ عِزٌّ وَ شِرَاءُ الْخُبْزِ فَقْر


خریدنان آماده بیچارگی و عجز است
و
انسان را کم کم نابود می کند.

http://forum.hammihan.com/thread168688.html









از این سایت و این دو لینک می تونید نکات پخت نان و ریزه کاری هایش رو یاد بگیرید.

شيوه تهيه نان حجيم در قالب لُوف پَن به شكل نان تست ~ کارگاه آشپزسازی

برييُش سيب زميني ~ کارگاه آشپزسازی

http://www.cheftayebeh.ir/2012/08/blog-post_4.html

حداقل دو بار سعی کردم توی فر نون بپزم اما قابل خوردن نبود.

برای همین میگفتم شاید توی دستگاه برد میکر (نان پز خانگی) میشه فقط.

اما دیروز با دستور پخت نون شیرمال که خواهرم استفاده کرده بود و دقت بیشترو رعایت نکات ریزی که توی دستور پخت نان در اون دو تا لینکی که بالا گذاشتم ...الحمدلله تونستم بالاخره یه نون قابل خوردن و خوب بپزم .

فکر می کنم این نکاتش مهم هستند:


گرماش در حدي باشه كه وقتي انگشتتون رو توي آب فرو ميبريد انگشتتون رو نسوزونه پس مرتب چك كنيد تا به دماي مناسب برسه(برای اضافه کردن خمیر مایه به شیر یا آب)

توجه داشته باشيد كه اگه خيلي گرم باشه مايه خمير رو ميكشه. و اگه خيلي سرد باشه عمل نمياد و نونتون خوب پف نميكنه

مايه خمير رو به آب اضافه كنيد ... و روش رو بپوشونيد به مدت ده دقيقه و نه بيشتر . وگرنه ترش ميكنه





بعد از ورز دادن گلوتن در خمير شكل ميگيره و در نهايت نونهاي لطيفي خواهيد داشت. مشكل چسبناك بودن خمير رو با ورز دادن حل ميكنيم نه با اضافه كردن آرد اين موضوع باعث لطيف شدن نون بعد از پخت ميشه




اگر با دست ورز ميديد نيم ساعت بايد ورز داده بشه
خمير چسبناكه منتها با ورز دادن گلوتن توش تشكيل ميشه و خودش فرم ميگيره


خمير با سلفون(من نایلون گذاشتم) ميپوشونيم و ميذاريم توي يه محيط گرم
توي يه محيط گرم كه نسيم جريان نداره قرار ميديم.
مثلا فر رو يك دقيقه روشن ميكنم (من بیشتر از یک دقیقه گذاشتم فر گرم بشه)و بعد خاموش ميكنم و ميذارمش توي فر. اما دقت كنيد اگه زيادي گرم باشه ييست(خمیر مایه) ميميره و خمير پف نميكنه و ترش هم ميشه. و اگه به اندازه كافي گرم نباشه اصلا عمل نمياد و پف نميكنه. پس هر از گاهي چكش كنيد كه سرد نشده باشه. مثلا گرماش بايد در حد گرماي زير پتو توي زمستونا باشه









نکات پخت نان



نون من هم خدا رو شکر شبیه این شد بالاخره بعد شکستهای قبلی :fav12:



سعی می کنم ان شاءالله کم کم طوری بشه که دیگه از بیرون اصلا نون نخریم .

حتی دارم توی سایت ها دستور تهیه خمیر مایه رو هم پیدا می کنم .(وقتی دوستم ترجمه ش کرد میذارم تو سایت)

تا کاملا طبیعی باشه.



البته من وقت و حوصله شو دارم(شاغل نیستم) . اونهایی که وقت ندارند فکر کنم گزینه برد میکر (دستگاه نان پز خانگی)براشون مناسبه .
چون تو کاتالوگش که از اینترنت گرفتم نوشته فقط مواد رو می ریزیم و خودش ورز میده و مخلوط میکنه و می پزه .



ان شاء الله نان سالم و خانگی روزی همه بشه.


:gol:

ساخت بلاک شناور عمودی با css

$
0
0
حتما تا به حال سایت های زیادی را مشاهده کرده اید که در حاشیه صفحات خود منویی به صورت عمودی و شناور را به طور مثال برای بخش تماس یا پشتیبانی در نظر گرفته و نمایش می دهند، شاید برایتان جالب باشد که بدانید این نوع منوها چگونه ساخته می شوند و چگونه می توانید اینچنین ابزاری را به صورت سفارشی برای سایتتان داشته باشید، البته همان طور که می توان حدس زد، این امکان نیز به کمک خواص CSS قابل ایجاد است که در ادامه این آموزش، حتی الامکان به صورت مختصر و مفید می خواهیم نمونه ای از آن را طراحی و بررسی کنیم.
استایل CSS برای ایجاد منوی شناور


همان طور که گفتیم، برای ایجاد منوی شناور به صورت عمودی باید از CSS و خاصیت های آن استفاده کنیم، در نمونه کد زیر به همین روش منوی شناوری را در سمت چپ - پائین صفحه نمایش ثابت کرده ایم.



كد:


<!doctype html>
<html>
<head>
<meta charset="utf-8">

<style type="text/css">
body{
    font-family:Tahoma, Geneva, sans-serif;
    font-size:12px;
    line-height:20px;
    direction:rtl;
    background:#FFF;
    height:1200px;
    overflow-x:hidden;
}
.float-menu{
    display:block;
    position:fixed;       
    width:24px;
    height:100px;
    background-color:#9CF;
    float:left;   
    direction:rtl;
    left:-8px;
    bottom:50px;   
    padding:4px;
    border:1px solid #C5C5C5;
    border-left:0px;
    border-radius:0px 5px 5px 0px;
    -webkit-border-radius:0px 5px 5px 0px;
    box-shadow:0px 0px 5px #E5E5E5;   
    -webkit-box-shadow:0px 0px 5px #E5E5E5;
    -o-box-shadow:0px 0px 5px #E5E5E5;
}
</style>
</head>
<body>
<div class="float-menu">
</div>
<br>
برای ایجاد منوی شناور از خاصیت position، float، left و bottom استفاده می شود.<br>
برای حذف اسکرول افقی (احتمالی) از خاصیت overflow-x با مقادیر hidden استفاده می کنیم.
</body>


آموزش طراحی سایت - آموزش jquery - آموزش جی کوئری - آموزش php - آموزش asp.net - آموزش mvc - آموزش asp - آموزش html - آموزش css -
jquery-html5-mvc-asp-html-asp.net-php-جی کوئری-css3-css

آموزش طراحی سایت - آموزش jquery - آموزش جی کوئری - آموزش php - آموزش asp.net - آموزش mvc - آموزش asp - آموزش html - آموزش css -
jquery-html5-mvc-asp-html-asp.net-php-جی کوئری-css3-css


آموزش طراحی سایت - آموزش jquery - آموزش جی کوئری - آموزش php - آموزش asp.net - آموزش mvc - آموزش asp - آموزش html - آموزش css -
jquery-html5-mvc-asp-html-asp.net-php-جی کوئری-css3-css

آموزش طراحی سایت - آموزش jquery - آموزش جی کوئری - آموزش php - آموزش asp.net - آموزش mvc - آموزش asp - آموزش html - آموزش css -
jquery-html5-mvc-asp-html-asp.net-php-جی کوئری-css3-css


توضیح:
- خاصیت position با مقادیر fixed باعث ثابت ماندن منو (حتی با اسکرول صفحه) می شود، در صورتی که نمی خواهید منو ثابت باشد، می توانید این خاصیت را با مقدار absolute و... تنظیم کنید که در این صورت باید مقادیر خاصیت left را تغییر دهید.
- تعیین مقدار منفی یا صفر برای خاصیت left باعث می شود که منو در سمت چپ صفحه نمایش قرار بگیرد.
- خاصیت bottom فاصله منو از پائین صفحه نمایش را تنظیم می کند.
- از خاصیت border-radius برای ایجاد گوشه های گرد و از box-shadow برای ایجاد افکت سایه استفاده می شود.
نکته: برای حذف اسکرول افقی (احتمالی) از خاصیت overflow-x با مقادیر hidden برای بلاک والد و اصلی استفاده می کنیم.






منبع

ساخت بلاک شناور عمودی با css

فیلم های آموزش پروژه محور طراحی سایت به زبان فارسی


آموزش تصویری طراحی سایت
به زبان فارسی

آموزش تصویری php,html5,css3,jquery,asp.net,asp,mvc

دختر ژاپنی چگونه مسلمان شد

$
0
0
خانم «ماسایو یاماگوچی» (فاطمه پاسبان) یکی از فارغ التحصیلان رشته ادبیات فارسی از دانشگاه «مطالعات خارجی توکیو» (بخش زبان فارسی و ایران شناسی) است. او از زمره زنانی است که در سرزمین بیگانه و در مرکز بی اعتقادی اخلاقی و اجتماعی، متوجه ارزش‌ها و معنویت‌های انسانی نهفته در درون خود شده و با پی گیری و تحقیق و تفحص در زمینه ادیان، و دین مبین اسلام را یگانه راه نجات انسان از منجلاب پوچی و نیستی یافته است. وی که در محضر حضرت آیت ا… العظمی گلپایگانی رضوان ا… علیه در قم، شرفیابی خود را به دین اسلام اعلام داشته نام «فاطمه» را برای خویش برگزیده است. آنچه می خوانید، حاصل گفت‌وگویی با ایشان است.

دختر ژاپنی چگونه مسلمان شد
عکس تزئینی است

وقتی در دبیرستان مشغول تحصیل بودم، به جغرافیای ممالک خاورمیانه علاقه وافری داشتم و عکس‌هایی که درباره این ممالک میدیدم، این علاقه را در من دو چندان مینمود. در این میان عکس‌هایی از مساجد با آن معماری خاص و کاشی‌کاری‌های برجسته و چشم نواز، بیش‌تر مرا به سوی خود جلب میکرد و آماده‌ام می ساخت تا در جهت رفع حس کنجکاوی ام در زمینه دین و مذهب، مطالعه و تحقیقاتی را به مرور شروع نمایم. برای من دیدن این بناهای تاریخی، روِیاهایی بود که هیچ‌گاه تصور نمی کردم، روزی به واقعیت بپیوندند.

در اواخر دوران دبیرستان روزی یکی از دبیران راجع به انتخاب رشته با من صحبت نمود که در این میان اشارهای نیز به ادبیات فارسی نمود و با ذکر این مطلب که بیش‌تر دانشجویان در دانشکده زبان و مطالعات خارجی، انگلیسی را انتخاب میکنند، از من درخواست نمود تا در صورت تمایل و علاقه شخصی، زبان فارسی را به عنوان رشته تحصیلی در مقطع دانشگاه انتخاب کرده و بر اساس آن سیر مطالعات خود را شکل دهم. وقتی دوره دبیرستان را به اتمام رسانیدم، پدرم پیشنهاد نمود که سعی کنم در امتحان ورودی یکی از دانشگاه‌های دولتی ژاپن پذیرفته شوم، چون تأمین هزینه دانشگاه‌های خصوصی برای خانواده ما مشکل بود.

من با تلاش فراوان و پشتوانه و علاقه ای که در دوران دبیرستان در وجودم جوشش داشت، در امتحان ورودی دانشگاه مطالعات خارجی توکیو بخش زبان فارسی و ایران شناسی پذیرفته شده و رشته ادبیات فارسی را انتخاب نمودم. هنگامی که مشغول تحصیل بودم تمام سعی و تلاش خود را به کار بردم تا زودتر از موعد مقرر، محاوره زبان فارسی را یاد بگیرم. در سال‌های آخر دانشگاه، یکی از اساتید من با یک فرد ایرانی همکاری فرهنگی داشت و بیش‌تر روزها را با هم می گذراندند و من نیز از طریق استاد با او آشنا شدم و این آشنایی زمینه تبادل فکری و فرهنگی را برایم فراهم ساخت.

ایشان در خلال صحبت‌های خود درباره هدف از زندگی انسان و دین با من صحبت نمودند. در طی ارتباط‌ های پی درپی و مستمر و از طریق مطالعه کتاب‌هایی که درباره دین و بینش اسلامی از طریق ایشان در اختیار من قرار می گرفت، روز به روز به این مباحث علاقه و توجه بیش‌تری پیدا نمودم و تا اتمام دوره دانشگاه توانستم ادیان مختلف را مورد بررسی قرار داده و هدف آن‌ها را بشناسم. بعد از مدت‌ها مطالعه به این نتیجه رسیدم که دین مقدس اسلام بهترین دین و ناجی انسان‌ها می باشد.

من از زمانی که مطالعه رشته زبان فارسی را در دانشگاه شروع کردم، به درس‌هایم علاقه بیش‌تری پیدا می کردم و ایرانیانی که به عنوان استاد مهمان به دانشگاه ما می آمدند، خیلی مرا کمک می کردند تا زبان فارسی را یاد بگیرم. با فراگیری هر چه بیش‌تر زبان فارسی، دوست داشتم آن‌چه را درباره ایران خوانده و یا از اساتید مهمان ایرانی شنیده بودم، از نزدیک مشاهده نمایم. بعد از اتمام تحصیلات به ایران آمدم و در شهر مذهبی قم در محضر یکی از مراجع تقلید وقت مرحوم آیت ا… العظمی گلپایگانی به دین مقدس اسلام گرویدم و نام فاطمه را برای خود برگزیدم.

منبع: پیام زن

در ۶ سالی که مسئول مذاکرات بودم موضع طرف مقابل یک اپسیلون عوض نشد

$
0
0
جلیلی عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام در ادامه در واکنش به سئوالی ادعایی مبنی بر اینکه ظریف قسمتی از بازرسی ها را پذیرفته است گفت: من این خبر را هم اکنون شنیدم اما در پاسخ باید بگویم رهبری چارچوب ها و خطوط قرمزی را مشخص کرده هر کشوری چارچوب هایی در سیاست خارجی دارد و ارزش ها و منافعی دارد که دستگاه ها دولت وظیفه دارند آن را اجرا کنند در این شش سالی که مسئولیت گفتگو در مذاکرات را برعهده داشتم کشورهای مقابل ما مثلا چرخش حکومت و دمکراسی داشتند و من در این شش سال شاهد عوض شدن حزب ها و روی کار آمدن حزب رقیب بوده ام اما در تمام این مدت یک اپسیلون حرف های آنها تغییر نکرد چرا که چارچوب های نظام آنها تعریف شده است و باید به آن عمل کرد.


وی در ادامه تصریح کرد: امروز اگر نظام ایستاده است و هزینه می دهد در دفاع از حق تحقیق و توسعه در دانشگاه است و می گوید که من اجازه نمی دهم کسی استاد و دانشجوی من را بازرسی کند اینها ارزش های نظام است امروز امنیت ایران یک امنیت ستودنی است و مثال زدنی که حاصل همین هوشیاری هاست.

انفجار قطیف را باید به پای ایران نوشت

$
0
0
روزنامه الحیات-فایز الشهری عضو مجلس شورای عربستان مدعی شد که اظهارات تحریک کننده برخی مبلغان عربستانی علیه شیعیان این کشور ربطی به انفجار قطیف ندارد. الشهری ادعا کرده که باید این حادثه و تهدیداتی از این دست را به پای ایران و حزب الله لبنان نوشت

آقای اوباما! هیچ غلطی در عراق نکردید

$
0
0
سردار سلیمانی درباره حمله داعش به عراق گفت: آقای اوباما فاصله پایگاه‌های شما ‌با رمادی چند کیلومتر است و چه طور می‌شود کشتار در یک کشور صورت گیرد، شما به بهانه حمایت از آن ملت در آن کشور استقرار پیدا کنید، اما هیچ غلطی نکنید، این اسمش چیست.

وی بیان داشت: آیا این چیزی به غیر از شریک بودن در توطئه و ضلعی از توطئه است و این به غیر از این است که هیچ اراده‌ای برای مقابله با آن وجود ندارد.

فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران با طرح این سئوال که اقتصاد داعش از کجا تامین می‌شود، گفت: از چاه‌های نفت کرکوک از چاه‌های نفت سوریه، اما به کجا صادر می‌شود، زیرا با تانکر و 20 لیتری که صادر نمی‌شود، بلکه نفت‌کش‌ها می‌برند و هزاران نفت‌کش آن را حمل می‌کنند.

سلیمانی تاکید کرد: این نفت‌ها را کجا می‌برند از زیر زمین یا از روی زمین و از طریق کشورهای موجود در اتحاد بین‌المللی، آیا برای مقابله با داعش است.

وی اضافه کرد: این توطئه خطرناکی ‌علیه جهان اسلام است و والله اگر کسی در تشخیص آن شک کند، باید به فکر و عقل خودش شک کند.

سلیمانی ادامه داد: منافع ملی یعنی محفوظ نگه داشتن یک ملت از یک کشتار وحشیانه و نظام جمهوری اسلامی به مقابله با پدیده خطرناک داعش توجه کرده است.

وی تصریح کرد: امروز به شکل حقیقی و راستین به غیر از جمهوری اسلامی کسی در تقابل با داعش قرار ندارد، مگر ملت‌هایی که در کنار جمهوری اسلامی ایران و یا مورد حمایت کشور ما هستند.

وقتی ظریف بلد نیست چفیه رو رو دوشش بندازه!!!

ادعای پذیرش تقسیم سوریه از سوی دمشق

$
0
0
فرانس ۲۴ در گزارشی مدعی شد دولت سوریه به دلیل ضعیف شدن طی سال های گذشته، استراتژی دفاعی خود را تغییر داده و آماده است تا به صورت دوفاکتو تقسیم کشور را بپذیرد.

به گزارش مهر، فرانس ۲۴ در گزارش خود مدعی شد که دولت سوریه قصد دارد تمرکز دفاعی خود را بر روی مناطق استراتژیک و مهم قرار داده و سایر مناطق را در اختیار شورشیان و نیروهای معارض قرار دهد.

این شبکه خبری عقب نشینی نیروهای دولتی از شهر تاریخی پالمیرا (تدمر) در هفته گذشته را شاهدی بر این ادعای خود عنوان کرد و از قول واده عبدو ربه مدیر روزنامه الوطن سوریه نوشت: این مساله کاملا قابل درک است که ارتش سوریه برای حفاظت از شهرهای بزرگ و مناطقی که جمعیت بیشتری در آن ساکن هستند، دست به عقب نشینی بزند.

وی با بیان اینکه داعش و جبهه النصره هریک بدنبال تشکیل یک حکومت تندرو در سوریه هستند، افزود که کشورهای غربی باید فکر کنند که آیا تشکیل دو دولت تروریستی در سوریه از سوی این دو گروه در جهت منافع آنهاست یا نه؟ بر این اساس در حال حاضر ۱۰ تا ۱۵ درصد از خاک سوریه در اختیار داعش، ۲۰ تا ۲۵ درصد در اختیار جبهه النصره و ۱۰ درصد در اختیار کردهاست.

کشوری که پارلمانش را ایران ساخت، اما با عربستان ائتلاف کرد

$
0
0
به گزارش عصرایران، جیبوتی کشور کوچکی در شاخ آفریقاست. اهمیت این کشور کوچک به دلیل قرار گرفتن در ساحل تنگه استراتژیک باب المندب است.
کشوری که پارلمانش را ایران ساخت، اما با عربستان ائتلاف کرد
دیدار علی لاریجانی با نظامیان کشتی جنگی جماران نیروی دریایی ارتش ایران در ساحل بندر جیبوتی - سال 1392

کشوری که پارلمانش را ایران ساخت، اما با عربستان ائتلاف کرد
ساختمان جدید پارلمان جیبوتی که توسط ایران ساخته شده است

کشوری که پارلمانش را ایران ساخت، اما با عربستان ائتلاف کرد

آیا نسخه بعدی اندروید کلوچه فندقی نام خواهد داشت؟

$
0
0
در حالی که تنها چند روز تا برگزاری کنفرانس Google I/O 2015 باقی مانده است، احتمالا به زمان رونمایی از نسخه بعدی اندروید که نامش قطعا با حرف M آغاز می شود هم نزدیک تر می شویم. آبنبات چوبی اندروید بالاخره از راه رسید و به جرأت می توان آن را بهترین نسخه از سیستم عامل مورد بحث خواند، اما تردیدی نیست که گوگل نمی تواند در این نقطه متوقف شود و باید حرکت رو به جلویش را ادامه دهد.

کارکنان گوگل با در نظر داشتن لوگوی این نسخه، احتمال می دهند که نام اصلی آن Macadamia Nut Cookie یا کلوچه فندقی باشد (اختصارا MNC). ناگفته نماند که این نام در برخی نمونه های کد پروژه اپن سورس اندروید رویت شد.اما کلوچه فندقی چه نامی می تواند داشته باشد؟ در اصل هیچ چیز و صرفا تأییدی بر این مساله است که نسخه جدید اندروید نمی تواند چنین اسم طولانی و بلندی داشته باشد.با نگاهی به گذشته می توان دریافت که گوگل علاقه زیادی به انتخاب نام های سه کلمه ای برای نسخه های اصلی سیستم عامل خود دارد. برای مثال، اسم رمز کیت کت، Key Lime Pie و آبنبات چوبی یا همان لالی پاپ Lemon Meringue Pie بود.

جالب ترین بخش ماجرا هم اینجاست که تاکنون هیچوقت این اسامی رمز به عنوان نام واقعی سیستم عامل های یاد شده انتخاب نشدند و انتظار نمی رود که Android M هم این سنت را بشکند.
سال گذشته در کنفرانس Google I/O بود که پرده ها از روی آبنبات چوبی اندروید و ظاهر برگرفته از زبان طراحی متریال آن کنار رفت. با این همه، گوگل در زمان معرفی این نسخه، آن را اندروید L خواند و نام اصلی اش را در ماه نوامبر منتشر کرد.با در نظر داشتن همین پیشینه، پیش بینی می شود که کلوچه فندقی هم رویه ای مشابه را دنبال کند و در کنفرانس I/O نیز همان Android M خوانده می شود، تا زمانی که شرکت مورد بحث تصمیم بگیرد نام اصلی اش را که قطعا هم به یک دسر خوشمزه مربوط می شود، فاش کند.





سانترال

اعدام یک نظامی ایرانی توسط داعش؟!

$
0
0



گروه تروریستی داعش هفته گذشته یک نظامی را در شهر فلوجه اعدام کرد؛ اما برخی از رسانه‌ها اعلام کرده‌اند که نظامی اعدام شده ایرانی بوده است.

به گزارش پارسینه، گروه تروریستی داعش هفته گذشته یک نظامی را در شهر فلوجه اعدام کرد؛ اما برخی از رسانه‌ها اعلام کرده‌اند که نظامی اعدام شده ایرانی بوده است.

عناصر تروریستی داعش یک سرباز عراقی را که چند روز پیش دستگیر کرده بودند به طرز دلخراشی به شهادت رساندند.

فعالان اجتماعی عراق با انتشار تصاویری در شبکه‌های اجتماعی اعلام کردند که تکفیری‌های داعش پس از به اسارت گرفتن این نظامی وی را در خیابان‌های شهر فلوجه گردانده و با آویزان کردن از روی یک پل اعدام کردند.

این نظامی قهرمان عراقی که از ناحیه پا مصدوم شده بوده در درگیری با داعشی‌ها در محاصره قرار داشته و پس از چند روز مقاومت، از شدت تشنگی و گرسنگی سرانجام به اسارت آنان درآمده است.

جنایتکاران داعش این اسیر عراقی را در بازار شهر فلوجه گرداندند و در نهایت وی را بر روی "پل السکنیة" با طناب اعدام کردند.

اعدام یک نظامی ایرانی توسط داعش؟!

جوسازی علیه ایران

این جنایت هولناک درحالی صورت گرفته که یک سایت معتبر مصر اعلام کرد که نظامی اعدام شده، یک سرباز ایرانی بوده که در گروه الحشد الشعبی (نیروهای بسیج مردمی) در فلوجه می‌جنگیده است!

سایت خبری "بوابة فیتو" مصر در گزارشی افزود: نیروهای داعش سرباز ایرانی پس از گرداندن در بازار فلوجه از روی پل السکنیة اعدام کردند.

اعدام یک نظامی ایرانی توسط داعش؟!

وب سایت خبری heavy.com نیز نظامی اعدام شده را ایرانی معرفی کرده است!

این سایت آمریکایی در تیتر خود، بر شیعه بودن این شهید نیز تأکید کرده است!

این درحالی است که رسانه های خود گروه تروریستی داعش، فرد اعدام شده را یک عنصر "جیش صفوی" (تعبیری که تکفیری‌ها برای شیعیان بکار می‌برند) معرفی کرده و حرفی از ایرانی بودن وی نزده است.

جمهوری اسلامی ایران بارها اعلام کرده است که بنا به درخواست دولتمردان عراق، برای مقابله با تروریست‌های تکفیری به این کشور کمک می کند؛ که این کمک ها منحصر در اعزام مستشاران نظامی ایران و آموزش نیروهای بسیج مردمی است، اما هیچ نظامی ایرانی در صحنه مستقیم نبرد در عراق حضور ندارد.

کشیدن گوش جان کری!

$
0
0
جان کری وزیر امور خارجه آمریکا در سفر خود به کره جنوبی در دیدار با خانواده های اعضای سفارت خانه و نیروهای نظامی آمریکا در کره یک نوزاد 8 ماهه از میان خانواده های آمریکایی را در آغوش گرفت.

کشیدن گوش جان کری!

چرا ایران وهابیون را بر مردمش مسلط می کند؟ (شرکت وهابی، سهامدار شرکت روغن در ایران)

$
0
0
سلام

امروز خبری رو از طریق شبکه های اجتماعی دریافت کردم که محتوی اون "سلطه وهابیون بر تولید روغن خوراکی" در ایران بود

برای اطلاعات بیشتر می تونید لینک های زیر رو ببینید

سلطه سعودی‎ها بر بازار روغن با برند و نام‎های ایرانی/ ماجرای شکایت شرکت وابسته به دولت سعودی و تبرئه رجانیوز در دادگاه چه بود!؟ | پایگاه ا

http://ayaronline.ir/1394/02/120372.html


حالا سوال من این هست که خرید روغن خوراکی از این شرکت ها چه حکمی داره؟ با توجه به این که دولت عربستان سعودی سهام دار این شرکت هست و این دولت هم در حال کشتار مسلمین در یمن و سوریه و عراق و ... هست

فتوی مقام رهبری

----------------
واقعا باید به حال مسئولان!!! تاسف خورد که چطور اجازه میدن اجنبی بر مقدرات مملکت حاکم بشه. چرا اجازه میدهند یک کشور خارجی بتواند کالاهای اساسی مملکت رو در دستان خودش بگیره؟

الان به خاطر آوردم که داستان روغن ناسالم پالم هم در این چند ساله رخ داده. شاید اصلا این وهابی ها بخواهند از این طریق یا روش های مشابه شیعیان رو از میان ببرند!

شاید زیاد شدن خیلی از بیماری ها به این مسائل مربوط باشه. واقعا هیچ کدوم از مسئولان!!! بی مسئولیت به این فکر نیفتادن که چرا عربستان میاد و شرکت هایی رو که کالاهای اساسی مردم ما رو تامین می کنند به دو برابر قیمت می خره؟ اصلا چرا باید خارجی ها در این گونه موارد دخیل باشند؟

بابا اون آمریکایی که نسخه تجارت آزاد رو برای عقب افتاده هایی مثل بعضی کشورها!!! می پیچه هم اداره ای داره به نام "ضد انحصار"، که یه شرکت خارجی نتونه قحطی مصنوعی تو کشورش ایجاد کنه!

گفتگوی دینی

عاقبت عرفان کیهانی (حلقه)

$
0
0
سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش درمراجعات و پیگیری های اخیر به پرونده ی آقای طاهری وهمچنین مطالب درج شده دراخبار رسانه ها در این مورد به نکات جالبی برخوردم که اطلاع دوستان از این نکات را خالی از لطف نمیدانم لطفا" با تعمق بنگرید و ...... به گزارش مشرق، سیدمحمود علیزاده طباطبایی وکیل مدافع رئیس فرقه انحرافی حلقه، درباره آخرین وضعیت پرونده موکلش اظهار داشت: در تماس اخیری که با آقای طاهری داشتم، وی مدعی بود با وی تماس گرفته شده و خواسته‌اند خود را برای یک مناظره تلویزیونی آماده کند.

وی اضافه کرد: موکلم گفت در صورتی حاضر است در این مناظره شرکت کند که با قید وثیقه آزاد شود و برای حضور در مناظره به منابع دسترسی داشته باشد.

علیزاده طباطبایی در پاسخ به این سوال که آیا دادگاه از طاهری چنین درخواستی داشته است؟ گفت: دادگاه چنین درخواستی نداشته و موکلم مدعی است کارشناس پرونده از او خواسته خود را برای حضور در یک مناظره تلویزیونی آماده کند.

وکیل مدافع طاهری در پاسخ به این سئوال که آیا دادگاه زمان جدیدی برای رسیدگی به پرونده موکلش تعیین کرده یا خیر؟ افزود: هنوز تاریخ جدیدی تعیین نشده است.اواخر اسفند‌ماه سال گذشته قرار بود دادگاه رسیدگی به پرونده طاهری سرکرده فرقه انحرافی حلقه به اتهام افساد فی‌الارض در شعبه 28 دادگاه انقلاب برگزار شود، اما با درخواست استمهال متهم برگزاری جلسه محاکمه به تاریخ دیگری موکول شد.

طاهری به اتهام توهین به مقدسات و بیان مطالبی که هیچ‌گونه تخصصی در آنها نداشته و ادعای الهام و دریافت آگاهی و ارائه این دریافت‌ها به دیگران توسط دادگاه عمومی و انقلاب تهران به 5 سال حبس تعزیری محکوم شد.

طاهری پیشتر از سوی دادگاه انقلاب به اتهام توهین به مقدسات، مداخله غیرقانونی در امور پزشکی و درمان بیماران، ارتکاب فعل حرام و رابطه نامشروع با لمس نامحرم، استفاده غیرمجاز از عناوین علمی(دکتر و مهندس)، ضاله بودن کتب و آثار وی و افساد فی‌الارض به 5 سال حبس، پرداخت 900 میلیون تومان جزای نقدی و 74 ضربه شلاق محکوم شده است
.

اتهام افساد فی‌الارض از طریق منحرف کردن افراد که قبلا با نقص دادگاه برای رفع نقص به دادسرا بازگشته بود، همچنان مفتوح و قرار است
دادگاه تاریخ جدیدی برای رسیدگی به این بخش از پرونده سرکرده فرقه انحرافی حلقه تعیین کند.

اخیرا نیز 12 نفر از مسترهای فرقه انحرافی عرفان حلقه، در مجموع به 24 سال زندان و پرداخت 100 میلیون تومان جریمه به دلیل تحصیل مال نامشروع محکوم شدند.منبع : ادعای عجیب سرکرده فرقه انحرافی حلقه

منبع: تسنیم

اوستایی واژوک / واژه های اوستایی_5

$
0
0







مَ= ma ـ 1ـ ضمیر ملکی اول شخص مفرد. مانند میئوروا: روان من 2ـ پیشوند نفی. مانند: مَکَس وی: هیچ کس
مَئُئیری= maoiri مور، مورچه
مَئِثَ= maesa خانه، منزل، مسکن
مَئِثمَن= maesman پیوند، ارتباط، رابطه، اتصال، وصل، اتحاد، اتفاق
مَئِثْمْن= maesmn (= مَئَثمَن)
مَئَثمَنِم= maesmanem عقد، ازدواج
مَئِثَنَ= maesana ـ 1ـ میهن، وطن 2ـ خانه، منزل، مسکن
مَئِثَنیا= maesanyã خانه، سرا، مسکن، منزل
مَئِد= maed زیر پا انداختن، در فشار گذاشتن، پرس کردن
مَئُذَنَ= maozana ـ 1ـ خوشی، لذت، کیف، حال 2ـ کامجو، شهوتران
مَئُذَنوکَئیرْیَ= maozanu kairya کامجو، شهوت پرست، لذت طلب
مَئِزَ= maeza شاش، چُرکَه، پیشاب، جیش، ادرار
مَئِسمَن= maesman (= مَئِزَ)
مَئِشَ= maesha میش، گوسفند ماده پشمالو
مَئِشی= maeshi (= مَئِشَ)
مَئِشینی= maeshini میشی، از میش
مَئِغَ= maeqa میغ، ابر، بخار آب
مَئِغَ کَرَ= maeqa kara ابر سازنده
مَئِکَنت= maekant آب آبیاری، فاضلاب، پساب
مَئِنَخَ= maenaxa نام کوهی در کنار هیمالیا
مَئیتی= maiti ـ 1ـ اندیشه، فکر، تفکر 2ـ منش، شخصیت
مَئیدیم= maidim میان، مرکز، وسط
مَئیذْیَ= maizya ـ 1ـ ملایم، سبک، نرم، لطیف، مناسب 2ـ میان، مرکز، وسط
مَئیذْیائیرْیَ= maizyãirya جشن میان زمستان یا پنجمین گاهانبار که از 16 تا بیست دی است
مَئیذْیانْنَ= maizyãnna میان، وسط، مرکز
مَئیذیم= maizim میان، وسط، مرکز
مَئیذْیوئیپَئیتیشانَ= maizyu ipaitishãna میان ساق پا
مَئیذْیوئیزَرِمَیَ= maizyu izaremaya نخستین جشن یا گاهانبار بزرگ سال یا جشن میان بهار از 11 تا پانزده اردیبهشت که روز پایانی آن، بزرگ ترین جشن بهاری است.
مَئیذْیوئیشَذ= maizyu ishaz در میان نشیننده، مرکزی، وسطی
مَئیذْیوئیشِمَ= maizyu ishema دومین جشن بزرگ سال یا جشن میان تابستان که به پاس آفرینش آفتاب برگزار می شود و از 11 تا پانزده تیر است
مَئیذْیوئیماوْنْگْهَ= maizyu imãvngha یکی از بستگان زرتشت
مَئیذْیوئیماوْنْگْهی= maizyu imãvnghi پسر مَئیذیوئیماونگهَ
مَئیذْیوپَئیتیشتانَ= maizyu paiishtãna میان ساق پا
مَئیذْیوماوَنگْهَ= maizyu mãvangha (= مَئیذْیوئیماوْنْگْهَ) یکی از بستگان زرتشت
مَئیذْیوماوَنگْهی= maizyu mãvanghi (= مَئیذْیوئیماوْنْگْهی) پسر مَئیذیوئیماونگهَ
مَئیرْیَ= mairya نامناسب، بیخود، بیهوده، ضایعاتی، اسقاطی
مَئیغِ= maiqe مغاک، سوراخ، اِشکَفت، غار، حفره
مَئینی= maini زیور، زینت، گردن بند
مَئینْیَ= mainya ـ 1ـ اندیشنده، اندیشاک، متفکر، فکور 2ـ شکیبا، بردبار، صبور
مَئینی مَدیچا= maini madichã (= مَن) 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
مَئینیو= mainyu ـ 1ـ مینو، غیب 2ـ روح 3ـ بهشت، فردوس 4ـ اندیشه، فکر 5 ـ شخصیت، صفت خوب
مَئینْیَوَ= mainyava مینوی، غیبی
مَئینیوتاشتَ= mainyu tãshta ساخته شده از روح، روحی
مَئینیوساستَ= mainyu sãsta علم لدنی، دانش خدادادی
مَئینْیَ وَسَنگْهْ= mainya vasangh سریع پرواز، مافوق صوت
مَئینی وَسَنگْهْ= maini vasangh (= مَئینْیَ وَسَنگْهْ)
مَئینیوشْ خْوَرِثَ= mainyush xvaresa مائده آسمانی، غذای بهشتی
مَئینیوشوتَ= mainyu shuta لقب فروهر، از غیب بیرون آمده، ظاهر شده
مَئینی واو= maini vãv اندیشمندان، متفکران
مَئینی وَیاوتیذریش= maini vayãv tizrish تیری که از سرعت بسیار دیده نشود، مافوق صوت
مَئینی یَوَسَنگْهْ= maini yavasangh (=م َئینْیَ وَسَنگْهْ) سریع پرواز، مافوق صوت
مَئینیوهانْم تاشتَ= mainyu hãnm tãshta ساخته ی دست غیب
ما= mã ـ 1ـ اندازه گرفتن, مقایسه کردن 2ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن 3ـ آماده بودن 4ـ سنجش، قیاس 5 ـ قسمت، بخش 6ـ حرف نفی، نه، نیست
ترکیب ها:
ــ آما= ã mã آزمودن، امتحان ـ آزمایش کردن 2ـ یادآوری کردن، تذکردادن 3ـ مقایسه کردن، سنجیدن
ــ اوپَ ما= upa mã دنبال ـ تعقیب ـ پیگیری کردن، ادامه دادن، مورد پیگرد قرار دادن
ــ فْرَما= fra mã ـ 1ـ فرمودن، دستور ـ فرمان دادن، امر ـ حکم کردن
ماتَر= mãtar مادر
ماتْرانْم= mãtarãnm شیر (خوردنی)
ماذَ= mãza نه این جا
مازَئینْیَ= mãzainya مازندرانی
مازَئینیَنگْن= mãzaiyangn مرد مازندرانی
مازدْراجَهْیَ= mãzdrãjahya زمان به اندازه ی یک ماه
مازدَیَسنَ= mãzdayasna مزدَیَسنا، خداپرست، موحد
مازدَیَسنو= mãzdayasnu خداپرست، مؤمن
مازدَیَسنوئیذ= mãzdayasnuiz (= مازدیسنیش، مازدَیَسنی) زنی که پاسدار اخلاق نیک ـ درستی ـ حقیقت ـ راستی است، زن مؤمن ـ خداپرست
مازدَیَسنوئیش= mãzdayasnuish (= مازدَیَسنوئیذ)
مازدَیَسنی= mãzdayasni (= مازدَیَسنوئیذ، مازدَیَسنیش، مازدیسنیم)
مازدَیَسنیش= mãzdayasnish (= مازدیسنی)
مازدَیَسنیم= mãzdayasnim (= مازدیسنیش، مازدَیَسنی)
مازدَیَسنینْم ویسانْم= mãzdayasninm visãnm (= مازدیسنی)
مازَنَ= mãzana مازندران
مانَ= mãna مان، خانه، منزل، مسکن (خان و مان در فارسی امروز به معنی خانواده و خانه است)
مانثْرَ= mãnsra وحی، کلام خداوند، سخنان خدا، گفتار ایزدی
مانثْرَسْپِنتَ= mãnsra spenta ـ 1ـ سخنان مقدس، کلام وحی 2ـ نام روز 29 هر ماه
مانثْرِم سْپِنتِم بَئِشَزْیَ= mãnsrem spentem baeshazya روانپزشک
مانثْرَن= mãnsran ـ 1ـ حافظ کلام الهی ـ گفتار ایزدی ـ سخنان خداوند 2ـ پیامبر، رسول، نبی
مانثْرَواکَ= mãnsravãka ـ 1ـ نام یکی از پیروان زرتشت 2ـ پیامبر، رسول
مانثْرو اَنگهَن= mãnsru angahan مفسر ـ عالم کلام وحی
مانثْروبَئِشَزَ= mãnsru baeshaza روانپزشک، روحانی
مانثْروپِرِسَ= mãnsru peresa استاد حوزه علمیه
مانثْروهیتَ= mãnsru hita مؤمن، معتقد، ایماندار، کسی که تحت تأثیر سخنان خداوند قرار گرفته است
مانثْروسْپِنتو= mãnsru spentu کلام الهی، وحی، سخنان خداوند، گفتار ایزدی
مانثْوَ= mãnsva قصد، هدف، نیت، مراد، منظور
مانزَ= mãnza بزرگ، عظیم، اعلا
مانزارَیَ= mãnzãraya اقتدار، شکوه، عظمت، صلابت، هیبت، ابهت
مانْزْدا= mãnzdã به یاد ـ خاطر ـ حافظه سپردن، حفظ کردن
مانزْدْرَ= mãnzdra ـ 1ـ رازها ـ اسرار دین زرتشت 2ـ اندیشه های ژرف، افکار عمیق
مانزْدْراوَنگهو= mãnzdrãvanghu نام کسی
مانزدَزوم= mãnzdazum اندیشیدن، فکر کردن
مانزَرا= mãnzarã ـ 1ـ فراوانی، کثرت، ازدیاد 2ـ کمال
مانْسْتَ= mãnsta (= مَن، مَئیتی مَدیچا) 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
مانْسْوَچَ= mãnsvacha اندیشه ها ـ افکار و واژه ها
مانْم اوپَنگهَچَت= mãnm upanghachat آیا تو به من توجه می کنی؟
مانْنْ= mãnn ـ 1ـ صبر کردن، ماندن، انتظار کشیدن 2ـ نگران، دلواپس، مضطرب
مانْنَری= mãnnari ـ 1ـ تکامل اندیشه، فکر عالی 2ـ پیام
ماوَنگْهْ= mãvangh ماه (در آسمان)
ماوَنگْهَ= mãvangha ماه
ماوویَ= mãvuya (= مَ) 1ـ ضمیر ملکی اول شخص مفرد. مانند میئوروا: روان من 2ـ پیشوند نفی. مانند: مَکَس وی: هیچ کس
ماهْیَ= mãhya ماهیانه، ماهانه
مایا= mãyã مایه، مال، سرمایه، دارایی، ثروت
مایو= mãyu ـ 1ـ حساس 2ـ آگاه، مطلع، باخبر
مایَوَ= mãyava ـ 1ـ جاودانگی 2ـ نام کسی
مایوش= mãyush ـ 1ـ مرد حساس 2ـ مرد آگاه ـ مطلع ـ باخبر
مایَوَنت= mãyavant مربوط به عشق
مَتَ= mata یک فکر ـ اندیشه ـ حدس ـ پندار ـ گمان ـ ظن
مَت آزَئینتی= mat ãzainti با گزارش آنها
مَت اَفسْمَنَ= mat afsmana با این سروده های قافیه دار
مَت پَئیتی پِرِسْوَیَ= mat paiti peresvaya با این بازپرسی ها
مَت پَئیتی فْرَسَ= mat paiti frasa با پرسش ها و پاسخ های آنها
مَت دامَن= mat dãman با آفریده اش
مَتْ رَثَ= mat rasa با این ارابه ها
مَت سَئُچَ= mat saocha همیشه در زبانه ـ شعله آتش
مَتَفتَ= matafta بی تب
مَت ْفْشو= mat fshu با این گله ـ رمه ـ دام ـ حشم
مَت گَئُشاوَرَ= mat gaoshãvara با گوشواره
مَت گوثَ= mat gusa باکثافت ـ نجاست ـ گُه ـ اَن ـ آلودگی
مَت میت= matmit ـ 1ـ با، باهم، باهمدیگر 2ـ همیشه، همراه با, مستمر، دائم
مَت وَچَس تَشتی= mat vachas tashti با این ابیات ساختن
مَت هیزْوَنگْهْ= mat hizvangh با زبان
مَث= mas (= فْرَمیمَثا) آشفته ـ بی نظم ـ پریشان کردن، به هم ریختن
مَج= maj شرمنده ـ شرمسار بودن
مَچ= mach خواستن، اراده کردن
مَخش= maxsh نزدیک شدن
مَخشی= maxshi مگس (لری: پَخشَ)
مَخشی بِرِتَ= maxshi bereta گرفتار مگس
مَخشی کِهْرْپَ= maxshi kehrpa مگس پیکر
مَخْواو= maxvãv رأسا، شخصا، خود من
مَد= mad ـ 1ـ درمان ـ مداوا ـ معالجه کردن 2ـ خرسند ـ خشنود ـ راضی بودن 3ـ دوراندیشی 4ـ دکتر، پزشک، معالج 5 ـ سست ـ ضعیف ـ تضعیف کردن 6ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن 7ـ مست ـ سرخوش ـ شاد ـ خوشحال بودن
ترکیب:
ــ وی مَد= vi mad نسخه، دستور دارویی
مَدروشتَ= madrushta راستگو، صادق
مَدروشتو= madrushtu مرد راستگو ـ صادق
مَدَهْمَ= madahma ناراست، متقلب، شیشه خرده دار، خلافکار، فاسد، فاجر
مِدیوماه= medyumãh نام پسر عموی زرتشت
مَذ= maz (= مَد)
مَذَ= maza مستی، لذت، کیف، حال
مَذِمَ= mazema نقطه وسط ـ مرکز
مَذِمونْمانَ= mazemunmãna خانه ی متوسط قیمت
مَذَنگْهَ= mazangha ملخ نابود کننده ی کشت
مَذو= mazu عسل، نیروبخش، مقوی
مَذومَنت= mazumant مِی آلود، مخلوط با شراب، غذا با شراب
مَر= mar ـ 1ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن 2ـ کشتن، به قتل رساندن، اعدام کردن 3ـ شمردن، حساب ـ محاسبه ـ شمارش کردن 4ـ به یاد ـ خاطر آوردن 5 ـ خواندن، مطالعه کردن
ترکیب ها:
ــ اوپَ مَر= upa mar ـ 1ـ سرسری یادگرفتن، الکی یاد دادن 2ـ آموختن، تحصیل کردن، یاد گرفتن
ــ اَوَمَر= ava mar مردن ـ فوت کردن بدکار
ــ پَئیتی مَر= paiti mar به یاد آوردن
ــ فْرَمَر= framar ـ 1ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن, دارفانی را وداع گفتن 2ـ از بر ـ حفظ کردن، به یاد ـ خاطر سپردن 3ـ به یاد آموردن، متذکر شدن
مِرِ= mere مردن
مَرَئو= marau گفتن، بیان ـ اظهار ـ ابراز داشتن، خواندن، مطالعه کردن
مْراتَ= mrãta بند چرمی نرم
مَرانِ= marãne (= مَر) 1ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن 2ـ کشتن، به قتل رساندن، اعدام کردن 3ـ شمردن، حساب ـ محاسبه ـ شمارش کردن 4ـ به یاد ـ خاطر آوردن 5 ـ خواندن، مطالعه کردن
مِرانْشْیات= merãnshyãt (= مَرِنگْچ) زدن، کشتن، نابود ـ هلاک کردن، به قتل رساندن
مَرِتَ= mareta مرد، آدم، انسان، بشر، مردنی
مِرِتَ= mereta ـ 1ـ = مَرانِ، مَر 2ـ آموخته، آموزش دیده، مجرب
مِرِتات= meretãt مرگ، کشنده
مَرِتَن= maretan مردنی، کیومرس، انسان، بشر، آدم
مِرِتی= mereti شریعت، احکام دینی، توضیح المسائل
مِرِثَ= meresa مردن، نابود ـ فنا شدن
مَرِثرَ= maresra تذکر، متذکر شدن
مِرِثوَنت= meresvant یاد آورنده، تذکر دهنده، ذاکر
مِرِثیو= meresyu ـ 1ـ مرگ، فنا، نابودی 2ـ بیماری واگیر، درد، ناخوشی، مریضی، مرض
مَرِختَر= marextar ویرانگر، نابودگر، مخرب
مِرِختی= merexti مرگ، فنا
مْرَخس= mraxs مردن، تباه ـ نابود ـ نیست ـ فنا شدن، عدم، نابودی، فنا
مَرِخْشْ= marexsh ـ 1ـ کشتن، نابود ـ هلاک ـ فنا ـ اعدام کردن، به قتل رساندن، آسیب ـ صدمه زدن 2ـ زدودن، پاک ـ محو کردن 3ـ گریم کردن
مِرِخشانو= merexshãnu مرد قاتل ـ کشنده ـ آسیب زننده ـ محو کننده ـ گریم کننده
مَرِخْشْتَر= marexshtar زداینده، پاک ـ محو کننده
مِرِخشْیَنت= merexshyant کشنده، مهلک، نابود کننده
مَرِد= mared ـ 1ـ جویدن، گاز زدن، له ـ خرد کردن 2ـ نابود ـ تباه ـ فنا کردن
مَرِذا= marezã ـ 1ـ خونریزی، قتل 2ـ چپاول، تاراج، یغما، سرقت، غارت
مَرِز= marez ـ 1ـ لمس کردن، مالیدن 2ـ پایان ـ خاتمه دادن، ختم کردن 3ـ به حقیقت رسیدن 4ـ زدودن، محو ـ پاک کردن 5 ـ ساختن، تولید ـ فراهم ـ تهیه ـ مهیا کردن 6ـ رفتن
ترکیب ها:
ــ آمَرِز= ã marez به طور کامل پاک کردن، محو نمودن
ــ اَنومَرِز= anu marez پاک ـ پاکیزه ـ تمیز ـ طاهر کردن، زدودن، برطرف کردن
ــ پَئیری مَرِز= pairi marez نوازش ـ لمس کردن
ــ فْرَمَرِز= fra marez ـ 1ـ پاک ـ محو کردن، زدودن 2ـ فرو بردن، داخل کردن
ــ نی مَرِز= ni marez پاک ـ محو کردن فکر بد، زدودن اندیشه ی بد
ــ وی مَرِز= vi marez زدودن، خط زدن، محو ـ نابود ـ پاک کردن
مَرِزَ= mareza ـ 1ـ پاکیزه، تمیز، درخشان 2ـ بزرگ، سترگ، عظیم
مِرِزو= merezu کهکشان راه شیری
مِرِزوجْوَ= merezujva ـ 1ـ مغز، مغز استخوان 2ـ فاسق، فاجر، فاسد، هرزه، با گناه زندگی کننده، گنهکار، تبهکار
مِرِزوجیتی= merezujiti زندگی آلوده به گناه
مَرِزیشمَ= marezishma نام کسی
مَرِزیشمْیَ= marezishmya از خانواده ی مَرِزیشمَ
مِرِزیومْنَ= merezyumna آرایش ـ نظم دهنده، ناظم، منظم کننده
مَرِژدا= mareždã دلسوزی ـ ترحم ـ رحم کردن, بخشیدن، گذشت ـ عفو کردن، آمرزیدن
مَرژْدیکَ= marždika دلسوزی، ترحم، رحم، رأفت، عطوفت، مهربانی، عفو، بخشش، گذشت
مِرِژدیکا= mereždikã ـ 1ـ هدیه، کادو 2ـ دلسوزی، ترحم، رحم، رأفت، عطوفت، مهربانی، عفو، بخشش، گذشت
مَرژْدیکَ وَسِمَ= marždika vasema مهربان ـ دلسوز ـ رحیم ـ بخشنده ـ باگذشت ـ آمرزنده ترین مرد
مَرژْدیکَوَنت= marždikavant دلسوز، رحیم، رحم ـ عفو کننده, بخشنده، باگذشت، آمرزنده
مَرشَ= marsha مرگ، موت
مَرشَئُنَ= marshaona کشنده، مهلک، میراننده، قاتل
مَرشَئُنِم= marshaonem مرد قاتل
مَرشَئُنو= marshaonu مرد قاتل
مَرشوکَرَ= marshukara مرگ آور، مهلک، خطرناک
مَرشْوی= marshvi معده
مِرِشیَنت= mereshyant مردنی، فانی، فنا شدنی
مَرِغ= mareq کشتن، نابود ـ نیست ـ هلاک ـ تباه ـ فنا کردن
مَرِغَ= mareqa مرغ
مِرِغَ= mereqa مرغ
مِرِغِم= mereqem مرغ، پرنده
مِرِغو= merequ مرغ، پرنده
مِرِغو هوپِرِنو= merequ huperenu مرغ ـ پرنده ی نر خوش پرواز
مِرِغَهی= mereqahi مرغ، پرنده
مَرَکَ= maraka آفت، میکرب، بیماری، مریضی
مِرِنَ= merena مردنی، فانی
مَرِنْچ= marench کشتن، نابود ـ اعدام کردن
مِرِنچ= merench کشتن، نابود ـ اعدام کردن
ترکیب ها:
ــ پَرَمَرِنچ= para marench کشتن، اعدام کردن
ــ نی مَرِنچ= ni marench ـ 1ـ غمگین ـ ناراحت ـ دلگیر ـ دلخور ـ اذیت کردن، آزردن 2ـ شکستن، قطع ـ خراب ـ تخریب ـ منهدم کردن، فرو ریختن
ــ وی مَرِنچ= vi marench ویران ـ تخریب ـ خراب ـ منهدم کردن
مِرِنچَئینْیَ= merenchainya کشتنی، سزاوار مرگ، محکوم به اعدام
مِرِنچَ ئینیش= merencha inish زن محکوم به اعدام، زن سزاوار مرگ
مِرِنچْیَ= merenchya کشتن، نابود کردن
مِرِنچْیانْسْتِمَ= merenchyãnstema کشنده ـ مهلک ترین
مِرِنگِدویِ= merengduye (= مَرِنچ) کشتن، نابود ـ اعدام کردن
مَرِنی= mareni شمارگر، کنتور، محاسب، ماشین حساب
مْرو= mru گفتن، سخن گفتن، فرمودن، حرف زدن، صحبت کردن
ترکیب ها:
ــ آمْرو= ã mru ـ 1ـ خواهش ـ تمنا ـ استدعا ـ تقاضا ـ طلب ـ آرزو کردن 2ـ به یاری خواستن، استعانت طلبیدن 3ـ صریح ـ آشکاراـ بی پرده گفتن
ــ اَنْتَرِمْرو= antare mru ـ 1ـ سوگند ـ قسم خوردن 2ـ ابا، خودداری ـ اجتناب کردن 3ـ غدغن ـ ممنوع کردن
ــ اوپَ مْرو= upa mru ـ 1ـ به یاد آوردن 2ـ التماس کردن
ــ پَئیتی مْرو= paiti mru پرسیدن، سؤال کردن
ــ فْرَمْرو= fra mru فرمودن، گفتن، اظهار ـ ابراز ـ بیان کردن
ــ نی مْرو= ni mru ـ 1ـ درخواست ـ تقاضا ـ طلب کردن 2ـ با فروتنی ـ متواضعانه سخن گفتن
ــ وی مْرو= vi mru سوگند یاد کردن، قسم ـ سوگند خوردن
مْرْوا= mrvã ـ 1ـ بی شرم ـ حیا 2ـ نام دیوی 3ـ شکست ناپذیر 4ـ دشمنی، نفرت، تنفر، بیزاری، کینه
مْروَتو= mrvatu (= مْرو) گفتن، سخن گفتن، فرمودن، حرف زدن، صحبت کردن
مْروچ= mruch رفتن، حرکت کردن
ترکیب:
ــ پَرَمْروچ= para mruch برداشته ـ حذف شدن، از میان رفتن، محو ـ نابود ـ نیست شدن
مْرورَ= mrura کشنده، مهلک، نابود کننده
مْروروزیاو= mruru zyãv زمستان کشنده
مْریووَچ= mruvach خوب گویی، تعریف، تمجید
مَز= maz ـ 1ـ بالیدن, بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن 2ـ بزرگ، والا، مهم، برجسته
مَزَ= maza بزرگ، برجسته، مهم
مَزَئُش= mazaosh زن با عظمت ـ شکوه ـ جلال ـ ابهت
مَزدَئُختَ= mazdaoxta وحی، سخن ـ گفتار اهورامزدا، کلام الهی
مَزدا= mazdã دانای بزرگ، دانای همه چیز، علیم، خبیر
مَزدائیتی= mazdãiti ـ 1ـ پیشرفت ـ ترقی بخش، مقام دهنده 2ـ تقدس بخش 3ـ شکوهمندی، جلال، عظمت، رفعت 4ـ مقایسه کننده
مَزداثَ= mazdãsa ـ 1ـ نیروی خدایی، قدرت الهی 2ـ به یاد ـ خاطر ـ حافظه سپردن، حفظ کردن
مَزداوَرَ= mazdãvara مورد رضایت مزدا بودن
مَزداوَنگهودوم= mazdãvanghudum ـ 1ـ شما مقایسه کتید 2ـ فرمان ـ دستور ـ امر ـ حکم مزدا
مَزدَذاتَ= mazdazãta مزدا داده، آفریده ـ مخلوق مزدا
مَزدوفْرَئُختَ= mazdu fraoxta وحی، گفته ـ کلام مزدا
مَزدوفْرَساستَ= mazdu frasãsta الهام ـ وحی شده از سوی مزدا
مَزدَیَسنَ= mazdayasna مؤمن به مزدا، موحد، یکتاپرست، معترف به خدای یکتا
مَزگَ= mazga مغز، محتوا، فحوا
مَزگَوَنت= mazgavant پر مغز، مایه دار، پر محتوا
مَزَنت= mazant ـ 1ـ بزرگ، لارژ، وسیع 2ـ بلند پایه، والامقام، معظم
مَزَنگْهْ= mazangh ـ 1ـ مَزَنه، اندازه، قیمت 2ـ بزرگی، شکوه، جلال، عظمت، ابهت
مَزو= mazu بزرگ، لارژ، جادار
مَزیبیش= mazibish (= مَز) 1ـ بالیدن, بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن 2ـ بزرگ، والا، مهم، برجسته
مَزیشتَ= mazishta بزرگ ـ بالاترین
مَزیشت آچا= mazisht ãchã بزرگ ترین زن
مَزیشتو= mazishtu بزرگ ترین مرد
مَزیشوَ= mazishva نام کوهی در ارمنستان
مَزینَ= mazina بزرگی، عظمت
مَزینَگْهْ= mazyangh بزرگ ـ والاتر، برتر
مَژدیکَ= maždika باگذشت، مهربان، خوش قلب، بامهر، باعاطفه، با محبت
مَس= mas بزرگ، سترگ، عظیم
مَسَ خْشَثرَ= masa xshasra امپراتوری
مَسیوآپو= masyu ãpu اقیانوس
مَستَرِغَن= mastareqan روغم مغز، روغن هسته، روغن سر
مَستْری= mastri دو جنسی
مَستی= masti بزرگی، برتری، عظمت
مَستیم= mastim زن با آرایش غلیظ
مَسَچی= masachi ـ 1ـ ساکت، خاموش، بی صدا 2ـ بدگو، غیبت کننده 3ـ ترسو، بزدل
مَسَن= masan بزرگی، عظمت، جلال
مَسَنگْهْ= masangh ـ 1ـ بزرگی، عظمت 2ـ بزرگ، پهناور، گسترده، وسیع
مَسْیَ= masya ماهی
مَسیتَ= masita ـ 1ـ بزرگ، عظیم 2ـ بزرگی، عظمت 3ـ نسبت، رابطه، ارتباط، بستگی 4ـ بخشش، گذشت، عفو
مَسیَنگْهْ= masyangh بزرگ ـ بالاتر
مَسیوخْرَتو= masyu xratu بسیار خردمند، عقل کل
مَش= mash ـ 1ـ بیش ترین 2ـ کاملا، به طور کامل
مَشَ= masha مرگ، موت
مِشَ= mesha مرده، میت
مِشَس چُت= meshay chot مرد مرده
مَشْیَ= mashya مرد، آدم
مَشیاکَ= mashyãka زن، حوا
مَشیوجَتَ= mashyu jata مقتول، اعدام ـ معدوم شدن با حکم دادگاه
مَشیوساستَ= mashyu sãsta ستمگر ـ ظالمی از مردان
مَشیووَنگْهَ= mashyu vangha در میان مردم زندگی کردن، ساکن شدن، سکونت کردن
مَغ= maq رسیدن، نزدیک شدن
مَغَ= maqa مغاک، سوراخ، غار، حفره
مَغژ= maqž (= مَخش) نزدیک شدن
مَغنَ= maqna برهنه، لخت، عریان، سکسی
مَکَسوی= makasvi (= کَسوی) پستی، فرومایگی، رذالت، حقارت
مَگَ= maga ماجراجویی، ریسک، ریاضت
مَگَوَن= magavan ریاضت کش
مَن= man ـ 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
ترکیب ها:
ــ تَرِمَن= tare man ریشخند ـ مسخره ـ تحقیر کردن، کوچک ـ خوارشمردن، با تکبر از دیگری دوری گزیدن، متنفر شدن، تنفر پیدا کردن
ــ فْرَمَن= fra man ـ 1ـ اندیشیدن، فکر ـ تعقل ـ تفکر ـ تأمل کردن 2ـ به شدت نگران ـ دلواپس ـ مضطرب بودن 3ـ رسیدن به 4ـ ماندن، ماندگار ـ ساکن شدن، اقامت کردن
ــ وی مَن= vi man افکار به هم ریخته داشتن، با آشفتگی اندیشیدن، ناآرام و بی تاب شدن
مَنَ= mana ـ 1ـ مینوی، معنوی، روحانی 2ـ اندیشه، فکر، تفکر، تعقل، تأمل، درک، فهم 3ـ آگاهی، اطلاع
مَنَئِئیبیو= manaeibyu مرد روحانی
مَنَئُثری= manaosri گردن، گردن سگ
مِنائیچا= menãichã (= مَن، مینگهی، مینگهاچا، مینگهائی، مِهمَئیدی) 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
مَنت= mant جنباندن، تکان ـ حرکت دادن
مَنتَ= manta ـ 1ـ اندیشه ـ فکر ـ توجه شده، مورد توجه قرار گرفته، طراحی ـ ارائه ـ پیشنهاد شده 2ـ قصد، هدف، نیت
مَنتاپورویو= mantã puruyu نخستین اندیشنده، اولین متفکر
مَنتَر= mantar اندیشنده، متفکر، فکور، فکر ـ گمان کننده، حدس زننده
مَنتو= mantu اندیشه، رأی، فکر، نگرش، بینش، حکم، روش، اسلوب
مَنتَ وَستریا= manta vastryã کار ـ شغل پیشنهادی
مَند= mand به یاد ـ خاطر ـ حافظه سپردن، حفظ ـ از بر کردن
مَندائیدیائی= mandãidyãi (= مَند)
مِندَئیدیائی= mendaidyãi (= مَند)
مَنزْدْرَ= manzdra سود، فایده، نفع، صلاح، مصلحت
مَنَس پَئُئیرْیَ= manas paoirya حکمت ازلی، عقل نخستین
مِنگ= meng (= مَ، مِینگ) 1ـ ضمیر ملکی اول شخص مفرد. 2ـ پیشوند نفی
مَنگ= mang بزرگداشتن، ارج نهادن، تمجید کردن
مَنگهانو= manghãnu اندیشه، فکر
مَنَنگْهْ= manangh ـ 1ـ منش، شخصیت، هویت 2ـ یاد، خاطر 3ـ قصد، هدف، نیت 4ـ گمان، پندار، حدس
مَنوثری= manusri (= مَنَئُثری) گردن، گردن سگ
مَنوشَ= manusha به نوشته ی کتاب «بندهشن» و کتاب های جغرافی پس از اسلام، مَنوشَ یا مانوش، بخشی از کوهستان البرز نزدیک دماوند است که نژاد مانوش چهره یا منوچهر در آن جا پدید آمده است. (نگاه کنید به کتاب «زندگی و مهاجرت نژاد آریا بر اساس روایات ایرانی» نوشته ی فریدون جنیدی)
مَنوش چیثرَ= makush chisra (پهلوی: منوش چیهر) منوچهر، دارای چهره بهشتی، نام نیای یزرگ زرتشت
مَنَوَنت= manavant ـ 1ـ دارای معنویات، روحانی 2ـ فهیم، مطلع، آگاه، متفکر، اندیشمند
مَنَهْیَ= manahya مینوی، غیبی، ماوراء الطبیعه
مَنِی= maney آبرو، حیثیت، شرف، عزت، افتخار
مَنیشتی= manishti اندیشه، فکر، منش، شخصیت
مَنیواو= manivãv اندیشمندان، متفکران
مَنِیوَستَ= maneyvasta آبرومند، دارای عزت
مَنیوسْتاتَ= manyu stãta ساخته شده توسط ارواح آسمانی
مو= mu جنباندن، تکان ـ حرکت دادن
مَوَئِثَ= mavaesa مانند ـ همچون ـ مثل من
مَوَئِثِم= mavaesem مانند ـ همچون ـ مثل من مرد ـ نر
موئورو= muuru مَرو، نام شهری در فرارود (ماوراء النهر)
موئی= mui نه، هرگز، اصلا
مَوَئیتِ= mavaite مرد (نه زن) مانند ـ همچون ـ مثل من
موئیتو= muitu نه حقیقتا, نه واقعا
موئیثتَ= muista (= میث) 1ـ آزار ـ اذیت کردن، آسیب ـ زیان رساندن، صدمه ـ ضرر ـ خسارت زدن 2ـ طرد کردن، به حاشیه راندن 3ـ بی بهره ـ محروم کردن 4ـ جا ـ خانه ـ منزل ـ مسکن گرفتن 5 ـ راه دادن، پذیرفتن، قبول کردن
موئیذی= muizi نام یک دیو
موئیروس= muirus مجهول، مبهم، ناروشن، ناپیدا
موئیست= muist (= اَئیبی میث) 1ـ همدیگر را جا دادن 2ـ ملاقات، ویزیت 3ـ دوستانه حفظ کردن
موثرَ= musra شاش، پیشاب، چُرکَه، ادرار، نجاست، کثافت، آلودگی
موچ= much کنارگذاشتن، ترک ـ طرد ـ عزل ـ ساقط کردن، انداختن
ترکیب ها:
ــ پَئیتی موچ= paiti much پوشیدن، پوشاندن با، استتار کردن با
ــ فْرَموچ= framuch کندن، درآوردن، خارج کندن، تِیک آف، کنار گذاشتن، از رده خارج کردن
مود= mud شاد ـ شادمان ـ خوشحال کردن
مورا= murã ستمگر، ظالم، دیکتاتور
مورِد= mured نابود ـ هلاک کردن، کشتن
مورَکَ= muraka ـ 1ـ نادان، جاهل 2ـ نادانانه، جاهلانه 3ـ خطرناک، مرگ آور
موژَ= muža نام کشور ناآریایی
موش= mush آزردن، اذیت کردن
موشتی= mushti مُشت
موشتی مَسَنگْهْ= mushti masangh به اندازه ی یک مشت
موشتی مَسَنگْهِم= mushti masanghem به اندازه ی یک مشت یک مرد
موشو= mushu زود، تند، سریع, فوری، بی درنگ
موشوکَئیرْیَ= mushu kairya تندکار، سریع السیر
موشوکَئیرْیَنْم= mushu kairya زن تندکار ـ تیز دست
موغ= muq ـ 1ـ شکستن، قطع کردن 2ـ سرپیچی ـ عصیان ـ طغیان نافرمانی ـ تمرد کردن
موغو= muqu ـ 1ـ مغ، موبد، روحانی، شیخ 2ـ وظیفه ی مهم
موغوتْبیش= muqutbish ضد مغ ـ موبد ـ روحانی
مَوَنت= mavant مانند ـ همچون ـ مثل من
مویَستْرَ= muyastra (= آمویَسترَ) 1ـ یاری، کمک، حمایت، پشتیبانی 2ـ خوشی، لذت، حال، کام 3ـ اتحاد، ائتلاف
مَهْرْکَ= mahrka ـ 1ـ مرگ، موت 2ـ کسی که به دام مرگ افتاده، محکوم به مرگ 3ـ مرگ آور، کشنده، مهلک 4ـ درد، بیماری، مرض، میکرب، ویروس، ناخوشی 5 ـ عرق تن
مَهْرْکَثَ= mahrkasa کشنده، مهلک، مرگ آور، خطرناک
مَهْرْکَثِم= mahrkasem موجود نر کشنده ـ مهلک (انسان یا جانور)
مَهْرْکوشَ= mahrkusha ـ 1ـ کشنده، مرگ آور 2ـ نام زمستان سخت 3ـ نام جادوگری بوده است
مِهمَئیدی= mehmaidi (= مَن) 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
مَهمائی= mahmãi (= اَه، مَهیا، مَهی) بودن، وجود
مَهمی= mahmi بودن، وجود
مَهمی مَنو= mahmi manu در اندیشه ـ فکر من
مَهی= mahi (= مَهمائی، مَهیا، اَه) بودن، وجود
مَهیا= mahyã بودن، وجود
می= mi ـ 1ـ اندازه ـ وزن ـ ورانداز ـ متر کردن 2ـ دیدن، مشاهده ـ تماشا کردن 3ـ شناختن، دانستن، آگاهی یافتن
مِی= mey به من، مرا، خودم
مَیا= mayã ـ 1ـ دانش، علم، فن 2ـ فضیلت 3ـ فریب، نیرنگ، خدعه، حیله، کلک 4ـ بدخواهی، سوء ظن ـ نیت
میت= mit ـ 1ـ دوست ـ عشق ـ علاقه ـ محبت داشتن, مهربانی نشان دادن2ـ جا ـ مکان ـ منزل ـ مسکن ـ خانه گرفتن
میتی= miti اندازه، پیمانه، حد
میث= mis ـ 1ـ آزار ـ اذیت کردن، آسیب ـ زیان رساندن، صدمه ـ ضرر ـ خسارت زدن 2ـ طرد کردن، به حاشیه راندن 3ـ بی بهره ـ محروم کردن 4ـ جا ـ خانه ـ منزل ـ مسکن گرفتن 5 ـ راه دادن، پذیرفتن، قبول کردن
ترکیب ها:
ــ اَئیبی میث= aibi mis ـ 1ـ همدیگر را جا دادن 2ـ ملاقات، ویزیت 3ـ دوستانه حفظ کردن
ــ پَئیتی میث= paiti mis کار بد کردن، بزهکاری، فساد کردن
ــ هانْم میث= hãnm mis آسیب ـ زیان رساندن، خسارت ـ ضرر ـ صدمه زدن، نابود ـ هلاک ـ ویران ـ تخریب کردن
میثَ= misa دروغگو، متقلب، بیهوده، بی فایده
میثَئُختَ= misaoxta دروغ ـ یاوه گفته شده، دروغ، یاوه
میثرَ= misra ـ 1ـ مهر، میترا، نیروی نگهدارنده ی روشنایی 2ـ پیشرو خورشید 3ـ پیمان، عهد، میثاق، قول، قرارداد، توافقنامه، موافقتنامه 4ـ نوید، مژده، وعده 5 ـ هماهنگی، سازگاری، تناسب، توافق 6ـ داد و ستد، معامله 7ـ دوستی، رفاقت 8 ـ هفتمین ماه سال
میثرِم= misrem مرد قول دهنده
میثرو= misru مرد قول دهنده
میثروئَئُجَنگْهْ= misru aojangh وفادار، باوفا، متعهد
میثرودْروج= misru druj دروغگو، دغلکار، متقلب، پیمان ـ عهد شکن، پیمان گسل
میثروزیا= misruzyã (= میثرودْروج)
میثرووَئُجَ= misru vaoja (= میثرودْروج)
میثَنگْهْ= misangh دروغ، تقلب، نادرست
میثوَرَ= misvara جفت، زوج (نر و ماده، مثبت و منفی، فاز و نول)
میثومَتَ= misu mata اندیشه ی نادرست و دغل، فکر تقلب
میثوَن= misvan (= میثوَرَ)
میثووَرْشتَ= misu varshta کردار ـ رفتار ـ فعل ـ عمل بد
میثَهوَچَنگْهْ= misahvachangh دروغگو، متقلب
میثَهْیَ= misahya ـ 1ـ دروغگو، متقلب 2ـ نادرست، یاوه، تقلب
مید= mid بخشیدن، محبت ـ لطف کردن
میر= mir (= مَر) 1ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن 2ـ کشتن، به قتل رساندن، اعدام کردن 3ـ شمردن، حساب ـ محاسبه ـ شمارش کردن 4ـ به یاد ـ خاطر آوردن 5 ـ خواندن، مطالعه کردن
میز= miz ـ 1ـ شاشیدن، پیشاب ـ چُرکَه ـ ادرار کردن 2ـ پرستاری ـ نگهداری ـ تیمار کردن 3ـ سبز ساختن 4ـ خوشبخت نگهداشتن
ترکیب:
ــ فْرَمیز= fra miz شاشیدن، ادرار ـ پیشاب ـ جیش کردن
مْیَزدَ= myazda ـ 1ـ نذری 2ـ غذا، خوراک، خوردنی
مْیَزدورَتوفْریتی= myazdu ratufriti نذری دادن به هنگام دعا
مْیَزدَوَن= myazdavan نذری دهنده
میژدَ= mižda مزد، حقوق، پاداش، تلافی، جبران
میژدَوَن= miždavan حقوق ـ مزد بگیر
میژدَوَنَن= miždavanan مرد حقوق ـ مزد بگیر
مَیَس= mayas آمیختن، مخلوط ـ ممزوج ـ تلفیق کردن
میسوانَ= misvãn جایگاه کسانی در آن سرا که کردار نیک با بدشان یکسان است، اعراف
میشتی= mishti ژاله، شبنم
میشَچ= mishach ـ 1ـ دوست، رفیق 2ـ تابع، مقلد
میمَغژَنت= mimaqžant کمبود، نقص
مِین= meyn من (اول شخص مفرد)
مینَ= mina (= مینو) گردن بند
مینَش= minash (= می) 1ـ اندازه ـ وزن ـ ورانداز ـ متر کردن 2ـ دیدن، مشاهده ـ تماشا کردن 3ـ شناختن، دانستن، آگاهی یافتن
مِینگ= meyng (= مِنگ، مَ) 1ـ ضمیر ملکی اول شخص مفرد. 2ـ پیشوند نفی
مینگهائی= minghãi (= مَن) 1ـ اندیشه ـ فکر ـ تفکر ـ تأمل ـ غور کردن 2ـ گمان بردن، حدس زدن، ظن پیدا کردن، مظنون شدن 3ـ بررسی ـ کاوش ـ تحقیق ـ توجه ـ ملاحظه کردن 4ـ مواظبت ـ مراقبت کردن 5 ـ ماندن 6ـ پیش بینی کردن
مینگهاچا= minghãchã (= مینگهائی)
مینگْهی= minghi (= مینگهائی)
مینو= minu گردن بند
میوْ = miv ـ 1ـ فربه ـ چاق ـ تپل کردن 2ـ پیشرفت ـ توسعه ـ ترقی دادن
ترکیب:
ــ اَوَمیو= ava miv پیشرفت ـ توسعه ـ ترقی ـ رونق دادن، تقویت کردن
مَیو= mayu ـ 1ـ گرفتن، اخذ ـ کسب ـ دریافت کردن 2ـ بردن 3ـ جنباندن، حرکت ـ تکان دادن
«ن»
نَ= na ـ 1ـ نه، نیست 2ـ ایمان ـ عقیده ـ اعتقاد ـ باور درست 3ـ همگی، جملگی، مجموعا، روی هم رفته، در مجموع، من حیث المجموع 4ـ پسوندی که در برخی واژه ها به کار می رود. مانند: یَثَنَ (همچنین) 5ـ کَس، فرد، شخص 6ـ نه (از ادوات نفی)
نَئُتَئیریَ= naotairya نودری، نوذری، نام کسی از خانواده ی نودر
نَئُتَئیری= naotairi مردی از خانواده ی نودر
نَئُتَئیرْیانَ= naotairyãna پسر نودر یا نوذر
نَئُتَئیریاوْنهو= naotairyãvnhu مردی از خانواده ی نودر
نَئُتَرَ= naotara نودر، نوذر پسر منوچهر از خاندان کیانیان که در تازش افراسیاب به ایران کشته شد. از وی دو پسر به نام های توس (اوستایی: توسَ) و گُستَهم (اوستایی: وُشتَئُرو)
نَئُث= naos ـ 1ـ وزوز ـ زمزمه کردن 2ـ شک ـ تردید کردن 3ـ گمان کردن، پنداشتن، حدس زدن، مظنون شدن
نَئِچی= naechi هیچ کس، هیچ چیز
نَئِچیت= naechit هیچ کس، هیچ چیز (خنثی، چه مذکر و چه مؤنث)
نَئِچیش= naechish هیچ مردی، هیچ نری
نَئِچیم= naechim هیچ نری، هیچ مردی
نَئِد= naed بدخواهی، لعنت ـ نفرین کردن
نَئِذَ= naeza نه این جا
نَئِزَ= naeza ـ 1ـ چرک, کثیفت، آلوده، نجس، ناپاک 2ـ کثافت، نجاست، آلودگی، ناپاکی 3ـ سستی، ضعف، ناتوانی 4ـ شوخی، مزاح 5ـ نوک، سر، رأس
نَئِزِم نَسوم= naezem nasum نر (انسان یا جانور)کثیف ـ نجس ـ آلوده ـ ناپاک
نَئِشَت= naeshat (= نی) 1ـ رهبری ـ راهنمایی ـ هدایت کردن 2ـ بردن 3ـ آوردن 4ـ پایین، تحت، زیر، ذیل 5 ـ درون، داخل، میان، وسط، مرکز 6ـ داخل ـ وارد کردن 7ـ نهادن، گذاشتن، قرار دادن 8 ـ پیشوند نفی به معنی نه، نیست؛ همچنین چون در آغاز واژه ای بیاید، معنی متضاد از آن می سازد. مانند: زَرِش = خوشحالی. نی زَرش= غمگینی 8 ـ خرد، کوچک، ریز، ذره
نَئِمَ= naema ـ 1ـ نیم، نیمه، نصف 2ـ پهلو، جنب 3ـ سرراست، مستقیم، صاف
نَئُمَ= naoma نهم، نهمین
نَئِمات= naemãt پسوند قید ساز. مانند اَنتَرِنَئِمات = ظاهرا، در ظاهر
نَئُمو= naomu نهم، نهمین (مرد یا هر موجود نر)
نَئِنَستَر= naenastar معلم، مربی، آموژاک
نَئِنیژَئیتی= naenižaiti (= نیژ) 1ـ جارو ـ پاک ـ تمیز کردن، زدودن 2ـ پیشوندی است به معنی بیرون، خارج
نَئِگ= naeg شستن، پاک ـ تکیز ـ تطهیر ـ طاهر کردن
نَئیرمَنَنگْهْ= nair manangh ـ 1ـ دلیر، دلاور، شجاع 2ـ نریمان
نَئیرْیَ= nairya ـ 1ـ نر، مذکر 2ـ دلیر، دلاور، شجاع، تهمتن
نَئیری= nairi ماده، مؤنث
نَئیرْیانْم هانْم وَرِتیوَنت= nairyãnm hãnm varetivant دلاورانه، شجاعانه، مردانه
نَئیریَنْم= nairyanm ماده، مؤنث
نَئیرْیوسَنگهَ= nairyu sangh ـ 1ـ نام آتشی است 2ـ نام ایزدی است 3ـ آتشی که در دل شاهان و فرمانروایان است و آنها را در پیشبرد کارهایشان یاری می دهد، روحیه 4ـ نام فرشته ای که پیک اهورامزداست
نَئیرْیونامَن= nairyunãman نر، مذکر، از راسته ی نران
نَئیرْیونامَنو= nairyunãmanu نر، مذکر
نَئیرْیونامَنیاو= nairyunãmanyãv نر، مذکر
نَئیریَیَ= nairyaya ماده، مؤنث
نَئیریَ یات= nairyayãt ماده، مؤنث
نَئیریَ یاو= nairyayãv ماده، مؤنث
نا= nã (= نَ) 1ـ نه، نیست 2ـ ایمان ـ عقیده ـ اعتقاد ـ باور درست 3ـ همگی، جملگی، مجموعا، روی هم رفته، در مجموع، من حیث المجموع 4ـ پسوندی که در برخی واژه ها به کار می رود. مانند: یَثَنَ (همچنین) 5ـ کَس، فرد، شخص 6ـ نه (از ادوات نفی)
نائُمِم= nãomem (= نَئُمو) نهم، نهمین (مرد یا هر موجود نر و نیز به صورت خنثی به کار می رود؛ یعنی چه مذکر، چه مؤنث)
نائوئیتی= nãuiti (نا + اوئیتی) نه این گونه، نه این طور، نه بدین سان، نه این جور
نائومَیَ= nãumaya نُه بار ـ دفعه ـ نوبت
نائیری= nãiri زن، ماده، مؤنث، همسر، عیال، زوجه
نائیریثْوَنَ= nãirisvana ازدواج، عقد
نائیری چینَنگْهْ= nãiri chinangh ازدواج، زن گرفتن، میل به ازدواج
نائیریکا= nãirikã بانو، زن، خانم، مؤنث، ماده، زن متأهل ـ شوهر دار ـ ازدواج کرده
نائیریوَنت= nãirivant متأهل
نائیک یاوَنگْهْ= nãik yãvangh با خواری رفتار کردن، تحقیر کردن
نارْشْنی= nãrshni ـ 1ـ جبران ـ تلافی کردن 2ـ مجازات ـ قصاص کردن
ناش= nãsh بردن
ناشو= nãshu حامل
نافَ= nãfa ـ 1ـ ربط، ارتباط، رابطه، تعلق، بستگی، پیوند 2ـ دودمان، خاندان، قبیله، طایفه، عشیره، نسل
نافْتوتبیش= nãftutbish قوم آزار، کسی که بستگان ـ خویشاوندان ـ فامیل ـ متعلقین خود را می آزارد
نافَنگْهْ= nãfangh ناف، نسل
نافْیَ= nãfya از یک نسل
نافْیوکَرشتَ= nãfyu karshta کار بدی که به دست یکی از بستگان انجام داده
نامِنی= nãmeni (= نانمَن) 1ـ نام، اسم 2ـ دانستن، فهمیدن، درک کردن 3ـ شکوه، جلال، عظمت، هیبت، ابهت 4ـ آوازه، شهرت
نامومَ= nãmuma (= نَئُمَ) نُهم، نهمین
نانْزَنْگْهْ= nãnzangh نازک، تنگ، منقبض
نانْستَ= nãnsta پذیرفتن، قبول کردن
نانْسْ واو= nãns vãv مرد کاسب، مردی که چیزی به دست می آورد
نانْسْ وَنگْهْ= nãns vangh کاسب، به دست آورنده
نانْمَ اَزبائیتی= nãnma azbãiti به نام خواستن
نانْمَن= nãnman ـ 1ـ نام، اسم 2ـ دانستن، فهمیدن، درک کردن 3ـ شکوه، جلال، عظمت، هیبت، ابهت 4ـ آوازه، شهرت
نانْموخْشَثرَ= nãnmu xshasra پادشاهی باشکوه، حکومت مقتدر، دولت با اقتدار
نانْموخْشَثرو= nãnmu xshasru مرد پادشاه دارای شکوه
نانْموخْشَثرو تِمو= nãnmu xshasru temu مرد پادشاه دارای شکوه
نانْمْیَ= nãnmya تعظیم، کرنش، خم شدن در برابر کسی، رکوع
نانْمْ یانْسو= nãnm yãnsu هوم با شاخه ی خمیده
نانْمیشتَ= nãnmishtaنامی ـ پرآوازه ـ سرشناس ـ معروف ـ مشهورترین
نانْمیشتَهیَ= nãnmishtahya نامی ـ پرآوازه ـ سرشناس ـ معروف ـ مشهورترین مرد
ناوَنگْهَئیثْیَ= nãvanghaisya عامل ـ علت نارضایتی
ناوَنگْها= nãvanghã بینی، اندام تنفسی
ناوَنگْهَن= nãvanghan (= ناونگها)
ناوَیَ= nãvaya ناودان، سیال ـ جاری شدن، دویدن
ترکیب ها:
ــ آپوناوَیاو= ãpunãvayãv زن دونده
ــ اَپوناوَیاو= apunãvayãv زن دونده
نَب= nab نم، رطوبت، نم کشیدن، تر ـ خیس شدن
نَبا= nabã ـ 1ـ آسمان، فلک، جَو 2ـ ناف
نَبانَزْدیشتا= nabãnazdishtã ـ 1ـ فامیل درجه یک، بستگان نزدیک، نزدیکان 2ـ مؤمن راستین ـ واقعی ـ حقیقی به زرتشت
نَبی= nabi ناف
نَپ= nap مرطوب
نَپَت= napat ـ 1ـ نوه 2ـ چشمه، سرچشمه، فواره
نَپتانْم= naptãnm سبز، تَر، خیس (چوب درخت)
نَپتَر= naptar (= نَپَت)
نَپتی= napti ـ 1ـ فرزند (دختر) 2ـ نوه ای که دختر است 3ـ نسل
نَپتْیَ= naptya ـ 1ـ خویشاوند، فامیل 2ـ نام پسر شاه گشتاسب که در جنگ کشته شد
نَث= nas بریدن, قطع ـ منفصل ـ جدا کردن، پوست کندن
ترکیب:
ــ وی نَث= vi nas بریدن، پاره ـ قطع کردن
نَج= naj شرمنده بودن یا شدن
نَد= nad ـ 1ـ بیزار ـ متنفر کردن 2ـ تحقیر کردن، خوار ـ حقیر شمردن
نَدانتو= nadãntu مرد تحقیر کننده
نَر= nar (= نَرَ، نِرِبیَ، نِرِبیَسچا، نِرِبیو، نِرِش) نر، مذکر
نَرَ= nara نر، مذکر
نِرِبِرِزَنگْهْ= nereberezangh مرد بلند قد
نِرِبْیَ= nerebya نر، مذکر
نِرِبیَسچا= nerebyaschã نر، مذکر
نِرِبیو= nerebyu نر، مذکر
نَرِپ= narep کم شدن از ماه
نَرِپی= narepi رهبر، منجی، نجات دهنده، روحانی، روانشناس، آموزگار دینی، امام، مقتدا
نِرِش= neresh نر، مذکر
نَرِفْس= narefs کاستن، کاهش دادن، تقلیل یافتن، کسر کردن
نِرِفسانسْتات= nerefsãnsãt رنگ پریدگی ـ کم نور شدن ماه
نَرِم هَثرَوَنتانْم= narem hasravantãnm مردی که ناگهان پیروز شده
نِرِمْ یَزدَنَ= neremyazdana نام کسی
نَرو وَئِپَیَ= naruvaepaya مرد بچه باز ـ همجنس گراـ لوطی ـ لواط کار ـ فاعل
نَرو هامودَئِنَ= naru hãmu daena مرد همکیش ـ هم عقیده
نَرَیَ= naraya ـ 1ـ دلاور، دلیر، شجاع، باشهامت 2ـ عنوان برادر افراسیاب که طرفدار ایرانیان بود و به دست برادرش کشته شد
نَز= naz بستن
نَزدیشتَ= nazdishta نزدیک ترین
نَس= nas ـ 1ـ عدم 2ـ تباه ـ ضایع ـ اسقاط شدن 3ـ ناپدید ـ غیب شدن یا کردن 4ـ رسیدن, پیوستن، وصل ـ متصل ـ ملحق شدن 5 ـ کسب ـ ـ حاصل ـ اخذ ـ دریافت کردن، به دست آوردن
ترکیب ها:
ــ اَئیوی نَس= aivi nas ـ 1ـ رسیدن، وصل شدن 2ـ به دست آوردن، حاصل ـ کسب ـ تحصیل کردن، صاحب ـ دارا شدن
ــ اَپَ نَس= apa nas دور شدن
ــ پَرَنَس= para nas نابود ـ نیست ـ هلاک ـ منهدم ـ ناپدید شدن
ــ فْرَنَس= franas ـ 1ـ آوردن 2ـ بردن
ــ نیش نَس= nish nas ـ 1ـ ناپدید ـ غیب شدن 2ـ نابود ـ هلاک ـ نیست شدن، به عدم پیوستن
ــ وی نَس= vi nas ـ 1ـ کاملا ـ به طور کامل ناپدید ـ غیب شدن 2ـ کاملا ـ به طور کامل نابود شدن
نَساوو= nasãvu (= نَس) 1ـ عدم 2ـ تباه ـ ضایع ـ اسقاط شدن 3ـ ناپدید ـ غیب شدن یا کردن 4ـ رسیدن, پیوستن، وصل ـ متصل ـ ملحق شدن 5 ـ کسب ـ حاصل ـ اخذ ـ دریافت کردن، به دست آوردن 6ـ جنازه، جسد، میت، مرده، لاشه
نَساوو وِهرْکو بِرِتَچَ= nasãvu vehrku beretacha لاشه ی جاندار نری که گرگ با خود برده
نَسْک= nask فصل (کتاب)
نَسکوفْرَساوَنگْهْ= nasku frasãvangh آموزش دادن کلمات مقدس ـ الهی
نَسکوفْرَساوَنگْهو= nasku frasãvanghu مرد مربی ـ معلم ـ آموزگار دینی
نَسو= nasu (پهلوی: نَسا، نَساک، نَسای)1ـ مرده، میت، جنازه، جسد 2ـ میکرب، ویروس
نَسوپاکَ= nasupãka (پهلوی: نَساپاک) مرده سوز
نَسوسْپا= nasuspã دفن کننده گور کن
نَسوسْپَچْیَ= nasuspachya مرده سوز
نَسوسْپَیَ= nasuspaya دفن، تدفین، خاکسپاری
نَسوکِرِتَ= nasukereta عامل مرگ
نَسوکَشَ= nasukahsa (پهلوی: نَساکیش)آمبولانس، تابوت، مرده کش
نَسومَنت= nasumant (پهلوی: نَسائومَند)1ـ صاحب عزا 2ـ کسی با دست زدن به مرده نجس شده است
نَسیشتَ= nasishta (پهلوی: نَسینیشْن، ناسیشْن= ویرانی، خرابی، فساد، انهدام، نابودی) نابود ـ ویان ـ تخریب کننده ترین، کشنده ـ مهلک ترین
نَش= nash فراهم ـ تهیه ـ آماده کردن، به دست آوردن، کسب ـ حاصل کردن
نَشتَ= nashta مفقود، مفقودالاثر، گم شده
نَشتازِمَنَ= nashtã zemana ضعیف ـ تضعیف شده، نیرو از دست داده، تحلیل رفته
نَفشوچا= nafshuchã خویشاوند، قوم، فامیل
نَم= nam ـ 1ـ خم شدن, کرنش ـ تعظیم ـ رکوع کردن، مایل شدن، سرفرود آوردن 2ـ گردیدن، گردش کردن، چرخ خوردن 3ـ رفتن 4ـ آماده ـ حاضر بودن 5 ـ نم، تری، خیسی، رطوبت
ترکیب ها:
ــ اَپَ نَم= apa nam ـ 1ـ برگشتن، مراجعت کردن، روانه ـ اعزام ـ مأمور شدن 2ـ ناپدید ـ غیب شدن
ــ فْرَنَم= franam تعظیم کردن، تا کمر خم شدن
ــ وی نَم= vi nam ـ 1ـ خم ـ کج ـ متمایل کردن 2ـ به اطراف پراکندن، متفرق کردن 3ـ گشودن، افتتاح کردن
نِمَ= nema (= نَمَ، نَمَنگه) (لری: نِم= خم شدن) خم شدن برای احترام گزاردن، تعظیم کردن. این واژه بعدها در زبان پهلوی نَماچ خوانده شد و پس از آمدن اسلام، «چ» به «ز» تبدیل و نماز شد و به جای صلوه به کار برده شد.
نَمَ= nama (= نِمَ)
نْمان= nmãn صبر کردن، در انتظار ماندن
نْمانَ= nmãna ـ 1ـ مرکز یا قلب خانواده (نافَ) که از پدر و زنان و فرزندان و نوادگان و شاید خواهران و برادران تشکیل می شد و شاید در چند روستا زندگی می کردند که مرکز آن خانواده را نمانَ می گفتند. (نگاه کنید به: نافَ، تئوما، زنتو، دهیو) 2ـ خانه، سرا، منزل، مسکن
نَمانَنگهَن= namãnanghan معمار، مهندس ساختمان
نْمانَ وَئیتیم= nmãna vaitim زنی که صاحب ـ مالک خانه است
نْمانوئیریچ= nmãnu irich ویران ـ خراب ـ تخریب کننده ی خانه
نْمانوئیریچو= nmãnu irichu مرد ویران ـ خراب ـ تخریب کننده ی خانه
نْمانوپَئیتی= nmãnu paiti صاحب ـ مالک خانه
نْمانوپَئیتی نائیریک= nmãnu paiti nãirik کدبانوی خانه
نْمانوپَئیتیم نائیریکانْم= nmãnu paitim nãirikãnm زنی که صاحب ـ مالک خانه است
نْمانوپَثنی= nmãnu pasni کدبانوی خانه
نْمانَوَنت= nmãnavant خانه ـ منزل ـ مسکن دار، صاحب ـ مالک خانه
نْمانْیَ= nmãnya ـ 1ـ اهل خانه 2ـ امورات خانه 3ـ نیروی نگهبان ـ محافظ خانه
نْمانْیائیتی= nmãnyãiti در خانه ماندن
نْمانَ یَچَ= nmãna yacha زن صاحب ـ دارای خانه
نْمانَ یَسچَ= nmãna yascha مرد صاحب ـ دارای خانه
نْمانی مازدَیَسنو= nmãni mãzdayasnu زن مؤمن ـ خداپرست ـ متدین
نْمانْیو= nmãnyu مرد یا پسر خانواده
نِمَتَ= nemata (= نیمَتَ) نمد
نِمَتکَ= nematka (= نِمِذکَ) نمدار، مرطوب
نِمَخوَئیتیش= nemaxvaitish (= نِمَنگْهْ وَنت)1ـ نمازگزار، مؤمن 2ـ فروتنی، تواضع، خشوع
نِمَخْوْیامَهی= nemaxvyãmahy ما رکوع می کنیم، ما نماز می خوانیم
نِمَنگْهْ= nemangh (= نَمَ) خم شدن برای احترام گزاردن، تعظیم کردن.
نِمَنگْهَنَ= nemanghana ـ 1ـ فرمانبری، اطاعت 2ـ شرم، حیا 3ـ فروتنی، تواضع 4ـ نمازگزار
نِمَنگْهْ وَنت= nemangh vant ـ 1ـ نمازگزار، مؤمن 2ـ فروتنی، تواضع، خشوع
نِموئی= nemui (= نَم) 1ـ خم شدن, کرنش ـ تعظیم ـ رکوع کردن، مایل شدن، سرفرود آوردن 2ـ گردیدن، گردش کردن، چرخ خوردن 3ـ رفتن 4ـ آماده ـ حاضر بودن 5 ـ نم، تری، خیسی، رطوبت
نِموبَرَ= nemu bara کسی که به تعهد اخلاقی خود در برابر دین عمل می کند، متقی، باتقوا
نِمووَنتا= nemu vantã ـ 1ـ تختی از بوریا ـ حصیر 2ـ یونجه 3ـ زنبیل ـ سبد بوریایی ـ حصیری
نِمووَنگهو= nemu vanghu ـ 1ـ کسی که با حضور قلب نماز می خواند2ـ نام کسی
نَنا= nanã ـ 1ـ از راه های مختلف یا بسیار 2ـ علنی، علنا
نَنَراستی= nanarãsti نام کسی
نَوَ= nava ـ 1ـ نو, تازه، جدید 2ـ نَه، نیست
نو= nu اکنون، کنون، اینک، حالا، فعلا، در حال حاضر
نوئیت= nuit نَه، نیست
نَوَئیتی= navaiti ـ 1ـ نُه (9) 2ـ نود (90)
نَوَئیتی وَنت= navaiti vant نود بار ـ دفعه ـ مرتبه
نَوَئیتیاو= navaityãv مرد نود ساله
نَوات= navãt نَه، نیست، خیر (چنین می نماید که واژه ی مباد از این واژه باشد)
نَوازَ= navãza نام کسی
نَوازانَ= navãzãna (= نیوازانَ) نوازشگر، دلنواز، گیرا، فریبنده، جذاب
نَوَپَذَ= navapaza ـ 1ـ نُه پا، اختاپوس 2ـ واحد طول به درازای نُه پا
نَوَپیخَ= navapixa نُه گره (چوب)
نَوَپیخِم= navapixem نری که جوش یا غده بسیار دارد
نَوَت= navat نَه، نیست
نَوَتَ= navata نو، تازه، جدید
نوتَریگا= nutarigã نام یکی از برادران کوچک زرتشت
نَوَچی= nava chi هیچ یک، هیچ کس
نَوَخشَپَرَ= nava xshapara نُه شب آزگار، نُه شب مُک، نُه شب تمام
نَوَدَسَ= nava dasa نوزدهم
نَوَدَسَن= nava dasan نوزده
نورَ= nura کنون، اکنون، اینک، حالا، فعلا
نورْتو= nurtu ـ 1ـ کِرم 2ـ گیاه سمی
نَوَسَ= navasa نُه بار ـ دفعه ـ نوبت ـ مرتبه
نَوَسَتَ= nava sata نهصد
نَوَسَتوزیمَ= nava satu zima نهصد سال بعد
نَوَسَ زَئِوَرِ= navasa zaevare نود هزار بار ـ دفعه
نَوَفْراثوِرِس= nava frãsveres مکعب، واحد اندازه گیری مکعب
نَوَکَرشَ= nava karsha نُه خط ـ شیار
نَوَگایَ= nava gãya نُه گام
نَوَماهْیَ= nava mãhya نُه ماهه، زن نُه ماهه باردار
نَوَن= navan نُه (9)
نَوَنَپتی= nava napti نُه نسل
نونوچیت= nu nuchit اینک، اکنون، کنون، حالا، فعلا، در حال حاضر
نَوَنومَتَ= nava numata نُه فکرـ طرح ـ نقشه جدید، راهکارهای تازه، راه حل های مدرن
نَوَهاثرَ= nava hãsra نُه هاثر (نُه هزار گام؛ هر هاثرَ برابر هزار گام) واحد اندازه گیری طول، کیلومتر
نَوَیَخشْتی= nava yaxshti نُه شاخه
نی= ni ـ 1ـ رهبری ـ راهنمایی ـ هدایت کردن 2ـ بردن 3ـ آوردن 4ـ پایین، تحت، زیر، ذیل 5 ـ درون، داخل، میان، وسط، مرکز 6ـ داخل ـ وارد کردن 7ـ نهادن، گذاشتن، قرار دادن 8 ـ پیشوند نفی به معنی نه، نیست؛ همچنین چون در آغاز واژه ای بیاید، معنی متضاد از آن می سازد. مانند: زَرِش = خوشحالی. نی زَرش= غمگینی 8 ـ خرد، کوچک، ریز، ذره
ترکیب ها:
ــ اوپَ نی= upa ni آوردن
ــ اَوَنی= ava ni پایین آوردن، ساقط ـ نازل کردن
ــ پَرَنی= para ni ـ 1ـ گرفتن، دریافت ـ اخذ ـ وصول کردن 2ـ ربودن، دزدیدن، سرقت ـ اختلاس کردن، کِش رفتن
نی آئَز= niãaz ـ 1ـ نیاز 2ـ محکم بستن
نی آئَنچ= ni ãanch افکندن، پایین انداختن، ساقط ـ نازل کردن
نی آسائیتی= ni ãsãiti (= نییاس) ربودن
نی آساوْنْگْهی= ni ãsãvnghi (= نییاس) ربودن
نیئیر (نی ایر)= niir ریختن، بیرون ریختن، پاشیدن
نیئوروزدَ= niuruzda زِبر، درشت، زمخت
نیئورویس= niurvis ـ 1ـ داخل ـ وارد شدن 2ـ آگاه ـ باخبر ـ مطلع شدن
نیئیر= niir ریختن، بیرون ریختن، پاشیدن
نیئیز= niiz پایین بردن، ساقط ـ نازل کردن
نیائیدائورو= nyãidãuru اره، درخت افکن
نیاپَ= nyãpa جاری شدن آب
نیازَتَ= nyãzata نیاز
نیازَیِن= nyãzayen (= نی آئَز) 1ـ نیاز 2ـ محکم بستن)
نیاکَ= nyãka ـ 1ـ نیا، جد 2ـ خم شدن، سر فرود آوردن، رکوع ـ تعظیم کردن
نیاکو= nyãku نیا ـ جد پدری
نیاکی=nyãki نیا ـ جد مادری
نیاوْنْچ= nyãvnch رسوب
نیاوْنْچَ= nyãvncha ـ 1ـ مخرب، ویرانگر 2ـ نابود ـ ویران ـ تخریب ـ منهدم شده، منحط
نیبِرِثی= niberesi محرمانه، سری
نیپا= nipã نگهداری ـ دفاع ـ پدافند ـ حفاظت ـ حفظ مراقبت ـ مواظبت کردن، پاییدن
نیپائیتی= nipãiti نگهداری، حفاظت، مراقبت، مواظبت، پشتیبانی، دفاع
نیپاتَر= nipãtar مدافع، پشتیبان، مراقب، ناظر
نیپاونگْهْ= nipãvngh ـ 1ـ تو مدافع ـ پشتیبان هستی 2ـ پائیدن، مراقبت ـ نظارت ـ توجه کردن
نیپَد= nipad نشستن
نیپَر= nipar ـ 1ـ فرو فرستادن، نازل کردن 2ـ فرستادن، اعزام کردن 3ـ تقدیم ـ پیشنهاد کردن 4ـ علت گناه شدن 5 ـ هدر دادن، تلف ـ اسراف ـ تباه کردن
نیپَشنَکَ= nipashnaka کف زدن، بر هم زدن
نیتِمَ= nitema پایین ـ نازل ـ بی ارزش ترین
نیتِمَ اِشوَ= nitema eshva مرد حقیر ـ پست ـ فرومایه
نیتِمچیت= nitemchit زن حقیر ـ پست ـ فرومایه
نیتِمِمچَ= nitememcha مرد حقیر ـ پست ـ فرومایه
نیتِمِم سْتَئُرِم= nitemem staorem مرد حقیر ـ پست ـ فرومایه
نیتِمو= nitemu مرد حقیر ـ پست ـ فرومایه
نیثْوَرِس= nisvares کندن، سوراخ ـ حفر کردن
نیخْن= nixn به پایین چیزی زدن
نیثَنج= nishanj افسار، دهنه
نیجَثَ= nijasa زدن، کوبیدن
نیجَس= nijas ـ 1ـ پایین رفتن، افول ـ غروب کردن 2ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ ـ تحصیل ـ حاصل کردن، موفق شدن 3ـ بچه مرده زائیدن 4ـ حمله کردن، تاختن، هجوم آوردن
نیجَغنیشتَ= nijaqnishta کوبنده ترین مرد
نیجَم= nijam پائین رفتن، نزول کردن، ساقط شدن
نیجَن= nijan ـ 1ـ خرد کردن 2ـ پائین انداختن، ساقط ـ نازل کردن 3ـ ویران ـ خراب ـ تخریب کردن
نیخشْتَ= nixshta ـ 1ـ پشت، عقب, ظَهر 2ـ بدون، بی
نیخْوَبْدا= nixvabdã خوابیدن، لمیدن، درازکشیدن
نید= nid برخاستن، قیام کردن
ترکیب:
ــ فْرَنید= franid برخاستن (از خواب)
نیدا=nidã ـ 1ـ نهادن، قرار دادن 2ـ ساختن، آفریدن، خلق کردن 3ـ کارگذاشتن، نصب ـ ثابت کردن کردن 4ـ رام ـ نرم ـ اهلی کردن
مترادف ها:
نیدیاتانْم، نیذَیَئِتَ، نیذَیِئینْتِ
نیدارَ= nidãra ایستاده ـ عمود ـ قائم نگه داشتن
نیدَر= nidar ـ 1ـ پایین گذاشتن، ساقط ـ نازل کردن 2ـ ثابت ـ محکم نگه داشتن
نیدَرِز= nidarez به پائین بستن، پیچیدن
نیدَن= nidan دفن کردن، به خاک سپردن
نیدیاتانْم= ni dyãtãnm (= نیدا) 1ـ نهادن، قرار دادن 2ـ ساختن، آفریدن، خلق کردن 3ـ کارگذاشتن، نصب ـ ثابت کردن کردن 4ـ رام ـ نرم ـ اهلی کردن
نیذا= nizã پایین گذاشتن
نیذاتَ= nizãta ـ 1ـ پس انداز ـ ذخیره کردن 2ـ محکم ـ ثابت کردن 3ـ متصل، وصل شده، مرتبط، پیوسته 4ـ سرشت، خوی، اخلاق، خُلق، ذات 5 ـ رفتار، کردار، کنش، فعل، عمل، اقدام 6ـ فراوانی، کثرت، ازدیاد، تجمع 7ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری 8 ـ فراوان، بسیار، انبوه، کثیر، خیلی، زیاد
نیذاتوبَرِزیشتَ= nizãtu barezishta مرتفع
نیذاتوپیتو= nizãtu pitu سیلو، انبار خوراکی، انبار غلات
نیذاسنَ ئیثیش= nizãsna isish خلع سلاح
نیذاسنَ ئیثیشِم= nizãsna isishem زنی که خلع سلاح می کند
نیذَیَئِتَ= nizayaeta (= نیدا) 1ـ نهادن، قرار دادن 2ـ ساختن، آفریدن، خلق کردن 3ـ کارگذاشتن، نصب ـ ثابت کردن کردن 4ـ رام ـ نرم ـ اهلی کردن
نیذَیِئینْتِ= nizayeinte (= نیذَیَئِتَ، نیدا)
نیرَ= nira ـ 1ـ آب 2ـ غروب خورشید 3ـ راه، جاده
نیرِ= nire (= نیئیر، نی ایر) ریختن، بیرون ریختن، پاشیدن
نیراز= nirãz پرستاری ـ مراقبت کردن
نیرود= nirud جاری کردن
نیزَرِش= nizaresh اندوهگین ـ دلگیر ـ دلخور ـ دلتنگ ـ غمگین ـ ناراحت ـ غصه دار کردن
نیزْبا= nizbã ـ 1ـ استمداد ـ مدد ـ کمک ـ یاری خواستن، استدعا، التماس ـ استغاثه کردن 2ـ نماز خواندن، دعا ـ نیایش کردن
نیژ= niž (= نیش) 1ـ جارو ـ پاک ـ تمیز کردن، زدودن 2ـ پیشوندی است به معنی بیرون، خارج
نیژبَئیریشتَ= nižbairishta بیرون ـ خارج ـ طرد کننده ترین
نیژبَئیریشتو= nižbairishtu بیرون ـ خارج ـ طرد کننده ترین مرد
نیژبَر= nižbar در آوردن، بیرون ـ خارج ـ استخراج کردن
نیژبِرِتَ= nižbereta ـ 1ـ در آورده ـ خارج شده 2ـ پاک ـ تمیز ـ خالص شده، مخلص 3ـ بیرون بردن، خارج ـ طرد کردن، برانداختن، ساقط کردن
نیژبِرِتی= nižbereti (= نیژبِرِتَ)
نیژدَر= niždar تکه ـ قطعه کردن
نیژدَرِدَئیرْیات= niždaredairyãt (= نیژدر)
نیژ دْوَر= niždvar به پایین جستن، سقوط کردن
نیژگَنگْهْ= nižgangh (= نیگَنگه) با حرص ـ ولع خوردن، غورت دادن، بلعیدن، خوردن بر خلاف دستورهای دین
نیژَنگ= nižang مچ پا
نیسپا= nispã ساقط ـ نازل کردن
نیستَ= nista ـ 1ـ نیست ـ نابود ـ هلاک ـ ویران ـ خراب ـ تخریب کننده، مخرب، ویرانگر 2ـ نابود ـ نیست ـ معدوم ـ اعدام شده 3ـ ادامه دادن
نیستا= nistã بازماندن، متوقف شدن، ثابت ـ بی حرکت ماندن
نیستوئیتی= nistuiti ـ 1ـ ستایش، پرستش، عبادت 2ـ دعای همراه با ضجه ـ زاری ـ التماس
نیسْرَر= nisrar پس دادن
نیسْری= nisri ـ 1ـ واگذاردن، محول کردن، سپردن، ترک ـ رها کردن، پس دادن 2ـ پراکندن، متفرق ـ پخش ـ جاری کردن
نیسریتَ= nisrita (= نیسری)
نیسمَ= nisma ژرف، گود، گَفیاک، عمیق، پرمحتوا
نیسَیَ= nisaya نَسا، شهری در شمال خراسان. شهری بوده در خراسان شرقی میان شهر مرو و بلخ؛ پایتخت تیرداد، دومین پادشاه اشکانی. این شهر در ده میلیکیلومتریجنوب عشق آباد پایتخت ترکمنستان بوده است. (فرهنگ فارسی معین)
نیسیری نویات= nisiri nuyãt (= نیسری)
نیش= nish (= نیژ) 1ـ جارو ـ پاک ـ تمیز کردن، زدودن 2ـ پیشوندی است به معنی بیرون، خارج. مانند نیش بر= بیرون بردن
نیشانسْیَ= nishãnsya جا ـ اسکان ـ اقامت دادن
نیشتاتَ= nishtãta (= نیستا، نیشتَیِئیتی) بازماندن، متوقف شدن، ثابت ـ بی حرکت ماندن
نیشتَرَ= nishtara بیرونی، خارجی, اَوت
نیشتَرِ= nishtare بیرون، خارج
نیشتَرِتوسپَیَ= nishtare tuspaya ـ 1ـ شفاف، صاف، صیقلی، بی لکه 2ـ خانه ی محکم ـ شناژدار
نیشتَرَنَئِمَ= nishtara naema بیرون، خارج
نیشتَرَ نَئِمات= nishtara naemãt ظاهرا
نیشتَیِئیتی= nishtayaiti (= نیستا، نیشتاتَ) بازماندن، متوقف شدن، ثابت ـ بی حرکت ماندن
نیشَذَیَت= nishazayat (= نیهَد) نشستن
نیشَستَ= nishasta نشستن
نیش نَس= nish nas ـ 1ـ ناپدید ـ غیب شدن 2ـ نابود ـ هلاک ـ نیست شدن، به عدم پیوستن
نیشَنگ هَرِتی= ni shanghareti نگهداری ـ تغذیه کردن
نیشَنگ هَستی= nishanghasti نشستن
نیشهَئوروَئیتی= nishhaurvaiti (= نیهَر) 1ـ نگهبانی ـ پاسداری ـ حفاظت ـ حراست ـ مراقبت ـ نظارت ـ مواظبت کردن 2ـ تحت الحفظ، محفوظ، مصون
نیشهْد= nishhd نشستن
نیشهَرِتَر= nishharetar پشتیبان، مدافع، حامی، نگهدارنده
نیشْهْ ذَئیتی= nishh zaiti نشستن
نیغرائیرِ= niqrãire (= نیجَن) 1ـ خرد کردن 2ـ پائین انداختن، ساقط ـ نازل کردن 3ـ ویران ـ خراب ـ تخریب کردن
نیغنِ= niqne ـ 1ـ فرود آمدن، افول کردن، ساقط شدن 2ـ کوبیدن
نیغنینتی= niqninti زدن، به پایین چیزی زدن، کوبیدن
نیفراوَیِنتی= nifrãvayenti (= نیفرو)
نیفْرو= nifru پریدن، به پرواز درآمدن، صعود کردن
نیکَن= nikan دفن کردن، به خاک سپردن
نیگَرِوْ= nigarev پرس کردن، به پایین فشردن
نیگَنگْهْ= nigangh با حرص ـ ولع خوردن، غورت دادن، بلعیدن، خوردن بر خلاف دستورهای دین
نیمَتَ= nimata (= نِمَتَ) نمد
نیمَتو اَئیوی وَرَنَ= nimatu aivi varana مسقف
نیمرَئُکَ= nimraoka ـ 1ـ سیلاب 2ـ کانال آب 3ـ غار بزرگ
نیمَرِز= nimarez پاک ـ محو کردن فکر بد، زدودن اندیشه ی بد
نیمرُمنو= nimromnu ـ 1ـ مرد درخواست ـ تقاضا ـ طلب کننده 2ـ مرد فروتنانه ـ متواضعانه سخن گوینده
نیمَرِنچ= nimarench ـ 1ـ غمگین ـ ناراحت ـ دلگیر ـ دلخور ـ اذیت کردن، آزردن 2ـ شکستن، قطع ـ خراب ـ تخریب ـ منهدم کردن، فرو ریختن
نیمْرو= nimru ـ 1ـ درخواست ـ تقاضا ـ طلب کردن 2ـ با فروتنی ـ متواضعانه سخن گفتن
نینْد= nind مسخره ـ تمسخر ـ ریشخند کردن
نیوائیتی= nivãiti ـ 1ـ همچشمی, رقابت 2ـ جدل، جدال، مناظره 3ـ جدایی، طلاق 4ـ تصمیم 5 ـ به پایی« چیزی زدن، شکستن، خرد کردن
نیوازانَ= nivãzãna (= نَوازانَ) نوازشگر، دلنواز، گیرا، فریبنده، جذاب
نیوِتیش= nivetish نام یکی از برادران کوچک زرتشت
نیوَث= nivas با همه ی توان تیر انداختن ـ شلیک کردن
نیوَختَ= nivaxta ـ 1ـ سرنوشت، تقدیر، بخت، اقبال، شانس 2ـ فرمان، حکم، ابلاغیه
نیوَر= nivar ـ 1ـ پنهان، مخفی، مستتر 2ـ پنهان ـ مخفی ـ استتار کردن
نیوَرِز= nivarez اعتصاب
نیوروزدَ= nyuruzda (= نیئوروزدَ) زِبر، درشت، زمخت
نیوَز= nivaz ـ 1ـ حمل کردن 2ـ غورت دادن، بلعیدن
نیوَشتَکوسْرْوَ= nivashtaku srva شاخ حلقه ای
نیوَشتَکوسْرْوَهی= nivashtaku srvahi نر شاخ حلقه ای
نیوَن= nivan ـ 1ـ گزیدن، زدن 2ـ بردن، برنده ـ پیروز ـ موفق شدن
نیوَندات= nivandãt ـ 1ـ پیدا ـ کشف ـ معلوم کردن 2ـ او به دست خواهد آورد 3ـ او برنده خواهد شد
نیوَوَئیتی= nivavaiti ـ 1ـ سزاوار ـ شایسته ـ درخور ـ لایق ـ مستحق بزرگداشت 2ـ جوان 3ـ تشخیص ـ تمیز دادن 3ـ عصا به دست گرفتن
نیووئیری ئِتِ= nivuiriete (= نیوَر) 1ـ پنهان، مخفی، مستتر 2ـ پنهان ـ مخفی ـ استتار کردن
نیوید= nivid ـ 1ـ دعوت ـ احضار کردن، فراخوانی سهامداران ـ شرکاء 2ـ نوید ـ وعده ـ قول دادن
نیوَیَکَ= nivayaka رونده، روان، جاری، سیال
نیویکَ= nivika نام کسی
نیهَد= nihad نشستن
نیهَدتَ= nihadta نشستن زن
نیهَر= nihar ـ 1ـ نگهبانی ـ پاسداری ـ حفاظت ـ حراست ـ مراقبت ـ نظارت ـ مواظبت کردن 2ـ تحت الحفظ، محفوظ، مصون
نیهَزدا= nihazdã ربودن، غاپیدن
نیهیغ= nihiq نابود ـ نیست ـ اعدام ـ خراب ـ منهدم کردن
نیهیغِمنو= nihiqemnu مرد یا هر جاندار نر مخرب ـ نابودگر
نییاس= niyãs ربودن
نییاسِمنو= niyãsemnu مرد رباینده
«و»
وَئِئیبْیَ= vaeibya (= دْوَ) دو (2)
وَئِئیذی= vaeizi دانا، دانشمند، عالم
وَئُئیری= vaoirya نوعی میوه
وَئاخْنَ= vaãxna(= ویاخْنَ، ویاخَنَ) 1ـ رئیس شورا ـ انجمن ـ مجلس 2ـ انجمن، آرسن، شورا، مجلس، نشست، جلسه، محفل 3ـ نامی، سرشناس، بلندآوازه، نامدار، معروف، مشهور
وَئِپَیَ= vaepaya همجنس باز
وَئِپْیَ= vaepya (= وَئِپَیَ)
وَئِپَیو= vaepayu مرد همجنس باز، لواط کار، بچه باز، فاعل
وَئِتی= vaeti ـ 1ـ بید 2ـ خواهش ـ آرزو ـ التماس ـ تقاضا ـ تمنا کردن، خواستن
وَئِث= vaes ثابت کردن
وَئِثا= vaesã ـ 1ـ دانش، علم، فن، تکنولوژی 2ـ دانایی، دانا
وَئِجَنگْهْ= vaechangh نسل، ریشه، اصل، مبدا، دودمان، تبار
وَئِجو= vaeju نسل مرد
وَئُچا= vaochã (= وَچ) گفتن
وَئُچوئیت= vaochuit (= وَچ) گفتن
وَئُچوئیمَ= vaochuima (= وَچ) گفتن
وَئُخِما= vaoxeã (= وَچ) گفتن
وَئِدَ= vaeda دارایی، مال، ثروت، سرمایه، موجودی
وَئِد= vaed یافتن، کشف کردن
وَئِدِم= vaedem دارا، ثروتمند، سرمایه دار
وَئِدِمْنا= vaedemnã (= وَئِدِنَ) دانش، علم، شعور، استعداد، فهم
وَئِدِنَ= vaedena (= وَئِدِمنا)
وَئِذَ= vaeza ـ 1ـ دانش، علم، فن، تکنولوژی 2ـ بارداری، آبستنی، حاملگی 3ـ ابزار آهنی برای تراشیدن و خرد کردن چوب، رنده
وَئِذِم= vaezem مرد نجار
وَئِذْیَ= vaezya ـ 1ـ دانا، عالم، علامه، خردمند، متفکر، اندیشمند 2ـ دانشجویی، طلبگی، تحصیل
وَئِذْیاپَئیتی= vaezyã paiti فارغ التحصیل
وَئِذیشْتَ= vaezishta (پهلوی: وَئِدیشت) مرد علامه ـ عالم ـ علیم، نام یکی از نیاکان زرتشت و پسر نیازین
وَئِذیشْتِمَ= vaezishtema مرد علامه ـ عالم ـ علیم
وَئِذیشْتِمو= vaezishtemu مرد علامه ـ عالم ـ علیم
وَئِذَیَنا= vaezayanã برج دیدبانی
وَئِذَیَنگْهْ= vaezayangh ـ 1ـ عالم، داننده، دانا 2ـ نام کسی
وَئُرازَثا= vaorãzasã شما شاد شدید
وَئِزَ= vaeza ـ 1ـ تکیه کلام 2ـ آشغال، زباله 3ـ گناه، معصیت 4ـ تبهکاری، فساد ـ فسق، خلافکاری 5 ـ قتل، آدمکشی
وَئِزْیَرْشْتی= vaez yarshti (= ویژیَرشتی) 1ـ نیزه دار 2ـ نام یکی از بستگان گشتاسب شاه
وَئُزیرِم= vaozirem مرد حامل
وَئِسَ= vaesa ـ 1ـ روستایی، دهاتی، عشایری 2ـ موسیقی دان، آوازه خوان، خواننده 3ـ داستانسرا، رمان نویس
وَئِس= vaes آماده ـ حاضر بودن، پذیرفتن، قبول ـ تقبل کردن
وَئِسَئِپ= vaesaepa همه، همگان، عموم، کل
وَئِسَذَ= vaesaza نام کسی
وَئِسَکَ= vaesaka ویسه پدر پیران، برادر پشنگ و عموی افراسیاب
وَئِسَکی= vaesaki از خانواده ی ویسه
وَئِسمَن= vaesman خانه، سرا، منزل، مسکن
وَئِسو= vaesu ـ 1ـ مرد روستایی ـ دهاتی ـ عشایری 2ـ مرد موسیقی دان ـ آوازه خوان ـ خواننده 3ـ مرد داستانسرا ـ رمان نویس
وَئِشَنگْهْ= vaeshangh ـ 1ـ غمزدگی، ناراحتی، دلگیری، غصه داری، پریشانی 2ـ آفت، میکرب، ویروس
وَئِغَ= vaeqa جنگ افزار، سلاح، اسلحه
ترکیب ها:
ــ فْرَوَئِغَ= fra vaeqa جنگ افزار ـ سلاح ـ اسلحه خوش دست ـ کاری ـ برتر ـ مؤثر
ــ هْواوَئِغَ= hvã vaeqa سلاح ـ اسلحه ـ جنگ افزار کاری ـ مؤثر
وَئِک= vaek جدا ـ مجزا ـ تفکیک ـ دستچین کردن، تخصیص ـ اختصاص دادن
وَئِگ= vaeg تاب خوردن ـ دادن، پرت کردن، حرکت دادن، جنباندن
وَئِکِرِتَ= vaekereta نام باستانی شهر کابل
وَئُگوشِ= vaogushe (= وَچ) گفتن
وَئِم= vaem من
وَئِموجَتَ= vaemujata از پرتگاه ـ صخره افتاده و کشته شده
وَئِن= vaen ـ 1ـ دیدن، مشاهده ـ ملاحظه ـ تماشا ـ رویت کردن 2ـ دیده شدن
وَئُنَرِ= vaonare دوست ـ علاقه ـ محبت داشتن، ارج نهادن، تمجید کردن
وَئُنوشانْمْ= vaonushãnm (= وئُنَرِ)
وَئُنْیات= vaonyãt (= وَئُنَرِ)
وُئی= voi خشنود ـ راضی ـ ارضا ـ خوشحال ـ شاد کردن
وَئیجَ= vaija نسل، تبار، ژنتیک
وَئیذی= vaizi آبیاری
وَئیری= vairi دریاچه
وَئیرْیَ= vairya ـ 1ـ دریاچه 2ـ بارش
وَئیریَستارَ= vairyastãra چپ (نه راست)
وَئینْتی= vainti مهر، عشق، عاشقی، شیفتگی، دلدادگی
وَئینْتْیَ= vaintya ـ 1ـ پیروز، فاتح، غالب، چیره، موفق 2ـ خوشایند، محبوب، دلپسند، دلپذیر
وَئینْگْهْ یَنْگْهْ= vaingh yangh خوب ـ پرهیزکار ـ باتقواتر
وَئینیت= vainit زدن، شکست دادن، پیروز ـ فاتح ـ غالب ـ چیره ـ موفق شدن
وا= vã ـ 1ـ وزیدن 2ـ کمبود ـ کاستی ـ نارسایی ـ نقص داشتن 3ـ آیا
ترکیب ها:
ــ اَئیپی وا= aipi vã ـ 1ـ وازدن, ردـ عزل ـ اسقاط کردن، مردود شمردن، کنارگذاشتن، بیرون انداختن 2ـ خاموش کردن
ــ اَئیوی وا= aivi vã به همه سو وزیدن (مانند باد)
ــ اوپَ وا= upa vã وزیدن
ــ فْرَوا= fra vã ـ 1ـ وزیدن 2ـ به وسیله باد به هم رسیدن ـ ملحق ـ وصل شدن (مانند ابرها)
ــ وی وا= vi vã بیرون راندن، خارج ـ طرد کردن
ــ هانْم وا= hãnm vã ـ 1ـ با همدیگر یکباره وزیدن 2ـ بیرون راندن، خارج ـ طرد کردن
وائورائیتِ= vãurãite (= وَر) باور، ایمان، اعتقاد، ایده، عقیده
وائورَیَ= vãuraya (= وائورائیتِ، وَر)
وائونوش= vãunush دوستدارانه، مهربانانه، از سر محبت ـ علاقه
وائی= vãi جستن، جستجو ـ سرچ کردن
وائیتی=vãiti باد
وائیتی گَئِسَ= vãiti gaesa بادغیس، نام کوهی در نزدیک هرات
وائیذی= vãizi جوی آب
وائیرْیَ= vãirya بارانی
وائیری= vãiri باران
واتَ= vãta (فرانسه: وانْت) 1ـ باد 2ـ نیروی وزاننده ی باد، پنکه، فن، کولر
واتِم= vãtem باد
واتوبِرِتَ= vãtu bereta باد برده، برده شده به وسیله باد
واتودَئِوَ= vãtu daeva توفان، دیو باد
واتوشوتَ= vãtu shuta چیزی که باد آن را می راند، ژنراتور بادی
واتویوتو= vãtu yutu باد مداوم ـ پیوسته
واتِیامَهی= vãteyãmahy در باد ـ توفان گرفتار شدن
واخِذریکَ= vãxezrika نام کوهی
واخْشْ= vãxsh واژ، واژه، کلمه، گفتار، صدا، بانگ، آوا
واخْشَ= vãxsha ارابه، نفربر
وادایا= vãdãyã ـ 1ـ پس ـ عقب زدن 2ـ تولید ـ ایجاد کردن
وادایوئیت= vãdãyuit در معرض باد
واذَ= vãza ـ 1ـ نام سلاحی 2ـ ضربه
واذَیَ= vãzaya کشیدن، کشیده شدن
واذَیَئِتَ= vãzayaeta (= وَد، وَذ) 1ـ رفتن، حرکت کردن، جنبیدن 2ـ رهبری ـ اداره ـ هدایت کردن 3ـ ازدواج کردن
واذَیِئیتی= vãzayeiti (= واذَیَئِتَ)
وار= vãr بارش، باریدن
ترکیب ها:
ــ اَئیوی وار= aivi vãr باریدن
ــ وی وار= vi vãr بارش، باریدن، باران
وارَ= vãra ـ 1ـ باران 2ـ آرزو، خواهش، درخواست, تقاضا 3ـ ایمان 4ـ بال، پر 5 ـ پناهگاه، مأمن، جای امن 6ـ نگاهداری، دفاع، پشتیبانی 7ـ باران 8 ـ دل، قلب
وارِثْ رَغنی= vãres raqni دشمن شکن، پیروز، غالب، فاتح، نیرومند، قوی، توانا، توانمند، پرتوان
وارِثْ رَغْنْیَ= vãres raqnya (= وارِثْ رَغنی)
وارِثْ رَغنیش= vãres raqnish مرد دشمن شکن ـ پیروز ـ غالب ـ فاتح
وارِثْمَن= vãresman پناهگاه، نگهدارنده، مدافع، سپر
واوِرِزَتَرَ= vãverezatara (= وَرِز) 1ـ وزیدن 2ـ کار ـ اقدام ـ عمل ـ اجرا ـ سعی ـ تلاش ـ کوشش کردن، انجام دادن، کوشا ـ فعال بودن 3ـ رها ـ ترک ـ پرهیز ـ خودداری ـ اجتناب ـ دوری کردن 4ـ پاک ـ تمیز ـ تصفیه ـ پالایش کردن 5 ـ کار، فعل، اقدام، عمل 6ـ کشاورزی
واوِرِزوئی= vãverezui (= واوِرِزَتَرَ، وَرِز)
واوَرِشی= vãvareshi بی تقوایی، خلافکاری، هرزگی، شهوت رانی، پیروی از هوای نفس، دشنامی که به آدم بی ناموس داده می شود
وارَغْنَ= vãraqna ـ 1ـ بال زدن، پریدن 2ـ شاهین
وارَغْنَهی= vãraqnahi شاهین نر
وارِمَن= vãreman ـ 1ـ پناهگاه، پناه، مدافع، نگهدار، پشتیبان، حامی 2ـ یاری، کمک
وارِنْجَنَ= vãrenjana بال زدن پرنده
وارِنْجَنَهی= vãrenjanahi بال زدن پرنده ی نر
وازَ= vãza نیرو، زور، توان، قدرت، انرژی
وازیشْتَ= vãzishta ـ 1ـ تند ـ سریع ترین 2ـ تیزهوش ـ با استعدادترین 3ـ یاری دهنده ترین 4ـ برق آسمان، آذرخش
وازیشتو= vãzishtu ـ 1ـ تند ـ سریع ترین مرد 2ـ تیزهوش ـ با استعدادترین مرد 3ـ یاری دهنده ترین مرد
واسْتَر= vãstar ـ 1ـ حامی، پشتیبان، نگهدار، یاریگر 2ـ کشاورز، رعیت
واسْتْرَ= vãstra ـ 1ـ چراگاه، مرتع 2ـ کشتزار، مزرعه 3ـ کشاورزی، کار، کوشش، سعی، تلاش، پیشه، حرفه، شغل، اشتغال
واسْتْرَبِرِتَ= vãstra bereta مزرعه دار، صاحب چراگاه ـ مرتع
واسْتْروَ= vãstrva کشاورز، زارع، رعیت، رنجبر، کارگر
واسْتْرَوَئیتی= vãstravaiti زنی که مزرعه دار است، زن صاحب ـ مالک کشتزار و چراگاه، الهه ی آفرینش چراگاه
واسْتْرو بِرِتَهیچَ= vãstru beretahicha مرد مزرعه دار، مرد صاحب چراگاه ـ مرتع
واسْتْرَوَتو= vãstravatu مرد مزرعه دار، مرد صاحب ـ مالک کشتزار و چراگاه، آفریدگار
واسْتْرو داتَئینْیَ= vãstru dãtainya فصل ـ موسم ـ وقت ـ موقع ـ زمان درو کردن گندم
واسْتْرَوَنت= vãstravant مزرعه دار، صاحب ـ مالک کشتزار و چراگاه
واسْتْری= vãstri مزرعه دار، صاحب ـ مالک کشتزار و چراگاه
واسْتْرْیَ= vãstrya ـ 1ـ کشاورز، برزگر، زارع، رعیت 2ـ کشاورزی 3ـ پیشه، کار، حرفه، شغل 4ـ انجام دادن کارهای سودمند ـ مفید 5 ـ کوشش، تلاش، سعی، عمل، فعل، اقدام 6ـ کوشنده، کوشا، فعال، عامل، رنجبر، کارگر
واسْتْرْیانْم= vãstryãnm زن کشاورز پیشه، زنی که کشاورزی می کند
واسْتْریاوَرِزَ= vãstryãvareza کشاورز، کارگر، رنجبر، رعیت
واسْتْریش= vãstrish مرد مزرعه دار، مرد صاحب ـ مالک کشتزار و چراگاه
واسْتْرْیَ ئیبیو= vãstrya ibyu مردکشاورز
واسْتْرْی ئینگ= vãstri ing مردکشاورز
واسْتْرْیو= vãstryu مردکشاورز
واسی= vãsi جانور بسیار بزرگ دریایی
واشَ= vãsha ارابه، نفربر
واشِم= vãshem مرد یا نر نیرومند ـ توانا ـ توانمند ـ پرزور ـ قوی
واشَ یَنتِ= vãsha yant آنان ارابه می رانند
واگِرِزَ= vãgereza نام کسی
وانثْوَئِسَ= vãnsvaesa (= ویث وَئِسَ) ترس، بیم، دلهره، واهمه، هراس، رعب، وحشت
وانثْوا= vãnsvã ـ 1ـ گَله، رمه، دام، حشم 2ـ گروه، حزب 3ـ فزونی، کثرت، افزایش، ازدیاد
وانثْ وودا= vãnsvudã ـ 1ـ سخاوتمند، کسی که گاو ـ گوسفند یا بز به دیگران می بخشد 2ـ طبقه اجتماعی، حزب، گروهی از مردم
وانثْ ووفْراذَنَ= vãnsvufrãzana ـ 1ـ دامدار، افزاینده ی گله ـ رمه 2ـ خوشبخت کننده ی گروه مردم
وانثْ ووفْراذََنْم= vãnsvufrãzanm ـ 1ـ زنی که دامدار است، زن افزاینده ی گله ـ رمه 2ـ زنی که مردم را خوشبخت می کند، عنوان آناهیتا
وانثْوْیَ= vãnsvya ـ 1ـ نگهدارنده ی گله ـ رمه 2ـ پشتیبان ـ حامی گروه مردم ـ حزب
وانثْوْیو= vãnsvyu ـ 1ـ مرد نگهدارنده ی گله ـ رمه 2ـ مرد پشتیبان ـ حامی گروه مردم ـ حزب
وانس= vãns خواست، درخواست، آرزو، میل، تقاضا، طلب، تمنا، اراده
واوْ = vãv (= توم) تو (دوم شخص مفرد)
وَپ= vap ـ 1ـ شاعری, شعر گفتن 2ـ دِکلمه، با احساس خواندن 3ـ بذر ـ تخم کاشتن 4ـ افشاندن، پخش ـ منتشر ـ شایع کردن، گستردن، پهن کردن 5 ـ انداختن، پرت ـ شوت ـ سانترکردن 6ـ مختصر ـ خلاصه کردن
وَت= vat دانستن, مطلع ـ باخبر ـ آگاه شدن، فهمیدن
ترکیب ها:
ــ اَئیپی وَت= aipi vat دانستن، آگاه ـ مطلع بودن از، یاد گرفتن، آموختن، تحصیل کردن
ــ فْرَوَت= fravat دانستن، یاد ـ فراگرفتن، آموختن، تحصیل کردن
وَث= vas تیراندازی با همه ی توان
ترکیب:
ــ نی وَث= ni vas با همه ی توان تیر انداختن ـ شلیک کردن
وَچ= vach ـ 1ـ گفتن، حرف زدن، صحبت کردن 2ـ سخن، حرف، صدا، آوا 3ـ نماز، دعا، نیایش.
ترکیب ها:
ــ آوَچ= ã vach ـ 1ـ نامیدن، نامگذاری کردن، اسم گذاشتن 2ـ آواز
ــ پَئیتی وَچ= paiti vach ـ 1ـ پاسخ 2ـ پاسخ دادن 3ـ بازگو ـ تعریف ـ ویمَندکردن
ــ پَرِوَچ= pare vach ـ 1ـ بزرگداشتن، ستودن، مدح ـ تمجید ـ تکریم کردن 2ـ وانمود ـ تظاهر ـ ریا کردن
ــ فْرَوَچ= fravach سخنرانی، خطبه خواندن
وَچَس= vachas بیت (شعر)
وَچَسْ تَشتی= vachas tashti ـ 1ـ شاعر، سراینده 2ـ مصرع
وَچَسْ تَشتی وَنت= vachas tashtivant احکام منظوم
وَچَنگْهْ= vachangh واژه، کلمه، کلام، لغت
وَچوئورْوَئیتی= vachu urvaiti کسی که نذر خود را ادا می کند
وَچوئورْوَئیتیش= vachu urvaitish مردی که نذر خود را ادا می کند
وَچَهْیَ= vachahya ـ 1ـ ستایش، مدح، تمجید 2ـ شایسته ـ سزاوار ـ درخور ـ لایق ستایش 3ـ نمازها
وَچَهینَ= vachahina رُک، صریح، بی پرده، علنی
وَچَهینِم= vachahinem مرد رُک
وَچَهینو= vachahinu مرد رُک
وَخِذْرَ= vaxezra واژه، کلمه، کلام، لغت، سخن، صحبت، حرف
وَخِذْوَ= vaxezva جمله، عبارت
وَخش= vaxsh بالیدن, رشد ـ نمو کردن، روئیدن، پیشرفت ـ ترقی ـ تقویت کردن، جلو بردن
ترکیب ها:
ــ آوَخْش= ã vaxsh روئیدن، رشد ـ نمو کردن، بالیدن، شکوفه کردن، توسعه ـ افزایش یافتن.
ــ اوزْوَخش= uz vaxsh ـ 1ـ بالیدن، رشد ـ نمو کردن، روییدن، بزرگ شدن، قد کشیدن 2ـ قیام کردن، برخاستن، بالا رفتن، صعود کردن
ــ فْرَوَخْش= fravaxsh بزرگ شدن، بالیدن، رشد کردن، توسعه یافتن
وَخشَ= vaxsha ـ 1ـ پیشرفت، رشد، توسعه، ترقی, فزونی، کثرت، ازدیاد 2ـ تابش، جلوه 3ـ خوشبختی، کامیابی، موفقیت 4ـ جمله، عبارت، کلام، صحبت، حرف
وَخشَثَ= vaxshasa پیشرفت، رشد، توسعه، ترقی, پویایی، فزونی، کثرت، تکثیر
وَخشْیَ= vaxshya فزونی، کثرت
وَخشْیا= vaxshyã (= وَچ) گفتن
وَخْوْیاو= vaxvyãv خوب، عالی
وَد= vad ـ 1ـ جنبیدن، حرکت کردن 2ـ رهبری ـ هدایت ـ اداره کردن 3ـ زن دادن 4ـ پدافند ـ دفاع کردن 5 ـ ازدواج ـ عقد کردن 6ـ زدن، آزردن، اذیت کردن 7ـ رد ـ طرد کردن 8 ـ دشمنی ـ ستیز ـ جدال ـ مبارزه کردن 9ـ تر ـ خیس ـ مرطوب ـ نمدارکردن، آب دادن 10ـ علت جاری شدن، جاری کردن، به جریان انداختن
وَدَرِ= vadare ـ 1ـ وزش، نواخت 2ـ تبرزین
وَذ= vaz (= وَد)
ترکیب ها:
ــ اوپَ وَذ= upa vaz عروسی ـ ازدواج ـ عقد کردن، متأهل شدن
ــ اوزْوَذ= uz vaz مجرد ماندن، همسر ـ زن نگرفتن یا شوهر نکردن
ــ وی وَذ= vi vaz گرد ـ رُند ـ جمع شدن، تجمیع
وَذرْیَ= vazrya دختر دم بخت
وَذَغَنَ= vazaqana نام دیگر اَژی دَهاک یا زهاک (ضحاک)
وَذوتَ= vazuta نام دختری
وَر= var ـ 1ـ پوشاندن, پنهان ـ نهان ـ مخفی ـ استتار ـ اختفا ـ اخفا کردن، پناه دادن 2ـ دوست ـ علاقه ـ محبت داشتن، عشق ـ مهر ورزیدن 3ـ گرامی ـ بزرگ داشتن، تکریم کردن 4ـ باور، ایمان، گرویدن، ایمان آوردن، پرستیدن، عبادت کردن، ستودن، مدح ـ تمجید ـ تعریف کردن 5 ـ خنثی ـ بی اثر ـ کماسه کردن 6ـ تجاوز 7ـ ناامیدی، دلسردی، یأس 8 ـ گمراه ـ منحرف شدن یا کردن 9ـ رد کردن، عقب ـ پس زدن 10ـ پذیرفتن، قبول کردن
ترکیب ها:
ــ آوَر= ã var در گمراهی ـ ضلالت بودن، منحرف شدن یا کردن
ــ اَئیوی وَر= aivi var پوشانیدن، پنهان ـ استتارـ سایه ـ مخفی کردن
ــ اَپَ وَر= apa var دورداشتن، عقب زدن، مانع شدن، جلوگیری کردن
ــ پَئیتی وَرْ= paiti var ـ 1ـ پناه دادن 2ـ درست پوشاندن یا استتار کردن 3ـ بدون تلفات ـ زیان ـ آسیب ـ خسارت محاصره کردن کسی یا چیزی 4ـ پُر ـ لبریز ـ مالامال ـ سرشارـ لبالب ـ آروناک ـ آکنده کردن 5 ـ اعزام ـ روانه کردن، گسیل داشتن
ــ پَئیری وَرْ= pairi var ـ 1ـ همه طرف را پوشاندن 2ـ پرده آویختن 3ـ نقاب یا ماسک بر چهره زدن
ــ فْرَوَر= fravar ـ 1ـ پناه دادن 2ـ برگزیدن، انتخاب ـ گزینش کردن 3ـ خرسند ـ خشنود ـ راضی بودن 4ـ گرویدن، ایمان آوردن، باور داشتن
ــ نی وَر nivar ـ 1ـ پنهان، مخفی، مستتر 2ـ پنهان ـ مخفی ـ استتار کردن
ــ هانْم وَر= hãnm var ـ 1ـ دلباخته ـ شیفته ـ عاشق ـ مجذوب کسی بودن 2ـ آمیزش کردن، همخوابگی، همبستری 3ـ پوشاندن، استتار ـ مخفی ـ اختفا ـ پنهان کردن
وَرَ= vara ـ 1ـ پناهگاه، مخفیگاه, غار 2ـ بَر، سینه، پستان، مَمَ 3ـ خشنود، خرسند، راضی، قانع 4ـ نام کسی
وِرِ= vere پوشاندن، استتار ـ مخفی ـ اختفا ـ پنهان کردن
وْرَئُژکْوَ= vraožkva سخت، هارد
وَرَئیثْیَ= varaisya گمراه ـ منحرف کننده
وَرازَ= varãza (لری: وُراز) 1ـ گُراز، خوک 2ـ = ویرازَ، نام یکی از پهلوانان ایران
وَراهَ= varãha نام یکی از پهلوانان و پیروان زرتشت
وَرِپ= varep نشان دادن
وَرَتَ= varata (= وَرِتَ) ورطه (نگارش درست این واژه، ورته است)، انحراف، گمراهی، ضلالت
وَرِتَ= vareta (= وَرَتَ)
وَرِتْ= varet دارایی، مال، سرمایه، ثروت
وَرِتانْم= varetãnm زن گمراه کننده
وَرَتانْم= varatãnm زن گمراه کننده
وَرِتَفْشو= varetafshu جدا افتاده ـ گم شده از گله
وَرِتورَثَ= varetu rasa راننده ی ارابه، ارابه ران
وَرِتورَثانْم= varetu rasãnm زنی که راننده ی ارابه است، ارابه ران زن
وَرِتوویرَ= varetu vira اعتصاب، تعطیلی
وَرَثَ= varasa ـ 1ـ گشتن، گردیدن 2ـ نگهداری، پشتیبانی، حمایت، دفاع 3ـ سپر
وَرِثَ= varesa (= وَرَثَ)
وِرِثْرَ= veresra ـ 1ـ پیروزی، فتح، غلبه 2ـ نیرو ـ توان ـ قدرت پیروزی 3ـ زره، جوشن، خفتان 4ـ دشمن، خصم، رقیب، حریف
وِرِثْرا جَنَ= veresrã jana مرد دشمن شکن
وِرِثْرا جَنِم= veresrã janem مرد دشمن شکن
وِرِثْرا جَنو= veresrã janu مرد دشمن شکن
وِرِثْرَبَئُذَ= veresra baoza بوی پیروزی، در آستانه ی پیروزی
وِرِثْرَتَئوروَنت= veresra taurvant دشمن شکن
وِرِثْرَتَئورواو= veresra taurvãv مرد دشمن شکن
وِرِثْرَجانْسْتَ= veresra jãnsta ـ 1ـ پیروز، چیره، فاتح، غالب 2ـ نیروی پیروزی
وِرِثْرَجنَ=veresrajna ـ 1ـ دشمن شکن 2ـ پیروزی، فتح، غلبه 3ـ نیروی پیروزی
وِرِثْرَجاو=veresrajãv مرد دشمن شکن
وِرِثْرَجْن سْتَرو=veresrajn staru مرد دشمن شکن
وِرِثْرَغنَ= veresraqva ـ 1ـ دشمن شکن، پیروز، فاتح، غالب 2ـ نیروی دشمن شکن 4ـ بهرام، مریخ 5 ـ بهرام، نام روز بیستم هر ماه
وِرِثْرَغنَذ= veresraqnaz مرد دشمن شکن
وِرِثْرَغنو= veresraqnu مرد دشمن شکن
وِرِثْرِمْجا= veresremjã مرد دشمن شکن
وِرِثْرَواو= veresravãv مرد پیروز ـ فاتح ـ غالب ـ دشمن شکن
وِرِثْرَوَ سْتراو= veresrava strãv زن پیروز ـ فاتح ـ غالب ـ دشمن شکن
وِرِثْرَوَ سْتِمِم= veresrava stemem ـ 1ـ مرد پیروز ـ فاتح ـ غالب ـ دشمن شکن 2ـ پیروز (چه زن و چه مرد)
وِرِثْرَوَ سْتِمو= veresrava stemu مرد پیروز ـ فاتح ـ غالب ـ دشمن شکن
وِرِثْرَوَن= veresravan پیروز، فاتح، دشمن شکن، غالب
وَرِثمُرَئُکو= varesmoraoko نام یکی از پیروان زرتشت؛ پسر فْرانیَ
وَرِچْ= varech ـ 1ـ درخشیدن، برق زدن، تابیدن 2ـ دریدن، پاره کردن
ترکیب:
ــ فْرَوَرِچ= fra varech پاره ـ تکه ـ قطعه کردن
وَرِچَ= varecha آشکار، نمایان، روشن، علنی، صریح، واضح، هویدا
وْرَچ= vrach زدن، ویران ـ نابود ـ خراب ـ تخریب ـ منهدم کردن، بریدن، قطع کردن
ترکیب:
ــ فْرَوْرَچ= fra vrach ـ 1ـ شکست دادن، مغلوب ـ نابود ـ منهدم کردن 2ت پدافند ـ دفاع کردنس
وَرِچَنگْهْ= varechangh ـ 1ـ درخشان، نمایان، تابان، ظاهر، واضح، صریح، معلوم 2ـ شکوه، جلال، عظمت، ابهت 3ـ رَسته، پایه
وَرِچَنگْهْ وَنْْت= varechangh vant برجسته، مهم، با اهمیت، ارجمند، بلند پایه
وَرَخِذْرَ= varaxezra سرپیچیدن، خودداری ـ امتناع کردن
وَرِد= vared پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دادن, افزودن، تکثیر کردن
وَرِدَ= vareda ـ 1ـ وَرد، درخت گل 2ـ فزونی، کثرت، پیشرفت، ترقی، توسعه
وَرِدَئیتی= varedaiti زن پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دهنده
وَرِدات گَئِثَواو= varedãt gaesavãv زن آبادگر طبیعت
وَرِدَتْ خْوَرِنَنگْهْ= varedat xvarenangh اوج پیشرفت ـ ترقی
وَرِدَتْ گَئِثا= varedat gaesã آباد کننده ی طبیعت
وَرِدَتْ گَئِثانْم= varedat gaesãnm زن آبادگر طبیعت
وَرِدَت گَئِثَهِ= varedat gaesahe مرد آبادگر طبیعت
وَرِدَثَ= varedasa فزونی، کثرت، پیشرفت، رشد، ترقی
وَرِدِما= varedemã خانه ـ منزل ـ مسکن دوست داشتنی ـ مطلوب
وَرِدْوَ= varedva نرم
وَرِدوسْمَ= varedusma زمین نرم
وَرِدَنْت= varedant افزاینده، پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دهنده، خوشبخت ـ سعادتمند کننده
وَرِذ= varez (= وَرِد) پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دادن, افزودن، تکثیر کردن
وَرِذَ= vareza (= وَرِدَ) 1ـ وَرد، درخت گل 2ـ فزونی، کثرت، پیشرفت، ترقی، توسعه
وَرِذاتَ= varezãta خوشبختی، کامیابی، رستگاری، سعادت، موفقیت
وَرِذکَ= varezka کلیه، قلوه
وَرِذَکَ= varezaka نام گروهی از ایرانیان که در باختر مازندران زندگی می کردند, مردم جمهوری آذربایجان
وَرِذِنتِ= varezente زن پیشرفت ـ گسترش ـ توسعه ـ رشد ـ ترقی دهنده
وِرِذی= verezi گستراننده، پهن کننده، توسعه ـ تعریض کننده
وَرِزْ= varez ـ 1ـ وزیدن 2ـ کار ـ اقدام ـ عمل ـ اجرا ـ سعی ـ تلاش ـ کوشش کردن، انجام دادن، کوشا ـ فعال بودن 3ـ رها ـ ترک ـ پرهیز ـ خودداری ـ اجتناب ـ دوری کردن 4ـ پاک ـ تمیز ـ تصفیه ـ پالایش کردن 5 ـ کار، فعل، اقدام، عمل 6ـ کشاورزی 7ـ جدا ـ تقسیم ـ تفکیک کردن
ترکیب ها:
ــ اَئیوی وَرِزْ= aivi varez ـ 1ـ کار ـ کشاورزی کردن 2ـ پاکیزه ـ تمیز بودن 3ـ پاک ـ تمیز ـ نظافت کردن
ــ اوزْوَرِزَ= uz vareza ـ 1ـ برعکس ـ وارونه کننده 2ـ توبه کننده، تواب
ــ فْرَوَرِز= fra varez پرهیز ـ دوری ـ اجتناب کردن از
ــ نی وَرِز= ni varez اعتصاب، تعطیلی
ــ وی وَرِز= vi varez بر عکس ـ برخلاف رفتار کردن
وِرِز= verez ورزیدن، کار کردن، انجام دادن، اقدام ـ اجرا ـ عمل کردن
وَرِزانَ= varezãna ـ 1ـ کارگاه، کارخانه، تولیدی 2ـ همکار 3ـ پخش، انتشار، توسعه، گسترش
وَرِزانوتْبیش= varezãnutbish آزار دهنده ـ اذیت کننده ی کارگر، کارگرآزار
وَرِزدا= varezdã ـ 1ـ کار کردن، نتیجه ـ ثمر دادن 2ـ سود ـ ثمر ـ نتیجه بخش، مفید، سودمند
وَرِزو= varezu کار مهم
وِرِزوَئیتیچَ= verez vaiticha زن کارمند ـ کارگر
وِرِزْوَنت= verezvant کارمند، کارگر، عامل
وَرزْی= varzi زور, توان، قدرت، انرژی
وِرِزی= verezi ـ 1ـ کار، فعل، عمل 2ـ کارگر، کارمند، مفید، سودمند
وِرِزیَ= verezya کارا، سودمند، مفید، کاری، فعال
وِرِزی چَشمَن= verezi chashman چشم تیز بین ـ بینا
وِرِزی چَشمَنو= verezi chashmanu زن چشم تیز بین ـ بینا
وِرِزی دوئیثْرَ= verezi duisra قوی چشم
وِرِزی دوئیثْرَنْم= verezi duisranm مرد قوی چشم
وِرِزی سَئُکَ= verezi saoka مرد کوشا ـ فعال ـ کاری
وِرِزی سَوَنگْهْ= verezi savangh مرد سودمند ـ مفید
وِرِزیمْنَ= verezimna (= وَرِز) 1ـ وزیدن 2ـ کار ـ اقدام ـ عمل ـ اجرا ـ سعی ـ تلاش ـ کوشش کردن، انجام دادن، کوشا ـ فعال بودن 3ـ رها ـ ترک ـ پرهیز ـ خودداری ـ اجتناب ـ دوری کردن 4ـ پاک ـ تمیز ـ تصفیه ـ پالایش کردن 5 ـ کار، فعل، اقدام، عمل 6ـ کشاورزی 7ـ جدا ـ تقسیم ـ تفکیک کردن
وِرِزین= verezin ـ 1ـ کارگر، کارمند 2ـ همکار 3ـ کار، فعل، عمل، اقدام
وِرِزینَ= verezina ـ 1ـ کارگر، کارمند 2ـ همکار
وِرِزْیَنْگْهْ= verezyangh کار، کردار، فعل، عمل، اقدام
وِرِزْیَنْگْهانْم= verezyanghãvanghu زن کارگر ـ کارمند ـ کارا ـ فعال
وِرِزْیَنْگْهاوَنگهو= verezyanghãvanghu مرد کارگر ـ کارمند ـ کارا ـ فعال
وِرِزْیَنْگْهْوَ= verezyanghva ـ 1ـ کارگر، کارمند، فعال، مؤثر 2ـ سودمند، مفید
وِرِزینْم تِم= verezinm tem مرد کوشا ـ کارگر ـ فعال ـ اقدام کننده ـ عمل
وِرِزین یو= verezinyu مرد کارگر ـ کارمند ـ فعال ـ کوشا ـ عمل ـ اقدام
وَرِسَ= varesa مو ـ زلف ـ گیسوی زن
وَرِسو= varesu مو ـ زلف ـ گیسوی مرد
وَرِسوسْتَوَنْگْهْ= varesu stavangh موسان، مانند مو
وَرِش= varesh تخم ـ بذر پاشیدن
وَرِشَ= varesha بیشه، جنگل، درخت
وَرِشَ ئیتی= vareshaiti کار ـ عمل ـ اقدام کردن
وَرِشا= vareshã بجا آوردن، ادا کردن
وَرْشْتَ= varshta ـ 1ـ انجام ـ اجرا ـ اقدام شده، بجا آورده 2ـ آبستن، باردار، حامله
وَرْشْتْوَ= varshtva کردار، کنش، فعل، عمل، اقدام
وَرْشْتَوَت= varshtvat ـ 1ـ کارگر، کارمند 2ـ سودمند، مفید
وَرْشْتی= varshti ـ 1ـ کردار، کنش، فعل، عمل، اقدام 2ـ کارگر، فاعل، اقدام کننده
وَرِشَجی= varshaji تنه ی درخت
وَرْشْنَ= varshna نوه ی جاماسب
وَرِشْنْتی= vareshnti ورزیدن، کار ـ عمل ـ اقدام کردن
وَرِشْنَنْگْهْ= varshnangh کردار، کنش، فعل، عمل، اقدام
وَرْشْنی= varshni ـ 1ـ عمل لقاح، بارورسازی ماده، تلقیح مصنوعی 2ـ منی، آب مرد، اسپرم
وَرْشْنی هَرْشْتَ= varshni harshta تخم پاشی، بذر افشانی
وَرِشَوَ= vareshava ـ 1ـ نام کسی 2ـ غبار آتشفشان
وَرِشْ یَمنَ= varshyamna (= وَرِز، وِرِزیَمنَ) 1ـ وزیدن 2ـ کار ـ اقدام ـ عمل ـ اجرا ـ سعی ـ تلاش ـ کوشش کردن، انجام دادن، کوشا ـ فعال بودن 3ـ رها ـ ترک ـ پرهیز ـ خودداری ـ اجتناب ـ دوری کردن 4ـ پاک ـ تمیز ـ تصفیه ـ پالایش کردن 5 ـ کار، فعل، اقدام، عمل 6ـ کشاورزی 7ـ جدا ـ تقسیم ـ تفکیک کردن
وَرَفَ= varafa نام کوهی
وَرِفْشْوَ= varefshva (= وَرَ) 1ـ پناهگاه، مخفیگاه, غار 2ـ بَر، سینه، پستان، مَمَ 3ـ خشنود، خرسند، راضی، قانع 4ـ نام کسی
وَرِکْ= varek دریدن، از هم پاره ـ متلاشی کردن
وَرْک= vark (= وَرِک)
وَرَکَسَ= varakasa والکاش، نام کسی
وَرَکَسانَ= varakasãn از خانواده ی وَرَکَسَ
وَرَکَسانَهِ= varakasãnahe پسر وَرَکَسَ
وَرِمی= varemi خیزاب، موج
وَرَنَ= varana (= وَرِنَ)1ـ گرایش، میل، تمایل، باور، عقیده، ایمان 2ـ انتخاب، گزینش 3ـ آرزو، خواهش، درخواست، تقاضا، تمنا 4ـ پوشش، حجاب 5 ـ نام بخش مرکزی ایران که پداشخوارگر نیز خوانده شده است
وَرِنَ= varena (= وَرَنَ)
وِرِنَ= verena ـ 1ـ آبستنی، بارداری، حاملگی 2ـ بچه دان، زهدان، رحم
وَرَنْگْهْ= varangh هدیه، کادو، پیشکشی
وَرَنْگْهَ= varangha (= وَرَنْگْهْ)
وَرِنَنْگْهْ= varenangh ـ 1ـ خوشگذرانی، عیش و عشرت، لذت بردن، حال ـ کیف کردن 2ـ وسایل خوشگذرانی
وَرِنْوَ= varenva منی، آب مرد، اسپرم
وَرِنْیَ= varenya اهل استان ورن که بخش مرکزی ایران باستان بوده است
وَرِوَ ویشَ= vareva visha اسپرم
وَز= vaz ـ 1ـ وزیدن 2ـ بردن، راندن، راه انداختن، حرکت دادن 3ـ رساندن 4ـ وزن کردن 5 ـ سنگینی، ثقل 6ـ رفتن، حرکت ـ عجله ـ شتاب کردن 7ـ پرواز ـ صعود کردن، پریدن 8 ـ جاری کردن 9ـ ازدواج ـ عقد کردن 10ـ آماده ـ حاضر بودن 11ـ نیرو دادن، تقویت ـ پشتیبانی ـ حمایت ـ نگهداری ـ حفاظت کردن
ترکیب ها:
ــ آوَز= ã vaz ـ 1ـ رفتن، عزیمت کردن 2ـ سواری کردن
ــ اَئیوی وَز= aivi vaz به بالا برخاستن، قیام کردن، پیشرفت ـ ترقی کردن
ــ اوپَ وَز= upa vaz به جایی رفتن
ــ اوزْوَز= uz vaz ـ 1ـ پریدن، پرواز کردن 2ـ ربودن، برداشتن، دزدیدن، سرقت کردن 3ـ بیرون بردن، خارج کردن
ــ پَرَوَز= para vaz از جا درآوردن
ــ فْرَوَز= fra vaz ـ 1ـ بردن 2ـ جاری ـ اعزام ـ مأمور کردن 3ـ رفتن، سبقت گرفتن 4ـ پریدن، پرواز ـ صعود کردن 5 ـ جلو آمدن 6 ـ شروع به تشریح جسد کردن
ــ نی وَز= ni vaz ـ 1ـ جا نهادن، نصب کردن 2ـ پایین آورن، آن اینستال کردن 3ـ غورت دادن، بلعیدن
ــ هانْم وَز= hãnm vaz با هم رفتن، با هم دیدار ـ ملاقات کردن
وَزَ= vaza نیرومند، زورمند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، مقتدر
وَزَئیذْیائی= vazaizyãi برای این واژه در کتاب معنی نوشته نشده و نشانی واژه در متن اوستا نیز داده نشده است
وَزَئیری= vazairi باربری، بارکشی، حمالی، عنوان شتر
وَزَئیریو= vazairyu (= وَزَئیریَ)
وَزارِت= vazãret به پیش تاختن، حمله ور شدن، حمله ـ تازش ـ آفند ـ تک کردن، هجوم آوردن
وَزْدَنگْهْ= vazdangh نیرو، توان، انرژی، قدرت
وَزْدْوَرِ= vazdvare آرامش، شادی پایدار
وَزْرَ= vazra گُرز، چماق
وَزرِم= vazrem مرد پیروز ـ فاتح ـ دشمن شکن
وَزرِم ویرو نیاوْنْچیم= vazrem viru nyãvnchim گرز مرد افکن
وَزَغَ= vazaqa وزغ (وَزَ: رود + غَ: جنبنده)
وَزَغَچیت= vazaqachit وزغ ماده
وَزِمْنو اَرْشْتی= vazemnu arshti نیزه ی پرتابی، نیزه ای سبک از نیزه های معمولی برای پرتاب کردن
وَزَنَ= vazana راه انداختن، افتتاح کردن، به حرکت درآوردن
وَزو وانْثْوَ= vaz vãnsva دسته ـ گروه ـ گروهان ـ گردان ـ هنگ نیرومند
وَزی= vazi ـ 1ـ بار بردن 2ـ باربر، حمال
وَزْیَ= vazya بار، آنچه حمل کنند
وَزْیَنْت= vazyant رونده، دونده
وَژاسْپَ= važãspa نام کسی
وَژِدْرَ= važedra یاور، پشتیبان، کمک، حامی، مدافع
وَژِدْری= važedri نیرومند، قوی، توانا، زورمند
وَس= vas خواهش ـ درخواست ـ التماس ـ تمنا کردن
وَستَ= vasta دارایی، پول، مال، ثروت
وَسْتِ= vaste (= وَنگْه) 1ـ پوشاندن، استتار ـ مخفی کردن 2ـ جا گرفتن، به خانه رفتن، منزل کردن، مسکن گزیدن، اسکان یافتن
وَسْتْرَ= vastra ـ 1ـ جامه، رخت، پوشاک، لباس 2ـ کمد جا لباسی
وَسْتْرَوَتَ= vastravata مرد ملبس ـ با لباس
وَسْتْرَوَنت= vastravant ملبس، با لباس
وَسَثَ= vasasa خواست، آرزو، تمنا
وَسْمَ= vasma تندی، شتاب، عجله
وَسْنَ= vasna آرزو، خواهش، درخواست، تقاضا، طلب، تمنا
وَسَنْگْهْ= vasangh قناعت
وَسوجانْنْ نائیری= vasujãnn nãiri جان دلخواه ـ مورد علاقه مردم
وَسوخْشَثْرَ= vasu xshasra فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور دلخواه
وَسوخْشَثْرِم= vasu xshasrem مرد فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور دلخواه
وَسوخْشَثْرو= vasu xshasru مرد فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور دلخواه
وَسوگَئُیَئُئیتی= vasu gaoyaoiti مسلط به همه ی کشتزارها ـ مزارع
وَسوگَئُیَئُئیتیم= vasu gaoyaoitim مرد مسلط به همه ی کشتزارها ـ مزارع
وَسو وَتَ= vasu vata طبق ـ مطابق میل کوبیده شده، به اندازه ی لازم خرد شده
وَسویَئُنَ= vasu yaona حمایت لازم ـ کافی
وَسویَئُناو= vasu yaonãv حمایت لازم ـ کافی از سوی یک زن
وَسویَئُنِم= vasu yaonem حمایت لازم ـ کافی از سوی یک مرد
وَسویانَ= vasu yãna هدیه دادن مطابق میل
وَسویانِم= vasu yãnem مردی که مطابق میل هدیه می دهد
وَسی ئیتی= vasi iti استقلال، اختیار
وَسی خْشَیَنت= vasi xshayant فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور دلخواه
وَسی خْشَیَنس= vasi xshayans مرد فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور دلخواه
وَسی شِئیتی= vasi sheiti موقعیت ـ مقام دلخواه ـ مطابق میل
وَسی یائیتی= vasi yãiti مطابق ـ طبق میل، به دلخواه
وَش= vash (= وَچ) 1ـ گفتن, حرف زدن، صحبت کردن 2ـ استغاثه، به یاری خواندن، کمک طلبیدن 3ـ حرص داشتن، حریص بودن
ترکیب ها:
ــ پَئیتی وَش= paiti vash ـ 1ـ بازگو ـ تعریف ـ ویمَند کردن 2ـ پاسخ ـ جواب دادن
ــ فْرَوَش= fra vash اعلام کردن
وَشْتَ= vashta پیروزگر، فاتح، غالب
وُشتَئُرو= voshtaoru نام پسر نوذر و برادر توس از کیانیان
وَشْتَر= vashtar اسب
وَشتارَ= vashtãra اسب بزرگ سپید
وَشَنَ= vashana نام کوهی
وَشی= vashi (= وَس) خواهش ـ درخواست ـ التماس ـ تمنا کردن
وَشَیَ= vashaya کشیدن ارابه، بکسل کردن
وَشْیَئیتی= vashyaiti (= وَچ 1) گفتن، بیان کردن، اظهار داشتن
وَغْذَنَ= vaqzana ـ 1ـ سر، کله، کَپو، هِد، رأس 2ـ فوق، مافوق، اعلی، علیا
وَغْژیبْیا= vaqžibyã (= وَچ 2) 1ـ سخن، آوا، کلام، حرف، صحبت 2ـ نماز، نیایش، دعا
وَغْژیبْیو= vaqžibyu (= وَغْژیبْیا)
وَف= vaf سرودن، شعر گفتن
وَفْرَ= vafra برف
وَفْرو= vafru خوشبخت کننده، علامل ـ باعث سعادت
وَفْروش= vafrush مرد خوشبخت کننده، عامل ـ باعث سعادت
وَفْرَیَنْت= vafrayant ـ 1ـ برفی، برفگیر 2ـ نام کوهی که همیشه برف دارد
وَک= vak ـ 1ـ غمگین ـ دلگیر ـ دلخور ـ ناراحت ـ غصه دار ـ اذیت کردن, رنجاندن، آزردن 2ـ بیان کردن، گفتن، اظهار داشتن
وَم= vam غِی ـ استفراغ کردن، بالا آوردن، تهوع
وَن= van ـ 1ـ زدن, در هم شکستن، شکست دادن، پیروز ـ فاتح ـ غالب شدن، فتح کردن 2ـ بهره مند شدن، استفاده کردن 3ـ پی در پی کشمکش ـ نزاع کردن، همواره درگیر بودن، جهاد (جنگ برای حق) 4ـ دوست ـ محبت ـ علاقه داشتن 5 ـ ارج نهادن، بزرگداشتن، تکریم ـ تمجید کردن، گرامی داشتن 6ـ خواستن، خواهش ـ تقاضا ـ استدعا ـ تمنا کردن 7ـ حرمت ـ احترام داشتن 8 ـ برتر ـ مافوق بودن 9ـ به دست آوردن، کسب ـ تحصیل کردن 10ـ از بالا پوشاندن
ترکیب ها:
ــ فْرَوَن= fra van کشتن، اعدام کردن، به قتل رساندن
ــ نی وَن= ni van ـ 1ـ گزیدن، زدن 2ـ بردن، برنده ـ پیروز ـ موفق شدن
ــ وی وَن= vi van دوست ـ محبت ـ علاقه داشتن، عشق ـ مهر ورزیدن، با مهربانی رفتار کردن
وَنَئیتی= vanaiti پیروزی، فتح، غلبه، پیروزی قاطع
وَنَئیتی وَنت=vanaitivant پیروز، فاتح، غالب
وَنا= vanã درخت وَن
وَنارَ= vanãra نام برادر گشتاسپ
وَنت= vant پسوندی است به معنی دارا. مانند: وَنَئیتی وَنت= پیروز، دارای پیروزی. این پسوند با همان معنی در فارسی امروز «مند» شده است. مانند ثروتمند
وَنْتَ= vanta ـ 1ـ مهر، عشق، محبت، علاقه، مهربانی، دوستی 2ـ مرد متأهل 3ـ شوهر دوست داشتنی
وَنْتا= vantã ـ 1ـ زن شوهر دار ـ متأهل 2ـ بوریا ـ حصیر باف
وَنتاوَنگهو= vantãvanghu زن دوست داشتنی
وَنْتَ بِرِتی= vanta bereti هدیه ـ کادوی دوستانه
وَنَت پِشَنَ= vant peshana پیروز، فاتح
وَنتَ پَشَناو= vant peshanãv زن پیروز ـ فاتح
وَنتَ پِشَنو= vanta peshanu مرد پیروز ـ فاتح
وَنْتو= vantu همسر دوست داشتنی ـ دلخواه
وَند= vand ـ 1ـ لابه ـ استغاثه ـ نیایش ـ دعا کردن 2ـ ستودن، ستایش ـ مدح کردن
وَندَرِمَئینی= vandaremaini برادر وَندِرمَن
وَندِرمَن= vanderman برادر ارجاسب که در شاهنامه اندریمان نوشته شده است
وَندَکِ= vandake (= ویدَکَ) فراهم ـ تهیه کننده، به دست آورنده، کاسب، محصل
وَنگوهی دائیتیا= vanguhi dãitiã نام باستانی رود ارس
وَنگْهْ= vangh ـ 1ـ پوشاندن، استتار ـ مخفی کردن 2ـ جا گرفتن، به خانه رفتن، منزل کردن، مسکن گزیدن، اسکان یافتن 3ـ درخشیدن، تابیدن 4ـ دوست ـ علاقه ـ محبت داشتن، پسندیدن 5 ـ بینش ـ دیدگاه ـ نظریه ـ عقیده ـ رأی داشتن 6ـ بزرگداشتن، ارج نهادن، تکریم کردن
ترکیب:
ــ وی وَنگْهْ= vi vangh درخشیدن، برق زدن
وَنگْهَ= vangha خوب، متقی، پرهیزکار، با فضیلت، شریف
وِنگْهَئِن= venghaen (= وَن)
وِنگْهَئیتی= venghaiti (= وَن)
وَنگْهاپَرَ= vanghãpara گونه ای سگ نر خوب
وَنگْهاوْ= vanghãv تلفظ دیگری از وَنگهو
وَنگْهَزدا= vanghazdã ـ 1ـ کسی که هدیه ـ کادوی بهتر می دهد 2ـ نام دریاچه ای که یا دریاچه خوارزم یا دریاچه ی ورسو یا سوور در باختر سبزوار بوده است. پارسی میانه: suwar از این دریاچه در اوستا نامی برده نشده است. ظاهرا در نزدیکی سبزوار بوده است. در پی حمله‌ اهریمن به آب و دفاع آب، چندین دریاچه پدید آمد. یکی از آنها سوور بود. سوور هر آلودگی را به اطراف افکند تا خود را روشن و پاک نگه ‌دارد. مانند چشمی که هر چرک و گردی را به اطراف افکند. ژرفای آن بیکران است و هر چه در دل آن فرو روید، به ته نرسید. آتشکده ی آذر برزین‌مهر، نخست بر کرانه ی این دریاچه بود. به همین دلیل آن را آذر سودی مهر و مهر سود نیز می‌خوانند. از آنجا که بنای آذر برزین مهر در کنار این دریاچه بوده و می‌دانیم که آذر برزین مهر در کوه ریوند در شمال باختری سبزوار بوده، پس باید محل این دریاچه در خراسان بوده باشد. در بندهش، هنگام گفتگو از دریاچه‌ها، نخست از چیچست و پس از آن از سوگر نام میبرد؛ و این سوگر شاید همان سوور باشد. طبق بندهش «ور سوگر در ابرشهر بوم، در سر کوه توس است. گوید که سود، بهر و نیک‌چشمی و نیکی و افزایش و رادی به او آفریده شده است. (فرهنگ اساطیر ایرانی، ص. 279-280)
وَنگْهَزداو= vanghazdãv مردی که هدیه ـ کادوی خوب می دهد
وَنگْهَثْرَ= vanghasra خوبی، نیکی، احسان
وَنگْهَن= vanghan خوبی، فضیلت، برتری، تقوا، پرهیزکاری
وَنگْهَنَ= vanghana جامه، رخت، پوشش، لباس
وِنگِهِن= venghene ـ 1ـ زدن, در هم شکستن، شکست دادن، پیروز ـ فاتح ـ غالب شدن، فتح کردن 2ـ بهره مند شدن، استفاده کردن 3ـ پی در پی کشمکش ـ نزاع کردن، همواره درگیر بودن، جهاد (جنگ برای حق)
وَنگْهَنْگْهانْم= vanghanghãnm (= وَنگهو1، 2) 1ـ خوب، بِه، نیک، خوش اخلاق، خوش برخورد، خوشرفتار، پاکدامن، با تقوا، با فضیلت، مفید، مؤثر، سودمند، کارساز، کار راه انداز، سود رسان 2ـ خوبی، نیکی، احسان، فضیلت، تقوا
وَنگْهَنْگْهِم= vanghanghem (= وَنگْهَنْگْهانْم، وَنگهو1، 2)
وَنگْهو= vanghu ـ 1ـ خوب، بِه، نیک، خوش اخلاق، خوش برخورد، خوشرفتار، پاکدامن، با تقوا، با فضیلت، مفید، مؤثر، سودمند، کارساز، کار راه انداز، سود رسان 2ـ خوبی، نیکی، احسان، فضیلت، تقوا 3ـ نام کسی
وَنگْهْ وانْم= vanghvãnm (= ونگهو)
وَنگْهوتات= vanghutãt خون، دَم
وَنگْهوثْوَ= vanghusva خوبی، نیکی، فضیلت، احسان
وَنگْهوذا= vanghuzã ـ 1ـ با استعداد، تیزهوش 2ـ مرد بخشنده ـ سخاوتمند
وَنگْهوذابیو= vanghuzãbyu مرد با استعداد ـ تیزهوش
وَنگْهوذاتَ= vanghuzãta نام کسی
وَنگْهوذاتَیَنَ= vanghuzãtayana پسر ونگهوذات
وَنگْهوشَن= vanghushan سزاوار ـ شایسته ـ لایق ـ مستحق هدیه دادن یا خوبی کردن
وَنگْهوفِذْری= vanghufezri نام زنی که اوخشیت نمنگه، دومین موعود زرتشتی در هزاره ی دوم پیش از رستاخیز از او زاده می شود
وَنَنا= vananã پیروزی، فتح، غلبه
وَنَنْت= vanant ـ 1ـ زننده، کوبنده، ضارب، پیروز، فاتح 2ـ نام ستاره ای است 3ـ نام ایزد یا الهه ای است
وَنو= vanu مرد زننده ـ کوبنده ـ ضارب ـ پیروز ـ فاتح
وَنووَنتَ= vanuvanta ـ 1ـ پیروز، فاتح 2ـ گرامی، عزیز
وَنوویسْپا= vanuvispã مجموع ـ همه فاتحان ـ پیروزان
وَنوویسْپاو= vanuvispãv مجموع ـ همه ی مردان فاتح ـ پیروز
وَنوهیم= vanuhim زن خوب ـ بِه ـ نیک ـ خوش اخلاق ـ خوش برخورد ـ خوشرفتار ـ پاکدامن ـ با تقوا ـ با فضیلت ـ مفید ـ مؤثر ـ سودمند ـ کارساز ـ کار راه انداز ـ سود رسان
وو= vu (= توم) تو (دو شخص مفرد)
ووئورو= vuuru پهن، بزرگ، ویژه، مخصوص، مهم
ووئوروئَشَت= vuuru ashata فراخ، وسیع، گسترده، پهن
ووئوروبَرِشْتی= vuuru bareshti نام یکی از هفت کشور بزرگ جهان باستان در جنوب باختری ایران
ووئوروجَرِشْتی= vuuru jareshti نام یکی از کشورهای بزرگ جهان باستان
ووئوروچَشنَ= vuuru chashna مرجع تقلید، صاحب رساله، نویسنده و گردآورنده ی احکام شریعت
ووئورودوئیثْرَ= vuuru duisra ـ 1ـ بزرگ چشم، چشم درشت 2ـ بلند نظر
ووئورودوئیثْرانْم= vuuru duisrãnm زن بزرگ چشم ـ چشم درشت ـ بلند نظر
ووئورو رَفْنَنگْهْ= vuuru rafnangh کسی که خوشی ـ رفاه ـ لذت بسیار می بخشد
ووئورو رَفْنَنگْهانْم= vuuru rafnanghãnm زنی که خوشی ـ رفاه ـ لذت بسیار می بخشد
ووئورو رَفْنَنگْهو= vuuru rafnanghu مردی که خوشی ـ رفاه ـ لذت بسیار می بخشد
ووئورو رَفْنوستِمَ= vuuru rafnustema (=ووئورو رَفْنَنگْهو)
ووئوروسَرِذَ= vuuru sareza انواع
ووئوروسَوَنگْهْ= vuuru savangh نام یکی از شش تن یاران سوشیانت
ووئوروسَوَنگْهو= vuuru savanghu نام زنی از شش تن یاران سوشیانت
ووئوروشَ= vuurusha نام کوهی
ووئوروکَشَ= vuurukasha دریای مازنداران
ووئوروگَئُیَُئُیتی= vuuru gaoyaoiti دارای دشت ها ـ چراگاه های فراخ ـ گسترده ـ پهناور ـ وسیع
ووئورونِمَنگْهْ= vuuru nemangh نام یکی از شش تن یاران سوشیانت
ووئی= vui ـ 1ـ نشانه، علامت، رمز، سر 2ـ به راستی، حقیقتا، در حقیقت
ووئیژدا= vuiždã ـ 1ـ رنج دادن، آزردن، اذیت کردن 2ـ سربلند ـ قیام ـ عصیان ـ شورش کردن
ترکیب:
ــ اَئیوی ووئیژدا= aivi vuiždã رنج ـ غصه دادن، آزردن، اذیت کردن، رنجاندن، دلگیر ـ دلخور کردن
ووئیژدیائی= vuiždyãi (= وید 3 تا 6) 3ـ به دست آوردن، کسب ـ تحصیل کردن 4ـ آگاهی، اطلاع 5 ـ فراهم ـ آماده ـ تهیه ـ مهیا ـ حاضر کردن 6ـ افزودن، تکثیر ـ بیش ترکردن، پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دادن
ووئیستا= vuistã (= وید 1 و 2) 1ـ دانستن، فهمیدن، آموختن، یاد گرفتن، درک کردن, آگاه ـ مطلع ـ باخبر شدن 2ـ دیدن
ووئیغنا= vuiqnã غم، غصه، ناراحتی، دلگیری، پریشانی، رنج
ووئیوی دائیتی= vuivi dãiti (= ووئیژدیائی)
وَوْزانَ= vavzãna (= وَز1 تا 10) 1ـ وزیدن 2ـ بردن، راندن، راه انداختن، حرکت دادن 3ـ رساندن 4ـ وزن کردن 5 ـ سنگینی، ثقل 6ـ رفتن، حرکت ـ عجله ـ شتاب کردن 7ـ پرواز ـ صعود کردن، پریدن 8 ـ جاری کردن 9ـ ازدواج ـ عقد کردن 10ـ آماده ـ حاضر بودن
وَوژَکَ= vavžaka تف، آب دهان، خدو، ماده لزج، چسبناک
وَوَن= vavan (= وَن 1 تا 3) 1ـ زدن, در هم شکستن، شکست دادن، پیروز ـ فاتح ـ غالب شدن، فتح کردن 2ـ بهره مند شدن، استفاده کردن 3ـ پی در پی کشمکش ـ نزاع کردن، همواره درگیر بودن، جهاد (جنگ برای حق)
وهوئَستی= vohuasti نام یکی از پیروان زرتشت و پسر سنوک snavaka
ووهو= vuhu نیک، خوب، بِه، عالی
ووهْوَ= vuhva هدیه، کادو، ارمغان، سوغات، پیشکشی، نعمت
ووهوئوشتْرَ= vuhu ushtra ـ 1ـ شتر خوب 2ـ نام کسی
ووهْواوَنت= vuhvãvant بخشنده، سخی، سخاوتمند، کریم، هدیه ـ نعمت دهنده
ووهوبِرِتانْمْ= vuhu beretãnm (= هوبِرِتانم) خوش رفتار ـ برخورد
ووهوپِرِسَ= vuhu peresa ـ 1ـ پرسشگر خوب 2ـ نام کسی
ووهوجیتی= vuhu jiti زندگی خوب
ووهوخْشَثْرَ= vuhu xshasra ـ 1ـ پادشاهی ـ فرمانروایی ـ حکومت ـ ریاست خوب 2ـ نام گات های چهارم به نام ووهوخَشتهَرَ که ساده ترین بخش گات هاست
ووهوداتَ= vuhu dãta ـ 1ـ نعمت عالی 2ـ نام کسی
ووهورَئُچَنگْهْ= vuhu raochangh ـ 1ـ روشنایی ـ فروغ ـ نور عالی 2ـ بهروز، نام دو تن از ناموران
ووهْوَرِز= vuhvarez نیکوـ درستکارکار، کسی که وظیفه اش را به نحو احسن انجام می دهد
ووهْوَرِشْتَ= vuhvareshta (= ووهورز)
ووهوزَدَ نگْهْ= vuhu zadangh نام کسی
ووهْوَسْتی= vuhvasti نام کسی
ووهوشْتْرَ= vuhushtra (= ووهوئوشتر) ـ شتر خوب 2ـ نام کسی
ووهوفْرْیانَ= vuhufryãna ـ 1ـ حرارت بدن 2ـ حرارت ـ شور ـ نشاط زندگی 3ـ تورانی خوب
ووهوکِرِتی= vuhu kereti عود، عنبر، بوی خوش
ووهوگَئُنَ= vuhu gaona ـ 1ـ خوش رنگ 2ـ بخور خوشبو
ووهومَنت= vuhumant نیکوسرشت، خوش ذات
ووهونَ= vuhuna خون
ووهونَزْگَ= vuhunazga گونه ای سگ که گروهی زندگی می کنند
ووهونِمَنگهْ= vuhu nemangh خوب نماز خوان، کسی که با حضور قلب نماز می خواند
ووهون َوَنت= vuhunavant حائض
ووهونی= vuhuni حیض
ووهووَرِز= vuhuvarez نیکوـ درستکارکار، کسی که وظیفه اش را به نحو احسن انجام می دهد
وویَ= vuya ناشاد، دلگیر، اندوهگین، گرفته، غمگین، غصه ـ عزادار، سوگوار، ناراحت
وویَثْرَ= vuyasra وحشت زده
وَه= vah ـ 1ـ پوشیدن (لباس) 2ـ روشن شدن، درخشیدن
وِهْرْکَ= vehrka گرگ
وِهْرْکانَ= vehrkãna نام باستانی گرگان
وِهرکانْم= vehrkãnm ماده گرگ
وِهْرْکانوشَیَنَ= vehrkãnu shayana مرکز ـ پایتخت گرگان
وِهْرْکوبِرِتَ= vehrku bereta گرگ برده، چیزی که گرگ با خود برده
وِهْرْکوبِرِتو نَسیش= vehrku beretu nasish لاشه ی جاندار نری که گرگ برده
وِهْرْکوجَتَ= vehrkujata دریده شده به وسیله گرگ
وِهْرْکوجَتَچَ= vehrkujatacha نر دریده شده به وسیله گرگ
وِهْرْکوچیثْرَ= vehrku chisra توله ـ بچه گرگ
وِهْرْکَ وَنت= vehrka vant دارای گرگ، کسی که گرگ نگهداری می کند
وَهْمَ= vahma کرنش، تعظیم، التماس، التجا، استغاثه، دعا، نیایش، نماز
وَهْمَ اِذاتَ= vahma ezãta نام کسی
وَهْموسِنْگدَنْه= vahmu senghdanh مرد خشنود از مدح دیگران
وَهْمْیَ= vahmya شایسته ـ درخور ـ سزاوار ـ لایق ـ مستحق ستایش ـ مدح
وَهْمْ یَت= vahmyat (= وَهمیَ)
وَهْمْ یو= vahmyu مرد شایسته ـ درخور ـ سزاوار ـ لایق ـ مستحق ستایش ـ مدح
وَهْمْنَ= vahmna (= وَهمیَ)
وهورَئُکو= vohuraoko پسر فْرانَ و یکی از پیروان زرتشت
وُهومَنَنگْه= vohumanangh منش نیک، شخصیت والا
وُهومَنو= vohumanu نیکومنش، باشخصیت
وُهونِمو= vohumeno نام پسر اَوارَئوشْتْری و یکی از پیروان زرتشت
وَهِهْیا= vahehyã برای این واژه در کتاب معنی نوشته نشده است
وَهیشتَ= vahishta بهشت
وَهیشتا= vahishtã زن بهشتی
وَهیشتانْم= vahishtãnm زن بهشتی
وَهیشتانْمچَ= vahishtãnmcha زن بهشتی
وَهیشتَسچَ= vahishtascha مرد بهشتی
وَهیشتِم= vahishtem بهشتی (چه مرد و چه زن)
وَهیشتِم آ اَهوم= vahishtem ã ahum مردی که جایش در بهشت برین ـ اعلی علیین است
وَهیشتِم اَهوم= vahishtem ahum بهشت برین، اعلی علیین
وَهیشتَناس= vahishtanãs بهترین سازنده ـ تولید کننده
وَهیشتو= vahishtu مرد بهشتی
وَهیشتوئیشتی= vahishtu ishti 1ـ بهترین آروزـ درخواست ـ تقاضا 2ـ نام گات پنجم
وَهیو= vahyu (= وَنگهو) 1ـ خوب، بِه، نیک، خوش اخلاق، خوش برخورد، خوشرفتار، پاکدامن، با تقوا، با فضیلت، مفید، مؤثر، سودمند، کارساز، کار راه انداز، سود رسان 2ـ خوبی، نیکی، احسان، فضیلت، تقوا 3ـ نام کسی
وَیَ= vaya ـ 1ـ هوا، جو، اتمسفر 2ـ نام پرنده ای
وی = vi ـ 1ـ پیشوندی به معنی بی 2ـ پیگیری ـ دنبال ـ تعقیب کردن 3ـ گریختن، فرار ـ رم کردن 4ـ افتادن, سقوط کردن 5ـ پخش ـ منتشر ـ شایع کردن 6 ـ بجز، به استثنای 7ـ عکس، رقیب، حریف 8ـ دو تا، دولا، دولایه 9ـ پریدن، پرش کردن 10ـ کشتن، قتل 11ـ رفتن
ترکیب ها:
ــ آوی= ã vi آمدن به، داخل ـ وارد شدن به
ــ اَپَ وی= apa vi گریز ـ فراری دادن، گریزاندن
ــ پَئورْوَوی= paurva vi (= پَئورْواوَیُئیت) جلوتر ـ زودتر ـ قبل ـ پیش از همه آمدن، نفر اول شدن، پیشی ـ سبقت گرفتن، برتری داشتن
وی آپ= viãp بی آب
وی آ دَرِس= vi ã dares توجه ـ دقت کردن، عمیقا بررسی کردن
وی ئورْوَ= viurva بی درخت، بی گیاه، بایر
وی ئورویس= vi urvis جدا ـ سوا ـ تفکیک ـ تجزیه ـ مجزا کردن
وی ئورْویشتی= viurvishti جدایی، طلاق، تفرقه، هجر، هجران
وی ئوسئیتی= viusiti درخشیدن
وَیِئیتی= vayeiti (= وی 1 تا 5) 1ـ پیشوندی به معنی بی 2ـ پیگیری ـ دنبال ـ تعقیب کردن 3ـ گریختن، فرار ـ رم کردن 4ـ افتادن, سقوط کردن 5ـ پخش ـ منتشر ـ شایع کردن
وْیا= vyã ـ 1ـ راه، جاده 2ـ مهر، عشق، علاقه، محبت
وَیَ اِئیبْ یَسْچَ= vaya eib yascha برای این واژه در کتاب معنی نوشته نشده است
وْیاتَ= vyãta نام کسی
وْیاتَنَ= vyãtana پسر ویاتَ
وْیاخْمَن= vyãxman انجمن، نشست، شورا، جلسه
وْیاخْمَنْیَ= vyãxmanya ـ 1ـ دعوت به جلسه 2ـ اعلام عمومی کردن
ویاخْنَ= vyãxna (= ویاخَنَ) 1ـ رئیس شورا ـ انجمن ـ مجلس 2ـ انجمن، آرسن، شورا، مجلس، نشست، جلسه، محفل 3ـ نامی، سرشناس، بلندآوازه، نامدار، معروف، مشهور
وْیاخَنَ= vyãxana (= ویاخنَ)
وْیاخْنْیَ= vyãxnya رئیس انجمن ـ شورا ـ جلسه
وْیادَ= vyãda هدیه، بخشش، کادو، نعمت، موهبت، عطا، عطیه
وْیادَئیبیش= vyãdaibish بی گناه، معصوم، ساده، بی ریا
وْیادَرِسِم= vyãdaresem (= وی آ دَرِس) توجه ـ دقت کردن، عمیقا بررسی کردن
وْیارِزد= vyãrezd نام یکی از پهلوانان ایران
وْیارَیِئیتی= vyãrayeiti (بانگ خروس) که مرا از خواب بر می خیزاند
وْیامبورَ= vyãmbura گروهی از دیوهای درنده، دد، وحشی، درنده، ستمکار
وْیامْریتا= vyãmaritã (= ویمرو) سوگند یاد کردن، قسم خوردن، ابا ـ امتناع کردن
وْیانَ= vyãna (= ویانا) 1ـ تیزهوش، با استعداد، خردمند، عاقل، با هوش 2ـ بصیرت
وْیانا= vyãnã (= ویانَ)
وْیانَسْچَ= vyãnascha ـ 1ـ پیشوندی به معنی بی 2ـ پیگیری ـ دنبال ـ تعقیب کردن 3ـ گریختن، فرار ـ رم کردن 4ـ افتادن, سقوط کردن 5ـ پخش ـ منتشر ـ شایع کردن
وْیانو= vyãnu (= ویانسچَ)
وْیانْن= vyãnn هوا، جو، اتمسفر
وْیانی= vyãni ـ 1ـ تیزهوش، باهوش، با استعداد 2ـ هوش، استعداد، آی کیو
وَیاوْ= vayãv دو (2)
وْیاوَنت= vyãvant سودمند، مفید، کارساز، یاور، کمک
وْیاوَنتِم= vyãvantem مرد سودمند ـ مفید ـ کارساز ـ یاور ـ کمک
وْیاهْوَ= vyãhva پیشوندی است به معنی در آنها
ویبازو= vibãzu واحد طول به اندازه ی دو بازوی باز
ویبازودْراجَنگهْ= vibãzu drãjangh (= ویبازو)
وی بَخش= vi baxsh به همه سو توزیع ـ پخش ـ منتشر کردن
ویبَر= vibar ـ 1ـ دور بردن، تبعید کردن 2ـ پهن ـ تعریض کردن 3ـ افشاندن، پخش ـ منتشر ـ توزیع کردن
ویبِرِثْوَت= viberesvat منتشر، معروف، مشهور، نامی، بلند آوازه، سرشناس
ویبَنگَ= vibanga بد مستی، شراب بسیار خوردن
ویپ= vip لواط, همجنس ـ بچه بازی
ترکیب ها:
ــ اَپ ویپ= apa vip کردن، آمیزش ـ جماع کردن، همبستر ـ همخوابه شدن، جفتگیری، سکس
ــ پَرَویپ= para vip ریشه کن کردن، نابود ـ منهدم ـ محو کردن، از ریشه برانداختن
ویپَت= vipat ـ 1ـ گریختن، فرار کردن، در رفتن 2ـ به دور پریدن
ویپتو= viptu فاعل، بچه ـ همجنس باز، لواط کار
ویتَ= vita ـ 1ـ جدا، سوا، منفک، منفصل, متفاوت 2ـ رفته، مرده 3ـ خوب، راست، درست، حقیقی، واقعی
ویتاپَ= vitãpa بی آب
ویتاچینَ= vitãchina باعث سقط جنین
ویتارَ= vitãra واحد طول
ویتْبَئِشَنگْهْ= vitbaeshangh برکننده ی کینه ـ نفرت ـ بدی ـ دشمنی ـ عناد ـ خصومت
ویت بو= vit bu به دام ـ تله افتادن
ویتَچ= vitach گداختن، ذوب کردن
ویتَختی= vitaxti گدازگر، گدازنده، ذوب کننده
ویتَر= vitar ـ 1ـ عبور، گذر، عبور ـ گذر کردن 2ـ پهن ـ تعریض کردن 3ـ فراگیرنده ی همه جا، محیط بر همه چیز، عنوان اهورا مزدا، نامحدود، بیکران 4ـ پیگیر، دنبال ـ تعقیب کننده. (این واژه از دو واژه ترکیب شده است: تر «وی تر»، وی «وی تر»)
ویتَرِ= vitare ـ 1ـ به سوی ـ طرف این یا آن 2ـ تجاوز ـ دست¬یازی ـ دست¬اندازی به مال دیگران (= آتَرِ) 3ـ بسیار پهن ـ گسترده ـ وسیع, عریض 4ـ دورتر، بعید
ویتَرَ= vitara (= ویتَرِ)
ویتَرِآنزَنگْهْ= vitareãnzangh بیرون کردن اندوه ـ غم ـ غصه
ویتَرِآنزَهْیَ= vitareãnzahya (= ویتَرِآنزَنگْهْ)
ویتَرِتْبَئُشَنگْهْ= vitare tbaoshangh دور کننده ی بدخواهی ـ کینه ـ نفرت ـ تنفرـ انزجار
ویتَرِتْبَئُشَنگْهَیَ= vitare tbaoshanghaya (= ویتَرِتْبَئُشَنگْهْ)
ویتِرِتوتَنو= viteretu tanu روی تن را فراگرفته
ــ پَئِسو یو ویتِرِتوتَنوش= paesu yu viteretu tanush پیسی ـ جذامی که روی تن مردی را فراگرفته
ویتَستی= vitasti وجب، واحد اندازه گیری طول به اندازه ی یک وجب
ویتَستی دْراجَنگْهْ= vitasti drãjangh به اندازه ی یک وجب
ویتْکَوی= vitkavi (پهلوی: بیتَک) نام دختر زوشَک و چهارمین نوه ی دختری ایرج
ویتَنگوهَئیتی= vitangu haiti نام رودخانه ای
ویتوش= vitush ـ 1ـ ناآرام، ناراضی ـ ناخرسند ـ ناخشنود 2ـ جوشش، هیجان
ویث= vis دانستن، آگاه ـ مطلع بودن
ویثْ وَئِسَ= vis vaesa ترس، بیم، واهمه، دلهره، هراس، رعب، وحشت
ویثوش= visush زیرکانه
ویثوشا= visushã ناخرسندی، ناخشنودی، نارضایتی
ویثوشَوَنت= visushavant جوشان، جوشنده
ویثوشی= visushi (= ویثوش)
ویثْ ویسوبوئیورَ= visvisu buivra پر از ترس، وحشت زده، بیمناک
ویثیشی= visishi پنهانی، مخفیانه، محرمانه، سری
ویجَغْمَ= vijaqma آماده ترین (برای کمک)
ویجَس= vi jas ـ 1ـ توسعه همه جانبه دادن 2ـ به آن سو ـ طرف ـ سمت رفتن
ویجَم= vi jam ـ 1ـ داخل ـ وارد شدن 2ـ آزمایش نیرو کردن، توان سنجیدن
وْیَچ= vyach جلسه، شورا، همایش، کمیسیون
ویچَر= vichar ـ 1ـ معلق بودن، عقب جلو کردن 2ـ از جان گذشتن، ایثار کردن 3ـ بازشناختن 4ـ جدا ـ قطع ـ تفکیک ـ منفصل کردن
وی چَرَنا= vi charanã شاخه شاخه، جاده فرعی
ویچی= vichi ـ 1ـ برگزیدن، انتخاب کردن، شناختن 2ـ تماشا ـ مشاهده ـ نظر کردن 3ـ تصمیم گرفتن
ویچیثَ= vichisa ـ 1ـ رأی ـ حکم دادگاه 2ـ بینش، بصیرت، معرفت، شناخت، تز، دکترین
ویچیثْرَ= vichisra (= ویچیثَ)
وی چیچا= vi chichã گچ، ساروج، سیمان
ویچیدیائی= vichidyãi ـ 1ـ برگزیدن، انتخاب کردن، شناختن 2ـ تماشا ـ مشاهده ـ نظر کردن
ویچیرا= vichirã ـ 1ـ رأی، حکم، فتوا 2ـ قاضی 3ـ مشاور
ویچیش= vi chish آماده ـ حاضر ـ فراهم ـ تهیه ـ مهیا کردن
ویچینْثْوَرِ= vichinsvare باز، مفتوح
وی خْرومَنت= vi xrumant سنگدل، بی مهر، قسی القلب
وید= vid ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، آموختن، یاد گرفتن، درک کردن, آگاه ـ مطلع ـ باخبر شدن 2ـ دیدن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ تحصیل کردن 4ـ آگاهی، اطلاع 5 ـ فراهم ـ آماده ـ تهیه ـ مهیا ـ حاضر کردن 6ـ افزودن، تکثیر ـ بیش ترکردن، پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دادن 7ـ دانش، علم، تحصیل، دانش آموزی 8 ـ درآمد، حقوق، سود، نفع، فایده، منفعت 9ـ پیدا کردن، یافتن 10ـ پیشامد، رخداد، رویداد، اتفاق، حادثه
ترکیب ها:
ــ آوید= ã vid ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، درک کردن، اطلاع ـ آگاهی یافتن، باخبر شدن 2ـ هدیه کردن 3ـ آشکار ـ معلوم ـ روشن ـ تفسیر ـ تصریح کردن. توضیح دادن
ــ اَئیوی وید= aivi vid ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، درک کردن، پی بردن، آگاه ـ باخبر شدن 2ـ آگاه ـ آشکارـ علنی ـ پیدا ـ هویدا ـ ظاهرـ تصریح کردن، فهماندن، شناسانیدن 3ـ بلند گفتن
ــ اوزْوید= uz vid خوب شناختن، خوب دانستن، خوب فهمیدن، درک عمیق
ــ پَئیتی وید= paiti vid ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، درک کردن، آگاه ـ باخبر ـ مطلع شدن 2ـ دیدن، نگریستن، تماشا ـ مشاهده کردن
ــ فْرَوید= fra vid ـ 1ـ تعریف کردن, شناساندن 2ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ کردن 3ـ پسندیده ـ مقبول
ــ نی وید= ni vid ـ 1ـ دعوت ـ احضار کردن، فراخوانی سهامداران ـ شرکاء 2ـ نوید ـ وعده ـ قول دادن
ــ وی وید= vi vid ـ 1ـ ناآگاهی، جهل 2ـ ارج نهادن، بزرگداشتن، تکریم ـ تمجید کردن
ویدا= vidãـ 1ـ چسبیدن ـ وصل ـ ملحق شدن به 2ـ مؤمن، باورمند 3ـ جستجو ـ تحقیق ـ کاوش ـ پژوهش کردن، کاویدن 4ـ بنیاد نهادن، تأسیس کردن 5 ـ پذیرفتن، قبول ـ تأیید ـ تصدیق کردن 6ـ سراسر گسترده بودن 7ـ به حال خود رها کردن 8ـ به خدمت درآوردن، استخدام کردن 9ـ هدیه کردن یا دادن 10ـ سودمند، مفید 11ـ فراهم ـ تهیه شده 12ـ روال ـ روند ـ مسیر چیزی را مشخص کردن 13ـ آماده شدن
وی دَئِوَ= vidaeva جدایی از دیوها، عزت نفس، مبارزه با هوای نفس، جهاد اکبر
وی دَئِوو داتِم= vidaevu dãtem قانون ضد دیو، وندیداد، یکی از کتاب های اوستا که دست نخورده مانده و در برگیرنده ی قوانین دینی است.
وی دَئِووکَرَ= vidaevu kara ضد شیطان
ویداتَ= vidãta رأی، حکم
ویداتا= vidãtã (= ویدا)
ویدانْس= vidãns دانستن، فهمیدن، آموختن، یاد گرفتن، درک کردن, آگاه ـ مطلع ـ باخبر شدن، درک، فهم، شعور، استعداد
ویدَتْگَئو= vidatgau نام کسی
ویدَذَفْشو= vidazafshu نام یکی از هفت کشور بزرگ باستانی جهان که همسایه ایران بوده اند
ویدَر= visar پشتیبانی ـ یاری ـ کمک ـ حمایت ـ نگهداری ـ حفاظت ـ حراست ـ محافظت کردن
ویدرْوانَ= vidrvãna شمعک
ویدَسْرَوَ نگْهْ= vidasravangh ـ 1ـ نیکنام، دارای حسن شهرت 2ـ نام کسی
ویدَسْرَوَ نگْهو= vidasravanghu مرد نیکنام، دارای حسن شهرت
ویدَکَ= vidaka فراهم ـ تهیه کننده، کاسب، تدارکاتچی
ویدو= vi du با خشونت حرف زدن، درشتی کردن
ویدْوَئِشَ= vidvaesha بیرون کننده ی بدی، اندیشه ـ پندار ـ گمان نیک
ویدْوَئِشتْوَ= vidvaeshtva مرد بی آزار ـ پاکدلریال دارای قلب صاف ـ صاف دل ـ بی کینه
ویدوئیثرَ= viduisra (فرانسه، انگلیسی: ویدئو) 1ـ بیننده، تماشاگر ـ تماشاچی، مشاهده ـ ملاحظه کننده 2ـ دیدن، تماشا ـ مشاهده کردن
ویدوئی یوم= viduiyuma (= وی دَئِوَ) جدایی از دیوها، عزت نفس، مبارزه با هوای نفس، جهاد اکبر
ویدوش= vidush فهمیده، عاقل، با شعور
ویدوش ئَشَ= vidush asha ایمان ارادی ـ عالمانه
ویدوش گاثَ= vidush gãsa گاتها شناس، مفسر گاتها
ــ نَرِم ویدوش گاثِم= narem vidush gãsem مرد گاتها شناس
ویدوش یَسنَ= vidush yasna یَسنا شناس، مفسر یسنا
ویدْوَنوئی= vidvanui ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، آموختن، یاد گرفتن، درک کردن, آگاه ـ مطلع ـ باخبر شدن 2ـ دیدن
ویدْووژ= vidvuž تبعید کردن
ویدی= vidi به همه سو نگاه ـ نظر ـ توجه کردن، توجه همه جانبه داشتن
ویدیذارَ= vidizãra (= ویدَر) پشتیبانی ـ یاری ـ کمک ـ حمایت ـ نگهداری ـ حفاظت ـ حراست ـ محافظت کردن
ویدیذْوَنگْهْ= vidizvangh پنهانی ـ نامحسوس زیر نظر گرفتن
ویدیشا= vidishã دانش، علم
ویدیشِمْنَ= vidishemna پاک، مقدس
ویذ= viz (= بیذ) شکستن، قطع ـ قطعه کردن، قطع
ویذَئِتَر= vizaetar نگهبان، مراقب، ناظر، زیر نظر گیرنده
ویذاوْنْتِ= vizãvnte (= ویدا)
ویذچوئیشْتَ= vizchuishta معروف ـ مشهور ترین
ویذَتْ خْوَرِنَنگْهْ= vizat xvarenangh نام یکی از شش تن یاران سوشیانت
ویذوتو= vizutu همسان، شبیه، مشابه، مانند، مثل، نظیر
ویذْوَنَ= vizvana نام کوهی است با چهار ستیغ ـ چکاد ـ قله
ویذْوَنَگهْ= vizvangh آگاه، هشیار، فهمیده، عاقل
ویذَوی= vizavi فریب نخورنده، زیرک، با سیاست
ویذیا= vizyã دانش، علم
ویرَ= vira یَل، مرد، دلاور
ویراز= virãz فرمان ـ دستور دادن، امر ـ حکم کردن، بخشنامه ارسال کردن
ویرازَ= virãza نام یکی از پهلوانان ایران
ویراسْپَ= virãspa نام کسی
وْیَرِثا= vyaresã ـ 1ـ آلودگی، ناپاکی، نجاست، کثافت 2ـ جرم، بزهکاری، خلافکاری
وْیَرِثْیا= vyresyã کفر، الحاد، ارتداد
وْیَرِثْیَیاو= vyresyayãv زن کافر ـ ملحد ـ مرتد
ویرَجَن= virajan مرد افکن، ابرپهلوان، پهلوان کُش
وْیَرْشَوَنت= vyarshavant نام کسی
ویرِنْجَن= virenjan (= ویرجن)
ویرود= virud روئیدن، بالیدن، رشد ـ نمو کردن
ویرو دْرَئُنَنْگْهْ= viru draonangh تابع، مقلد
ویرو دْرَئُنَنْگْهِم= viru draonanghem مرد تابع ـ مقلد
ویرو رَئُذَ= viru raoza آدم نما، ربات
ویرو مَزَ ویرومَزَنگْهْ= viru maza virumazangh ارزش قول مرد بهتر از اوست
ویرو نیاوْنْچ= viru nyãvnch مرد افکن
ویرو وانثْوَ= viru vãnsva گروه یلان ـ پهلوانان، تیم وزنه برداران
ویرو وانثْوِاو= viru vãnsveãv گروه ـ تیم زنان پهلوان ـ قهرمان ـ وزنه بردار
ویرو وانثْوَننانْم= viru vãnsvannãnm گروه ـ تیم زنان پهلوان ـ قهرمان ـ وزنه بردار
ویرو وَسْتْرَ= viru vastra جامه ـ رخت ـ لباس مردانه
ویرْیَ= virya پهلوان زاده، دلیر
ویریانْم= viryãnm زن دلیر ـ پهلوان زاده
ویزَئُثْرَ= vizaosra نالایق نعمت
ویزَئُثرانم= vizaosrãnm زن نالایق نعمت
ویزباری= vizbãri کجی، ناراستی، بد اندامی، ناموزونی
ویزَرِشَ= vizaresha نام یکی از دیوها
ویزَرِش= (= نیزرش) اندوهگین ـ دلگیر ـ دلخور ـ دلتنگ ـ غمگین ـ ناراحت ـ غصه دار کردن
ویزَفانَ= vizafãna بی زبان، کم حرف
ویزَفانو= vizafãnu مرد بی زبان ـ کم حرف
ویزو= vizu گونه ای سگ، سگی که پارس نمی کند
ویزْواو= vizvãv مرده، میت، جسم بی جان، جنازه
ویزوئیشْتَ= vizuishta پاک، پاکیزه، تمیز، مطهر، طاهر
ویزوویشْتَ= vizvuishta نیرومند ـ پرتوان ـ توانمند ـ زورمند ـ پر زور ـ توانا ـ قوی ترین
ویژْوَنْچَ= vižvancha همه جهت ـ طرف ـ سمت ـ سو، همه جانبه
ویژی اَرْشْتی= viži arshti ـ 1ـ نیزه دار 2ـ نام یکی از خویشاوندان گشتاسب شاه
ویژیبْیو= vižibyu دهکده، روستا، آبادی
ویژْیَرْشْتی= vižyarshti (= ویژی اَرْشْتی)
ویژین= vižin کر کننده
ویس= vis ـ 1ـ مرکز یا پایتخت طایفه (نگاه کنید به: تئوما) 2ـ بودن، به وجود آمدن 3ـ آمدن 4ـ رخنه ـ نفوذ کردن، داخل ـ وارد شدن 5 ـ دست زدن، لمس کردن 6ـ پذیرفتن، قبول کردن 7ـ دریافت ـ اخذ کردن 8ـ هماهنگی ـ موافقت ـ تطابق کردن 9ـ همراهی ـ تشییع کردن 10ـ پسندیدن، حلال دانستن 11ـ اطاعت ـ تبعیت ـ تقلید کردن 12ـ گرفتار بودن 13ـ توجه دادن، متوجه کردن 14ـ توجه ـ نظر ـ ملاحظه ـ دقت کردن 15ـ دهکده، روستا، آبادی، دهات 16ـ خانواده، خانوار 17ـ عضو خانواده
ترکیب ها:
ــ اَئیوی ویس= aivi vis گرفتن، دریافت ـ اخذ کردن، پذیرفتن، قبول کردن
ــ پَئیتی ویس= paiti vis گرفتن، دریافت ـ اخذ کردن، پذیرفتن، قبول کردن، رضایت دادن
ــ فْرَویس= fra vis ـ 1ـ جلو ـ پیش آمدن، سبقت گرفتن 2ـ بودن، وجود داشتن
ویسَئیتی= visaiti (=ویستَ) بیست
ویسَئیتی وَنت= visaiti vant بیست لایه
ویسانسْتَ= visãnsta پند، اندرز، رهنمود، نصیحت
ویسانسْتَچَ= visãnstacha زن نصیحت گر ـ ناصح
ویسانسْتِمَ= visãnstem مرد نصیحت گر ـ ناصح
ویسانسْتِمو= visãnstemu مرد نصیحت گر ـ ناصح
ویسپَ= vispa ـ 1ـ همه، کل، عموم، مجموع 2ـ هر 3ـ تمام، کامل، کافی، سالم، دست نخورده
ویس پَئیتی= vispaiti کدخدا، بزرگ ده ـ کوچه ـ محله
ویسپا= vispã کامل، سالم، تمام
ویسپائو=vispãu همیشه، دائم، مستمر
ویسپانْم= vispãnm زن کامل ـ سالم
ویسپانْمْ هوجیائیتی= vispãnm hujyãiti زندگی سراسر خوب ـ سالم
ویسپایو= vispãyu ـ 1ـ کامل، تمام، کافی، سالم، بی نقص، رسا 2ـ هر 3ـ همه، عموم، مجموع
ویس پَبْدَ= vispabda همه ی قیود ـ قیدها ـ بندها
ویسپَت= vispat رئیس قبیله
ویسپَتَئُروا= vispataorvã نام مادر سوشیانت
ویسپَتَئُروَئیری= vispataorvairi (= ویسپَتَئُروا)
ویس پَتَئُرُشی= vispataoroshi نام زنی بسیار مؤمن
ویس پَتَش= vis patasha خالق کل، آفریدگار همه، لقب اهورامزدا
ویسپَ ثَئُرْوَ= vispa saorva از هواخواهان ارجاسب و دشمن زرتشت
ویسپَ ثَئُرْووئَشتی= vispa saorvashti نام یکی از تورانیان هواخواه ارجاسب که دشمن ایران و دین زرتشت بود
ویسپَ خْواثْرَ= vispa xvãsra مرد بهره مند از آرامش ـ آسایش ـ رفاه کافی، مرد مرفه
ویسپَرَ= vispara (= ویسپَر)
ویسْپَر= vi spar ـ 1ـ زیر و رو کردن 2ـ تیپا ـ لگد زدن
ویس پَرَت= visparat (= ویسپَرَ)
ویسپِم= vispem کامل، سالم(چه زن و چه مرد)
ویسپِمَ= vispema کامل ـ کافی ـ سالم ترین
ویسپِمایو= vispemãyu کامل ـ سالم ترین مرد
ویسپِمچَ= vispemcha (= ویسپمایو)
ویسپِمَزیشتَ= vispemazishta بالاتر ـ برتر ـ عالی تر ـ کامل تر از همه
ویسپَنَ= vispana ـ 1ـ همه، کل، عموم، مجموع 2ـ هر 3ـ کامل، سالم، کافی، بی نقص، درست، صحیح، رسا
ویسپو= vispu کامل، سالم، تمام
ویسپوئیبیوهارو= vispu ibyu hãru مرد یا نر کامل ـ سالم نگهبان
ویسپو اَفْسْمَنَ= vispu afsmana دیوان کامل شعر، کلیات
ویسپو اَیارَ= vispu ayãra هر روز، همه روزه
ویسپوبامَ= vispu bãma پر درخشش، پرنور، نورانی
ویسپوبامْیَ= vispu bãmya (= ویسپوبامَ)
ویسپوبیش= vispu bish درمان هر درد
ویسپوپَئِسَنگْهْ= vispu paesangh پرشکوه ـ جلال ـ عظمت
ویسپوپَئِسَنگْهِم= vispu paesanghem مرد پرشکوه ـ جلال ـ عظمت
ویسپو پَئِسو= vispu paesu (= ویسپوپَئِسَنگْهِم)
ویسپوپَئِسْیَ= vispu paesya دکوراسیون کامل، آرایش غلیظ، سرتا پا زینت
ویسپوپَئِسْیم= vispu paesim زن با آرایش غلیظ ـ سرتا پا زینت
ویسپوپَئیتی= vispu paiti رئیس جمهور
ویسپوپَثَن= vispu pasan همه ی راه ها، طرق
ویسپوپیسَ= vispu pisa همه جور زیورآلات
ویسپوتَنو= vispu tanu همه ی تن ـ بدن ـ پیکر ـ اندام
ویسپوخْواثْرَ= vispu xvãsra اوج خوشبختی ـ سعادت
ویسپوخْواثْرِم= vispu xvãsrem مرد در اوج خوشبختی ـ سعادت
ویسپوخْرَثْوَ= vispu xrasva با همه ی هوشیاری ـ دانایی ـ خرد ـ توجه
ویسپوخْرَثْوو= vispu xrasvu مرد با همه ی هوشیاری ـ دانایی ـ خرد ـ توجه
ویسپوخْوَرِنَ= vispu xvarena با همه ی شکوه، با تمام عظمت
ویسپودْروج= vispu druj دروغ بزرگ، دروغ از راست بهتر
ویسپوسَرِذَ= vispu sareza هر نوع ـ همه ـ تمام گونه هاـ انواع ماده (در برابر نر)
ویسپوگَئُنَ= vispu gaona همه گونه، انواع، همه نوع
ویسپومَهْرْکَ= vispu mahrka انواع آفت ها ـ بیماری هاـ میکرب ها ـ ویروس ها، پر آفت، کلکسیون بیماری
ویسپَوَنَ= vispavana قادر متعال، لقب اهورامزدا
ویسپووانثْوَ= vispu vãnsva انواع دام ـ حشم ـ گله ـ رمه
ویسپووانثْوو= vispu vãnsvu انواع دام ـ حشم ـ گله ـ رمه نر
ویسپووِرِثْرَ= vispu veresra پیروز قاطع
ویسپووِرِثْرو= vispu veresru مرد پیروز قاطع
ویسپووِرِزْیَ= vispu verezya زن به اندازه ی کافی کارامد ـ کارا ـ کارساز ـ مؤثر ـ مفید ـ سودمند
ویسپووَهمَ= vispu vahma سزاوار ـ درخور ـ شایسته ـ لایق هر گونه تعظیم ـ مدح ـ تمجید ـ تکریم ـ بزرگداشت
ویسپوهَنکِرِثْیَ= vispu hankeresya ـ 1ـ با همه ی پیامدها ـ عواقب 2ـ با همه ی نیایش ها، دعاها
ویسپوهوجیائیتی= vispu hujyãiti زندگی سراسر خوب
ویسپوهوجیائیتیش= vispu hujyãitish زندگی سراسر خوب مرد
ویسپوویذْواو= vispu vizvãv مرد علیم ـ علامه ـ دانای همه چیز
ویسپوویذْوَنگْهْ= vispu vizvangh علیم، علامه، دانای همه چیز
ویسپوویذْواونگْهِم= vispu vizvãvnghem مرد علیم ـ علامه ـ دانای همه چیز
ویسپَ هیشَس= vispa hisha بصیر، بیننده ی همه چیز (لقب اهورامزدا)
ویسْتَ= vista آگاه ـ مطلع ـ باخبر از، معرف
ویسَتَ= visata بیست
ویسْتَ ئورو vista uru= نام پسر نوذر و برادر توس
ویسْتَ ئوروَ= vista urva (= وشتئرو) نام پسر پات خوسرَو و نوه ی پسری لهراسپ
ویسَتَ گایَ= vista gãya بیست تکه
ویستو= vistu ـ 1ـ دانستن، فهمیدن، آموختن، یاد گرفتن، درک کردن, آگاه ـ مطلع ـ باخبر شدن 2ـ دیدن، مشاهده ـ تماشا کردن
ویسْتوفْرَئُرِئیتی= vistufraoreiti بسیار دانا، علیم، حکیم، علامه, عالم، عالم دینی
ویسْتی= visti دانش، علم، اطلاعات، آگاهی
ویسْرَسْچ= visarsch سراسر پاشیدن، از هر طرف شایع ـ منتشر کردن
ویسْرو= visru تا پایان ـ آخر ـ انتها گوش کردن
ویسْروتَ= visruta نام کسی
ویسْروتارَ= visrutãra نام کسی
ویسَن= visan اهل و عیال، اهل بیت
ویسو= visu ـ 1ـ از هم جدا ـ منقطع ـ منفصل ـ منفک دانستن 2ـ اولویت دادن 3ـ با دقت پیدا کردن 4ـ برگزیدن، انتخاب کردن
ویسوئیریچ= visu iricha خالی کردن روستا
ویسوئیریچو= visu irichu مردی که برای همیشه از روستا می رود
ویسی= visi ـ 1ـ دهکده، روستا، آبادی، دهات 2ـ کوی، محل، محله 3ـ خانواده، اهل بیت، اهل و عیال
ویسیَ= visya دهاتی، روستایی
ویسیاو= visyãv زن دهاتی ـ روستایی
ویسیاوچَ= visyãvcha مرد دهاتی
ویسیو= visyu مرد دهاتی ـ روستایی
ویش= vish ـ 1ـ پاشیدن، افشاندن, پخش ـ منتشر ـ شایع کردن 2ـ تر ـ خیس ـ نمناک ـ مرطوب کردن 3ـ زهر، سم 4ـ آب 5 ـ فاصله
ویشَیائَذچَ= vishayãazcha زهر جانور ماده
ویشَپْتَثَ= vishaptasa ماه شب چهارده
ویشپَثَن= vishpasan مسیر پرندگان
ویشتاسْپَ= vishtãspa گشتاسب شاه
ویشتَر= vishtar مدیر، رئیس
ویش چیثْرَ= vish chisra شیره ـ عصاره گیاه دارویی
ویشَسْتَر= vishastar شاخه شاخه ـ شعبه شعبه
ویشَ گَئینْتی= visha gainti بوی گند ـ بد ـ تعفن ـ سم
ویشَن= vishan مؤسس، پایه ـ بنیانگذار
ویشَوَ= vishava نام کوهی
ویشو= vishu ـ 1ـ تعریض کردن 2ـ پراکنده ـ جدا از هم ـ منتفرق بودن
ویشووَئِپَ= vishu vaepa زهر ساز، تولید کننده ی مواد سمی
ویشووَئِپَهی= vishu vaepahi مرد زهر ساز ـ تولید کننده ی مواد سمی
ویشَوَنت= vishavant زهرآلود، سمی
ویشَوَنتِم= vishavantem جانور نر زهرآلود ـ سمی
ویش هَئورْوَ= vish haurva پاسبان، مأمور شهربانی ـ نیروی انتظامی، آن که از شهر مراقبت می کند
ویش هَرِزَنَ= vish harezana پر آب، آبدار
ویش هوشْکَ= vish hushka بی زهر، بی خطر، غیر سمی
ویش هوشْکو= vish hushku جانور نر بی زهر ـ بی خطر ـ غیر سمی
ویشْیاتا= vishyãtã (= ویسو) 1ـ از هم جدا ـ منقطع ـ منفصل ـ منفک دانستن 2ـ اولویت دادن 3ـ با دقت پیدا کردن 4ـ برگزیدن، انتخاب کردن
ویغْزْرَد= vi qzrad سیل، سیلاب
ویغْژَر= vi qžar لبریز ـ سرریز ـ طغیان کردن
ویفْرَ= vifra نام کسی
ویفْیَنت= vifyant نر، مرد، مذکر
ویکِرِت اوشتانَ= vikeret ushtãna فرشته ی مرگ، عزرائیل، آن که روح را از تن جدا می کند
ویکَن= vikan هم سطح کردن خاک، با خاک یکسان کردن، پائین کشیدن، ویران کردن
ویکَنتی= vikanti (= ویکن)
ویکوسْر= vikusr گستردگی، وسعت، تفصیل
ویکوسْرَ= vikusra پهن، گسترده، وسیع، گشاد
ویکوسْرِم= vikusrem (= ویکوسْرَ)
ویگاسَنگْهْ= vigãsangh ـ 1ـ نوک، ستیغ، چکاد، قله، رأس 2ـ گوشه، زاویه 3ـ پهلو، جنب، کنار
ویگَرِوْ= vigarev به دام ـ تله افتاده، گرفتار ـ اسیر شده
ویمَئیذْیَ= vimaizya مرز، سرحد
ویماذَنگْهْ= vimãzangh دارو، دوا
ویمَد= vimad نسخه، دستور دارویی
ویمَرِز= vimarez زدودن، خط زدن، محو ـ نابود ـ پاک کردن
ویمَرِزَ= vimareza پاک، مقدس، پارسا، متقی
ویمَرِزیشتِم= vimarezishtem پاک ـ مقدس ـ متقی ـ پارساترین (چه زن و چه مرد)
ویمَرِنچ= vimarench ویران ـ تخریب ـ خراب ـ منهدم کردن
ویمْرو= vimru سوگند یاد کردن، قسم ـ سوگند خوردن
ویمَن= viman افکار به هم ریخته داشتن، استرس، با آشفتگی اندیشیدن، ناآرام و بی تاب شدن
ویمَنَکَرَ= vimanakara مرد وحشت زده ـ هراسیک ـ ترسیک
ویمَنَنگْهْ= vimanangh گمان، پندار، ظن، حدس
ویمَنوهْیَ= vimanuhya سست باوری، هُرهُری مذهبی، دینداری اَلَکی
ویمیتَ= vimita ناموزون، ناهماهنگ، کج و معوج، بد شکل، بد فرم
ویمیتودَنتانَ= vimitudantãna کج دندان
وین= vin دیدن، نگاه ـ تماشا ـ مشاهده ـ توجه ـ نظر کردن, نگریستن
ترکیب ها:
ــ آوین= ã vin نگریستن، دیدن، تماشا ـ مشاهده کردن، عمیقا بررسی کردن
ــ اَئیوی وین= aivi vin نگریستن، دیدن، مشاهده ـ تماشا ـ نگاه ـ نظر ـ توجه کردن به
ــ پَئیتی وین= paiti vin ـ 1ـ دیدن، تماشا ـ مشاهده ـ نگاه ـ نظر ـ توجه کردن 2ـ پست تر از خود دانستن، تحقیر کردن، خوار ـ ناچیز شمردن، به دیده ی حقارت نگریستن
ــ پَئیری وین= pairi vin همه طرف را دیدن، دید کامل داشتن، همه جانبه نگریستن
ــ هانْم وین= hãnm vin ـ 1ـ اداره کردن، به کار گرفتن، استخدام ـ به خدمت گرفتن 2ـ دیدن، تماشا ـ مشاهده ـ نگاه ـ نظر ـ توجه کردن
وینَث= vinas بریدن، پاره ـ قطع کردن
ویندَتْ سْپاذَ= vindat spãza نگهبان سپاه، انتظامات، قرارگاه پادگان
ویندَثَ= vindasa بهره ور، نافع، سود برنده، ذینفع، کاسب
ویندَخْوَرِنَ= vindxvarena شکوه ـ عظمت یابنده
وینَس= vinas ـ 1ـ کاملا ـ به طور کامل ناپدید ـ غیب شدن 2ـ کاملا ـ به طور کامل نابود شدن
وینَسِ= vinase (= وینَس)
وینَستی= vinasti ـ 1ـ به دست آوردن، کسب ـ تحصیل کردن 2ـ آگاهی، اطلاع 3 ـ فراهم ـ آماده ـ تهیه ـ مهیا ـ حاضر کردن 4ـ افزودن، تکثیر ـ بیش ترکردن، پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه دادن
وینَسیات= vinasyãt (= وینَس)
وْیَنگورَ= vyangura آلودگی، چرک، عفونت، کثافت، نجاست
وینَم= vinam ـ 1ـ خم ـ کج ـ متمایل کردن 2ـ به اطراف پراکندن، متفرق کردن 3ـ گشودن، افتتاح کردن
وَیو= vayu هوا
وی وَئُجَ= vivaoja او آن را جدا می کند
وی وَئُجو= vivaoju مرد جدا کننده، قاطع
وی وَئُزَیِ ئیتی= vivaozayeiti (= وی یوز) فرو کش کردن، ساکت شدن، پس رفتن، عقب نشستن
وَیوئی= vayui وای، آه، افسوس، دریغ
وی وَئیتی= vi vaiti خوش هوا، هوای مطبوع ـ دلپذیر، نسیم دار، با طراوت
وی وَئیتیم= vi vaitim زن دلپذیر ـ جذاب
وی وا= vivã بیرون راندن، خارج ـ طرد کردن
وی وائیتیش= vivãitish زنِ بیرون ـ خارج کننده
وی واپ= vivãp بی آبی، خشکسالی
وی واپَت= vivãpat خشکسالی، بی آبی
وی وار= vivãr بارش، باریدن، باران
وی وارا= vivãrã باران بسیار، پر باران
وی وارِشْوَ= vivãreshva نام کسی
وی وازَیَنْتو= vivãzayantu (= وی وَذ)گرد ـ رُند ـ جمع شدن، تجمیع
وَیوبِرِتَ= vayu bereta آنچه به وسیله مرغان یا پرندگان آورده شده
وَیوبِرِتو نَسیش= vayu beretu nasish شکاری که به وسیله مرغان یا پرندگان نر آورده شده
وَیوبِرِدو= vayu beredu نفس کشیدن، تنفس کردن
وَیوتوتَ= vayu tuta ترسناک و نیرومند
وَیودارَ= vayu dãra دولبه، دو دم
وَیودارَنْم= vayu dãranm مرد دولبه یا دو اخلاق ـ شخصیت
وی وَذ= vivaz گرد ـ رُند ـ جمع شدن، تجمیع
وی وَرِز= vivarez بر عکس ـ برخلاف رفتار کردن
وی وَرِزدْوَت= vi varezdvat ـ 1ـ رقابت، جدال، مناقشه 2ـ تغییر دادن
وی وَرِزدْوَتو= vi varezdvatu مرد رقیب ـ اهل مناقشه ـ تغییر دهنده
وی وَرِشَ= vi varesha ـ 1ـ آرزو می کنم که بسیار عبادت کنم 2ـ من وفادارانه خدمت خواهم کرد
وْیوسان= vyusãn سحر
وْیوشْتی= vyushti صبح زود ـ علی الطلوع، سپیده دم، پگاه، بامداد
وَیوگْرَوَنَ= vayu gravana شلوار مردانه
وی وَن= vivan دوست ـ علاقه ـ محبت داشتن، مهر ـ عشق ورزیدن
وی وَنگْهْ= vivangh درخشیدن، برق زدن
وی وَنگْهْنَ= vivanghna نامی برای پدر جمشید
وی وَنگْهْ وَت= vivanghvat نام پدر جمشید
وی وَنگْهوشَ= vivanghusha نامی برای پدر جمشید
وی وَیَ= vivaya پرنده، مرغ
وی وید= vivid ـ 1ـ ناآگاهی، جهل 2ـ ارج نهادن، بزرگداشتن، تکریم ـ تمجید کردن
وی ویدویِ= vi viduye ناآگاهی، جهل
ویهَچَ= vihacha ـ 1ـ ناساز، مخالف 2ـ از
وی یا= vi yã ـ 1ـ از میان ـ بین رفتن 2ـ نیایش ـ دعا کردن 3ـ سوراخ ـ رخنه ـ نفوذ کردن 4ـ استعداد
وی یوز= vi yuz فرو کش کردن، ساکت شدن، پس رفتن، عقب نشستن
«»
ﻫِ= he (= تَ، شی) 1ـ این, آن، آن مرد، آن زن، آن جا 2ـ جاگرفتن، خانه ـ لانه ـ منزل ـ آشیان کردن، مسکن ـ مأوا گزیدن، جایگیر ـ مستقر شدن
ﻫَءِ= hae (= هَئِتیومَنْت) نام سرزمینی به نام هیرمند و نیز نام رودخانه ی هیرمند که به دریاچه ی هامون در سیستان می ریزد
ﻫَءُ= hao خوب
هَئُبَئُذیش= haobaozish بوی خوش زن یا ماده
هَئِتیومَنت= haetyumant هیرمند
هَئِثَ= haesa ـ 1ـ ترس، هراس، بیم، دلهره، واهمه، رعب، وحشت 2ـ اندوه، دلگیری، غم، غصه
هَئِچَتْ اَسپَ= haechat aspa نام پنجمین نیای زرتشت. زرتشت < پوئورو شَسْپَ < پیتَر اَسپَ < اروَتَ اسپَ < هَئِچَتْ اَسپَ
هَئِچَتْ اَسپانَ= haechat aspãna از تبار هَئِچَت اَسپَ
هَئِچَنگْهْ= haechangh کم باران، بی آب، خشک
هَئِچو= haechu پل
هَئِچیات= haechyãt خشک، خشکاندن
هَئِز= haez دنبال ـ پیروی ـ پیگیری ـ تعقیب ـ تقلید کردن
هَئُزانْثْوَ= haozãnsva عقل سلیم
هَئُسْرَئُگَئُنَ= haosra ogaona خسرو گونه، خسرو وار، مانند خسرو
هَئُسرَوَ= haosrava خسرو
هَئُسْرَوَنْگهَ= haosravangha ـ 1ـ خوشنام، نیکنام 2ـ کیخسرو پسر سیاوش و نوه ی کیکاووس از شاهان کیانی 3ـ دریاچه ی خسرو یا اورمیه
هَئُسْرَوَنْگهَنَ= haosra vanghana از خانواده ی کیخسرو
هَئُسَفْنَ= haosafna روی (فلز)، پولاد، مس، برنج، قلع
هَئُسَف نَئِنَ= haosafnaena پولادین
هَئُسَف نَئِنوسَئِپَ= haosaf naenusaepa ذوب فولاد
هَئُسَف نَئِنْیْ= haosafnaeni پولادین
هَئُسَف نَئِنْیانْم= haosafnaenyãnm مرد چکش پولادین
هَئُسَف نَئِنیش= haosaf naenish مرد پولادین
هَئُش= haosh خشکیدن، خشک شدن
هَئُشاتَ= haoshãta بسیار شاد، خیلی خوشحال
هَئُشْیَنتَ= haoshyanta آبستنی، بارداری، حاملگی، زایمان، فارغ شدن
هَئُشْیَنگْهَ= haoshyangha هوشنگ (هَئُو= خوب + شْیَنگه = خانه، منزل، مسکن) در افسانه های ایران باستان آمده که هوشنگ نخستی« کسی بود که روی زمین خانه ساخت و به مردم آموخت که خانه بسازند
هَئِک= haek ریختن، پاشیدن، خیس ـ تر کردن
هَئِم= haem منش، شخصیت، کاراکتر، اخلاق، ذات، سرشت، نهاد
هَئُم= haom مال خود
هَئُمَ= haoma (سنسکریت: سُمَ؛ پهلوی: هُم) 1ـ هوم، ریش بز؛ درختچه ای از تیره ی گنتاسه که نزدیک به مخروطیان است. نام علمی آن اِفِدرا می باشد و آلکالوئیدی به نام اِفِدرین از آن به دست می آورند که اثراتی مانند آدرنالین دارد و سم آن نیز از آدرنالین کم تر است و از راه دهان مصرف می شود. ایرانیان باستان این گیاه را مقدس می شمردند و شیره ی آن را می جوشاندند تا جایی که دارای رنگ شود و معتقد بود که این جوشانده، شادی افزاست. این جوشانده الکل نیز دارد که ایرانیان باستان آن را روی آتش می ریختند تا شعله ور شود (فرهنگ فارسی معین) 2ـ نام پیامبری پیش از زرتشت که آئین نیایش و نوشیدن هوم از اوست 3ـ نام کسی که افراسیاب را در کوهی دستگیر کرد و دست بسته به کیخسرو داد 4ـ الهه یا ایزدی به نام هَئُمو دورَئَشو یعنی هوم دور کننده ی بیماری و درد
هَئُمَ چینَ= haoma china هوم خوشمزه ـ گوارا ـ زود هضم
هَئُمَ چینِم= haoma chinem خداوندی که هوم خوشمزه ـ گوارا ـ زود هضم می آفریند
هَئُمِم فْراشْمیم= haomem frãshmim هوم خوشبختی بخش
هَئُمَنَنگْهْ= haomanangh دارای حسن ظن، خوش بین، نیک اندیش، خوش گمان
هَئُمَنَنگْهیمْنَ= haomananghimna حسن ظن، خوش بینی، نیک اندیشی، خوش گمانی، حسن نیت
هَئُموئَنگْهَرِزانَ= haomu angharezãna پالایشگر ـ پالاینده ـ صافی ـ تصفیه کننده ی هوم
هَئُموئَنگْهَرْشْتَ=haomu angharshta چشنده ی هوم
هَئُموخْوَرِنََنگْهْ= haomu xvarenangh ـ 1ـ هوم درخشان ـ روشن 2ـ نام کسی
هَئُمو دورَئُشو= haomu duraoshu نام الهه یا ایزدی به نام هوم دور کننده ی بیماری و درد
هَئُموگَئُنَ= haomu gaona مانند ـ به رنگ هوم، هوم گونه، زرد ـ طلایی چون هوم
هَئُمَ وَئیتیانْم= haomavaityãnm زن دارنده ـ صاحب هوم، زنی که یا هوم را خود ساخته یا برای او ساخته اند
هَئُمَ وَئیتیش= haomavaitish (= هَئُمَ وَئیتیانْم)
هَئُمَ وَئیتیم= haomavaitim (= هَئُمَ وَئیتیش)
هَئُمَ وَنت= haomavant دارنده ـ صاحب هوم
هَئُموهونْوَنت= haomu hunvant کوبنده ـ نرم کننده ی هوم
هَئُموهونْوَنیَنتیاو= haomu hunvayantyãv زن کوبنده ـ نرم کننده ی هوم
هَئُمی= haomi کسی که وسایل آیین هوم را آماده می کند
هَئُمْیَ= haomya ـ 1ـ هومی، آغشته به هوم، عصاره هوم 2ـ تَشت ـ لگن ـ ظرف ـ جای هوم
هَئُمیو= haomyu (= هَئُمی)
هَئِنا= haenã ارتش، سپاه، قوا، قشون
هَئِنْیَ= haenya ارتشی، نظامی
هَئِنیورَثو= haenyurasu مرد ارابه جنگی ران، مرد راننده ی تانک
هَئِوَ= haeva چپ (روبروی راست)
هَئورْوَ= haurva نگهدارنده، نگهبان، مدافع، پشتیبان، حامی
هَئورْوَت= haurvat پری، فرشته. واژه ی هاروت در قرآن (بقره/103) از همین واژه است
هَئورْوَتات= haurvatãt خرداد؛ ششمین اَمشاسپند از هفت امشاسپند که نگهبان تندرستی، آسایش و خوشبختی هستند
هَئورْوَفْشو= haurvafshu گله ـ رمه ـ دام ـ حشم سالم
هَئورْوَ ویسپَ= haurva vispa نگهدارنده ـ نگهبان ـ مدافع ـ پشتیبان ـ حامی همه
هَئُیان= haoyãn (= هَوَیَ) چپ (روبروی راست)
هَئُیانْمْ= haoyãnm (= هَئُیان، هَوَیَ)
هَئیتیی= haiti موجود، وجود، باشنده، زنده، فرد، شخص
هَئیتیم= haitim (= هَئیتی)
هَئیثْیَ= haisya ـ 1ـ درستکار، درست 2ـ راستین، حقیقی، واقعی 3ـ آشکار، نمایان، پیدا، هویدا، علنی، ظاهر، صریح، معلوم، محرز
هَئیثیاوَرِز= haisyãvarez راستکردار، درست، پارسا
هَئیثیاوَرِزِم= haisyãvarezem مرد راستکردار ـ درست ـ پارسا
هَئیثیاوَرِزانْم= haisyãvarezãnm مرد راستکردار ـ درست ـ پارسا
هَئیثیاوَرِزیانْم= haisyãvarezyãnm زن راستکردار ـ درست ـ پارسا
هَئیثیاوَرشْتَ= haisyãvarshta پارسا، درستکار
هَئیثیَ داتِم= haisya dãtem پاسدار اخلاق نیک ـ درستی ـ حقیقت ـ راستی
ها= hã ـ 1ـ بریدن، تکه ـ قطعه کردن 2ـ این, آن، آن مرد، آن زن، آن جا 3ـ جاگرفتن، خانه ـ لانه ـ منزل ـ آشیان کردن، مسکن ـ مأوا گزیدن، جایگیر ـ مستقر شدن 4ـ باهم، مشترکا
هائو= hãu ـ 1ـ او، آن مرد، آن زن 2ـ آن جا، در آن جا
هائوچَ= hãucha آن مرد ـ نر
هائیتی= hãiti هات، فصل(برای کتاب)
هائیتیشچَ= hãitishcha (= هائیتی)
هائیتیم= hãitim ـ 1ـ = هائیتی 2ـ موجود ـ جاندار ماده 3ـ زن به دست آورنده ـ کاسب ـ اخذ کننده
هائیتینم= hãitinm (= هائیتیم)
هائیتینْمچَ= hãitinmcha (= هائیتیم)
هائیذیشتَ= hãizishta کشنده ـ مهلک ترین مرد ـ جاندار نر
هائیریشی= hãirishi زن ـ ماده ای که بچه آورد
هائیریشیش= hãirishish (= هائیریشی)
هائیریشینانْم= hãirishinãnm (= هائیریشی)
هاتَ= hãta ـ 1ـ موجود، جاندار، باشنده 2ـ مردم، عموم 3ـ به یاد داشتن
هاتانْم= hãtãnm موجود، وجود، باشنده
هاتانْمچَ= hãtãnmcha موجود ـ جاندار نر
هاتَ مَرانی= hãtamarãni (= هات مرنی)
هاتَ مَرِنی= hãtamareni کرام الکاتبین، کسی که نامه ی اعمال مردم را می نویسد
هاتَ مَرِنیش= hãtamarenish (= هات مرنی)
هاثْرَ= hãsra کیلومتر
هاثْرومَسَنگْهْ= hãsru masangh به طول یک کیلومتر
هاثْرومَسَنگْهِم= hãsru masanghem به طول یک کیلومتر
هاچَیَ= hãchaya رهبری ـ هدایت کردن
هاچَیَئیتی= hãchayaiti (نگاه کنید به هاچَیَ)
هاچَیات= hãchayãt (نگاه کنید به هاچَیَ)
هادْرَ= hãdra (= هادرویَنَ)
هادْرویَ= hãdruya (= هادرویَنَ)
هادْرویا= hãdruyã (= هادرویَنَ)
هادْرویَنَ= hãdruyana روشن، آشکار، پیدا، نمایان، هویدا، ظاهر، معلوم، علنی، صریح، واضح
هادْرَیَ= hãdraya (= هادرویَنَ)
هارَ= hãra نگهبان، پاسدار، نگهدار، محافظ، ناظر، مراقب
هارو= hãru مرد نگهبان ـ پاسدار ـ نگهدار ـ محافظ ـ ناظر ـ مراقب
هازینِ= hãzine برای آن زن
هاکورِنَ= hãkurena همکار، همکاری، مشارکت
هاگِت= hãget پیروی، دنباله روی، تبعیت، تقلید
هامَ= hãma ـ 1ـ پیشوندی که برای همسانی ـ همانندی ـ شباهت به کار می رود 2ـ همه، همگان، عموم 3ـ همان
هامو= hãmu ـ 1ـ همان مرد یا جاندار نر 2ـ همه ی مردان یا نران
هاموتَخمَ= hãmu taxma ـ 1ـ آن مرد یا نر نیرومند ـ قوی ـ توانا ـ توانمند ـ پرزور 2ـ همه ی مردان یا نران نیرومند
هامودَئِنَ= hãmu daena همکیش، هم عقیده
ــ نَرو هامودَئِنَ= naru hãmu daena مرد همکیش ـ هم عقیده
هاموشْیَئُثْنَ= hãmu shyaosna همکار، شریک
هاموگاتو= hãmu gãtu ـ 1ـ همان 2ـ همان جاـ محل ـ مکان 3ـ همان وقت ـ موقع ـ زمان
هاموگاتوو= hãmu gãtvu (= هاموگاتو)
هامونافَ= hãmu nãfa هم خون ـ نژاد ـ تبار ـ ریشه
هامونافو= hãmu nãfu مرد هم خون ـ نژاد ـ تبار ـ ریشه
هان= hãn (= هَنت) 1ـ باشنده، موجود, وجود، جاندار، زندگی کننده 2ـ رسیدن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ کردن
هانْس= hãns (= هان، هَنت)
هانْمْ= hãnm پیشوندی است به معنی باهم، همگی، به اتفاق، کل
مترادف ها:
هِن، هَن، هیم، هین
هانْم ئی= hãnm i متحد ـ متفق ـ واحد ـ یکی شدن، هم وزن شدن، توازن بر قرار کردن
هانْم ئیسا= hãnm isã دیرکی که افسار چهارپایان را به آن می بستند
هانْم ئیسانْمْچَ= hãnm isãnmcha (= هانم ئیسا)
هانْم اورویس= hãnm urvis باهم شدن ـ متحد گشتن، اتحاد، الحاق، اتصال
هانْمْ اورْویسیَ= hãnm urvisya ملاقات، یکدیگر را دیدن
هانْمْ اورْویس یاوَنگهو= hãnm urvis yãvanghu دیدار کردن مردان
هانْم ایریث= hãnm iris یخ زدن، منجمد ـ فریز شدن
هانْمْ این= hãnm in ـ 1ـ هامین، تابستان 2ـ تابستانی
هانْمْ اینِمچَ= hãnm inemcha (= هانم این)
هانْمْ بَئُذِمْنَ= hãnm baozemna تندرستی، سلامتی
هانْم بَر= hãnm bar ـ 1ـ دسته جمعی آوردن 2ـ انباشتن، انبار کردن (این واژه به صورت هانْم بار نیز نوشته شده که بعدها انبار شده است)
هانْمْ بَرِتَر= hãnm baretar ـ 1ـ گرد آوری ـ جمع کننده 2ـ نام کسی
هانْمْ بَرِثَ= hãnm baresa با هم بردارنده، به اتفاق بردن
هانْمْ بَرِثرو وَنگْه وانْم= hãnm baresu vangh vãnm گردآوری ـ جمع کننده ی چیزهای خوب، کلکسیونر
هانْمْ بِرِثْوَ= hãnm beresva ـ 1ـ خرمن 2ـ کلکسیون
هانْمْ بِرِثْوانْم= hãnm beresvãnm (= هانم برثوَ)
هانْم بو= hãnm bu با هم رفتن، ملاقات ـ دیدار کردن
هانْم بوذ= hãnm buz حس واقعی
هانْم بَوَنْت= hãnm bavant (= هِبوَنت) ملاقات، همدیگر را دیدن، اجتماع ـ تجمع کردن
هانْم پافْرائیتی= hãnm pãfrãiti (= هانم فرا) 1ـ بنیان نهادن، تأسیس ـ ایجاد کردن، تشکیل دادن 2ـ پیش بردن
هانْم پَت= hãnm pat ـ 1ـ سرعت ـ شتاب گرفتن 2ـ حمله آغاز کردن
هانْمْ پَتَنَ=hãnm patana یورش ـ تک ـ آفند ـ تازش ـ حمله کردن، هجوم آوردن
هانْمْ پَتَنو=hãnm patanu یورش ـ تک ـ آفند ـ تازش ـ حمله کنده، مهاجم
هانْم پَث= hãnm pas تک ـ آفند ـ تازش ـ حمله کردن، هجوم ـ یورش آوردن
هانْم پَچ= hãnm pach پختن، به اندازه ی کافی پختن
هانْم پَد= hãnm pad ـ 1ـ رفتن 2ـ آمدن، رسیدن، داخل ـ وارد شدن
هانْم پَر= hãnm par پر ـ لبریزـ سرشار ـ مالامال ـ سراکوـ لبالب ـ آروناک ـ آکنده ـ مملو کردن
هانْم پَرِس= hãnm pares همه پرسی، رفراندوم
هانْمْ تاچیتْ بازو= hãnm tãchit bãzu بازوها را به هم قلاب کردن
هانْمْ تاچیتْ بازیش= hãnm tãchit bãzish مردانی که بازوها را به هم قلاب کرده اند
هانْمْ تَپتین= hãnm taptin جوشان، مذاب
هانْمْ تَپتیبیو اَئیویو= hãnm taptibyu aivyu زنی که در برابر آب جوشان سوگند می خورد
هانْمْ تَش= hãnm tash ساختن، بنا کردن، ساختمان ساختن
هانْمْ تیم= hãnm tim ـ 1ـ دوستانه، رفاقتی 2ـ پیروزی، کامیابی، موفقیت، فتح، غلبه
هانْم چَر= hãnm char داخل ـ وارد شدن
هانْمْ رَئِثْوَ= hãnm raesva ـ 1ـ آلودگی ـ آلایش ـ ناپاکی ـ انحراف درونی 2ـ آمیزش ـ آمیختگی ـ اختلاط خوب با بد، التقاطی
هانْمْ رَئِثْوَئُئیتی= hãnm raesva oiti بدن مرده سراسر بدن انسان را آلوده می کند
هانْمْ رَئِثْوَیِئیتی دَهمَنانْم= hãnm raesva yeiti dahmanãnm (نگاه کنید به: هانم رئثوَ)
هانْمْ رَئِثْوَیِنو= hãnm raesva yenu (نگاه کنید به: هانم رئثوَ)
هانْمْ رَئُذَ= hãnm raoza بالنده، بزرگ شونده، روینده، با شکوه، در حال رشد
هانْمْ رَئُذانْم= hãnm raozãnm زن یا ماده بالنده ـ بزرگ شونده ـ با شکوه ـ در حال رشد
هانْم راز= hãnm rãz ـ 1ـ موی کسی را شانه کردن 2ـ مستقیم جلو بردن
هانْم زِمب= hãnm zamb کوبیدن، پرس کردن، سائیدن
هانْمْ ساستَ= hãnm sãsta آموخته، پرورش یافته، تعلیم دیده، تحصیل کرده، فرهیخته
هانْم ساوَنگْهْ= hãnm sãvangh درست ـ دقیق آموزش دادن، حکمت متعالی یاد دادن
هانْم سْتا= hãnm stã قیام کردن، مد, عمود ـ قائم ایستادن
هانْمْ سْتائیتی= hãnm stãiti قیام عمومی، خیزش همگانی
هانْم سْتَر= hãnm star پهن ـ تعریض کردن، گستردن، توسعه دادن، افشاندن، پخش ـ منتشر ـ شایع کردن
هانْمْ شیشتو= hãnm shishtu کلی ـ فراگیر ـ همه گیر ـ شایع ترین (نگاه کنید به شیشتَ)
هانْمْ شیشتو ویسپَهی= hãnm shishtu vispahi صد در صد درست ـ صحیح ـ کامل
هانْمْ فْرا= hãnm frã ـ 1ـ بنیان نهادن، تأسیس ـ ایجاد کردن، تشکیل دادن 2ـ پیش بردن
هانْمْ میث= hãnm mis آسیب ـ زیان رساندن، خسارت ـ ضرر ـ صدمه زدن، نابود ـ هلاک ـ ویران ـ تخریب کردن
هانْمْ میثیات= hãnm misyãt (= هانم میث)
هانْمْ نَسو= hãnm nasu کسی که سراسر بدنش در تماس با مرده آلوده شده است
هانْمْ نَسوم پَئیتی= hãnm nasum paiti (= هانم نسو)
هانْمْ وَئُئیری= hãnm vaoiri ـ 1ـ میوه ی رسیده 2ـ میوه ی با پوست 3ـ میوه ی بزرگ 4ـ سوپ شیر، فرنی
هانْمْ وَئُئیریانْم= hãnm vaoiryãnm (= هانْمْ وَئُئیری)
هانْمْ وَئینْتی= hãnm vainti ـ 1ـ دوستانه، رفاقتی 2ـ پیروزی، کامیابی، موفقیت، فتح، غلبه 3ـ نیروی نگهدارنده ی پیروزی
هانْمْ وَئینْتیاو= hãnm vaintyãv پیروزی شرافتمندانه
هانْمْ وَئینْتیبیَ= hãnm vaintibya نیروی نگهدارنده ی پیروزی
هانْمْ وَئینْتیم= hãnm vaintim پیروزی شرافتمندانه
هانْم وا= hãnmvã ـ 1ـ با همدیگر یکباره وزیدن 2ـ بیرون راندن، خارج ـ طرد کردن
هانْم وَر= hãnm var ـ 1ـ دلباخته ـ شیفته ـ عاشق ـ مجذوب کسی بودن 2ـ آمیزش کردن، همخوابگی، همبستری 3ـ پوشاندن، استتار ـ مخفی ـ اختفا ـ پنهان کردن
هانْمْ وَرِتوئیت= hãnm varetuit (= هانم ورتی)
هانْمْ وَرِتوئیش= hãnm varetuish (= هانم ورتی)
هانْمْ وَرِتی= hãnm vareti ـ 1ـ حمایت، پشتیبانی، دفاع 2ـ اقتدار، قدرت، نیرومندی
هانْمْ وَرِتی وَئیتیش= hãnm vareti vaitish زن پشتیبانی ـ حمایت ـ دفاع ـ کمک کننده، زن یاری دهنده ـ مدافع، زنی که توانایی حمایت ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن دارد
هانْمْ وَرِتیش= hãnm varetish (= هانم ورتی)
هانْمْ وَرِتیم= hãnm varetim (= هانم ورتی)
هانْمْ وَرِتی وَتو= hãnm varetivatu مرد پشتیبانی ـ حمایت ـ دفاع ـ کمک کننده، یاری دهنده، مرد مدافع، مردی که توانایی حمایت ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن دارد
هانْمْ وَرِتی وَنت= hãnm varetivant پشتیبانی ـ حمایت ـ دفاع ـ کمک کننده، یاری دهنده، مدافع، کسی که توانایی حمایت ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن دارد
هانْم وَز= hãnm vaz با هم رفتن، با هم دیدار ـ ملاقات کردن
هانْم وین= hãnm vin ـ 1ـ اداره کردن، به کار گرفتن، استخدام ـ به خدمت گرفتن 2ـ دیدن، تماشا ـ مشاهده ـ نگاه ـ نظر ـ توجه کردن
هانْمْ یَئیتاوَنگْهو= hãnm yaitãvanghu به کار برنده، استعمال کننده، کوشنده، فعال
هانْمْ یاس= hãnm yãs به اندازه ترکیب کردن
هانْمْ یَت= hãnm yat با هم به کار بردن
هانْمْ یَم= hãnm yam ملاقات، همدیگر را دیدن
هانْمْ یَنتَ= hãnm yanta (= هانم یَم)
هانْمْ یو= hãnm yu با هم بودن، اختلاط، آمیختگی
هانْمْ یوئیتی= hãnm yuiti ارتباط، اتصال، الحاق، تلاقی
هانْمْ یوتَ= hãnm yuta (= هانم یوئیتی)
هاو= hãv آن زن
هاوَنَ= hãvana هاونی مقدس که برای کوبیدن هوم به کار می رود
هاوَنَ اِئیبیَ= hãvana eibya (نگاه کنید به هاوَنَ)
هاوَنان= hãvanãn موبدی که هوم را کوبیده و عصاره آن را برای آئین نیایش آماده می کند
هاوَنانِم= hãvanãnem (نگاه کنید به هاونان)
هاوَنانو= hãvanãnu (نگاه کنید به هاونان)
هاوَنانی= hãvanãni (نگاه کنید به هاونان)
هاوَنت= hãvant (= هَوَنت) 1ـ همراه با، آماده با 2ـ این یا آن اندازه ـ مقدار ـ میزان، تا این یا آن حد 3ـ مانند، همچون، مثل، نظیر، شبیه، مشابه
هاوَنَچَ= hãvanacha (نگاه کنید به هاونَ)
هاوَنو= hãvan کسی که چیزی را در هاون می کوبد
هاوَنوئیش= hãvanuish (نگاه کنید به هاوَنو)
هاوَنوزَستَ= hãvanuzasta هاون به دست، کسی که هاون به دست می گیرد
هاوَنوزَستو= hãvanuzastu مرد هاون به دست، مردی که هاون به دست می گیرد
هاوَنی= hãvani صبح، از هنگام دمیدن خورشید تا ظهر؛ و آن زمانی است که آئین هوم در آن برگزار می شود
هاوَنَ یاوسْچَ= hãvana yãvscha هاونی که در آن هوم را می کوبند
هاوَنیم= hãvanim (نگاه کنید به هاوَنی)
هاوویَ= hãvuya چپ (مقابل راست)
هاوَیَ= hãvaya چپ (مقابل راست)
هاوَیَچَ= hãvayacha چپ (مقابل راست)
هاویشتَ= hãvishta شاگرد، دانشجو، طلبه، پیرو، مقلد، تابع
هاویشتَنْمْچَ= hãvishtanmcha (نگاه کنید به هاویشتَ)
هَباسپَ= habãspa (هَب = هو: خوب + اسپَ: اسب) 1ـ کسی که اسب خوبی دارد 2ـ نام کسی (واژه ی عربی عباس نیز از همین واژه است و نه از عبوس یعنی گرفته، اخمو)
هِبوَئینتیشچا= hebvaintishchã جمع شده، گرد آمده
هِبْوَنت= hebvant ـ 1ـ ملاقات، همدیگر را دیدن 2ـ اجتماع، گرد هم آمدن
هَپتَ= hapta هفت
هَپتَ ئیثْیَ= haptaisya هفت کشور
هَپتَ ئیثیانْم= haptaisyãnm (هپتَ ئیثیَ)
هَپتَ ئیثی بومیاو= haptais bumyãv هفت بوم ـ اقلیم ـ قاره
هَپتَ ئیثیوَنت= haptaisivant هفتادتا
هَپتَ خْشَفنْیَ= hapta xshafnya هفت شب، هفت شبانه روز
هَپتَ دَسَ= haptadasa هفدهم
هَپتَ دَسَن= haptadasan هفده
هَپتَ سَتَ= hapta sata هفتصد
هَپتَ سْرَوویامْیَ= hapta sravu yãmya دب اکبر و اصغر
هَپتَ سْوْتَ= hapta svta هفتصد
هَپتَ ماهیَ= hapta mãhya هفت ماهه، زنی که هفت ماهه آبستن است
هَپتَ ماهیم= hapta mãhim (= هپت ماهیَ)
هَپتَن= haptan (= هَپتَ) هفت
هَپتَنگ هائیتی= haptang hãiti هفت هات، نام هفت هات از یسناست از هات 35 تا 41 که نیایش آن به نام هفت امشاسپندان است
هَپتوئیرینگَ= haptu iringa هفت اورنگ، خرس بزرگ، دب اکبر
هَپتوکَرْشْوَئیرْیَ= haptu karshvairya هفت کشور
هَپتی= hapti (نگاه کنید به هَپ: پیشرفت ـ ترقی ـ ترویج دادن 2ـ پروراندن، تغذیه کردن 3ـ پائیدن، مراقبت ـ مواظبت ـ نظارت کردن 4ـ گرفتن، تصرف ـ اشغال کردن)
هَپتَ یَخْشْتی= hapata yaxshti هفت شاخه ـ شعبه
هَپچَ هانْم اینوماوَنگهَ= hapcha hãnm inumãvangha هفت ماه تابستان
هَپِرِسی= haperesi چوب تر دودزا
هَتَ= hata عاشق، محب، علاقمند
هَتو= hatu عاشق، محب، علاقمند
هَثْرَ= hasra ـ 1ـ به آن جا, به آن سو 2ـ با، با هم، هماهنگ، متحد، به اتفاق، متصل، ممتد 3ـ از میان
هَثْراکَ= hasrãka تشییع کننده
هَثْراکو= hasrãku تشییع کننده
هَثْرانیوائیتی= hasrã nivãiti فرو کردن ناگهانی، نابود کردن با یک ضربه
هَثْرانیوائیتیم= hasrã nivãiti (= هَثْرانیوائیتی)
هَثْرَوَتَ= hasravata ضارب ـ زننده ی ناگهانی
هَثْرَوَتَهی= hasravatahi (= هَثرَوَتَ)
هَثْرَوَنَ= hasravana ـ 1ـ زدن ـ تک ـ حمله ـ هجوم ـ یورش ناگهانی ـ غافلگیرانه 2ـ کسی که دور از انتظار پیروز می شود
هَثْرَوَنَنت= hasravanant ـ 1ـ زدن یک زخم ـ جراحت 2ـ ناگهانی پیروز شده
ــ نَرِم هَثرَوَنتانْم= narem hasravantãnm مرد یا نری که ناگهان پیروز شده
هَثْوَچَ= hasvacha ـ 1ـ تندی، شتاب، عجله، تعجیل 2ـ دلاوری، دلیری، شجاعت، تهور، بی باکی
هَثْوَن= hasvan (= هَثوَچَ)
هَچ= hach ـ 1ـ پیروی ـ دنبال ـ پیگیری ـ تعقیب ـ تبعیت ـ تقلید کردن 2ـ رسیدن 3ـ به دست آوردن، کسب کردن 4ـ فراهم ـ تهیه ـ مهیا کردن 5 ـ رهبری ـ راهنمایی ـ هدایت کردن 6ـ سفارش ـ مقررکردن 7ـ وادار ـ مجبور کردن 8 ـ فرمان ـ دستور دادن، امر ـ حکم کردن
ترکیب ها:
ــ آنوش هَچ= ãnush hach ـ 1ـ تبعیت ـ پیروی ـ دنباله روی با بصیرت و دقت و ظرافت 2ـ متوالی، پی در پی، متصل، پیوستگی
ــ اَشَنْگ هَچ= ashang hach مؤمن، ایماندار، پیرو راه راست، معتقد، باخدا
ــ اوپَ هََچ= upa hach از ته دل هواخواه ـ طرفداری کردن، از دل و جان کاری را پیگیری ـ دنبال کردن، با علاقه ی شدید رسیدگی کردن
ــ اَوَهَچ= ava hach پیروی ـ تقلید ـ تبعیت ـ دنباله روی ـ همراهی کردن
هِچَ= hecha ـ 1ـ این, آن، آن مرد، آن زن، آن جا 2ـ جاگرفتن، خانه ـ لانه ـ منزل ـ آشیان ـ اقامت کردن، مسکن ـ مأوا گزیدن، جایگیر ـ مستقر شدن
هَچَ= hacha ـ 1ـ از 2ـ برای, به خاطر ـ علت ـ دلیل ـ سبب 3ـ در، داخل 4ـ در باره ـ مورد 5 ـ گذشته از، بجز
ترکیب:
ــ وی هَچَ= vi hacha ـ 1ـ ناساز، مخالف 2ـ از
هَچَ ئُپَئیری= hachaoiri از رو
هَچَ ئَذَئیری= hacha azairi از زیر
هَچَئی= hachai ـ 1ـ بیرون رفتن، خارج شدن، مسافرت ـ سفر ـ کوچ کردن 2ـ کجروی کردن، منحرف شدن
هَچَ ئیتی= hachaiti (نگاه کنید به هَچ)
هَچَ ئینتی= hachainti (نگاه کنید به هَچ)
هِچا= hechã ـ 1ـ این، آن، آن مرد، آن زن، آن جا 2ـ جاگرفتن، خانه ـ لانه ـ منزل ـ آشیان ـ اقامت کردن، مسکن ـ مأوا گزیدن، جایگیر ـ مستقر شدن
هَچات= hachãt (نگاه کنید به هَچ)
هَچانی= hachãni (نگاه کنید به هَچ)
هَچاوَنتی= hachãvanti (نگاه کنید به هَچ)
هَچَت اَئِشَ= hachat aesha کامیاب، کامروا، موفق، پیروز، فاتح
هَچَت اَئِشانْم= hachat aeshãnm زن کامیاب ـ کامروا ـ موفق ـ پیروز ـ فاتح
هَچَت پَئِمَئینْیَ= hachat paemainya پر شیر
هَچَت پوثْرَ= hachat pusra کسی که پسران بسیاری دارد
هَچَت پوثْرانْم= hachat pusrãnm زنی که پسران بسیاری دارد
هَچَت پوثْراو= hachat pusrãv زنی که پسران بسیاری دارد
هَچَتو= hachatu دنبال ـ پیروی ـ تعقیب ـ تقلید کننده
هَچ هَخمَن= hach haxman همکاران، یاوران، رفیقان
هَچَهو= hachahu (نگاه کنید به هَچ)
هَچیمنَ= hachimna زن پیرو ـ دنباله رو ـ مقلد ـ تابع
هَچیمنا= hachimnã ما را می رساند
هَچیمنائیتی= hachimnãiti (نگاه کنید به هَچ)
هَچیمناو= hachimnãv (نگاه کنید به هَچ)
هَچیمنَ نانْم= hachimnanãnm (نگاه کنید به هَچ)
هَچیمنو= hachimnu ما را هدایت کن
هَچَ یَنتی= hacha yanti (نگاه کنید به هَچ)
هَخ= hax برادری ـ شراکت کردن، یکی ـ یکپارچه ـ متحد شدن
هَخَ= haxa کف پا
هَختی= haxti شکم، بطن، محتوا
هَختَیاو= haxtayãv (= هَنت) 1ـ باشنده، موجود, وجود، جاندار، زندگی کننده 2ـ رسیدن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ کردن 4ـ همدل، همفکر، دارای عشق دو طرفه
هَختیم= haxtim (= هَخمَ) دوست، رفیق، همراه، شریک
هَخذْرَ= haxzra دوستی، رفاقت، همراهی، شراکت
هَخِذرَئیبیو= haxezraibyu دوست ـ رفیق ـ یار ـ مصاحب ـ همنشین دراز مدت
هَخِذرائو= haxezrão دوستی ـ رفاقت ـ همنشینی دامنه دار
هَخِذْرِم= haxezrem (= هخذرَ)
هَخِذْرِمچَ= haxezremcha دوستی، رفاقت
هَخِذرَنانْم= haxezranãnm دوستی، رفاقت، همنشینی، مصاحبت
هَخِذْری= haxezri (= هخذرَ)
هَخْش= haxsh ـ 1ـ = هَچ 2ـ روان ـ جاری کردن
هَخشَئیشَ= haxshaisha وادار ـ مجبور کن
هَخشائو= haxshãu هدایت خواهم کرد
هَخشانی= haxshãni هدایت، تشویق، وادار کردن
هَخشَشَ= haxshasha (= هخشانی)
هَخمَ= haxma (= هَختیم) دوست، رفیق، همراه، شریک
هَخِمَ= haxema (= هَخمَ)
هَخِمَئیتی= haxemaiti (= هَخمَن)
هَخمَن= haxman دوستی، رفاقت، همراهی
ترکیب:
ــ هَچ هَخمَن= hach haxman همکاران، یاوران، رفیقان
هَخمینگ= haxming دوست ـ همراه ـ رفیق ـ همنشین شوم
هَخَن= haxan دوست، یار، رفیق
هَخی= haxi (= هَخَن)
هَخَیَ= haxaya (= هَخَن، هَخی، هَخیو)
هَخیو= haxyu دوست، یار، همراه، رفیق
هَد= had ـ 1ـ نشستن, آرمیدن، استراحت کردن 2ـ نشاندن، ساکن کردن 3ـ ماندن، مقیم ـ ساکن شدن 4ـ کوبیدن، کشتن، خرد کردن 5 ـ نزدیک شدن
ترکیب ها:
ــ اَئیریمِ اَنگْ هَد= airime ang had آرام ـ ساکت نشستن. آرمیدن، استراحت کردن
ــ اَپَ هَد= apa had ـ 1ـ در دور ـ حاشیه ـ کناره نشستن، به ساحل رسیدن 2ـ جا عوض کردن
ــ اَشْتْرَنگْ هَد= ashtrang had با دشنه ـ خنجر ـ قمه کشتن
ــ نی هَد= ni had نشستن
هَدا= hadã همیشه، همواره، پیوسته، دائم، مرتب، مستمر
هَدِمَ= hadema خانه، سرا، کاشانه، منزل، مسکن
هَدِموئی= hademui بهشت، فردوس، میعادگاه، رضوان، جنت، ملکوت
هَدیشَ= hadisha صاحب خانه، آفریدگار
هَدیش= hadish صاحب خانه، آفریدگار
هَدیش واسترَوَتو= hadish vãstravatu صاحب مزرعه، آفریدگار کشتزار
هَذ= haz ـ 1ـ بازداشت ـ دستگیر ـ توقیف ـ جلب کردن 2ـ جدا ـ قطع ـ منفک ـ تفکیک ـ منفصل کردن
هَذَ= haza ـ 1ـ پیشوند ی است به معنی با، با هم، توأم، ضمن 2ـ همیشه، همواره، پیوسته، دائم، مداوم
هَذَئُختَ= hazaoxta هادُخت، نام یازدهمین نسک یَشت ها
هَذَئَئِسْمَ= haza aesma با هیزم
هَذَئَئِسْمَنانْم= haza aesmanãnm با هیزم
هَذَئَئیویاوِنگْهَنَ= haza aivyãvenghana با کمربند زرتشتی به نام کُشتی
هَذَئُختِم= hazaoxtem (= هَذَئختَ)
هَذَئُختْهی= hazaoxthi (= هَذَئختَ)
هَذانَ اِپَتا= hazãna epatã چوب خوشبو، عنبر، عود، چوب درخت انار
هَذانَ اِپاتا= hazãna epãtã (= هَذانَئِپَتا)
هَذانَ اِپَتَوَنت= hazãna epatavant با چوب خوشبو
هَذَبَئُئیذی= haza baoizi با بوی خوش، ادکلن زده
هَذَبوئیذینانْم= haza baoizinãnm مرد خوشبو ـ عطر ـ ادکلن زده
هَذبیش= hazbish کس، شخص، فرد (مذکر)
هَذَرَتوفْریتی= haza ratufriti بزرگداشت ـ تکریم همراه با دعا
هَذَرَتوفْریتیانْم= haza ratufrityãnm (= هَذَرَتوفْریتی)
هَذَزَئُثْرَ= haza zaosra همراه با خوراکی که بر آن وردی یا دعایی خوانده شده و در مراسم دینی هدیه می شود، همراه نذری
هَذَزَئُثْرِم= haza zaosrem (= هَذَزَئُثْرَ)
هَذَمانثْرَ= haza mãnsra همگام با سخنان خدا ـ با کلام وحی
هَذَناتَنَسوش= haza nãnanasush قبرستان، گورستان، آرامگاه
هَذو= hazu با هم، زوج، تثنیه
هَذوذاتَ= hazu zãta دو قلو، از یک مادر با هم زاده شده
هَذوگَئِثَ= hazu gaesa دو جهان ـ سرا
هَذَهونَرَ= haza hunara باهنر، هنرمند
هَذَهونَرِم= haza hunarem مرد باهنر ـ هنرمند
هَذَهونَرو= haza hunaru مرد باهنر ـ هنرمند
هَر= har ـ 1ـ نگهداری ـ حفاظت ـ مواظبت ـ مراقبت کردن, پناه دادن، پروراندن، تغذیه کردن 2ـ رفتن، حرکت کردن، جاری شدن 3ـ بازداشتن، منع ـ نهی کردن
ترکیب:
ــ نی هَر= ni har ـ 1ـ نگهبانی ـ پاسداری ـ حفاظت ـ حراست ـ مراقبت ـ نظارت ـ مواظبت کردن 2ـ تحت الحفظ، محفوظ، مصون
هَرَئیتی= haraiti کوه، بلندی، ارتفاع
هَرَئیتی بَرِزا= haraiti barezã کوه البرز
هَرا= harã کوه، ارتفاع
هَرابِرِزاتی= harã berezãti کوه البرز، قله البرز، دماوند
هَرانْم بِرِزَئیتیم= harãnm berezaitim (= هَرابِرِزاتی)
هَرَبَرِز= البرز
هَرِتَ= hareta ـ 1ـ نگهداشته، محفوظ، مصون، در امان، پرورشی، تغذیه شده 2ـ دشمن، عدو، خصم، رقیب، رنج آور، آزار دهنده
هَرِتاچَ= haretãcha (نگاه کنید به هرتر)
هَرِتارِمچَ= haretãremcha (نگاه کنید به هرتر)
هَرِتَچ= haretach (نگاه کنید به هَرِتَر)
هَرِتَر= haretar ـ 1ـ نگهبان، پاسدار، نگهدارنده، مراقب، ناظر، محافظ 2ـ عامل موفقیت ـ پیشرفت 3ـ نام پسر سپیتام و یکی از نیاکان زرتشت
هَرِتو= haretu (= هرتَ)
هَرِتَوویسپوگَئُنَ= haretu vispu gaona از هر نظر کامل ـ به کمال رسیده ـ پخته
هَرِثَ= haresa دشمن، خصم، عدو، رقیب
هَرِثْرَ= haresra ـ 1ـ خوراک، غذا، تغذیه 2ـ نگهداری، پرورش، پشتیبانی، حمایت، پناه
هَرِثْرائو= haresrãu (نگاه کنید به هرثرَ)
هَرِثْرائوچَ= haresrãucha (نگاه کنید به هرثرَ)
هَرِثْرِم= haresrem (= هرثرَ)
هَرِثْرَوَئیتیشچَ= haresravaitishcha زن حامی ـ مدافع ـ پناه دهنده
هَرِثْرَوَنت= haresravant حامی، پناه دهنده، مدافع
هَرِثْری= haesri (نگاه کنید به هرثرَ)
هَرِچ= harech انداختن، ریختن
ترکیب:
ــ فْرَهَرِچ= fra harech پرت ـ شوت ـ سانتر کردن
هَرِچَ وات= harecha vãt (نگاه کنید به هرچ)
هَرَخَئیتی= haraxaiti نام دو بخش در افغانستان است: یکی روستایی به نام ارغنداب در شمال باختری قندهار و دومی روستایی است به نام ارغنداب در 190 کیلومتری شمال خاوری قندهار
هَرَخَئیتیم= haraxaitim (= هرخئیتی)
هَرِذاسْپَ= harezãspa نام کسی
هَرِذاسْپَهی= harezãspahi (= هرذاسپَ)
هَرِذی= harezi ـ 1ـ پریشانی، اضطراب، دغدغه 2ـ ستم، ظلم، دشمنی، عناد، خصومت
هَرِز= harez ـ 1ـ پالودن، پالایش ـ صاف ـ تصفیه ـ فیلتر کردن 2ـ رها ـ ترک کردن 3ـ پاشیدن، افشاندن، پخش ـ منتشر ـ شایع کردن 4ـ خیس ـ تر ـ مرطوب کردن 5 ـ دراز کردن 6ـ واداشتن، مجبور کردن 7ـ شل ـ سست ـ ضعیف ـ تضعیف ـ ناامید ـ مأیوس کردن 8 ـ هرز ـ ضایع کردن
ترکیب ها:
ــ اَپَ هَرِز= apa harez آمرزیدن، بخشیدن
ــ اوپَ هَرِز= upa harez ـ 1ـ پاشیدن، افشاندن، پخش ـ منتشر کردن، انتشار دادن، ریختن، پایین گذاشتن 2ـ هرز ـ ضایع ـ اسقاط کردن، کنار انداختن، از رده خارج کردن، رها ـ ول ـ ترک کردن 3ـ انداختن (چیزی بر روی کسی)، استتار کردن
ــ اَوَهَرِز= ava harez ـ 1ـ از خود راندن، طرد کردن، کنار زدن 2ـ پدافند ـ دفاع کردن
ــ پَئیری هَرِز= pairi harez پالودن، تصفیه ـ پالایش کردن
ــ فْرَهَرِز= fra harez ـ 1ـ ضایع ـ خنثی ـ پاسا ـ تحقیر کردن 2ـ بذر ـ تخم ـ دانه پاشیدن 3ـ آمیزش کردن، همخوابه ـ همبستر شدن، سکس داشتن
هِرِز= herez کوبیدن
هَرِکَ= hareka پرتاب کننده، اسلحه، سلاح
هَرِک= harek کنار ـ دور ـ بیرون انداختن
هَرویو= haroyu سرزمینی در نزدیکی هریررود در جنوب خراسان
هَرویوم= haruyum (= هرویو)
هَرَیاو= harayãv (= هَرا) کوه، ارتفاع
هَرَیاوبِرِزو= harayãv berezu (= هَرا)
هَز= haz ربودن, قاپیدن، کش رفتن، دست یافتن، مسلط ـ چیره شدن
هَزَئُشَ= hazaosha همکام، لذت بردن زن و مرد از هم، هماهنگ، همدل
هَزَئُشاونْگْهو= hazaoshãvnghu (نگاه کنید به هزئُشَ)
هَزَئُشِم= hazaoshem (نگاه کنید به هزئُشَ)
هَزَئُشو= hazaoshu مرد همکام
هَزدا= hazdã ربودن، قاپیدن
ترکیب:
ــ نی هَزدا= ni hazdã ربودن، غاپیدن
ــ نی هَزدَیات= ni hazdayãt (= نی هزدا)
هَزَسچَ= hazascha (= هَزَنگْه) 1ـ چپاول، تاراج، دزدی، سرقت، اختلاس، ستم، ظلم، جور 2ـ نیرو، زور، توانمندی، توانایی، قدرت، اقتدار 3ـ تاراجگر، چپاولگر، دزد، راهزن، سارق
هَزَنگْرَ= hazangra هزار
هَزَنگْرائُش= hazangrãosh (نگاه کنید به هزنگرَ)
هَزَنگْرائُشچَ= hazangrãoshcha (نگاه کنید به هزنگرَ)
هَزَنگْراگَئُشو= hazangrã gaoshu مرد هزار گوش
هَزَنگْرَجَ= hazangraja مردی که هزار کار بد می کند، مرد اهل خلاف
هَزَنگْرَجَن= hazangrajana هزار بار بدکار ـ خلافکار، اهل خلاف، هفت خط
هَزَنگْرَغَنَ= hazangraqna هزار بار ـ دفعه ـ نوبت ـ مرتبه خلافکار، هفت خط
هَزَنگْرَغَنائو= hazangraqnãu (نگاه کنید به هَزَنگْرَغَنَ)
هَزَنگْرَغَنائیشچَ= hazangraqnãishcha (نگاه کنید به هَزَنگْرَغَنَ)
هَزَنگْرَغْنْیَ= hazangraqnya (= هَزَنگْرَغَنَ)
هَزَنگْرَغْنْیائی= hazangraqnyãi (= هَزَنگْرَغَنَ)
هَزَنگْرَگَئُشَ= hazangra gaosha دارنده ـ دارای هزار گوش، پاژنام (= لقب ـ عنوان) میترا
هَزَنگْرَگَئُشِم= hazangra gaoshem مرد هزار گوش
هَزَنگْرَگَئُشو= hazangra gaoshu مرد هزار گوش
هَزَنگْرَگَئُشَهی= hazangra gaoshahi مرد هزار گوش
هَزَنگْرِم= hazangrem هزار
هَزَنگْرِمچَ= hazangremcha هزار
هَزَنگْرو اَسپَ= hazangru aspa لشکر سواره هزار نفری
هَزَنگْروتِمَنْگْهْ= hazangru temangh هزار بار تاریک، جای کاملا تاریک، تاریکی مطلق، ظلمات
هَزَنگرو تِمَهوَچَ= hazangru temahvacha (= هَزَنگْروتِمَنْگْهْ)
هَزَنگْروتِموهَزَنگرَ= hazangru temu hazangra یک میلیون
هَزَنگْروزیمَ= hazangru zima هزار زمستان، هزار سال
هَزَنگْروزیمَهی= hazangru zimahi هزار زمستان
هَزَنگْروسْتونَ= hazangru stuna هزار ستون، خانه ای که ستون های بسیاری دارد
هَزَنگْروفْرَسْچینبَنَ= hazangru fraschinyana هزار تیر ـ نَوَرد، خانه ای که سقف آن هزار تیر (چوبی در آن زمان) دارد
هَزَنگْرَوَنت= hazangruvant دارای هزار، میلیاردر
هَزَنگْرووائیری= hazangru vãiri هزار قطره باران، پر باران
هَزَنگْرووائیریو= hazangru vãiryu هزار قطره باران، پر باران
هَزَنگْروویرَ= hazangru vira هزار برابر قد یک مرد
هَزَنگْروهونَ= hazangru huna هزار جوجه ـ بچه ـ توله
هَزَنگْروهونِم= hazangru hunem هزار جوجه ـ بچه ـ توله ماده
هَزَنگْرَیَئُخْشْتی= hazangra yaoxshti ـ 1ـ توانا ـ نیرومند ـ قوی به اندازه ی هزار مرد، ابر مرد، یَل 2ـ هزار نیرو، هزار اسب بخار
هَزَنگْرَیَئُخْشْتیش= hazangra yaoxshtish مرد توانا ـ نیرومند ـ قوی به اندازه ی هزار مرد
هَزَنگْرَیَئُخْشْتیم= hazangra yaoxshtim مرد توانا ـ نیرومند ـ قوی به اندازه ی هزار مرد
هَزَنگْرَیَئُخْشْتیو= hazangra yaoxshtyu مرد توانا ـ نیرومند ـ قوی به اندازه ی هزار مرد
هَزَنگْهْ= hazangh ـ 1ـ چپاول، تاراج، دزدی، سرقت، اختلاس، ستم، ظلم، جور 2ـ نیرو، زور، توانمندی، توانایی، قدرت، اقتدار 3ـ تاراجگر، چپاولگر، دزد، راهزن، سارق
هَزَنگْهَ= hazangha (= هَزَسچَ، هَزَنگْه)
هَزَنگْهانْمچَ= hazanghãnmcha تاراجگر، چپاولگر، دزد، راهزن، سارق
هَزَنگْهَتچا= hazanghatchã مرد تاراجگر ـ چپاولگر ـ دزد ـ راهزن ـ سارق
هَزَنگْه نِمچَ= hazangh nemcha تاراجگر، چپاولگر، دزد، راهزن، سارق
هَزَنگْهَن= hazanghan تاراجگر، چپاولگر، دزد، راهزن، سارق
هَزو= hazu (= هَزَسچَ، هَزَنگْه)
هَس= has دیدن، نگاه ـ مشاهده ـ تماشا ـ نظر کردن
هَستَ= hasta استبل، طویله
هَستِمْن= hastemna (نگاه کنید به هَنت)
هَسوم= hasum تاج
هَسوم هَئُموگَئُنِم= hasum haomu gaonem تاج زرین ـ به رنگ هوم ـ طلایی
هَشَ= hasha دوست، یار، همراه، رفیق
هَشی= hashi (= هَشَ)
هَشی تْبیش= hashitbish دوست آزار
هَشی تْبیشی= hashitbishi دوست آزار
هَشی دَوَ= hashi dava دوست فریب، فریب دهنده ی دوست
هَغْذَنگْهو= haqzanghu خرسند، خشوند، راضی
هَغْذَنگْهوم= haqzanghum مرد خرسند ـ خشنود ـ راضی
هَفشی= hafshi (= هَپ) پیشرفت ـ ترقی ـ ترویج دادن
هَک= hak همکاری ـ شراکت کردن، متحد ـ متفق شدن، همدل بودن
هَکَت= hakat زود، بی درنگ، فوری، آنی
هَکِرِت= hakeret ـ 1ـ یک دفعه، یکبار 2ـ گاهی اوقات ـ وقت ها 3ـ ناگهان
هَکِرِت جَن= hakeret jan مرگ فوری، کشنده ی آنی
هَکِرِت جَنو= hakeret janu مرگ فوری از سوی جاندار نر، نر کشنده ی آنی
هَمَ= hama ـ 1ـ تابستان 2ـ پیشوندی است به معنی: همه، کل 3ـ هر، همان، همین
هَمَ ئِستارَ= hama estãra (= هَمَ ئیستَر)
هَمَ ئِستارِم= hama estãrem (= هَمَ ئیستَر)
هَمَ ئیستَر= hama istar همیستار، رقیب، مخالف، حریف، هماورد
هَمَ ئیستارو= hama istãru (= هَمَ ئیستَر)
هَمَثَ= hamasa ـ 1ـ مساوی, مانند هم، همسان، شبیه، همتا 2ـ همیشه، همواره، پی در پی، پیوسته، دائم، متوالی 3ـ درست، کامل، بی نقص، صحیح، سالم 4ـ اکنون، الآن، حالا، فعلا
هَمِرِثَ= hameresa دشمن، خصم، عدو
هَمِرِثائو= hameresão (= هَمِرِثَ)
هَمِرِثات= hameresãt (= هَمِرِثَ)
هَمِرِثِم= hameresem (= هَمِرِثَ)
هَمِرِثَنانْم= hameresanãnm (= هَمِرِثَ)
هَمِرِثَنانْمچَت= hameresanãnmchat (= هَمِرِثَ)
هَمِرِثی= hameresi (= هَمِرِثَ)
هَمَرِنَ= hamarena نبرد، جنگ، درگیری
هَمَرِنات= hamarenãt (= هَمَرِنَ)
هَمَرِناذَ= hamarenãza (= هَمَرِنَ)
هَمَسپَث مَئیدَیَ= hamaspas maidaya ششمین گاهانبار یا جشن سال که به پنج روز پایان اسفند ماه گفته می شد که طول شب و روز با هم برابر می شود. این جشن به پاسداشت آفرینش شب و روز برگزار می شود.
هَمَستارِم= hamastãrem (= هَمَ ئیستَر) همیستار، رقیب، مخالف، حریف، هماورد
هَمَ گَئُنَ= hama gaona همگون، هم نوع، هم جنس، همرنگ
هَمِم= hamem همه
هَمَنافَئِنی= hamanãfaeni همناف، همخون، همنژاد
هَمَنکونَ= hamankuna شاید نام کوهی باشد یا به معنی پهلو، جنب باشد
هَمو= hamu تابستان
هَموئیستْری= hamuistri دشمنی، خصومت، عداوت، عناد
هَموخْشَثْرَ= hamuxshasra بسیار نیرومند ـ مقتدر
هَموخْشَثْرو خْشَیَمنَ= hamu xshasru xshayamna فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور نیرومند ـ توانا ـ مقتدر ـ مسلط ـ دیکتاتور، خودکامه، دیکتاتوری، خودکامگی
هَموخْشَثْرو خْشَیَمناو= hamu xshasru xshayamna فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور زن نیرومند ـ توانا ـ مقتدر ـ مسلط ـ دیکتاتور، خودکامه
هَموشْیَئُثْنَ= hamu shyaosna همکار
هَموشْیَئُثْناونْهو= hamu shyaosnãvnhu همکار مرد
هَموگَئُنَ= hamu gaona مانند هم، همگون، شبیه، مشابه
هَموگَئُنِم= hamu gaonem (= هموگئنَ)
هَمومَنَنگْهْ= hamu manangh هم اندیشه، همفکر، هم رأی، هماهنگ، هم عقیده
هَمومَنَنگْهو= hamu mananghu مرد هم اندیشه ـ همفکر ـ هم رأی ـ هماهنگ ـ هم عقیده
هَمووَچَنگْهْ= hamu vachangh هم سخن، مصاحب
هَمووَچَنگْهو= hamu vachanghu مرد هم سخن ـ مصاحب
هَمَهی اَیانْن= hamahi ayãnn (نگاه کنید به هَمَ)
هَمیذپَئیتی= hamiz paiti رئیس جلسه
هَمیستی= hamisti ـ 1ـ همیستار، حریف، هماورد 2ـ غمگینی، افسردگی، پریشانی، اضطراب
هَمیستَ یَئِچَ= hamista yaecha (= همیستی)
هَمین= hamin همین، همان
هِن= hen (= هانْم، هَن، هیم، هین) پیشوندی است به معنی باهم، همگی، به اتفاق، کل
هَن= han ـ 1ـ = هِن 2ـ شایستگی، لیاقت، استحقاق 3ـ بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن 4ـ ارج نهادن، بزرگداشتن، تکریم ـ تمجید کردن 5 ـ بالیدن، فخر ـ افتخار کردن 6 ـ پیرمرد
هَنَ= hana پیر زن
هَنَ ئِشا= hanaishã شایسته ی تو باد
هَنَ ئِماچا= hanaemãchã شایستگی در پناه تو بودن را پیدا کنیم
هَنَئیری= hanairi آن کسی که دوست ندارد
هَنات= hanãt درخور، شایسته، سزاوار، لایق
هَناچَ= hanãcha پیر زن
هَنانْم= hanãnm پیر زن
هَنانی= hanãni (نگاه کنید به هَن)
هَنْت= hant ـ 1ـ باشنده، موجود, وجود، جاندار، زندگی کننده 2ـ رسیدن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ کردن
هَنتَچ= hantach ـ 1ـ همراهی ـ تشیع کردن 2ـ رویارویی ـ مبارزه ـ برخورد ـ تصادف کردن، گلاویز شدن
هَنتَچینا= hantachinã جاری ـ روان شدن
هِنتِم= hentem (نگاه کنید به هَنت)
هِنتِمچَ= hentemcha (نگاه کنید به هَنت)
هِنتو= hentu (نگاه کنید به هَنت)
هَنج= hanj به هم پیوستن، متصل ـ ملحق ـ چسبیده ـ مرتبط بودن، با هم جوشیدن، همدل بودن
هَنجَغمَنَ= hanjaqmana جای گرد آمدن، سالن، محل تجمع
ــ اَپوهَنجَغمَنِم= apu hanjaqmanem محل تلاقی آب ها
هَنجَس= han jas ـ 1ـ همدیگر را دیدن، ملاقات کردن 2ـ با هم آمدن 2ـ کفایت کردن 3ـ گستراندن ـ توسعه دادن به
هَنجَم= han jam ـ 1ـ همدیگر را دیدار ـ ملاقات کردن 2ـ انجمن، شورا، کمیته
هَنجَمَنَ= hanjamana ـ 1ـ انجمن، شورا 2ـ کنکاش، رایزنی، مشورت، مشاوره
هَنچ= hanch گسترش ـ توسعه ـ کِش ـ طول دادن
هَندا= handã ـ 1ـ ساختن 2ـ ترکیب کردن 3ـ همدیگر را آگاه ـ مطلع ـ باخبر کردن
هَندائیتی= handãiti مجموعه کامل، نوشته های کامل ـ کافی
هَندائیتیم= handãitim (= هندائیتی)
هَنداتَ= handãta هندات، صحافی
هَنداتا= handãtã (= هنداتَ)
هَنداتانْم= handãtãnm (نگاه کنید به هنداتَ)
هَندامَ= handãma اندام، پیکر، جسم، هیکل
هَندَرِز= handarez اندرز، پند، نصیحت، وصله کردن، درز گرفتن. اندرز دادن نیز وصله کردن اندیشه ها و رفتار کسی است
هَندَرِزَ= handareza (= هندَرِز)
هَندَرِزَیِن= handarezayen (= هندَرِز)
هَندَرِزَیَنتَ= handarezayant (= هندَرِز)
هَندَرِمَنَ= handaremana (= هَندوَرِمَنَ) با هم دویدن ـ گریختن ـ فرار کردن، فرار دسته جمعی
هَندَژ= handaž به آتش کشیدن، منفجر ـ ویران ـ خراب ـ تخریب کردن
هَندْوَر= han dvar با همدیگر حمله کردن، هجوم همه جانبه
هَندْوَرِمْنَ= handvaremna (= هَندَرِمَنَ) با هم دویدن ـ گریختن ـ فرار کردن، فرار دسته جمعی
هَندْوَرِمَنَ= handvaremana (= هَندْوَرِمْنَ)
هَندْوَرِنَ= handvarena ـ 1ـ = هَندْوَرِمْنَ 2ـ گرد هم آمدن، جمع شدن، اجتماع کردن
هَندْوَرِنو= handvarenu (= هَندْوَرِنَ)
هَندیس= handis رها ـ ول ـ ترک کردن، به طور کامل ترک کردن
هَنَرِ= hanare ـ 1ـ شایسته، درخور، سزاوار، لایق 2ـ بخش، قسمت، پارتیشن، سهم 3ـ پرداخت 4ـ خواستگار، متقاضی
هَنس= hans فرد، شخص (نر، مذکر)
هَنکَر= hankar ـ 1ـ به پایان ـ انجام رساندن، خاتمه دادن، مختومه کردن 2ـ هدیه ـ پیشکش ـ تقدیم کردن 3ـ رایگان ـ مجانی ـ مفت دادن 4ـ آگاهی ـ اطلاع ـ خبر دادن 5 ـ کرنش ـ تعظیم کردن 6ـ استقبال کردن، خوشامد گفتن 7ـ یکی ـ متحد ـ متفق ـ واحد ـ یکپارچه شدن، ائتلاف کردن 8 ـ کنکاش کردن
هِنکِرِتا= henkeretã (= هَنکِرِتی) 1ـ کامل ـ تکمیل کردن، به کمال ـ انجام رساندن 2ـ ستایش، مدح، پرستش، عبادت 3ـ شیفتگی، عشق، محبت، علاقه 4ـ پایان، خاتمه، فینال، اِند، تکمیل
هَنکِرِتی= hankereti (= هِنکِرِتا)
هَنکِرِتیش= hankeretish ـ 1ـ ستایش، مدح، پرستش، عبادت 2ـ شیفتگی، عشق، محبت، علاقه
هَنکِرِثَ= hankeresa ـ 1ـ پایان، انجام، انتها، خاتمه، فینال، اِند، تکمیل 2ـ کافی، کامل، تکمیل، مختومه 3ـ مکمل
هَنکِرِثِم= hankeresem (نگاه کنید به هنکرثَ)
هَنکِرِمَ= hankerema متحد، هم پیمان، مؤتلفه
هَنکِرِمو= hankeremu (= هنکِرِمَ)
هَنکَنَ= hankana نام غاری در بالای کوه نزدیک برده در مرز آذربایجان که افراسیاب پس از شکست از سپاه ایران در آن جا پنهان و سپس به دست هوم دستگیر شد و نزد کیخسرو شاه ایران آورده شد. این غار در شاهنامه به نام هنگ یا غار افراسیاب است
هَنکَن= hankan پاکسازی کردن زمین
هَنکَنی= hankani (= هَنکَنَ)
هَنکوسْرَ= hankusra به هم رسیده، تلاقی ـ ملاقات ـ برخورد کرده
هَنکوسْرِم= hankusrem (= هَنکوسْرَ)
هَنگَرِوْ= hangarev ـ 1ـ ربودن، دزدیدن، کِش رفتن، سرقت ـ اختلاس کردن 2ـ محاصره ـ احاطه کردن
هَنگَم= hangam ـ 1ـ دیدار ـ ملاقات ـ زیارت کردن 2ـ با هم آمدن 3ـ شدن
هَنگهَئوروشو= hanghaurushu نام کسی
هَنگهَئوروشی= hanghaurushi نام کسی
هَنگهَئوروشیش= hanghaurushi (= هَنگهَئوروشی)
هَنگهانی= hanghãni سزاوار ـ لایق او شود
هَنگوهَرِنَ= hanguharena خوردن
هَنگهَئوروَنگْهْ= hanghaurvangh نام پسر جاماسپ
هَنگْه نَنائو= hangh nanão (نگاه کنید به هَن: 1ـ شایستگی، لیاقت، استحقاق 2ـ بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن 3ـ ارج نهادن، بزرگداشتن، تکریم ـ تمجید کردن 4 ـ بالیدن، فخر ـ افتخار کردن 5 ـ پیرمرد)
هَنگهَ نوشتِمَ= hanghanushtema سزاوار ـ شایسته ـ لایق تر است
هَنگهَ نوشی= hanghanushi شایسته ـ سزاوار ـ لایق شد
هَنگْهو= hanghu فراوانی، بسیاری، بسندگی، کفایت، آسایش، رفاه، آرامش، امنیت
هَنگْهوش= hanghush کفایت
هَنگْهیش خْوَرِثَ هِچَ= hanghish xvaresa hecha رضایت از خوراک و پوشاک
هَنِنتی= hanenti (نگاه کنید به هَن)
هَنِنْمتی= hanenmti در خور اوست
هَنو= hanu پیر مرد
هَنوهَر= hanu har خوردنی، قابل خوردن
هَنوهَرِنی= hanu hareni خوردنی، قابل خوردن
هَنهْوَر= hanhvar خوردنی، قابل خوردن
هَنَ یَمنو= hana yamnu (نگاه کنید به هَن)
هْوْ= hv ـ 1ـ کوبیدن، فشردن، پرس کردن 2ـ پیش راندن، برانگیختن، تشویق کردن 3ـ زائیدن، فرزند آوردن 4ـ پختن، سرخ ـ برشته ـ سوخاری کردن
هْوَ= hva ـ 1ـ دارایی، مال، ثروت 2ـ وابستگی 3ـ داشتن 4ـ ضمیر شخصی مانند هْوو: خودم ـ خودش
هَوَ= hava مالِ، از آنِ، متعلق به
ــ هَوَدَئِنَ= hava daena دین او
ــ هَووئوروَن= havu urvan روان ـ جان ـ روح او
هو= hu ـ 1ـ آبستنی، بارداری، حاملگی 2ـ پختن، آماده ـ فراهم ـ تهیه کردن 3ـ سوزاندن 4ـ کوبیدن ترکه های هوم 5 ـ دادن 6 ـ خوب، نیکو، زیبا، کافی 7 ـ نیرومند، قوی، توانا، توانمند 8 ـ استوار، ثابت 9ـ خوب ـ به اندازه ی کافی پر شده 10ـ درخشیدن، روشنایی ـ نور دادن، خورشید 11ـ خوردن 12ـ این, آن، آن مرد، آن زن، آن جا 13ـ جاگرفتن، خانه ـ لانه ـ منزل ـ آشیان کردن، مسکن ـ مأوا گزیدن، جایگیر ـ مستقر شدن
ترکیب ها:
ــ اَئیوی هو= aivi hu فشردن، پرس کردن عصاره گرفتن از شاخه¬های کوچک هوم (درختی است که در همه جا به هم رسد مانند درخت گز و گره¬های آن نزدیک به هم باشد و پارسیان زردشتی به هنگام نیایش در دست گیرند.)
ــ فْرَهو= frahu ـ 1ـ فشردن شیره ی هوم 2ـ فراهم ـ تهیه کردن
هوئَئیوی تَچینَ= hu iaivi tachina تیزرو، سریع، پرشتاب، چالاک
هوئَئیوی تَچینانْم= hu iaivi tachinãnm زن یا جاندار ماده تیزرو ـ سریع ـ پرشتاب ـ چالاک
هَوَئوروَن= hava urvan روان ـ جان ـ روح او (نگاه کنید به هَوَ)
هْوَئیویاستَ= hvaivyãsta خوب پرتاب شده
هوئیثْوَ= huisva (= آهوئیث ووئی) 1ـ چیز سنگین 2ـ بزرگی، شکوه، جلال، عظمت، شأن 3ـ ظلم، ستم، آزار، اذیت
هوئیتی= huiti ـ 1ـ فشردن شیره ی هوم 2ـ افزارمند، هنرمند, صنعتگر
هوئیتیش= huitish (= هوئیتی)
هوئیش= huish (= پَراهو) سرای دیگر، جهان پس از مرگ، آخرت
هوئیشتی= huishti آرزو ـ درخواست ـ خواهش ـ تقاضای خوب ـ معقول
هوئیربَختَ= huirixta خوب پر ـ لبریز ـ مالامال ـ سراکو ـ سرشار ـ مملو شده
هْوا= hvã ضمیر ملکی، خود، خویش
هْوائیویاسْتَ= hvãivyãsta نیزه ـ تیر ـ پیکان تیز پر
هْواپَ= hvãpa سیراب، گیاهان یا درختان آبی
هْواپا= hvãpã ـ 1ـ مدیر بالفطره، دارای شایستگی ـ صلاحیت ذاتی، زبردست، مدیر لایق 2ـ نیکوکار 3ـ محترم، آبرودار، بزرگوار
هْواپاو= hvãpãv ـ 1ـ مرد مدیر بالفطره ـ دارای شایستگی ـ صلاحیت ذاتی ـ زبردست ـ مدیر لایق 2ـ مرد نیکوکار 3ـ مرد محترم ـ آبرودار ـ بزرگوار
هْواپانْم= hvãpãnm ـ 1ـ زن مدیر بالفطره ـ دارای شایستگی ـ صلاحیت ذاتی ـ زبردست ـ مدیر لایق 2ـ زن نیکوکار 3ـ زن محترم ـ آبرودار ـ بزرگوار
هْواپیم= hvãpim (= هْواپَ) سیراب، گیاهان یا درختان آبی
هْواخْشْتَ= hvãxshta پابرجا ـ استوار ـ ثابت در دوستی، دوست وفادار
هْواخْشْتِم= hvãxshtem مرد پابرجا ـ استوار ـ ثابت در دوستی، مردی که دوستی وفادار است
هْواذاتاو= hvãzãtãv (= هوذاتَ) زن یا ماده خوش ذات ـ نیکوسرشت ـ خوب آفریده شده
هْوارَئُخْشْنَ= hvãraoxshna منشأ نور، از خود روشن، فروغمند
هْوارَئُخْشْنو= hvãraoxshnu (= هْوارَئُخْشْنَ)
هْوارِت= hvãret خود حمله کننده
هْوارِتو= hvãretu خود حمله کننده
هْوازاتَ= hvãzãta ـ 1ـ ازلی، قدیم، از اول بوده، خودزاده، از خویش پدید آمده 2ـ اصیل ـ نجیب ـ بزرگزاده
هْوازاتَهی= hvãzãtahi (= هْوازاتَ)
هْوازارَ= hvãzãra رنج کش، ریاضت کش، ستمدیده، مظلوم، صبور، شکیبا
هْوازارو= hvãzãru (= هْوازارَ)
هْوافْریتَ= hvãfrita بسیار خجسته ـ دوست داشتنی ـ جذاب ـ تودل برو
هْوافْریتو= hvãfritu (= هْوافْریتَ)
هْوامَرژْدیکَ= hvãmarždika بسیار بخشنده، کریم، کسی که از خود می بخشد، ایثارگر
هْوامَرژْدیکِم= hvãmarždikem (= هْوامَرژْدیکَ)
هْوانثْوَ= hvãnsva همراه ـ مصاحب ـ همنشین ـ خدمتکار ـ خدم و حشم خوب و کافی
هْوانثْوَنت= hvãnsvavant تولید شده از مواد مرغوب ـ با کیفیت ـ عالی، توانگر به وسیله ی رمه ـ خدم و حشم خوب و کافی
هْوانْم= hvãnm (= هْوَ)
هْوانْنْ= hvãnn چیزی یا کسی را عمیقا بررسی کردن، توجه عمیق، ژرف بینی بسیار
هْوانْنْ مَهیچا= hvãnnmahichã (= هْوانْنْ)
هْواوَئِغَ= hvãvaeqa سلاح ـ اسلحه ـ جنگ افزار کاری ـ مؤثر
هْواوَئِغِم= hvãvaeqem (= هْواوَئِغَ)
هْواوَسْتْرَ= hvãvastra مستتر، خود پوشیده، خود بخود استتار شده (مانند جانورانی که پشم یا کرک دارند)
هْواوَسْتْرِم= hvãvastrem (= هْواوَسْتْرَ)
هْواوَنت= hvãvant مانند ـ شبیه ـ نظیر خود، خویشوار
هْواوَنتِم= hvãvantem (= هْواوَنت)
هْواوویَ= hvãvuya (= هْوَ) 1ـ دارایی، مال، ثروت 2ـ وابستگی 3ـ داشتن 4ـ ضمیر شخصی مانند هْوو: خودم ـ خودش
هْواوَیَنگْهْ= hvãvayangh خودکفا
هْواوَیَنگْهَ= hvãvayangha خودکفا
هْوایَئُژدَ= hvãyaožda خود پاک کننده، خودپاکن، خوب تمیز کننده
هْوایَئُژدانْم= hvãyaoždãnm (= هْوایَئُژدَ)
هْوایَئُنَ= hvãyaona ـ 1ـ خودکفا، یاریگر خویش، خود پشتیبان 2ـ به اندازه ی کافی شجاع 3ـ قائم بالذات
هْوایَئُناوْنگهو= hvãyaonãvnghu مرد خودکفا ـ یاریگر خویش ـ خود پشتیبان ـ به اندازه ی کافی شجاع
هْوایَئُنِم= hvãyaonem (= هْوایَئُناوْنگهو)
هوبَئُئیذی= hubaoizi بوی خوش، عطر، ادکلن (eau de Cologne آب منطقه کولون، مانند گلاب قمصر)
هوبَئُئیذْیَ= hubaoizya خوشبو، معطر
هوبَئُئیذیتَ= hubaoizita خوشبویی، معطری
هوبَئُئیذیتَچَ= hubaoizitacha خوشبویی، معطری
هوبَئُئیذیتَرو= hubaoizitaru مرد یا نر خوشبو ـ معطر تر
هوبَئُئیذیتِمچَ= hubaoizitemcha خوشبو ـ معطر ترین بوها
هوبَئُئیذیتِمَنانم= hubaoizitemanãnm خوشبوترین زن یا ماده
هوبَئُئیذیش= hubaoizish بوی خوش مرد یا نر
هوبَئُئیذیشچَ= hubaoizishcha (= هوبَئُئیذیش)
هوبامْیَ= hubãmya پرشکوه، پر درخشش، بسیار درخشان، درخشنده تر از خورشید، یکی از نام های میترا
هوبَرانَ= hubarãna راهوار، خوشرکاب، خوش سواری
ــ اَسپَ هوبَرانَ= aspa hubarãna اسب راهوار
هوبِرِ

تدوین طرح تشکیل «ارتش مشترک عربی» برای مقابله با نفوذ ایران

$
0
0
ایده تشکیل ارتشی مشترک از کشورهای عرب منطقه که با حمله عربستان سعودی به یمن به طور جدی تری مورد توجه این کشور ها قرار گرفته بود، با تهیه پروتکلی توسط رؤسای ستاد ارتش این کشور ها وارد فاز جدیدی شده است. از جمله اهداف تشکیل این ارتش مشترک، مبارزه با نفوذ ایران و گروه های تحت حمایت ایران در منطقه عنوان شده است.

به گزارش «تابناک» به نقل از «آسوشیتدپرس»، رؤسای ستاد مشترک ارتش کشورهای عربی در جریان نشست خود در قاهره، پروتکلی را به منظور مداخله مشترک در مناطق حساس خاورمیانه تدوین کرده اند. مأموریت های مورد توجه قرار گرفته در این پروتکل، طیفی از مبارزه با گروه های افراطی تا مقابله با گروه های طرفدار ایران را شامل می شود.

این پروتکلی در حالی تدوین شده که بحث بر سر تشکیل یک ارتش مشترک میان کشورهای منطقه، از مدت ها پیش مطرح بوده، اما عدم توافق و اختلاف نظر بر سر جزئیات، تاکنون مانع از تحقق آن شده بود. از جمله موارد اختلافی این بوده که مقر فرماندهی اصلی نیرو ها در کجا مستقر باشد.

اما در پیش نویسی که روز گذشته در قاهره تدوین شده، این موضوع که نیروی مشترک مذکور کجا و چگونه وارد عمل شود، مورد توجه قرار گرفته است. بر اساس این پیش نویس، عضویت هر کشور در ارتش مشترک ، «داوطلبانه» است و در صورت امضای تنها سه کشور، این طرح وارد مرحله عملیاتی خواهد شد. تصمیم برای مداخله، پس از آن صورت خواهد گرفت که یک دولت عضو که «در معرض تهدید» قرار دارد، خود درخواست مداخله بدهد.

پیش نویس طرح تشکیل ارتش مشترک در حالی وارد مرحله جدی خود شده که این ایده هم اکنون در مرحله عمل، در جریان تجاوز ائتلاف کشورهای عرب منطقه به رهبری عربستان سعودی به یمن قابل مشاهده است. با این حال، ناظران می گویند در مواردی همچون لیبی، تصمیم به مداخله نظامی دشوار تر خواهد بود، زیرا هر یک از این کشور ها از یکی از گروه های درگیر در این کشور حمایت می کنند.

هدایت و فرماندهی این ارتش مشترک، بر عهده وزرای دفاع کشورهای عضو خواهد بود و هر تصمیمی با رأی دو سوم از کشورهای عضو به تصویب خواهد رسید. تدوین برنامه های نظامی برای به اجرا درآوردن این تصمیمات، بر عهده فرماندهان ارتش کشور ها گذاشته خواهد شد.

با وجود این و علی رغم تدوین بخش مهمی از اجزای پیش نویس این طرح، مهم ترین اختلاف در حال حاضر بر سر محل استقرار این ارتش مشترک است. به گفته برخی مقامات حاضر در نشست ـ که نخواسته اند نامشان فاش شود ـ قطر و الجزایر با استقرار مرکز فرماندهی در قاهره مخالف هستند.

گفتنی است، چندی پیش هم زمان با تحولات منجر به آغاز تجاوزات نظامی سعودی ها و برخی دیگر از کشورهای منطقه به یمن، طرح ایجاد نیروی نظامی مشترک عربی جهت مقابله با آنچه «تهدیدات منطقه» خوانده شد، مطرح گردید؛ طرحی که با وجود حمایت مصر، عربستان سعودی و برخی دیگر، با مخالفت های کشورهایی چون عراق مواجه شد.

اوایل فروردین در نشست اتحادیه عرب برای بررسی تحولات منطقه به ویژه تحولات یمن در مصر، عبدالفتاح السیسی برخی کشور ها را به دخالت در امور کشورهای عربی متهم کرد. او که فرمانده سابق ارتش مصر است، بر لزوم تشکیل نیروی نظامی مشترک میان اعراب تأکید کرده بود؛ موضوعی که مورد حمایت عربستان سعودی هم قرار گرفت.

اشتون کارتر، وزیر دفاع آمریکا از طرح تشکیل نیروی مشترک عربی حمایت کرده و مقامات وزارت خارجه این کشور نیز گفته اند که ایالات متحده منتظر می ماند تا ساختار و دستور کار عملیاتی این نیرو را مشاهده و ارزیابی کند.

آقا داماد چکاره باشه خوبه؟

$
0
0
آقا داماد چکاره باشه خوبه؟

آقا داماد چیکاره ان؟
تازه درسشون تموم شده
میرن کشتارگاه مرغ دم دستگاه سر بریدن وا میسن
تند تند بسم الله میگن حیوون حروم نشه

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟؟؟
ناظر پستن
خوب به سلامتی کدوم منطقه؟؟؟
منطقه خاصی ندارن
تو فیسبوک پست ها رو میخونن لایک میکنن و نظر میدن

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
تو کار قاچاق تفنگ آب پاشن!

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
كارشون تشويش اذهان خصوصيه …

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
– دیپلمات هستن
– یعنی دقیقا چکار میکنن؟
– دقیقا از وقتی دیپلم گرفتن همینجور ماتن!

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
– تو گاوداري هستن …
– شغلشون چي هست اونجا ؟
– گاون !

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
از موقعیتش، خوب بلده سوء استفاده کنه!

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
چششون دنبال اموال شماست!

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
سرباز فراری ان


عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
توی اکثر مانورها، دشمن فرضی هستن


عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
خیلی خوب جوک تعریف می‌کنن

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
مصادیق فیلترینگ رو به صورت خودجوش کشف و اعلام می‌کنن

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
توی فرودگاه روی چمدونا می‌شینن
که درش بسته بشه دوباره

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
توی دکه‌ی تاکسی فرودگاه با دست اشاره می‌کنن
که قبض‌ها رو بیارین این‌جا

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
شاهد طلاق‌ان تو چند تا محضر معتیر

عروس خانم
آقا داماد چیکاره ان؟
باباشون کارخونه دارن

عروس خانم
به نظر شما آقا داماد چیکاره باشه خوبه؟

پــهــلـــوی واژَکــ_6

$
0
0
اَکاریتَن= akãritan نگاه کنید به: اَکارِنیتَن
اَکاریْه= akãrih بی اثری، بیهودگی، ناکارآمدی، نامفیدی، ناسودمندی، غیر انتفاعی، بیکاری، بی حاصلی، سستی، بی صلاحیتی، ناشایستگی
اَکاریهَستَن= akãrihastan بی اثر ـ ناکارآمد ـ نامؤثر ـ عاطل ـ بیهوده ـ غیر مفید ـ از حیز انتفاع ساقط شدن
اَکام= akãm ـ 1ـ ناکام، ناموفق، شکست خورده 2ـ بی میل، بی آرزو، سرخورده
اَکام اومَند= akãm umand نگاه کنید به: اکام
اَکام اومَندیْه= akãm umandih ناکامی، شکست، عدم موفقیت
اَکام تَچیشنیْه= akãm tachishnih با ناامیدی ـ بی میلی ـ به اجبار ـ از روی ناچاری به کاری پرداختن
اَکامَک= akãmak نگاه کنید به اَکام
اَکامَک اومَند= akãmak umand نگاه کنید به اَکام
اَکامَک اومَندیْه= akãmak umandih ناکامی، عدم موفقیت، شکست، سرخوردگی
اَکامَک خْوَتای= akãmak xvatãy فرمانروا ـ حاکم ـ رئیس جمهور ـ رهبری اَسَژاک (= نالایق) که پَهسای (= مطابق) خواست مردم نیست
اَکامَکیْه= akãmakih ناکامی، عدم موفقیت، شکست، سرخوردگی
اَکامَگومَند= akãmagumand بی میل، بی علاقه
اَکَرْت= akart ناکرده، انجام نشده، به فعلیت در نیامده، قوه، به عمل در نیامده، غیر فعال
اَکَرْتار= akartãr ناکردار، ناعامل، نافاعل، راکد
اَکَرْتاریْه= akartãrih رکود، ناکرداری، غیر فعالی
اَکَریرَت= akarirat نام کسی
اَکَرد= akard (= اَکرت)
اَکُرِز= akorez هرگز
اِکزِدار= ekzedãr نام پسر پاکُر شاه اشکانی
اِکسیارِت= eksyãret نام پدر زن ایرانی اسکندر که دخترش رُکسانا همسر اسکندر شد. (پارسی باستان)
اَکَنارَک = akanãrak بی پایان، بی کرانه، بی انتها، بی نهایت، بی حد
اَکَنارَک اومَند = akanãrak umand بی پایان، بی کرانه، بی انتها، بی نهایت، بی حد
اَکَنارَک اومَندیْه = akanãrak umandih بی پایانی، بی کرانی، بی انتهایی، بی نهایتی
اَکَنارَک زَمانَک = akanãrak zamãnak زمان ازلی ـ بی پایان، ابد
اَکَنارَک زَمانیْه = akanãrak zamãnih زمانه ی بی کران ـ بی پایان، ابدی
اَکَنارَک زَمانیْها = akanãrak zamãnihã جاوانانه، به طور ابدی
اَکَنارَکیه = akanãrakih بی پایانی، بی کرانی، بی انتهایی، بی نهایتی، بی حدی
اَکَنارَگ = akanãrag (= اَکَنارَک)
اَکَنارَگ اومَند= akanãrag umand (= اَکَنارَک اومَند)
اَکَنارَگ اومَندیْه = akanãrag umandih (= اَکَنارَک اومَندیْه)
اَکَنارَگ زَمانَک = akanãrag zamãnak (= اَکَنارَگ زَمانَک)
اَکَنارَگ زَمانیْه= akanãrag zamãnih (= اَکَنارَک زَمانیْه)
اَکَنارَگ زَمانیها= akanãrag zamãnihã (= اَکَنارَک زَمانیها)
اَکَنارَگیه = akanãragih بی پایانی، بی کرانی، بی انتهایی، بی نهایتی، بی حدی
اَکْنِگوئین= akneguin اکنون، اینک، الآن، حالا
اَکنِن= aknen ـ 1ـ باهم، همزمان، مقارن 2ـ بی درنگ، بلافاصله
اَکنِن وانیتاریْه= aknen vãnitãrih ـ 1ـ پیروزی ـ فتح ـ موفقیت ناگهانی یا غیر قابل انتظار 2ـ با سرعت خراب ـ ویران ـ منهدم کردن
اَکِنیْه= akenih پاکدلی، بی کینه ای، غفوری، رحیمی
اَکوشیتار= akushitãr ناکوشا، غیر فعال، سست، تنبل، تن پرور
اَکومَن= akuman دیو ـ شیطان ـ اهریمن بدگمانی، نماد اندیشه های نادرست. این دیو از یاران اهریمن اصلی است و هَمِستار (ضد) آن، وَهومَن است که فرشته ی نیک اندیشی می باشد.
اَکومَندیها= akumandihã بدمندانه، از روی بدی
اَکونَویَتا= akunavyatã انجام ـ اجرا می شود (پارسی باستان)
اَکیسیا= akisyã نام همدان پیش از مادها
اَگ= ag پسوندی است که: 1ـ سازنده ی پِسَن (= صفت) از ناما (= اسم) و ریشه ی ساتو (= فعل) 2ـ سازنده ی ناما از اَپیژاک (= صفت) و بن آناگات (= مضارع)
اَگار= agãr ناکاره، بی مصرف، عاطل، بیخود
اَگارین= agãrin ناکار ـ بی مصرف ـ عاطل کردن، از کارانداختن
اَگارینیدَن= agãrinidan ناکار ـ بی مصرف ـ عاطل کردن، از کارانداختن
اَگاریْه= agãrih ناکارگی، بی مصرفی، عاطل بودن، بیخودی، از کارافتادگی
اَگاریهیستَن= agãrihistan ناکار ـ بی مصرف ـ عاطل ـ بیخود ـ از کارافتاده شدن
اَگاه= agãh معزول، عزل ـ برکنار ـ ساقط شده، کسی که اَهرافی (= مقامی) ندارد
اَگدین= agdin بد دین، کافر، دینی بجز زرتشتی داشتن
اَگدینیْه= agdinih بد دینی، کفر، انحراف عقیدتی
اَگَر= agar اگر
اَگرَو= agrav ناگرو، آزاد، چیزی که از رهن یا گرو آزاد شده، کسی که تعهدی ندارد
اَگریفتار= agriftãr ـ 1ـ آسوده، ناگرفتار 2ـ دریافت نکردنی، غیر قابل گرفتن، ناگرفتنی، نامحسوس، لمس نشدنی
اَگَزَند= agazand بی گزند، سالم، بی عیب، بی آسیب
اَگَنج= aganj بی گنج، بینوا، فقیر، مستضعف
اَگوستَن= agustan آویختن، معلق ـ سرنگون کردن
اَگوکاریت= agukãrit ناگواریده، هضم نشده
اَگومان= agumãn بی گمان، بی تردید، یقینا، بدون شک
اَگومانیکیْه= agumãnikih بی گمانی، بی تردیدی، با یقین، با اطمینان، شک ـ دودلی نداشتن
اَگومانیْه= agumãnih بی گمانی، بی تردیدی، با یقین، با اطمینان، شک ـ دودلی نداشتن
اَگومانیها= agumãnihã بی گمانانه، از روی یقین
اَگومیچیشنیک= agumichishnik بسیط، ترکیب نشدنی، ناآمیزنده، آمیخته ـ مخلوط ناشدنی
اَگومیگ= agumig خالص، ناب
اَگومیگیْه= agumigih خلوص، نابی
اَگوواکیْه= aguvãkih سکوت، خاموشی، ناگویایی، لالی، بی زبانی، زبان بستگی
اَگوواگ= aguvãg گنگ، لال، ناگویا، ساکت، خاموش، بی حرف
اَگویاک= aguyãk ناگویا، خاموش، ساکت، صامت
اَگویاکیْه= aguyãkih ناگویایی، خاموشی، سکوت، صامتی
اَگوین= agvin وقتی ـ زمانی ـ موقعی ـ هنگامی که
اَگیریشْنیک= agirishnik نگرفتنی، لمس ناشدنی، دریافت ـ اخذ نکردنی
اَگیریشْنیْه= agirishnih نگرفتن، لمس نکردن
اَگیشْتَک= agishtak آغشته
اَلا= alã ـ 1ـ الا، ای، حرف ندا 2ـ آه، افسوس، دریغ
اَلالَک= alãlak (=آلالَک)آلاله، لاله، شقایق
اَلالَگ= alãlag (= آلالک، اَلالَک)
اَلبورز= alburz البرز
اَلماس= almãs الماس
اَلماست= almãst الماس
اَلوم= alum ارزن
اَلوَند= alvand نام کوهی در دَئوش (= غرب) همدان
اَلوَندیک= alvand الوندی، سَمیوجیک (= منسوب) به الوند
اَم= am مادر (نگاه کنید به امیدر)
اَم= am اوپاد (= ضمیر) اَبْرین (= متصل) اول یانس (= شخص) ایتوم itum(= مفرد) (نگاه کنید به: اُم om)
اَما= amã ما، ما
اَماخَم= amãxam (اوستایی: اِهماکِم؛ سنسکریت: اَسْماکَم) از ما (پارسی باستان)
ــ اَماخَم تَئوما= amãxam taumã نژاد ـ تبارـ دودمان ما (پارسی باستان)
اَمار= amãr نگاه کنید به: اَمَر
اَماکان= amãkãn وابستگان ـ نزدیکان ـ متعلقان ما، ماها
اَماوَند= amãvand نیرومند، دلیر، پرتوان، توانا، توانمند، سترگ، زورمند، قوی، قدرتمند، مقتدر، شجاع
اَماوَندیْه= amãvandih نیرومندی، دلیری، پرتوانی، توانایی، توانمندی، سترگی، زورمندی، اقتدار، شجاعت
اَماوَندیْها= amãvandihã نیرومندانه، دلیرانه، توانمندانه، سترگانه، زورمندانه، مقتدرانه، شجاعانه
اَماه= amãh ما، اوپادِ (= ضمیر) پَرونِ (= منفصل) سوم یانس (= شخص) باهوت (= جمع) در اِستیشِ (= حالت) کُناکی (= فاعلی) و کُنیکی (= مفعولی)
اَمبازیْه= ambãzih شراکت، امبازی، سهیم شدن، همراهی
اَمبَر= ambar عنبر، عطر، ادکلن
اَمبَرَگ= ambarag جانور بی مو
اَمبَک= ambak مربا، کمپوت، میوه ی پخته ی نگهداری شده. (نگاه کنید به: همبک)
اَمبَگ= ambag انبه
اَمبوردَن= amburdan انباشتن، جمع ـ گردآوری ـ انبار کردن
اَمَر= amar بیشمار، بی حد، بی حساب
اَمَر اومَند= amar umand حسابدار، محاسب
اَمَرَک= amarak بیشمار، بی حد، بی حساب
اَمَرَکان= amarakãn ـ 1ـ عمومی، عام، کلی، همگانی، فراگیر 2ـ جمعیت، مردم
اَمَرَکانیک = amarakãnik جهانی، جهان شمول، بین المللی، عمومی
اَمَرَکانیها = amarakãnihã به طور کلی، به طور عمومی، عموما
اَمَرَگ= amarag (= امَرَک)
اَمَرگ= amarg جاویدان، ابدی، همیشه پاینده
اَمَرگ اومَند= amarg umand جاویدان، ابدی، همیشه پاینده
اَمَرگان= amargãn (اوستایی: اَمرشان)1ـ نامیرا، نمردنی، جاویدان، ابدی 2ـ عمومی، عام، کلی، فراگیر، همگانی
اَمَرگانیگ= amargãnig دارای عمومیت، جهان شمول
اَمَرگانیها= amargãnihã به طور کلی، عموما
اَمَرگیْه= amargih جاویدانگی، ابدی بودن، همیشه پایندگی
اَمشوسپَند= amshuspand امشاسپند
اَمنَ= amna خر، الاغ
اَمِنوگ ویرَ ویشنیْه= amenug vira vishnih عدم اعتقاد به روح و عالم معنا، انکار غیب
اَمِنیتار= amenitãr بی فکر، کوته اندیش، نااندیشمند، بی اندیشه
اَمِنیدار= amenidãr (= امنیتار)
اَموتَکیْه = amutakih ثبات، استقرار، امنیت
اَموردات= amurdãt ـ 1ـ جاودانگی، ابدی، نامیرایی 2ـ نام یکی از امشاسپندان 3ـ مرداد
اَمورداد= amurdãd (اوستایی: اَمِرِتات) 1ـ جاودانگی، ابدی، نامیرایی 2ـ ششمین امشاسپبند که نگهبان گیاهان و خوراک است 3ـ مرداد، پنجمین ماه سال 4ـ نام هفتمین روز ماه (= امورتات)
اَموردَت= amurdat نگاه کنید به: اموردات
اَموَشتَن= amvashtan جمع ـ انبار کردن، انباشتن
اَموشیشنیْه= amushishnih ثبات، دوام، تغییرناپذیری
اَموک= amuk پابرهنه، بی کفش
اَمَهر اَسپَند= amahr aspand اَمشاسپند. (اوستایی: اَمِشَ سْپِنتَ) پاکان جاویدان، انگیزانندگان رستگاری ـ سعادت ـ خوشبختی ـ نیک انجامی ـ عاقبت بخیری ـ خوش فرجامی، امشاسپندان ویژگی بهشتی اهورامزدا در بهشت هستند و در این جهان، نیروهای سودرسان و نگهدارنده ی نظم دنیا می باشند. آنها شش فرشته اند که نام اهورامزدا در آغاز و با شماره ی یک و آن شش فرشته به نام های: 2ـ وَهومَن یا بهمن 3ـ اَشاوَهیشتا یا اردیبهشت 4ـ خَشثْرَ وَئیرْی یا شهریور 5ـ سْپَنْتَ آرْمَئیتی یا سپندارمذ 6 ـ هَئوروَتات یا خرداد 7 ـ اَمِرِتات یا مرداد هستند.
اَمَهر اَسپَندان= amahr aspandãn اَمشاسپندان.
اَمهوسپَند= amhuspand اَمشاسپند
اَمَهْی= amahy بوده ایم (پارسی باستان)
اَمیدِر= amider مادر (نگاه کنید به اَم)
اَن= an ـ 1ـ پیشوند نفی است 2ـ دیگر، دیگری (پارسی باستان: اَنیَ)
اَنَ= ana پیشوند نیچ (= نفی) است
اَن آبادان= an ãbãdãn ناآبادان، ویران، بایر، خراب
اَن آبوهْلَگ= an ãbuhlag گناه کبیره
اَن آپ= an ãp بی آب، ویران
اَن آپاتان= an ãpãtãn (= اَن آبادان)
اَن آپاتانیْه= an ãpãtãnih ناآبادانی، ویرانی، بایری، خرابی
اَن آپ اومَند= an ãpumand بی آب، خشک
اَن آپوهْل= an ãpuhl جهنمی، دوزخی، کسی که پس از مرگ، نمی تواند از پل چینوت (صراط) بگذرد
اَن آپوهْلَک= an ãpuhlak گناهکار، دوزخی
اَن آپیتان= an ãpitãn ـ 1ـ ناپاک، فاسد، بی فایده، به درد نخور 2ـ بایر، لم یزرع
اَن آپیتانیْه= an ãpitãnih بی فایدگی
اَن آپیشْن= an ãpishn ـ 1ـ ویرانی، تخریب، خرابی 2ـ اجتناب، خودداری، پرهیز
اَن آپیْه= an ãpih بی آبی، ویرانی، خرابی
اَن آتاو= an ãtãv ناتوان، ضعیف
اَن آتاویْه= an ãtãvih ناتوانی، ضعف، بی لیاقتی
اَن آتوک= an ãtuk ناتوان، نالایق، بی عرضه، ضعیف
اَن آدان= an ãdãn درمانده، فقیر، مسکین
اَن آدانیْه= an ãdãnih درماندگی، فقر، بینوایی
اَن آدوگ= an ãdug (= اَن آتوک)
اَن آزار= an ãzãr بی آزار، مهربان، متحمل
اَن آزرم= an ãzarm بی آزرم، بی شرم، بی حیا، بی شرف
اَن آزرمیک= an ãzarmik بی آزرم، بی شرم، بی حیا، بی شرف، بی آبرو
اَن آزرمیگ= an ãzarmig (=اَن آزرمیک)
اَن آزرمیْه= an ãzarmih بی آزرمی، بی شرمی، بی حیایی، بی شرفی
اَن آزرمیها= an ãzarmihã بی آزرمانه، بی شرمانه، بی شرفانه
اَن آزموتَک= an ãzmutak ناآزموده، بی تجربه
اَن آسان= an ãsãn دشوار، سخت، مشکل
اَن آسانیْه= an ãsãnih دشواری، سختی، اشکال
اَن آست دیو= an ãstdiv دیو ـ شیطان ناراستی، شیطان دروغ
اَن آست گوویشْن= an ãst guvishn دروغگو
اَن آستَوان= an ãstavãn کافر، بی ایمان، سکولار
اَن آستَوانیْه= an ãstavãn کفر، بی ایمانی، سکولاریسم
اَن آشتیْه= an ãshtih ناآشتی، عدم توافق، خصومت، دشمنی، ناهماهنگی، بی تناسبی
اَن آفْت= an ãft خراب ـ ویران ـ نابود ـ منهدم ـ منفجر شده
اَن آفْتَکیْه= an ãftakih خرابی، ویرانی، نابودی، تخریب، انهدام ـ انفجار
اَن آفْتَن= an ãftan خراب ـ ویران ـ نابود ـ منهدم ـ منفجر کردن
اَن آفریکان= an ãfrikãn ناستوده، نامحمود، از وی قدردانی نشده
اَن آک= an ãk بد، فاسد، شریر، خبیث، فاسق
اَن آکاس= an ãkãs ناآگاه، بی خبر، غافل
اَن آکاسیْه= an ãkãsih ناآگاهی، بی خبری، غفلت
اَن آکاسیْها= an ãkãsihã ناآگاهانه
اَن آک توخمَک= an ãktuxmak بد ذات، بد نژاد، بدجنس
اَن آک رَویشنیْه= an ãkravishnih بدکاری، اقدام بد، عمل ناپسند
اَن آک کامَک= an ãk kãmak بدبین، بدکامه، ظنین، دارای سوء نیت
اَن آک کامَکیْه= an ãk kãmakih بدکامگی، بدخواهی، سوء نیت، بدبینی، سوء ظن
اَن آک کِرتار= an ãk kertãr بدکردار، بدکار، شریر، فاسد، فاسق، خبیث، تبهکار
اَن آک کَردار= an ãk kardãr (= اَن آک کِرتار)
اَن آک کونیشْن= an ãk kunishn بدکردار، بدکار، شریر، فاسد، فاسق، خبیث
اَن آک مَنیشنیْه= an ãk manishnih سوء نییت ـ فکر بد داشتن، بدبین بودن، بدبینی، کج اندیشی
اَن آکِنیْه= an ãkenih بدرفتاری با زیر دستان، شرارت
اَن آکیْه = an ãkih بدی، فساد، شرارت، رنج، بدبختی
اَن آکیْه کامَکیْه= an ãkih kãmakih سوء نیت
اَن آکیْه کَرتار= an ãkih kartãr بدکردار، فاسق، فاسد، مفسد، لات، لاابالی، اراذل و اوباش
اَن آگ= an ãg بد، فاسد، شریر، خبیث، فاسق
اَن آگاه= an ãgãh (= ان آکاس) ناآگاه، بی خبر، غافل
اَن آگ کَردار= an ãg kardãr (= اناک کرتار)
اَن آگیْه= an ãgih (= اناکیه)
اَن آلوت= an ãlut پاک، ناآلوده، تمیز، پاکیزه، بهداشتی
اَن آلود= an ãlud (= ان آلوت)
اَنام= anãm اعلی، معظم، اعلم (پارسی باستان)
اَن آماریشنیْک= an ãmãrishnik بی حساب، غیر قابل شمارش، ناشمردنی
اَن آمچیشتیک= an ãmchishtik نامعین، نامشخص، نامعلوم، مبهم، نامعروف
اَن آمچیشتیگ= an ãmchishtig (= اَن آمچیشتیک)
اَن آمَک= an ãmak بی نام، گمنام، غیر معروف
اَن آمورْز= an ãmurz بی رحم، سنگدل
اَن آمورْزیت= an ãmurzit ناآمرزیده، بخشیده نشده، مظلوم
اَن آمورْزیتاریْه= an ãmurzitãrih بی رحمی، سنگدلی، شقاوت
اَن آمورْزیشْن= an ãmurzishn بی رحمی، سنگدلی، شقاوت
اَن آمیتَن= an ãmitan خم شدن، رکوع ـ تعظیم کردن
اَن آویشْن= an ãvishn ـ 1ـ تخریب، ویرانی، انهدام، انفجار 2ـ دفع، طرد 3ـ خودداری، پرهیز، اجتناب
اَن آویشْنیک= an ãvishnik خراب، ویران، منهدم ـ منفجر ـ نابود شده
اَن آویشْنیکیْه= an ãvishnikih ویرانی، خرابی
اَن آویهیتَن= an ãvihitan ویران ـ نابود ـ خراب ـ تخریب ـ منهدم ـ منفجر کردن
اَن آهوک = an ãhuk خالص، ناب، پاک، بی عیب، سالم، درست
اَن آهوکیْه = an ãhukih صحت، بی عیبی، سلامتی، درستی
اَن آهوگ= an ãhug (= ان آهوک)
اَن آهوگیْه = an ãhugih (= اَن آهوکیه)
اَن آهیت= an ãhit ـ 1ـ آناهیت، ناهید، پاک، بی آلایش. (اوستایی: اَن آهیتَ= an ãhita پاک، خالص، ناب، بی آلایش، ناآلوده، تمیز) در اوستا، آبان یَشت، فَرنای (= وصف) ناهید چنین است: زنی است جوان، خوش اندام، بلندبالا، برومند، زیبا، آزاده و نیکوسرشت. بازوان سفید وی به ستبری شانه های اسبی است با سینه های جلوداده و کمربند آنزیک (= محکم) به میان بسته. در بالای ارابه ی خویش، مهار چهار اسب یکرنگ و یک اندازه را در دست گرفته و می راند. اسب های گردونه ی وی اینهاست: باد، ابر، باران و ژاله (= شبنم). ناهید با گوهرها آراسته است. تاجی زرین به کَرپ (= شکل) چرخی که بر آن صد گوهر رائوژاک (= نورپاش) وینیاس (= نصب) است بر سر دارد که از پیرامون آن نوارهای پرچین آویخته می باشد. گردنبندی زرین بر گردن و گوشواره هایی چهارگوشه در گوش دارد. کفش های براق را با بندهای زرین در پاهای خود بسته و مانتویی از پوست ببر که چون واسو (= نقره) می درخشد بر تن دارد و در بالاترین جای آسمان زندگی می کند. (یَشت ها ترگوم (= ترجمه) پورداوود) 2ـ نام ستاره ی زهره
اَن آهیت یَزت= an ãhit yazt ایزد ناهید، خدای آناهیتا
اَن آهید= an ãhid (= ان آهیت)
اَن آیافتَن= an ãyãftan نیافتن، پیدا نکردن، به دست نیاوردن
اَن آییشْن= an ãyishn ـ 1ـ نیامدن، نرسیدن 2ـ خودداری، اجتناب، پرهیز
اَن آییشْنیْه= an ãyishnih ـ 1ـ نیامدن، نرسیدن 2ـ خودداری، اجتناب، پرهیز
اَن آینیْه= an ãyinih ناآیینی، بی انضباطی، بی قانونی
اِنا= enã این
اَن اَبای= an abãy نامناسب، نابجا
اَن اَبَخشاوَند= an abaxshãvand توبه نکرده، مجرم
اَن اَبَخشاوَندیْه= an abaxshãvandih توبه ناکردگی، مجرمیت
اَن اَبراز= an abrãz مسطح، صاف
اَن اَبزار= an abzãr ناوارد، غیر متخصص
اَن اَبزاریْه= an abzãrih ناقابلیتی، غیر تخصصی
اَن اَبیدان= an abidãn بی فایده
اَن اَبیدانیْه= an abidãnih بی فایدگی
اَن اَخْو= an axv بی رهبر، بی سرور
اَن اَدْوینَک= an advinak بی قانون
اَن اَدْوِنیْه= an advinih بی قانونی
اَنار= anãr انار
اَن اَرج= an arj بی ارزش، بی اعتبار، نامعتبر
اَن اَرزانیک= an arzãnik ناشایسته، نالایق، بی صلاحیت، بی احترام، بی ارزش، بی اعتبار
اَن اَرزانیگ= an arzãnig (= اَن اَرزانیک)
اَنارگون= anãrgun اناری، به رنگ انار
اَنارگیل= anãrgil نارگیل
اَن اَزات= an azãt نازاده، متواد ـ زاده نشده، عدم، به دنیا نیامده، مواد خام، تولید نشده
اَن اَسْپاس= an aspãs ناسپاس، قدرنشناس
اَن اِسْپاس= an espãs (=اَن اَسْپاس)
اَن اَسْپاسیْه= an aspãsih ناسپاسی، قدرنشناسی
اَن اَسْپاسیها= an aspãsihã ناسپاسانه
اَن اَسْپوریک= an aspurik ناقص، ناکامل
اَن اَست= an ast عدم
اَن اَستَکیْه= an astakih عدمیت، ناهستی، لاوجودی، بی وجودی
اَن اَستوب= an astub نام پسر ایرج
اَن اََستووان= an astuvãn سکولار، لائیک، کافر، ملحد، بی دین، کسی که اعتقادی به دین ندارد
اَن اَستووانیْه= an astuvãnih سکولاریسم، لائیسم، کفر، الحاد، بی دینی، بی اعتقادی به دین
اَن اَستیْه= an astih عدمیت، ناهستی، لاوجودی، بی وجودی
اَن اَسینیشْن= an asinishn خراب ـ فاسد نشدنی، غیرقابل تجزیه
اَن اَشوک= an ashuk گناهکار، ناپارسا، نامؤمن، نامتقی
اَن اَغْر= an aqr بی پایان، نامحدود، بی انتها
اَن اَغران= an aqrãn ـ 1ـ بی پایان، نامحدود، بی انتها، روشنایی بی پایان 2ـ نام روز سی ام ماه
اَن اَغْروشْنیْه= an aqrushnih روشنایی بی کران، نور نامحدود
اَن اَفراچ= an afrãch نابلد، ناشی، ناوارد، غیر کارشناس
اَن اَفزار= an afzãr بی وسیله، بی امکانات، دست تنگ
اَن اَفزاریْه= an afzãrih بی وسیله ای، بی امکاناتی، دست تنگی
اَن اَفسار= an afsãr بی افسر، بی اَهراف (= مقام)
اَن اَفسینیشْن= an afsishn خراب ـ فاسد نشدنی
اَن اَگر= an agr (= ان اَغر)
اَن اَگْران= an agrãn (= ان اَغران)
اَن اَگْروشْنیْه= an agrushnih (= اَن اَغْروشْنیْه)
اَن اَگریروشْن = an agrirushn روشنایی بی کران، نور نامحدود
اَناگ کَردار= anãg kardãr شرور، بدکار، خلافکار
اَن اوسپوریک= an uspurik (= ان اسپوریک) ناقص، ناکامل
اَن اوسپوریگ= an uspurig ناقص
اَن اوست= an ust متغیر، متحرک، نااستوار، غیر ثابت
اَن اوستیْه= an ustih تغییر، تحول، تحرک، نااستواری، غیر ثابتی
اَن اوشمار= an ushmãr بی شمار، بی حساب
اَن اومیت= an umit ناامید، مأیوس، سرخورده، دلزده
اَن اومیتیْه= an umitih ناامیدی، یأس، سرخوردگی، دلزدگی
اَن اومیتیها= an umitihã ناامیدانه، مأیوسانه
اَن اومید= an umid (=اَن اومیت)
اَن اَیاد= an ayãd فراموش شده، از یاد رفته
اَن اَیاریْه= an ayãrih نایاری، نارو زدن، ترک رفاقت
اَن ایران= an irãn غیر ایران، خارج
اَن ایرانیستان= an irãnistãn کشورها یا سرزمین خارج از ایران
اَن ایرانیْه= an irãnih غیر ایرانی ـ خارجی بودن، بیگانگی
اَنبار= anbãr انبار
اَنبارَگ بَذ= anbãrag baz رئیس انباز اسلحه
اَنبارَگ سالار= anbãrag sãlãr رئیس انباز اسلحه
اَنبام= anbãm اندام، عضو
اَن بَسانیْه= an basãnih تناقض، تقابل، تضاد
اَنبوسیتَن= anbusitan رشد ـ انبوه ـ تکثیرـ زیاد کردن
اَنبوسیهتَن= anbusihtan انبوه ـ تکثیر شدن، رشد کردن
اَنبوه= anbuh انبوه
اَنَ بیم= ana bim نترس، پر دل، با جرأت
اَنَ پَخشاوَند= ana paxshãvand ناپشیمان، توبه نکرده، متنبه نشده
اَنَ پَخشاوَندیْه= ana paxshãvandih ناپشیمانی، توبه ناکردنی، غیر قابل تنبه یا توبه
اَنَ پَخشایاوَندیْه= ana paxshãyãvandih غیرقابل بخشایش، عفوناشدنی
اَنَ پَخشیشْن کاریْه= ana paxshishn kãrih نابخشودن، عدم اغماض، عفو ـ چذشت ـ چشم پوشی نکردن
اَنَ پَسینیشْن= ana pasinishn ماندگار، ثابت، غیر قابل تخریب، کم ـ محو ناشدنی، پایان ناپذیر
اَنجامیتَن= anjãmitan انجامیدن، به سرانجام ـ به پایان ـ به نتیجه رسیدن، خاتمه یافتن
اَنجامیشْن= anjãmishn سرانجام ـ پایان ـ خاتمه، عاقبت، نتیجه
اَنجامینیتَن= anjãminitan انجام ـ پایان ـ خاتمه یافتن، به نتیجه رسیدن
اَنجپَتمَن= anjpatman انگشت
اَنجَفتَن= anjaftan تمام ـ کامل کردن، به انجام ـ نتیجه رساندن، به پایان بردن
اَنجَمَن= anjaman انجمن، شورا
اَنجور= anjur انجیر
اَنجیهْر= anjihr انجیر
اَنَ چارَک= ana chãrak بیچاره، درمانده، بینوا، بی یاور
اَنَ خونسَند= ana xunsand ناخرسند، ناخشنود، ناراضی
اَنَ خونسَندیْه= ana xunsandih ناخرسندی، نارضایتی
اَند= and ـ 1ـ اَند، چند 2ـ برخی، بعضی 3ـ آنقدر، چندان، بسیار
اَنداچَک= andãchak اندازه، حد، مقدار، میزان
اَنداختن= andãxtan انداختن، پرت کردن، افکندن
اَنداک= andãk اندوه، غصه، غم
اَنداکین= andãkin اندوهگین، ناراحت، غمگین، دلتنگ
اَنداگ= andãg اندوه، غصه، غم
اَنداگین= andãgin (= انداکین)
اَندام= andãm اندام، هیکل، قد
اَندچَند= andchand ـ 1ـ هرچند، گرچه، اگر چه، با اینکه 2ـ آن قدر، به اندازه ی، همان قدر، تا آن اندازه که، به همان اندازه، در همان حد
اَندَر= andar (سنسکریت: اَنتَر؛ اوستایی: اَنْتَرِ) 1ـ اندر، داخل، میان، وسط 2ـ نام دیوی
اَندَر آمَدَن= andar ãmadan وارد ـ داخل شدن
اَندَر آووردَن= andar ãvurdan تولید کردن
اَندَر اَبایید= andar abãyid لازم است، ضروری است
اَندَر بودَن= andar budan شامل شدن
اَندَرتووان= andartuvãn صاحب مقام، دارای موقعیت، قادر، مستطیع
اَندَرِستان= andarestãn نام باستانی شهرستان دره گز که چون میان دو کوه است، اندرستان نامیده شد؛ ولی بعدها به آن ابیورد یا باورد گفتند
اندَر داتَن= andar dãtan نطفه در رحم نشاندن
اَندَر دَمان= andar damãn اندر زمان، بی درنگ، فوری
اَندرز= andarz اندرز، پند، نصیحت، مشاوره
اَندرز ایی اوشنَر ایی داناگ= andarz i ushnar i dãnãg رهنمودهای اوشنر دانا. پندنامه ای است به زبان پهلوی با 1400 واژه که به نیکاس (= صورت) پرسش و پاسخ میان شاگردان و اوشنر (دانای کیانی، مانتین (= وزیر) کیکاووس) آمده و رهنمودهای وینا (= غیر) دینی است.
اَندرز ایی پوریوتکیشان= andarz i puryotkishãn نخستین پیروان زرتشت؛ این اندرزنامه که به «پندنامه ی زرتشت» (پسر آذرباد مهرسپندان) نیز ویشروت (= معروف) است، مَتیانی (= کتابی) می باشد به زبان پهلوی با 1430 واژه که آموزه های دینی زرتشت را داراست.
اَندرز ایی داناگان او مَزدیسنان= andarz i dãnãgãn u mazdisnãn رهنمود دانایان به مزدیسنان. نام پندنامه و رهنمودهای دینی است می باشد به زبان پهلوی با 980 واژه که در پایان آن اَفشی (= شعری) سِروا (= قافیه) دار آمده است.
اَندرز ایی دَست وَران او وِهدینان = andarz i dastvarãn u vehdinãn رهنمود بازپرسان به بهدینان. پندنامه ای است به زبان پهلوی با 800 واژه.
اَندرز ایی وِهزاد فَرُّخ پیروز= andarz i vehzãd farrox piruz رهنمود بهزاد فرخ پیروز. نام تینویی (= جزوه ای) به زبان پهلوی با 920 واژه.
اَندرز ایی هوسرو کَوادان = andarz i husrokavãdãn اندرز خسرو قبادان. پندنامه ای است به زبان پهلوی با 380 واژه و جاتیک (= منسوب) به خسرو انوشیروان می باشد که در هنگام مرگ، رهنمودهایی گفته است (= جاماسپ آسانا)
اَندرزبَذ= andarzbaz مشاور اعظم شاه
اَندرزبَذ اَسپ وارَگان= andarzbaz aspvãragãn فرمانده آموزش سواره نظام
اَندَرز کونیم او اَشما کودَکان= andarz kunim u ashmã kudakãn اندرز کنم به شما کودکان. این نوشته که به پازند می باشد، در دنباله ی: «خویشکاری ایی ریدگان» آمده و رهنمودهایی برای کودکان در باره ی هَرگان (= وظایف) آنهاست.
اَندر زمان= andar zamãn در زمان، بی درنگ، فوری
اَندرزِنیتَن= andarzenitan اندرز، پند ـ مشاوره دادن، نصیحت کردن
اَندَرِستان= andarestãn نام باستانی شهرستان دره گز که چون میان دوکوه است، اندرستان نامیده شد؛ ولی ایگان (= بعدها) به آن ابیورد یا باورد گفتند
اَندَر شودَن= andar shudan ـ 1ـ وارد ـ داخل شدن 2ـ غروب کردن
اَندَر کَردَن= andar kardan پوشیدن، در بر کردن
اَندَرگ= andarag ـ 1ـ اندر، داخل، میان، وسط، بین، مرکز 2ـ ضد
اَندَرماه= andarmãh ماه نو
اَندَروای= andarvãy جَو، فضا، فلک، معلق
اَندَروای واچیک= andarvãy vãchik بندبازی، آکروبات بازی
اَندَرواییک= andarvãyik جوی، هوایی، فضایی
اَندَرواییگ= andarvãyig (= اَندَرواییک)
اَندَروتَک= andarutak دلتنگ، مظطرب، نگران
اَندَرون= andarun اندرون، درون، داخل، میان، وسط، مرکز
اَندَرونیک= andarunik اندرونی، درونی، داخلی، میانی، وسطی، مرکزی
اَندَر ویدَردَن= andarvidardan درگذشتن، سپری ـ خلاص کردن، خاتمه دادن، اتمام کردن، به پایان بردن
اَندَک= andak اندک، کم، ناچیز
اَندَک اَندک= andak andak اندک اندک، رفته رفته،به تدریج
اَندَک خواستَکیْه= andak xvãstakih کم خواهی، قناعت
اَندَگ= andag پسوندی که پِسَن کُناکی (= صفت فاعلی) می سازد
اَندوختَن= anduxtan اندوختن، ذخیره ـ پس انداز کردن
اَندوه= anduh اندوه، غم، غصه، دلتنگی، ناراحتی
اَندوهکین = anduhkin اندوهگین، غمگین، غصه دار، دلتنگ، ناراحت
اَندوهگین = anduhgin اندوهگین، غمگین، غصه دار، دلتنگ، ناراحت
اَندیشیتَن= andishitan اندیشیدن، فکر ـ تأمل ـ تعقل کردن (نگاه کنید به: هَندیشیتن)
اَنشُتَ= anshota مردم، انسان، بشر، آدم
اَن شَتریک= an shatrik غیر متمدن، بی فرهنگ، غیر شهری
اَنَشناختاریْه= anashnãxtãrih بی دقتی، کودنی، خنگی، عقب ماندگی
اَنَشناس= anashnãs بی فکر، گیج، خنگ، کودن، عقب مانده، غافل
اَنَشناسیْه= anashnãsih غفلت، گیجی، کودنی، عقب ماندگی
اَنَشنَواک= anashnavãk بی دقت، بی توجه، سر به هوا
اَن شَهریگ= an shahrig بَرده، نوکر، خدمتکار
اَنگارتَن= angãrtan انگاشتن، حساب ـ خیال کردن
اَنگارَک= angãrak انگاره، محاسبه، حساب
اَنگاشتَن= angãshtan انگاشتن، حساب ـ خیال کردن
اَنگَپین= angapin انگبین، عسل
اَنَ گَرامیک= ana garãmik ناگرامی، ناارجمند، بی ارزش، بی اعتبار
اَنگستَ= angsta سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) برابر 27 میلیمتر (هر انگستَ شش یَوَه و هر 20 انگستَ یک آرشن بوده و هر 360 آرشن، یک اسپرسا و هر 31 اسپرسا یک پرثنها بوده است) (پارسی باستان)
اَنگوبین= angubin انگبین، عسل
اَنگور= angur انگور
اَنگوست= angust انگشت، سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول)
اَنگوستْبان= angustbãn (=اَنگوستْپان)
اَنگوستْپان= angustpãn انگشتبان، نگهبان انگشت به هنگام تیراندازی، شاید حلقه ی فلزی باشد که زه کمان از گَرب (= داخل) آن می گذشت و برای کشیدن کمان بود.
اَنگوستَریگ= angustarig انگشتری
اَنگوشیتَک= angushitak مانند، هوماناک، چون، همچون، شبیه، مثل، نظیر
اَنَ ماریْه= ana mãrih انکار قیامت، اعتقاد نداشتن به رستاخیز
اَنَ نبَسانیْه= ananbasãnih عدم تناقض، توافق، وحدت، عدم تضاد، عدم تقابل، تناسب
اَنوپای= anupãy نابالغ
اَنوتَک= anutak بیگانه، خارجی، غریبه
اَنودَگ= anudag (= اَنوتَک)
اَنوش= anush ـ 1ـ جاویدان، نامیرا، تجزیه ناپذیر 2ـ نوشدارو، اکسیر، تریاق
اَنوش خْواردَن= anush xvãrdan تا لب مرگ جنگیدن، ایثار کردن
اَنوش خْوَر= anush xvar فانی
اَنوش رووانیْه= anush ruvãnih جاویدانی، نامیرایی، ازلی و ابدی
اَنوشَک= anushak انوشه، جاویدان، نامیرا، ابدی
اَنوشَک خْوَتاییْه= anushak xvatãyih روان خدایی، روح خدایی
اَنوشَک رووان= anushak ruvãn انوشه روان، انوشیروان، دارای روان جاویدان، مرحوم، فقید
اَنوشَک رووانیْه= anushak ruvãnih انوشه روانی، انوشیروانی، دارای روان جاویدان بودن
اَنوشَک زات= anushak zãt ابدی زاد، زادِ اَنوش، کسی که با ویژگی جاودانی زاده شده، نام انوشیروان در «کارنامه ی بابکان» و نیز نام پسر وی
اَنوشَکیْه= anushakih جاویدانی، نامیرایی، ابدی بودن
اَنوشَگ= anushag (= اَنوشَک)
اَنوشَگ خْوَتاییْه= anushag xvatãyih روان خدایی، روح خدایی
اَنوشَگ رووان= anushag ruvãn (= انوشک روان)
اَنوشَگ رووانیْه= anushag ruvãnih (= انوشک روانیْه)
اَنوشَگ زات= anushag zãt (= انوشک زات)
اَنوشَگیْه= anushagih (= انوشکیْه)
اَنوش هوسرَو= anus husrav جاوید خسرو، نیک نام، جاویدان، عنوان خسرو انوشیروان
اَنووامیْه= anuvãmih پیری زودرس
اَن ویندیت= an vindit دست نیافتنی، غیر قابل حصول
اَنَ هَست= ana hast عدم، ناهست، بی وجود، ناموجود، غیر حقیقی
اَنَ هَستکاریْه= ana hastkãih اعدام ـ نیست ـ نابود ـ انهدام ـ تخریب کردن
اَنَ هَست گر= ana hastgar نیست ـ نابود کننده
اَنَ هَست مَنیشنیْه= ana hast manishnih بی اعتقادی به هستی
اَنَ هَستیْه= ana hastih نیستی، عدم، ناهستی
اَن هَمبَتیک= an hambatik نامتناقض، نامخالف، موافق، هماهنگ، سازوار
اَنَ هَمبوتیک= ana hambutik بی رقیب، یکه تاز
اَنَ هَمبیْه= ana hambih جدایی، طلاق، تجزیه
اَنَ هَمبَسان= ana hambasãn موافق، نامتناقض، نامغایر
اَن هَنبار= an hanbãr پر ـ سیر نشدنی
اَنَ هَنداچیشْن= ana handãchishn بی علت، بی دلیل، بی سبب
اَن هوسمَند= an husmand آزمایش ـ امتحان ـ تجربه نشده
اَن هوسمَندیْه= an husmand غیر آزمایشی
اَنهومَ= anhuma اورمزد، نام نخستین امشاسپند
اَنی= ani دیگر، بعد
اَنیا= anyã دیگر، طور دیگر
اَنَ یاپَکیْه= ana yãpakih نایافتگی، عدم حصول، عدم درک
اَنَ یات= ana yãt فراموشکار، آلزایمری
اَنیاز= anyãz بی نیاز، مستطیع، غنی، ثروتمند، دارا
اَنیتونیْه= anitunih ناچنینی
اَنیچ= anich (سنسکریت: اَنیَچ چَ) دیگری، دیگر، نیز، همچنین، علاوه بر
اَنیر= anir ـ 1ـ غیر آریایی، بیگانه، خارجی 2ـ پست، بدخو، بدسرشت، بد ذات
اَنیرَخت= aniraxt رها ـ نجات یافته، تبرئه شده
اَنیرمَنیشیْه= anirmanishnih پست منشی، شرمساری، بی شخصیتی
اَنیرَنگ= anirang فابریک، اصلی، غیر تقلبی، اوریژینال
اَنیرَنگیْه= anirangih فابریکی، اصل بودن
اَنیریْه= anirih ـ 1ـ ایرانی نبودن 2ـ پستی، خواری
اَنیز= aniz نیز، همچنین، علاوه بر این، به علاوه
اَنیزار= anizãr نَزار ـ ناتوان ـ ضعیف ـ کم نشدنی، کاهش نیافتنی
اَنیزار ویندیشنیْه= anizãr vindishnih سود سرشار، سود بسیار، درآمد کم نشدنی، حقوق ثابت
اَنیشیب= anishib مسطح، صاف، هموار، بدون شیب
اَنیشیپ= aniship (= اَنیشیب)
اَنیغوخْش= aniquxsh نافرمان، سرکش، یاغی، شورشی، حرف نشنو، متمرد
اَنیغوخْشیشن= aniquxshishn نافرمانی، سرکشی، یاغیگری، شورش، حرف نشنوی، تمرد
اَنیغوشیتار= aniqushitãr نافرمان، سرکش، یاغی، شورشی
اَنیغوشیتاریْه= aniqushitãrih نافرمانی، سرکشی، یاغیگری، شورش، طغیان
اَنیگ= anig پیش، پیشانی، جبهه، مُقدم
اَنَ یوختَکیْه= ana yuxtakih افسارگسیختگی، اختلاف، پراکندگی، نفاق، تفرقه
اَن یوخْش= an yuxsh نافرمان، حرف نشنو، سرکش، متمرد
اَن یوخْشیتار= an yuxshitãr نافرمان، حرف نشنو، سرکش، متمرد
اَن یوخْشیتاریْه= an yuxshitãrih نافرمانی، حرف نشنوی، سرکشی، تمرد
اَن یوشَکیها= an yushakihã خودکامانه، از روی نافرمانی
اَنیوَکیْه= anivakih نانیکویی، بی بهره ـ محروم از نیکویی یا احسان
او= u ـ 1ـ به، به سوی، به جهت، به خاطرِ، برای 2ـ تا 3ـ در 4ـ پیشوندی که حرکت به سوی پایین را می رساند 5 ـ آن (نگاه کنید به: اوه) 6ـ واو عاطفه که شکل کوتاه شده ی اوت است 7ـ پیشوندی که اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل) یانسیک (= شخصی) به آن می پیوندد
اَوَ= ava (اوستایی: اَو av خواستن) خواسته شود (پارسی باستان)
اَوا= avã این
اَواجَ= avãja کُشت (پارسی باستان)
اَواختَر= avãxtar شمال
اَواک= avãk با، ضمن، همراه
اَواکِه= avãkeh ـ 1ـ یاری رساندن، کمک کردن 2ـ ترک ـ رها ـ واگذار ـ تسلیم کردن، دست کشیدن
اَوام= avãm ـ 1ـ وقت 2ـ قرض 3ـ آن 4ـ اندام، عضو
اَوام ویچیتار= avãm vichitãr موقع شناس، وقت شناس
اوباتَک= ubãtak نسل، تبار، دودمان، اعقاب
اوبار= ubãr بلع، هضم
اوبارتَن= ubãrtan ـ 1ـ بلعیدن، هضم کردن 2ـ انباشتن، انبار ـ ذخیره کردن
اوبَختَن= ubaxtan ـ 1ـ مقدر ـ مقرر ـ کردن، تخصیص دادن 2ـ خراب ـ ویران ـ منهدم ـ منفجر کردن
اوبَخشیتَن= ubaxshitan ـ 1ـ پخش ـ منتشر شدن، شیوع پیدا کردن، گسترش یافتن 2ـ فرو ریختن، ساقط شدن
اوبَد= ubad (اوستایی: اَوَپَت) سقوط، نزول
اوبَریشْن= ubarishn محتویِ، حاویِ، شامل
اوبَست= ubast افتاد، سقوط کرد، نازل شد
اوبَستَن= ubastan افتادن، سقوط ـ نزول کردن
اوپار= upãr ـ 1ـ پرکننده، انبارکننده، محتکر، احتکار کننده 2ـ بلعنده
اوپارتَن= upãrtan ـ 1ـ بلعیدن (رودکی: بس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هِشت زنده نه رمه) در فرهنگ ها، اوباردن و اوباریدن نیز نوشته شده است 2ـ احتکار کردن
اوباردَن= ubãrdan (= اوبارتن)
اوپاریْه= upãrih ـ 1ـ بلع 2ـ احتکار
اوپَتَک= upatak (= اوپستک)
اوپَریَوَن= uparyavan در بالا، بالایی، مافوق
اوپَستان= upastãn پست، شرور، رذل
اوپَستَک= upastak افتاده، ساقط ـ عزل ـ نازل شده، معزول، سقوط کرده، اسقاطی، مُنزَل، نازل منحط
اوپَستَن= upastan افتادن، سقوط کردن، عزل ـ برکنار ساقط ـ نازل شدن
اوپَستیْه= upastih پستی، سیر نزولی
اوپیش= upish به پیش
اوت= ut و، واو عاطفه (پارسی باستان و اوستایی: اوتَ)
اوتَک دیو= utak div نام دیوی است
اوج= uj (بر پیوان (= وزن) کوچ) 1ـ نیرو، قدرت، توانایی، اقتدار، انرژی 2ـ بر، بالا، فوق، بیرون، خارج
اوجَتَن= ujatan (= اوژَتَن) زدن، کشتن، افکندن، قتل کردن
اوجَک= ujak (بر پیوان (= وزن) کوچک) نیرومند، قدرتمند، توانا، مقتدر
اوجومَند= ujumand قوی، نیرومند، قدرتمند، توانا، مقتدر، عالی
اوجومَندیْه= ujumandih نیرومندی، قدرت، اقتدار
اوجیتَن= ujitan ـ 1ـ به اوج رساندن، ترفیع ـ مقام دادن، بلند کردن 2ـ برخاستن 3ـ جستن، فرار کردن، گریختن
اوچیریشنیک= uchirishnik مشخص، معین، معلوم، برجسته
اوخَستَن= uxastan ـ 1ـ پاره ـ قطع ـ تفکیک کردن 2ـ پایمال ـ پاسا ـ حق کشی کردن
او خْویش کَرتاریْه= u xvish kartãrih تعلق، اختصاص
او خْویش کَرتَن= u xvish kartan از آن خود کردن، خصوصی، اختصاصی ـ شخصی کردن
اود= ud ـ 1ـ آن جا 2ـ واو عاطفه
اَود= avd عجیب، شگفت، شگفت انگیز
اوداک= udãk نام رودی است
اودَر= udar سگ آبی (اوستایی: اودْرَ)
اودَرایی= udarãi خزنده ای زیان آور
اودرَک= udrak سمور آبی
اودرَگ= udrag (= اودرک)
اَودُم= avdom آخرین، پاینی
عجیب، شگفت، شگفت انگیز
اَودیشتَن= avdishtan فرمان ـ دستور دادن، امر ـ حکم کردن
اَودیْه= avdih اعجاب، شگفتی، تعجب
اَوَر= avar ـ 1ـ ابر 2ـ بیا، اینجا!
اَور= awar ابر
اَوَّر= avvar اَبَر، عالی، رفیع، بلند مرتبه
اَوْراس= avrãs سینه، صدر
اَوراستَکیْه= awarãstakih غرور، تکبر، عُجب
اَور اومَند= awar umand ابری
اَور پایَک= awar pãyak ابرپایه، لایه ای از آسمان که ابر در آن جا حرکت می کند
اَوَرتاک= avartãk ثابت قدم، پا برجا، برنگشتنی، غیر قابل بازگشت
اورتاکو= urtãku نام برادر خوم بان کالداش پادشاه ایلام (674 پیش از ژانگاس (= میلاد) (پارسی باستان)
اورت وَهیشت= urt vahisht اردیبهشت
اَوَرتیشْن= avartishn تغییر ناپذیر، ثابت، نامتغیر، ساکن، راکد، بی حرکت
اَوَرتیشْنیک= avartishnik تغییر ناپذیر، ثابت، ساکن، راکد، بی حرکت
اَوَرتیشْنیْه= avartishnih تغییر ناپذیری، ثبات، سکون، رکود
اَوَرداگ= avardãg (= اَوَرتاک)
اورد وَهیشت= urd vahisht اردیبهشت
اَوَردیشْنیگ= avardishnig (= اَوَرتیشْنیک)
اَوَردیشْنیْه= avardishnih (=اَوَرتیشْنیه)
اَوَرزیت= avarzit ـ 1ـ ناورزیده، بی تجربه 2ـ کشت ـ کاشته نشده
اَوَرزیتار= avarzitãr غیر فعال
اَوَرزید= avarzid (= اَوَرزیت)
اَوَرزیشنیْه= avarzishnih ناورزشی، خمودت، عدم فعالیت
اورَندَر= urandar پایین تر، مادون
اورمَزد= urmazd (= اوهرمزد) 1ـ هرمز، اورمَزد، اهورا مزدا (اهورا: هستی بخش. مزدا: دانای همه چیز)2ـ نام سیاره ی مشتری. دقیقی: بدم لشکرش ناهید و هرمز به پیش موکبش بهرام و کیوان. هرمس نیز خوانده شده است. در لغت فرس اسدی نیز آمده: اورمزد و زاوش و برجیس، ستاره ی مشتری باشد.
اورموت= urmut گلابی، امرود (آذری: امروت ایتی (= یعنی) گلابی)
اورمود= urmud (= اورموت)
اَورَنگ= awrang شکوه، مقام، جلال، عظمت
اَورَنگیکیها= awrangikihã شکوهمندانه
اورواخت= urvãxt خوش، خوشحال، شاد، شادمان، شنگول، سعادتمند، رستگار، عاقبت بخیر
اورواخش= urvãxsh نام برادر گرشاسپ
اورواخمَن= urvãxman ـ 1ـ سعادت، رستگاری، شادی، خوشبختی، خوشحالی، شادمانی 2ـ شاد اندیش، کسی که فکرهای بد و ناراحت کننده نمی¬کند
اورواخمَنیْه= urvãxmanih (= اورواخمن)
اورواخمینیتَن= urvãxminitan شاد ـ خوشحال ـ سعادتمند ـ رستگار کردن
اوروازیستَن= urvãzistan (اوستایی: اورْواز، احساس خوشبختی ـ شادی کردن, خرسند ـ خشنود ـ راضی ـ ارضا شدن) شادی ـ خوشحالی ـ کیف کردن، لذت بردن
اوروازیشْت= urvãzisht آتشی که در گیاهان نهفته است
اوروازیشْن= urvãzishn شادی، خوشی، لذت، کیف، سعادت، رستگاری
اوروازینیتَن= urvãzinitan شاد ـ خوشحال ـ سعادتمند ـ رستگار کردن
اوروازینیشْن= urvãzinishn شادی، خوشی، لذت، کیف، سعادت، رستگاری
اورواهْم= urvãhm شاد، شادمان، شنگول، خوشحال، سر کیف
اورواهمَن= urvãhman شادی آور، لذت بخش
اورواهمینیتَن= urvãhminitan شاد ـ خوشحال کردن
اورواهمَنیْه= urvãhmanih خوشی، لذت، کیف
اوروَتَت نَر= urvatat nar نام یکی از پسران زرتشت
اوروَر= urvar ـ 1ـ گیاه، علف 2ـ درخت انار 3ـ خوراک، غذا، تغذیه
اوروَر چیهرَک= urvar chihrak گیاه سرشت، گیاهی نژاد، سبزه رو
اوروَر چیهریْه= urvar chihrih گیاه نژادی، سبزه رویی
اوروَر خْواریشن= urvar xvãrishn گیاه خوار
اوروَر خْوریشنیْه= urvar xvarishnih گیاه خواری
اوروَر کَرپیْه= urvar karpih گیاه اندامی، سبزه بدن
اوروَر ویجَک= urvar vijak نام یکی از نوه های زرتشت که اَرویج بیراتان هم خوانده شده است
اوروَرین بَرسَم= urvarin barsam بَرسَمی که از شاخه های درخت پَرَهی (= تهیه) می شود. (اوستایی: بَرِسْمَن baresman) به دسته ای بسته شده از ترکه های درخت انار می گویند که سمبل گیاهان و درخت هایی است که اهورامزدا راتی (= عطا) کرده و برای ارج نهادن به آفریده های سودمند مزدا (دانای همه چیز) به هنگام خواندن یسنا یا وندیداد یا نسک هایی از سپنتایی اوستا این دسته از ترکه های انار را به دست می گرفتند. امروزه به جای ترکه های انار، شاخه هایی از داتوی (= فلز) برنج یا روپیاک (= نقره) که مانند دسته ی گل آماده شده در دست می گیرند.
اوروسپَر= uruspar ـ 1ـ افزایش، تکثیر، ازدیاد، رشد، نمو 2ـ معده 3ـ باطن، درون، بطن، محتوا 4ـ رَحِم 5 ـ روده 6 ـ هسته، عصاره
اوروسوَر= urusvar (= اوروسپَر)
اوروگَدَسپی= urusgadaspi نام یکی از نیاکان زرتشت
اَوَرون= avarun این طرف، این سمت، این جهت، این سو
اورون= urun ـ 1ـ از ـ به سویِ، از جانبِ، از طرفِ 2ـ جهت، سمت، طرف، سوی 3ـ این جا
اورویس= urvis نام دریاچه ای
اورویس وَر= urvis var نام دریاچه ای بر فراز کوه هوگار
اوریا= uryã نام شهری که اِدِسا نیز خوانده شده (سوریانی: اورهایی؛ عربی: الرُها)
اَوَریاک= avaryãk بلافاصله، درجا، بی درنگ، در یک لحظه
اوریب= urib ناامیدی، یأس
اوریبیْه= uribih ناامیدی، یأس
اوریپیْه= uripih ناامیدی، یأس
اوریستَر= uristar پایین تر، مادون
اوریشلیم= urishlim اورشلیم
اوز= uz نیرو، توان، قدرت، انرژی
اوزَئیرین= uzairin (اوستایی: اوزَئیرینَ) اوزیرین گاه، از فاسَر (= ساعت) سه پَراهْنا (= بعداز ظهر) تا تاریک شدن وایو (= هوا) را می گفتند
اَوزار= awzãr ـ 1ـ افزار، ابزار، وسیله، اسباب، سلاح 2ـ نیرو، قدرت، قوت، توان، انرژی
اَوزار اومَند= awzãr umand افزارمند، ابزارمند، متخصص، ماهر
اَوزار اومَندیْه= awzãr umandih افزارمندی، ابزارمندی، تخصص، مهارت
اوزارَک= uzãrak کم، قلیل، ناچیز، کوچک
اوزاو= uzãv نام یکی از شاهان پیشدادی
اوزاییشنیْه= uzãyishnih مد، بالاآمدگی
اَوزَتار= awzatãr کشنده، کُشاک، قاتل، آدم کش
اوزَتَن= uzatan زدن، کشتن، قتل کردن
اوز داتَن= uz dãtan ـ 1ـ زدودن، پاک ـ محو کردن 2ـ شستن 3ـ جوشاندن
اوزدات نامَک= uzdãt nãmak دفتر خرج، دفتر روزنامه، دفتر معین، دفتر کل
اوزَدَن= uzadan (= اوزتن)
اوزدَهیشنیْه= uzdahishnih مد، قیام، بالاآمدگی، برخاستگی
اوزدَهیک= uzdahik خارجی، مربوط به کشورهای خارجی
اوز دِهیک= uz dehik خارجی، بیگانه، غریبه
اوزدَهیکیْه= uzdahikih خارجی بودن، غربت، غریبی
اوزدیس= uzdis مجسمه، تندیس، بت، صنم
اوزدیس پَریست= uzdis parist بت پرست
اوزدیس پَریستَک= uzdis paristak بت پرست
اوزدیس پَریستیشنیْه= uzdis paristishnih بت پرستی
اوزدیس پَریستیْه= uzdis paristih بت پرستی
اوزدیس تَچار= uzdis tachãr معبد، بتکده
اوزدیس چار= uzdis chãr بتکده، معبد
اوزدیس زار= uzdis zãr بتکده، معبد
اوزدیسیْه= uzdisih بت پرستی
اوزدیهیک= uzdihik ـ 1ـ خارجی، غریب 2ـ تبعیدی
اوزدیهیکیْه= uzdihikih ـ 1ـ خارجی بودن، غربت، غریبی 2ـ تبعید، اخراج
اوزروفتَک= uzruftak خراب ـ فاسد ـ ضایع شده
اوزماییشْن= uzmãyishn آزمایش، امتحان، آزمون، تجربه
اوزماییشْنیک= uzmãyishnik آزمایشی، امتحانی، تجربی
اوزمَندیْه= uzmandih زورمندی، توانایی، قدرت، اقتدار
اوزموبورت= uzmuburt زمرد
اوزموبورد= uzmuburd زمرد
اوزموتَک= uzmutak آزموده، مجرب
اوزموتَن= uzmutan ـ 1ـ آزمودن، امتحان کردن 2ـ کوشیدن، سعی کردن 3ـ اندازه گرفتن، متراژ کردن
اوزمودَن= uzmudan (= اوزموتن)
اوزَنینْد= uzanind کشند، بکشند
اوزَو= uzav نام کسی
اوزوارتَن= uzvãrtan ـ 1ـ هَزوارِش ـ تبیین ـ تفسیر ـ تشریح ـ توجیه کردن، توضیح ـ شرح دادن 2ـ فهمیدن، درک کردن، بازشناختن 4ـ ارائه ـ عرضه ـ تقدیم کردن
اوزواردَن= uzvãrdan (= اوزوارتن)
اوزوارَک= uzvãrak زواره برادر رستم
اوزواریشْن= uzvãrishn ـ 1ـ هَزوارِش، تبیین، تفسیر، توضیح، شرح، تشریح، توجیه 2ـ شعور، فهم، درک، عقل 3ـ بازشناسی 4ـ ارائه، عرضه، تقدیم
اوزواهیستَن= uzvãhistan بیرون ـ خارج ـ منتشرـ شایع شدن
اوزوان= uzvãn زبان
اوزوانومَند= uzvãnumand زبان دار، حراف
اوزواهیک= uzvãhistan بیرون ـ خارج ـ منتشرـ شایع شده
اوزوشتان= uzushtãn مرده، میت، بی روح، بی جان
اوزوشتانیْه= uzushtãnih مردگی، بی جانی
اوزومبورت= uzumburt زمرد
اوزومَند= uzumand زورمند، قوی، توانا، توانمند، مقتدر، با اقتدار
اوزومَندیْه= uzumandih زورمندی، قدرت، توانایی، توانمندی، اقتدار
اوزیت= uzit مرده، میت، اسقاط، ضایعاتی
اوزیت بود= uzit bud مرده، میت
اوزیتَن= uzitan ـ 1ـ اقدام کردن 2ـ خارج ـ تبعید ـ بیرون کردن 3ـ خارج ـ تبعید شدن، بیرون رفتن 4ـ برآمدن، بالارفتن، صعود کردن 5 ـ گم ـ مفقود شدن 6ـ به پایان رساندن، خاتمه دادن 7ـ سپری شدن، پایان ـ خاتمه یافتن 8 ـ صدمه ـ آسیب ـ زیان ـ ضرر ـ خسارت زدن 9ـ درگذشتن، مردن، وفات ـ فوت کردن 10ـ بلند کردن 11ـ برخاستن، قیام کردن 12ـ برجستن، مهم شدن، ترفیع گرفتن 13ـ گرامی ـ عزیز داشتن 14ـ برکشیدن، استخراج کردن
اوزید= uzid (= اوزیت)
اوزیدَن= uzidan (= اوزیتَن)
اوزیر= uzir برجسته، مهم، رفیع، با اهمیت
اوزیریشنیک= uzirishnik (= اوزیر)
اوزیرین= uzirin (= اوزَئیرین) اوزیرین گاه، از ژامیا (= ساعت) ی سه پَراهْنا (= بعداز ظهر) تا تاریک شدن وایو (= هوا) را می گفتند
اَوَزیشنیک= avazishnik بی وزش، بی حرکت، متوقف
اَوَزیشنیگ= avazishnig (= اَوَزیشنیک)
اوزیشنیْه= uzishnih مَد، قیام، برخاستگی، بلند شدگی، برآمدگی
اوزین= uzin خرج، هزینه
اوزینَک= uzinak ـ 1ـ هزینه، خرج 2ـ بهف، ارزش، قیمت 3ـ خروج
اوزینَگ= uzinag (= اوزینک)
اوزینیهیتَن = uzinihitan ـ 1ـ برخاستن، قیام کردن 2ـ خارج شدن، ترک کردن
اوزیْه= uzih زورمندی، نیرو، قدرت، توان، انرژی
اوژ= už (= اوز) نیرو، توان، قدرت، انرژی
اوژَناک= užanãk کشنده، کُشاک، قاتل
اوژَتار= užatãr کشنده، کُشاک، قاتل
اوژَتَن= užatan کشتن، قتل کردن
اوژَنیشْن= užanishn کشتار، قتل
اوژومَند= užumand زورمند، توانا، توانمند، قوی، مقتدر، با اقتدار
اوژومَندیْه= užumandih زورمندی، توانایی، توانمندی، قدرت، اقتدار
اَوَس= avas حالا، الآن، اکنون (پشتو: اوس us)
اوسان= usãn ـ 1ـ استخراج 2ـ تبعید 3ـ سقوط، عزل، طرد، رد
اوسانیتَن= usãnitan ـ 1ـ بیرون ـ خارج ـ استخراج کردن 2ـ تبعید کردن 3ـ پایین انداختن، ساقط ـ عزل ـ برکنارـ طرد ـ رد کردن، فرو افکندن
اوسانیشنیک= usãnishnik نزولی
اَوِسپار= avespãr اعتماد، اطمینان
اَوِسپارید= avespãrid تحویل ـ تسلیم ـ تقدیم ـ اعتماد می کند
اوسپَر= uspar خراب، ضایع
اوسپور= uspur کامل، تکمیل، تمام، منظم، مرتب
اوسپورتَن= uspurtan پایمال ـ لگدمال ـ پاسا ـ خراب ـ ضایع کردن
اوسپوریک= uspurik تمام، کامل، پر
اوسپوریکیْه= uspurikih کمال
اوسپوریکیها = uspurikihã به طور کامل، کاملا
اوسپوریگ= uspurig تمام، کامل، پر
اوسپوریگیْه= uspurigih کمال
اوسپوریگیها= uspurigihã به طور کامل، کاملا
اوست= ust محکم، معتبر، موثق، مستند
اوستات= ustãt استاد
اوستات مَرت= ustãt mart استاد مرد
اوستاتَن= ustãtan ایستادن، برخاستن، قیام کردن، عمود شدن
اَوِستاد= avestãd استاد
اَوِستار= avestãr محکم، ثابت، استوار، پابرجا
اوستاریشْن= ustãrishn امحا، محو، زایل، پاک کردگی
اَوِستاریْه= avestãrih استحکام، ثبات، استواری، پابرجایی
اوستام= ustãm زمینه، بستر، محیط، اساس، بنیان، پایه، شناژ
اَوِستام= avestãm ناحیه، منطقه، ایالت
اوستان= ustãn ـ 1ـ بالا برده شده، ایستاده، رفیع، قائم، برخاسته، عمود 2ـ منظقه ی تحت الحمایه 3ـ ایالت، ناحیه، منطقه 4ـ ودیعه، رهن، ضمانت
اوستان اَخویْه= ustãn axvih وجدان
اوستان دَست= ustãn dast دست به آسمان بلند کرده
اوستان دَستیْه= ustãn dastih دست به آسمان بلند کردن
اوستَرتَک= ustartak پاک ـ سترده ـ محو شده
اَوِستَردَن= avestardan سِتُردَن، زدودَن، محو ـ زایل کردن
اوستَرَک= ustarak تیغ
اَوِستَرَگ= avestarag تیغ
اَوِستَریشْن= avestarishn محو، زایل
اوستَک= ustak مأمن، جای امن
اوستَکیْه= ustakih ایستادگی، استواری، ثبات، پابرجایی، پایداری، استحکام
اوستَن= ustan برخاستن، بلند شدن، قیام کردن
اوستَوار= ustavãr استوار، محکم، باثبات
اوستُوار= ustovãr استوار، محکم، باثبات، با ایمان
اوستُواریْه= ustovãrih استواری، استحکام، ثبات
اوستَواریْه= ustavãrih استواری، استحکام، ثبات
اوستَوان= ustavãn امین، معتمد، موثق، معتبر، مطمئن
اوستَوان گوویشنیْه= ustavãn guvishnih گفتار اطمینان بخش
اوستَوانیْه= ustavãnih ـ 1ـ اعتراف، اقرار، اذعان، ایمان 2ـ استواری، استحکام، ثبات
اوستُوانیْه= ustovãnih پایداری، مقاومت، ایستادگی
اوستورتَک= usturtak سترده، تراشیده ـ محو شده
اوستوفریت= ustufrit ـ 1ـ نذری ـ فدیه ـ قربانی که با دعاخوانی همراه است 2ـ رضایت، خشنودی، خرسندی 3ـ تحسین، تشویق، تمجید
اوستیشنیْه= ustishnih قیام، خیزش، برخاستگی
اوستیک= ustik ـ 1ـ محرم، رازدار، معتمد 2ـ پایدار، استوار، مقاوم، محکم 3ـ باز، گشاده، مفتوح
اوستیکان= ustikãn ـ 1ـ اساسی، پایه دار، معتبر، قابل اطمینان 2ـ مطیع، زیردست، مادون، خدمتکار، پلیس، محافظ، پاسبان
اوستیکانیْه= ustikãnih ـ 1ـ پایداری، ثبات، استحکام 2ـ خدمت
اوستیکیها= ustikihã ـ 1ـ محرمانه، سری 2ـ با اطمینان
اوستیگ= ustig (= اوستیک)
اوستیگان= ustigãn (= اوستیکان)
اوستیگانیْه= ustigãnih (= اوستیکانیْه)
اوستیگیها= ustigihã (= اوستکیها)
اوستینیتَن= ustinitan برخیزاندن، بلند ـ نصب کردن
اوستیْه= ustih تغییرناپذیری، ثبات
اوسکار= uskãr توجه، ملاحظه، دقت
اوسکارتَن= uskãrtan (= اوسکاریتن)
اوسکاردَن= uskãrdan (= اوسکاریتن)
اوسکاریتَن= uskãritan ـ 1ـ فکر ـ تفکر ـ تعقل ـ تأمل ـ اندیشه کردن 2ـ بحث ـ مباحثه ـ شور ـ مشورت ـ مشاوره ـ رایزنی ـ همفکری ـ هم اندیشی کردن 3ـ توجه ـ ملاحظه ـ دقت کردن
اوسکاریشْن= uskãrishn ـ 1ـ فکر، تفکر، تعقل، تأمل، اندیشه 2ـ بحث، مباحثه، شور، مشورت، مشاوره، رایزنی، همفکری 3ـ توجه، ملاحظه، دقت
اوسکاریشْنیْه= uskãrishnih (= اوسکاریشن)
اوسوفریت= usufrit فدیه، قربانی
اوسینتَن= usinitan ویران ـ خراب ـ نابود ـ منهدم کردن
اوسیندام= usindãm نام کوهی در آذربایجان
اوسین کوف= usin kuf نام کوهی در آذربایجان
اوش= ush ـ 1ـ هوش، مرگ، هلاکت، نابودی، اضمحلال، انحطاط (فردوسی: مرا هوش در زابلستان بود به دست تهم پور دستان بود) 2ـ هوش، فراست، فهم، استعداد، درک، عقل 3ـ صبح، بامداد، طلوع آفتاب 4ـ درخشش، جلا 5ـ او، او را، به او
اوشان= ushãn ـ 1ـ ایشان، آنها، آنان، به آنها، به ایشان، ایشان را 2ـ نام رود جیحون یا آمودریا (پارسی باستان: اوخشانَ)
اوشبام= ushbãm صبح، بامداد، هنگام طلوع خورشید
اوشْتاپ= ushtãp ـ 1ـ شتاب، عجله 2ـ فشار، شدت (این واژه در برهان قاطع به نیکاس (= صورت) اشتاب، اشتاو و اشتا نیز نوشته شده است)
اوشْتاپگَر= ushtãpgar شتاب ـ عجله کننده، عاجل
اوشْتاپیشْن= ushtãpishn ـ 1ـ شتاب، عجله 2ـ شدت، فشردگی
اوشْتافتَن= ushtãftan شتافتن، شتاب ـ عجله کردن
اوشْتان= ushtãn روح، شَبَه، جان، روان (اوستایی: اوشْتانَ 1ـ روحیه، دلگرمی، نشاط 2ـ حرارت بدن)
اوشْتان مَند= ushtãn mand زنده، جاندار
اوشْتانومَند= ushtãnu mand زنده، جاندار
اوشْتانیْه= ushtãnih جانداری، زنده بودن
اوشْتاه= ushtãh ـ 1ـ ناب، خالص 2ـ سخن، گفتار، کلام، حرف، صحبت
اَوِشْتاه= aveshtãh (= اوشْتاه)
اوشْتَر= ushtar شتر
اوشْتَرسْتان= ushtarstãn اشترستان، اشترینان، جایی که شتر فراوان است
اوشتَوَئیت= ushtavait (اوستایی: اوشتَ وَئیتی= تندرستی، سلامتی، خوشبختی، سعادت، رستگاری) اشنودگاه، نام یکی از بخش های گاثاها و نیز نام یکی از 5 روز سال (سی و یکمین روز ماه های اردیبهشت تا شهریور)
اوشْتور= ushtur شتر، اشتر
اوشْتور گاو پَلَنگ= ushtur gãv palang زرافه
اوشْتورَستان= ushturastãn (= اوشْتَرسْتان) اشترستان، اشترینان، جایی که شتر فراوان است
اوشتَویت گاس= ushtavitgãs نام روز دوم از پنج روز گاهان
اوشْ خْواستار= ush xvãstãr خواهان مرگ
اوشْ داشتار= ush dãshtãr نام کوهی در سیستان
اوشَستَر= ushastar شرق، مشرق، خاور
اوشکال= ushkãl شغال
اوشکَندَن= ushkandan افکندن، انداختن، ساقط ـ نازل ـ عزل کردن
اوشْمار= ushmãr حساب، شمار، عدد
اوشْمارتَن= ushmãrtan (= اوشماریتن)
اوشْماردَن= ushmãrdan (= اوشمارتن)
اوشْمارَک= ushmãrak شماره، عدد
اوشْمارَگ= ushmãrag شماره، عدد
اوشْماریتَن= ushmãritan شمردن، حساب ـ برآوردکردن، تخمین زدن
اوشْماریشْن= ushmãrishn شمارش، بررسی، محاسبه
اوشمَند= ushmand فانی، میرا
اوشمورتار= ushmurtãr ـ 1ـ محاسب، ماشین حساب 2ـ حافظ
اوشمورتَن= ushmurtan ـ 1ـ شمردن، حساب کردن، محسوب داشتن 2ـ تکرار کردن، به خاطر آوردن 3ـ تفکر ـ تأمل کردن
اوشمورتیک= ushmurtik ـ 1ـ شمردنی، قابل شمارش، قابل محاسبه 2ـ سال خورشیدی
اوشموردیگ= ushmurdig (= اوشمورتیک)
اوشموریشْن= ushmurishn ـ 1ـ شمارش، حساب، طبقه بندی 2ـ تفکر، تأمل، غور 3ـ از بر داشتن، از حفظ داشتن، متذکر شدن
اوشموریشْنیْه= ushmurishnih ـ 1ـ شمارش، حساب 2ـ تذکر
اوشنَر= ushnar نام کسی
اوشنوتَک= ushnutak راضی، ارضا شده
اوشنوتَک خْویش= ushnutak xvish از خود راضی
اوشنوتَن= ushnutan شنیدن، گوش دادن، گوش کردن، استراق سمع ـ شنود کردن
اوشنوک= ushnuk زانو
اوشنوگ= ushnug زانو
اوشومَند= ushumand ـ 1ـ فانی، فناپذیر، میرنده، میریک 2ـ هوشمند، با استعداد، عاقل 3ـ شب زنده دار
اوشَهین= ushahin از نیمه شب تا سحر (در زبان عرب، به سپیدی که بالای سیاهی نشیند، سحر گفته می شود؛ از این رو زمانی که نخستین سپیده ی بامدادی در خاور دمیده می شود، اندکی بالاتر از افق و مانند دم گرگ rtan ـ 1ـ بلعیدن (رودکی: بس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هِشت زنده نه رمه) در فرهنگ ها، اوباردن و اوباریدن نیز نوشته شده است 2ـ احتکار کردن
اوباردَن= ub است و زیر آن تاریکی است که آن هنگام را سحر گویند)
اوشَهین گاس= ushahin gãs اوشهین گاه
اوشْیار= ushyãr هوشیار
اوشیتَن= ushitan خراب ـ ویران ـ منهدم ـ اعدام ـ نابود ـ هلاک ـ مضمحل کردن
اوشیدار= ushidãr هوشیار، عاقل، محتاط، با استعداد
اوشیدَر= ushidar (= اوشیدار)
اوشیدَرماه= ushidarmãh خداوند خرد، اند استعداد، بسیار تیزهوش
اوشیشْن= ushishn مرگ، هلاکت، عدم، خرابی، ویرانی، اضمحلال، انحطاط
اوشیْه= ushih فراست، درک، فهم، استعداد
اوغاریشنومَند= uqãrishnumand قابل دور کردن، قابل دفع
اوفتاتَن= uftãtan ـ 1ـ افتادن، پایین آمدن، سقوط ـ نزول کردن، ساقط شدن 2ـ پیشامد کردن، اتفاق افتادن، روی دادن
اوفتادَن= uftãdan (= اوفتاتن)
اوفتیشْن= uftishn افتادگی، سقوط، نزول
اوفتیشْنیْه= uftishnih افت کردگی، اسقاط، ساقط شدگی
اوفتینیتَن= ufttinitan ـ 1ـ افتادن 2ـ انداختن 3ـ نُداک (= باعث) افتادن شدن
اوکار= ukãr جزر دریا
اوکامَک رَسیتَن= ukãmak rasitan موفق شدن، به هدف رسیدن، کامروا شدن
اوکنو= uknu اکنون، حالا، الان
اوگار= ugãr جزر دریا
اوگارتَن= ugãrtan ـ 1ـ بیرون ـ خارج ـ استخراج ـ رفع کردن 2ـ جابجا ـ حمل و نقل کردن
اوگاردَن= ugãrdan (= اوگارتن)
اوگْرا= ugrã (= اوگرای)
اوگْرای= ugrãy سقوط، نزول، پایین رفتن،فرود آمدن
اوگون= ugun چنین، همان طور که، آن گونه، این طور، آن طور، به این طریق، بدین سان، این چنین، این شکلی
اوگون چیگون= ugun chigun مانندِ، نظیرِ، همان طور که، شبیهِ
اوگونیهیتَن= ugunihitan چنین و چنان کردن
اوگونَک= ugunak این طور، به این ترتیب، این گونه
اوگیردآمدن= ugirdãmadan گرد آمدن، جمع شدن
اول= ul (بر پیوان (= وزن) پول) بالا، فوق، بلند، بر، سطح
اول آمَتَن= ul ãmatan برخاستن، صعود کردن
اول آمَدان= ul ãmadãn طالع
اول آمَدَن= ul ãmadan (= اول آمَتَن)
اَوِّلا= avvelã اول، فَردوم، نخست، ابتدا (واژه ی اول در عربی از همین واژه است)
اول اوزیشنیْه= ul uzishnih (= اول اوستن)
اول اوستَن= ul ustan برخاستن، بلند شدن، صعود ـ قیام کردن، ترفیع گرفتن ـ قیام کردن، ترفیع گرفتن
اول بورتَن= ul burtan بیرون آوردن، خارج ـ استخراج ـ استحصال کردن، بر کشیدن
اول داشتن= ul dãshtan بر پا ـ بنا کردن، به احتزاز درآوردن، بلند کردن
اول درفش= ul drafsh خونین نیزه، دیو خشم، قوه ی غضب
اول وَرزیشنیْه= ul varzishnih نقض، فسخ، لغو، پشیمانی، توبه
اولیْه= ulih بالایی، برتری، مافوق
اُم= om پسوند سازنده ی اعداد ترتیبی است. مانند: یکم، دوم، سوم ...
اوم= um ـ 1ـ = اُم 2ـ به من، مرا
اَوَم= avam (اوستایی: اَئِم) این (پارسی باستان)
اَوَم= avam متوقف، ثابت
اومان= umãn ما را، به ما
اومان مینانو= umãn minãno نام پادشاه ایلام پس از کودورناخوندی (پارسی باستان)
اومَند= umand پسوند سازنده ی پِسَن اِستوت estut (= صفت توصیفی) است
اوموختَن= umuxtan آموختن، یاد گرفتن
اومیت= umit امید، انتظار
اومیت دار= umit dãr امیدوار، منتظر
اومیتَک= umitak (= اومیت)
اومیتوار= umitvãr امیدوار، منتظر
اومیتینیتَن= umitinitan امید ـ انتظار داشتن، منتظرـ چشم به راه بودن
اومیتیْه= umitih امیدواری، انتظار
اومید= umid امید، انتظار، چشمداشت
اومیدوار= umidvãr امیدوار، منتظر، چشم به راه
اِوَن= evan ساقه
اونامیشن= unãmishn ـ 1ـ خمیدگی، مورب بودن 2ـ گرایش، تمایل، میل
اونان= unãn (= اونک)
اونانیتَن= unãnitan شکاف ـ چاک دادن، سوراخ کردن، حفره درست کردن، خالی کردن
اونتاشگال= untãshgãl پایتخت ایلام (پارسی باستان)
اونَک= unak شکاف، سوراخ، چاک، حفره
اِوِنَک= evenak شکل، فرم، هیبت، صورت
اونَک مانیشت= unak mãnisht جانوری که در سوراخ زندگی می کند
اِوِنَگ= evenag (= اِوِنَک)
اونیتَن= unitan ـ 1ـ بیرون آوردن، خارج ـ استخراج کردن 2ـ آوردن 3ـ به دنبال کسی فرستادن
اونیک= unik ـ 1ـ = اونک مانیشت 2ـ حفره ای
اووام= uvãm ـ 1ـ وقت، زمان 2ـ مرحله، نوبت، دفعه 2ـ وام، قرض، استقراض 3ـ اجبار
اووام خْوَتای= uvãm xvatãy ـ 1ـ خدای قرض گرفتن، کسی که بسیار قرض می گیرد 2ـ خدای زمان، کسی که از زمان خود جا نمی ماند و همواره جلوتر است
اووام مینیشنیْه= uvãm minishnih 1ـ اخلاق قرض گرفتن داشتن، دارای منش استقراض بودن 2ـ آپدیت بودن، مطابق زمان پیش رفتن، ابن الوقت بودن
اووامیک= uvãmik ـ 1ـ مقروض 2ـ در حال حاضر، فعلا، الآن، معاصر
اووامیْه= uvãmih ـ 1ـ به موقع 2ـ قرضی، استقراضی
اووامیها= uvãmihã ـ 1ـ به صورت قرضی 2ـ به طور موقت 3ـ متناوبا، به طور متناوب
اووریشت= uvrisht نام گناهی است
اووون= uvun چنین، چون
اووین= uvin ـ 1ـ نابود، عدم، معدوم 2ـ فقیر، مسکین، مستضعف، تهیدست، بینوا، تنگدست
اووین بوتَکی= uvin butaki ـ 1ـ نابود، اعدام شدن 2ـ فقیر ـ مستضعف ـ مسکین ـ تهیدت ـ بینوا ـ تنگدست بودن
اووین بوتیْه= uvin butih ـ 1ـ نابودی، عدم 2ـ فقر، تنگدستی، استضعاف، بینوایی
اووین فْرَجامیْه= uvin frajãmih ـ 1ـ نابود فرجامی 2ـ عاقبت فقیری
اووینیتَن= uvinitan اعدام ـ نابودکردن
اووینیشْن= uvinishn عدم
اوه= uh چنین، چنان، شاید، احتمالا، ممکن است (اَپیواد (= معنی) شک را می رساند)
اَوَهان= avahãn بی علت، بی دلیل، بی سبب
اَوَهانیْه= avahãnih بی علتی، بی دلیلی، بی سببی
اوهْرمَزد= uhrmazd ـ 1ـ هرمز، اورمَزد، اهورا مزدا (اهورا: هستی بخش. مزدا: دانای همه چیز) 2ـ نام سیاره ی مشتری. دقیقی: بدم لشکرش ناهید و هرمز به پیش موکبش بهرام و کیوان. هرمس نیز خوانده شده است. در لغت فرس اسدی نیز آمده: اورمزد و زاوش و برجیس، ستاره ی مشتری باشد.
اوهْرمَزد دات= uhrmazd dãt خداداد، مخلوق خدا
اوهْرمَزد داتیْه= uhrmazd dãtih آئین اهورامزدایی
اوهْرمَزدان= uhrmazdãn هرمزدان یا هرمزان پسر هرمزد شاه ساسانی
اوهْرمَزدخْوَتای= uhrmazdxvatãy اهورا مزدا، باریتعالی
اوهْرمَزدشاپوهْران= uhrmazdshãpuhrãn هرمزد پسر شاپور شاه ساسانی
اوهْرمَزد یَشت= uhrmazd yasht (اوستایی: اَهورومَزدائو یَشت) نام نخستین یَشت از یَشت های اوستا که در 20000 واژه به پهلوی برگردانده شده است.
اوهْرمَزدیک= uhrmazdik مزدایی، اهورامزدایی، الهی، زَمتانیک (= منسوب) به هرمزد
اوهْرمَزدیْه= uhrmazdih الهی، خدایی، اهورامزدایی
او هَم رَفتِنیتَن= u ham raftenitan با هم راندن، گروهی پَتیباس (= هدایت) کردن
اوهَم کَرتَن= uham kartan جمع کردن
اوهَم کَردَن= uham kardan جمع کردن
اوهَم مَدَن= uham madan ـ 1ـ جمع شدن، گر آمدن 2ـ به پایان رسیدن، خاتمه یافتن
اَوَهیَ= avahya (اوستایی: اوهی) از این (پارسی باستان)
اَوَهیَرادی= avahyarãdi از این رو، به این علت، به این خاطر، به این سبب (پارسی باستان)
اوی= uy او، وی (= اَوی avi)
اَوی= avi اوپاد (= ضمیر) سوم یانس (= شخص) ایتوم (= مفرد)
اَوِی= avei این، همین
اَویابانیک= avyãbãnik ستاره ی قطبی
اَویابانیگ= avyãbãnig (=اَویابانیک)
اَویات= awyãt یاد، حافظه، خاطره
اَویاتکار= awyãtkãr یادگار، خاطره
اَویاتَکیْه= awyãtakih به یاد داشتن، در حافظه داشتن، حفظ بودن، به خاطر داشتن
اَویاتینیتَن= awyãtinitan یاد کردن، به یاد آوردن، از حفظ گفتن، به خاطر آوردن
اَویاکَرَن= avyãkaran دستور زبان، گرامر
اَویاوان= avyãvãn فریب ـ گول نخورده، اغفال نشده، دل نبسته
اَویاوانیک= avyãvãnik ـ 1ـ فریب ـ گول نخورده، اغفال نشده، دل نبسته، ناسرگشته 2ـ ستاره ی قطبی
اوی بَغ= uybaq اعلیحضرت، معظم له، عالیجناب (تاجیکی: اَی بِگ، اوزبَک)
اَویچار= avichãr غفلت شده، مراقبت ـ مواظبت نشده
اَویچارتاریْه= avichãrih عدم تشخیص، اهمال کاری، سهل انگاری
اَویچیتار= avichitãr مردد، مشکوک (شک دار)، بی تصمیم
اَویچیریشنیک= avichirishnik ـ 1ـ نامعین، نامشخص، نامتمایز 2ـ ضروری، لازم، اجتناب ناپذیر، ناگزیر
اَویچیریشنیْه= avichirishnih عدم تمایز، عدم تشخیص
اَویچین= avichin ویجین ـ برگزیده ـ انتخاب نشده، بی تشخیص
اَویران= avirãn منهدم، خراب، ویران
اَویرانیْه= avirãnih انهدم، خرابی، ویرانی
اَویرای= avirãy ناویرا، نامعتدل، بی نظم
اَویرَک= avirak منهدم، خراب، ویران
اَویرَگ= avirag (= اَویرَک)
اَویرَّویشْن= avirravishn بی دین، کافر، ملحد
اَویرَّویشْنیْه= avirravishnih بی دینی، کفر، الحاد
اَویرَّویشْنیها= avirravishnihã بی دینانه، از روی کفر یا الحاد
اوی ریشت= uy risht (اوستایی: اَوَئُئیریشْتَ avaoirishta ـ 1ـ زخمی کننده (ضربه) 2ـ نام گناهی که با انگیزه ی زخمی کردن انجام داده می شود.) نام درجه ای از گناه
اَویزیریشنیک= avizirishnnik اجتناب ناپذیر، گریز ناپذیر
اَویزیریشنیگ= avizirishnnig (= اَویزیریشنیک)
اَویزَند= avizand بی گزند، مطمئن، مورد اعتماد، بی آسیب
اَویزَندیْه= avizandih بی گزندی، اطمینان، اعتماد، بی آسیبی
اَویزَندیها= avizandihã بی گزندانه، مطمئنا، از روی اعتماد
اَویستات= avistãt استاد، معلم، پروفسور
اَویستاتَن= avistãtan ایستادن، قرار دادن، نصب ـ منصوب کردن
اَویستاخو= avistãxv ـ 1ـ نامعتمد، غیر قابل اطمینان، غیر صمیمی 2ـ ناگستاخ
اَویستاخویْه= avistãxvih ـ 1ـ بی اعتمادی، بی اطمینانی، بدون صمیمیت 2ـ ناگستاخی
اَویستاک= avistãk اوستا، گِرانتا (= کتاب) ی دینی زرتشتیان
اَویستام= avistãm استان، منطقه، ناحیه
اَویستَرَک= avistarak تیغ سرتراشی، ماشین سرتراشی
اَویستَریشْن= avistarishn زدودن، محو کردن، تراشیدن صورت
اَویَستَن= awyastan ـ 1ـ آمدن، رسیدن 2ـ فراموش کردن، از یاد بردن
اَویستوار= avistvãr محکم، ثابت قدم، استوار، ثابت، پابرجا
اَویستواریْه= avistvãrih استحکام، ثبات، استواری، پابرجایی
اِویس روثْریم= evisrusrim سرشب، نخستین بخش شب، چهارمین بخش یک شبانه روز
اَویش= avish ـ 1ـ به او، به سوی او 2ـ خویش، خود (پِسَن (= صفت) گَئونی (= ملکی)
اَویشان= avishãn ایشان، آنان، اوپاد (= ضمیر) سوم یانس (= شخص) اوپ (=جمع)، عالیجناب
اویشان= uishãn ایشان، آنان (= اَویشان)
اَویشتاب= avishtãb ظلم، جور، ستم، بیداد
اَویشتادَن= avishtãdan قیام کردن، برخاستن، ایستادن، قائم بودن
اَویشتافتَن= avishtãftan ـ 1ـ ظلم ـ ستم ـ جور ـ بیداد کردن 2ـ عجله کردن، شتافتن
اَویشتَن= avishtan مهر کردن
اَویشَن= avishan آویشَن
اَویکان= avikãn رقیب، حریف، هماورد، معارض، معادل
اَویگَت= avigat متجاوز، تجاوزکار، شیطان
اَویگَتیْه= avigatih تجاوز
ایما= imã این است، اینهاست (پارسی باستان)
اَویمار= avimãr سالم، بی عیب
اَوین= avin ـ 1ـ نامرئی، غیب، عدم 2ـ بی فایده، بی سود، بی منفعت، بی حاصل، بی نتیجه 3ـ متفرق، پراکنده
اَویناس= avinãs معصوم، بی گناه
اَویناسیْه= avinãs عصمت، بی گناهی
اَوینافت= avinãft نامرئی، غایب، غیبی، ناپیدا
اَوینافتاک= avinãftãk نامرئی، غایب، غیبی، ناپیدا
اَویناک= avinãk نامرئی، غایب، غیبی، غیر قابل رؤیت، ناپیدا، محو شده
اَویناک فْرَژام= avinãk fražãm کسی که فرجامش ناپیدایی است
اَویناک فْرَژامیْه= avinãk fražãmih فرجام ناپیدایی داشتن
اَویناه= avinãh (= اَویناس) معصوم، بی گناه
اَویناهیْه= avinãhih (= اَویناسیه)عصمت، بی گناهی
اَوین بوتَکیْه= avin butakih ـ 1ـ بی حاصلی، بی فایدگی 2ـ انهدام، تخریب، عدم
اَوین بوتیْه= avin butih ـ 1ـ بی مصرف بودن، فایده ای نداشتن 2ـ انهدام، تخریب، اعدام، عدمی بودن
اَوین دیت= avin dit غیر قابل دسترس، نایاب
اَوین دیشْن= avin dishn نایافت، غیر قابل دسترس، نایاب
اَوین دیشْنیْه= avin dishnih نایابی، غیر قابل دسترسی، عدم حصول
اَوینَست= avinãst معصوم، بی گناه، پاک، تمیز
اَوینَستیْه= avinãstih عصمت، بی گناهی، پاکی، تمیزی
اَوینَرت= avinart تحقق نیافته، به وقوع نپیوسته
اَوین کَرتَن= avin kartan نامرئی ـ غیب ـ ناپدیدـ نابودـ اعدام کردن
اَوین نیشْن= avin nishn غیر قابل دسترس، نایاب
اَوینیشْن= avinishn ـ 1ـ بی نظر، بی بینش، بی دیدگاه، بی تفاوت، عادی 2ـ نامرئی
اَوینیشْنیک= avinishnik نامرئی، غیبی، مخفی
اَوینیشْنیگ= avinishnig (=اَوینیشْنیک)
اَوینیشنیْه= avinishnih ـ 1ـ بی نظری، بی تفاوتی، بی دیدگاهی 2ـ نامرئی ـ غیب بودن
اَویْه= avih بد، قبیح، زشت، نامطبوع
اَویْهْه= avihih بدی، قبح، زشتی، نامطبوعی
اِهباد= ehbãd حافظه، خاطره
اِهِبار= ehebãr یاریگر، کمک کننده، حامی، پشتیبان
اِهِبَسِشنِ= ehebaseshne آسایش، استراحت
اَهراف= ahrãf ارتفاع، ترفیع، درجه، مقام، جایگاه
اَهرافتَن= ahrãftan بالا بردن، ترفیع دادن، بلند کردن، منصوب کردن
اَهرادیْه= ahrãdih تقوا، زهد، پارسایی، پرهیزکاری، درستی، تقدس
اَهرامِنیتَن= ahrãmenitan بلند کردن، بالا بردن، متصاعد نمودن، ترفیع دادن
اَهرامیتَن= ahrãmitan بلند ـ صعود کردن، بالا بردن، ترفیع دادن یا گرفتن
اَهرامیشْن= ahrãmishn بالا رفتن، صعود، ترفیع
اَهرای= ahrãy پارسا، پرهیزکار، زاهد، متقی، با تقوا، مؤمن، مقدس
اَهرایِنیتَن= ahrãyenitan پارسا ـ پرهیزکار ـ زاهد ـ متقی ـ با تقوا ـ مؤمن ـ مقدس بودن
اَهراییْه= ahrãyih پارسایی، پرهیزکاری، زهد، تقوا، ایمان، تقدس
اَهراییْه اومَند= ahrãyih umand زاهد، پارسا، صالح، مقدس، نیکوکار، عابد
اَهراییْه فْرَنامیشْنیْه= ahrãyih franãmishnih تقوا ـ پارساگرایی
اَهراییْه کَرتاریْه= ahrãyih kartãrih به زهد ـ قوا ـ پارسایی عمل کردن
اَهرایی هَنیتَن= ahrãyi hanitan پارسایی، زهد ورزی، تقدس گرایی
اَهراییْه وَرزیتار= ahrãyih varzitãr زاهد، پارسا، متقی، عمل کننده به پارسایی یا تقوا
اَهرَمَن= ahraman اهریمن، شیطان، دیو، ابلیس
اَهرِمَن= ahreman اهریمن، شیطان، دیو، ابلیس
اَهرَمَوک= ahramuk آسموغ، آشموغ، کافر، ملحد، بی دین، گمراه، روحانی متقلب، روحانی دروغی
اَهرَمَوکیْه= ahramukih کفر، الحاد، ارتداد، بی تقوایی، بی دینی، مذهبی بر خلاف دین رسمی داشتن، بدعت
اَهرَمَوگ= ahramug (= اَهرموک)
اَهرَمَوگیْه= ahramugih (= اَهرَموکیه)
اَهرَوْ= ahrav پارسا، پرهیزکار، زاهد، متقی، با تقوا، مؤمن، مقدس
اَهرَوْ دات= ahrav dãt صدقه، خمس، زکات، آنچه به پارسایان دهند
اَهرَوْیْه= ahravih زهد، ایمان، تقوا، پرهیزکاری، درستی، حق، حقیقت
اَهریشْوَنگ= ahrishvang نام ایزد ـ خدا ـ الهه ای است
اَهریمَن= ahriman شیطان، دیو، اهریمن، ابلیس، اهرِمَن، هوای نفس
اَهلا= ahlã پرهیزکار، پارسا، متقی، صالح، محسن، نیکوکار، عنوان ایزد سروش
اَهلاو= ahlãv (= اهلا)
اَهلاوهاد= ahlãvhãd خیرات، صدقه، زکات
اَهلاویْه= ahlãvih پرهیزکاری، پارسایی، تقوا، احسان، نیکوکاری
اَهلاییْه= ahlãyih (= اهلاویه)
اَهلاییْه کامَک= ahlãyih kãmak متمایل به پارسایی
اَهلاییْه کامَگ= ahlãyih kãmag (= اَهلاییْه کامَگ)
اَهلُبون= ahlobun پاک، پرهیزکار، متقی، مقدس
اَهلَو= ahlav (= اهلا)
اَهلوموی= ahlomuy بدعتگزار، اَشموغ
اَهلوموییْه= ahlomuyih بدعت
اَهلیش وَنگ= ahlishvang ـ 1ـ نام یکی از ایزدان ماده (در برابر ایزد نر) 2ـ نام بیست و پنجمین روز هر ماه
اَهُماناک= ahomãnãk (= اهوماناک) بی همانند، بی نظیر، بی مانند، منحصر به فرد
اَهمَدان= ahmadãn نام یکی از استان های خاوری ایران در خراسان بزرگ در زمان ساسانیان که شاید توس باشد
اَهَمیستار= ahamistãr بی رقیب، بی حریف، بی هماورد
اَهَمیستاریْه= ahamistãrih بی رقیبی، بی حریفی، بی هماوردی
اَهو= ahu ـ 1ـ جهان، زندگی، هستی، دنیا، عالم 2ـ خدایگان، سرور، رهبر، مولا، مرشد، ارباب (نگاه کنید به: اَخوْ)
اَهورای= ahurãy اهورا، هستی بخش، آفریدگار، خالق
اَهورای مَزد= ahurãy mazd اهورا مَزدا، هستی بخش و دانای همه چیز، آفریدگار دانا، خالق علیم
اَهورای مَزد یَزد= ahurãy mazd yazd پرستنده ی اهورا مَزدا، زرتشتی
اَهوش= ahush بی مرگ، جاویدان، نامیرا
اَهوشیشْن= ahushishn با طراوتی، تازگی
اَهوشیْه= ahushih بی مرگی، جاودانگی، نامیرایی
اَهوماناک= ahumãnãk بی همانند، بی نظیر، بی مانند، منحصر به فرد
اَهونَر= ahunar بی هنر، بی فضیلت، بی ارزش
اَهونَریْه= ahunarih بی هنری، بی فضیلتی، بی ارزشی
اَهونْسَند= ahunsand ـ 1ـ ناخرسند، ناخشنود، ناراضی 2ـ غیر عمد، غیر ارادی
اَهونْسَندیْه= ahunsandih ـ 1ـ ناخرسندی، ناخشنودی، نارضایتی 2ـ غیر عمدی، غیر ارادی
اَهونْسَندیها= ahunsandihã غیر عمدی، غیر ارادی
اَهونَوَت گاس= ahunavat gãs یکی از روزهای گاثایی
اَهونَوَر= ahunavar نام یک دعا
اَهووِت گاس= ahuvet gãs یکی از روزهای گاثایی و نام یکی از 5 روز سال (سی و یکمین روز ماه های اردیبهشت تا شهریور)
اَهْی= ahy زود، سریع، نخست، اول
اَی= ay ـ 1ـ اِی، واک (= حرف) آهْوان (= ندا) 2ـ یعنی
اَیاب= ayãb یا
اَیاباگ= ayãbãg ـ 1ـ عمومی، فراگیر، همگانی 2ـ قابل قبول
اَیاباگیْه= ayãbãgih ـ 1ـ عمومیت، فراگیری، جهان شمولی 2ـ قابل قبول بودن
اَیاپاک= ayãpãk ـ 1ـ یابنده، کاسب، به دست آورنده، حاصل کننده 2ـ یافتنی
اَیاپَک= ayãpak ـ 1ـ خوشبخت، سعادتمند، رستگار 2ـ فهم، درک، شعور 3ـ یابنده
اَیاپَکیْه= ayãpakih ـ 1ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری 2ـ فهم ـ شعور ـ درک داشتن 3ـ یابندگی، تحصیل، حصول، کسب، اکتساب
اَیاپیشْن= ayãpishn کسب، یابش، یافت، تحصیل، حصول
اَیاپیشنیک= ayãpishnik حاصل شدنی، دست یافتنی
اَیاپیشْنیْه= ayãpishnih کسب، یابش، یافت، تحصیل، حصول
اَیاپینیتَن= ayãpinitan پِرار (= سبب) به دست آوردن چیزی شدن
اَیات= ayãt یاد، حافظه
اَیّات= ayyãt یاد، حافظه
اَیاتکار= ayãtkãr یادگار، اثر
اَیاتکار ایی زَریران= ayãtkãr i zarirãn (= ایادگار ایی زریران)
اَیّاتکاریْه= ayyãtkãrih یادگاری، اثر، یادداشت
اَیات کَرتَن= ayãtkartan یاد کردن
اَیاتینیتاریْه= ayãtinitãrih تذکر، یادآوری
اَیاتینیتَن= ayãtinitan به یاد ـ به خاطر آوردن، متذکر شدن
اَیاد= ayãd (= اَیات) یاد، حافظه
اَیات کَردَن= ayãdkardan (=اَیات کَرتَن)
اَیادگار= ayãdgãr (= ایاتکار) یادگار، اثر
اَیادگار ایی زَریران= ayãdgãr i zarirãn نوشته ای ایتاسی (= حماسی) به زبان پهلوی و با سه هزار واژه که در آگْم (= اصل) به زبان پارتی و به اَفش (= شعر) بوده ولی به کَرپ (= شکل) کنونی، آمیزه ای از پارتی و پهلوی ساسانی می باشد. در این دیپ (= متن) از جنگ های ایرانیان با خیونان پس از گرویدن گشتاسپ به دین زرتشتی و از دلاوری های زریر و بستور سخن گفته شده است.
اَیادگار ایی وَزورگمیهر= ayãdgãr i vazurgmihr (= آفْرین هَفت اَمُهرسُپَنتان)یادگار بزرگمهر. رهنمودهایی است با 700 واژه به زبان پهلوی که از بزرگمهر مانتین (= وزیر) دانای انوشیروان مانده است.
اَیادگار جاماسپیگ= ayãdgãr jãmãspig یادگار جاماسبی. نام نوشته ای که پَهْو pahv (= اصل) پهلوی آن جز چند بخش کوچک، از میان رفته و دیپ (= متن) پازند و آکْری (= نوعی) پارسی زرتشتی در دست است. در این نوشته، جاماسپ به پرسش های گوناگون گشتاسپ در باره ی آژیتان (= موضوعات) آنیاتور (= مختلف) پاسخ می دهد و پیشگویی هایی نیز دارد؛ این نوشته با پیشگویی رویدادهای آنتیای (= آخر) جهان و پَشتان (= ظهور) سوشیانس پایان می یابد.
اَیار= ayãr یار، یاور، کمک، دوست، رفیق
اَیّار= ayyãr یار، یاور، کمک. (در گویش اصفهانی به دو کارگر که با هم زمینی را بیل می زنند، این گونه که بیل ها را کنار هم می گذارند تا خاک بیش تری کنده شود، هَیّار می گویند)
اَیّار اومَند= ayyãr umand یارمند، دوست، رفیق، مدافع، حامی، پشتیبان، شریک
اَیّار اومَندیْه= ayyãr umandih یارمندی، دوستی، رفاقت، همکاری، دفاع، حمایت، پشتیبانی، شراکت
اَیارتیتَن= ayãrtitan ـ 1ـ جوشیدن 2ـ مضطرب ـ نگران ـ دلواپس شدن
اَیارتیشْن= ayãrtishn نگرانی، دلواپسی، اضطراب
اَیارتینیتَن= ayãrtinitan ـ 1ـ جوشاندن 2ـ رنج ـ سختی ـ ناراحتی دادن، مضطرب ـ نگران ـ دلواپس کردن
اَیاردینیدَن= ayãrdinidan (= اَیارتینیتَن)
اَیّاریتَن= ayyãritan ـ 1ـ یاری ـ کمک ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن 2ـ توانایی ـ یارایی ـ امکانات کمک داشتن 3ـ جرأت کردن
اَیّارید= ayyãrid جرأت کرد
اَیاریدَن= ayyãridan (= اَیاریتَن)
اَیاریک= ayãrik سزاوار یاری، شایسته ی دوستی
اَیّارینیتَن= ayyãrinitan کمک ـ یاری کردن، رفیق ـ دوست بودن
اَیّاریْه= ayyãrih یاری، دوستی، رفاقت
اَیاریْه= ayãrih یاری، دوستی، رفاقت
اَیّاریها= ayyãrihã یارانه، دوستانه
اَیاستَن= ayãstan به یاد آوردن، متذکر شدن
اَیاسْریم= ayãsrim نام چهارمین گاهانبار است که پنج روز است از بیست و ششم مهر تا 30 مهر که گیاه در این زمان آفریده شد (یشت ها، پورداوود)
اَیاسیتَن= ayãsitan تذکر دادن، به یاد آوردن
اَیاسیدَن= ayãsidan (= اَیاسیتَن)
اَیاسیشْن= ayãsishn تذکر، یادآوری
اَیاسیشْنیْه= ayãsishnih تذکر دادن، یادآوری کردن
اَیافْت= ayãft سود، نفع، منفعت، بهره
اَیافْتار= ayãftãr یابنده، حاصل ـ کسب کننده، کاسب
اَیافْتَک= ayãftak یافته، تحصیل ـ حاصل ـ کسب شده، به دست آمده
اَیافْتَن= ayãftan یافتن، به دست آوردن، تحصیل ـ حاصل ـ کسب کردن
ایبار= ibãr یک بار، یک دفعه، یک نوبت
ایبارَگ= ibãrag (=ایوارَک) عصر، غروب
ایتون= itun ـ 1ـ چنین، این طور، این گونه 2ـ ایدون، اکنون، اینک، الآن، حالا
ایتون چِگون= itun chegun چگونه چنین ـ این جوری
ایبسْروسْریم= ibsrusrim (= ایوسْروسْریم)
ایبگَت= ibgat ـ 1ـ حمله، تجاوز 2ـ مخرب 3ـ ضد، رقیب، مخالف، متضاد، مباین (نگاه کنید به: ایوگت)
ایبگَتیکیْه= ibgatikih وضع جهان پس از تازش اهریمن
ایبیانگهَن= ibyãnghan (=ایویانگهَن) کمربند کُشتی، کمربند مقدس دینی که از 72 رشته پشم بره ی سفید در 6 دسته بافته می شود و هر زرتشتی مؤمن آن رشته را باید همیشه روی سدره (پیراهنی است سفید و ساده و گشاد که تا زانو می رسد؛ بی یخه و با آستین های کوتاه می باشد؛ چاکی در وسط دارد که تا پایان سینه می رسد و در آخر آن چاک کیسه ی کوچکی دوخته نامزد به کیسه ی کرفه (ثواب )، این کیسه نشانه ای از گنجینه ی اندیشه ی نیک، گفتار نیک و کردار نیک شمرده می شود) بسته باشد.
ایت= it ـ 1ـ این، این یکی 2ـ یعنی، به معنی، برای دایاژ (= تبیین) واژه های پس از خود به کار می رود و کارکرد آن مانند دو بیندو bindu (= نقطه) (:) است 3ـ ای
ایتَ= ita این است (پارسی باستان)
ایتَر= itar این جا، در این جهان، در این دنیا، در این عالم
ایت راد= it rãd به این جهت، به این دلیل، از این رو، بنابراین
ایت راد چی= it rãd chi زیرا، چونکه، به این سبب
ایترای= itrãy از این جهت، به این مناسبت، به این سبب
ایتَریْه= itarih این جایی، این جهانی، این دنیایی
ایتوم= itum یکتا، واحد، یگانه، تنها
ایتون= itun چنین، این طور، این گونه
ایتون تر= ituntar با کیفیت تر
ایتونیْه= itunih این چنینی، این طوری، کیفیت، چگونگی
ایتونیهیتَن= itunihitan ـ 1ـ کیفیت ـ چگونگی داشتن 2ـ اتفاق افتادن، روی دادن 3ـ مقدر شدن
ایچ= ich هیچ
ایچَند= ichand یک چند، چندی، مدتی، تعدادی، مقداری، بعضی، برخی
ایچنینیتَن= ichinitan محو کردن، به هیچ رساندن
ایختوویگو= ixtuvigu پسر هووخشتر و آخرین شاه ماد (550 پیش از میلاد) (پارسی باستان)
اید= id (= ایت) ـ 1ـ این، این یکی 2ـ یعنی، به معنی، برای دایاژ (= تبیین) واژه های پس از خود به کار می رود و کارکرد آن مانند دو بیندو bindu (= نقطه) (:) است 3ـ ای
ایدا= idã (اوستایی: ایذا؛ سنسکریت: ایهَ) این (پارسی باستان)
ایدَر= idar (= ایتَر) این جا، در این جهان، در این دنیا، در این عالم
ایدرای= idrãy به خاطر اینکه، برای اینکه، زیرا، چون
ایدرایْچی= idrãychi چونکه، زیرا، برای اینکه
ایدون= idun (= ایتون) 1ـ چنین، این طور، این گونه 2ـ ایدون، اکنون، اینک، الآن، حالا
ایدونیْه= idunih (= ایتونیه) این چنینی، این طوری، کیفیت، چگونگی
ایدیدِ= idide نام باستانی رودخانه ی آبدیز در زمان ایلامیان (پارسی باستان)
ایدیمان= idimãn دست
ایر= ir ـ 1ـ آریایی، ایرانی، نجیب زاده، آزاده، جوانمرد، پهلوان 2ـ زیر، پایین، تحت، مادون
ایراخت= irãxt محکوم، مجرم
ایراختَک= irãxtak محکوم، مجرم
ایراختَن= irãxtan ـ 1ـ محکوم کردن، مجرم شناختن 2ـ سرزنش ـ ملامت کردن 3ـ تحقیر کردن، خوار شمردن 4ـ متهم کردن 5 ـ جنگیدن، مبارزه کردن
ایران= irãn ایران
ایران آسان کَرت کَوات= irãn ãsãn kart kavãt نام یکی از استان های باختری ایران در زمان ساسانیان و شهری که ساخت آن را از قباد پسر پیروز می دانند و امروزه موصل نام دارد
ایران خْوَرّه کَرت شاهپوهْر= irãn xvarrah kart shãhpuhr نام یکی از شهرهای ایران که بر پایه گزارش پوشْکا (= کتاب) ی «شهرستان های ایران» شاهپور پسر اردشیر آن را ساخت و گفته شده که آن را پِلاپات (پیل آپات یا فیل آباد ) نام نهاد. طبری آن را ایران خوره سابور و در نزدیکی شوش در اودیژ (= شمال) خوزستان دانسته است. برخی نام امروزی آن را کرخه ده لادان دانسته اند. (هدایت، شهرستان های ایران)
ایران دِهان= irãn dehãn سرزمین ها ـ مناطق ایرانی
ایران سپاهپَت= irãn spãhpat سپهبد ـ فرمانده ارتش ایران
ایران شَتر= irãn shatr ایران شهر، کشور ایران
ایران شَتریک= irãn shatrik ایران شهری، ایرانی
ایران فَرنَه= irãn farnah فره (نور، روشنایی، پرتو) ایران
ایرانَک= irãnak ایرانی
ایرانَکان= irãnakãn ایرانیان
ایرانَگ= irãnag ایرانی
ایرانَگان= irãnagãn ایرانیان
ایران گوشَسپ= irãn gushasp نام یکی از سرداران آذربایجان
ایران ویچ= irãn vich سرزمین نخستین ایرانیان (در مَتیان (= کتاب) «بندهشن» هات (= فصل) 29 آمده که ایران ویچ در آذربایجان است؛ ولی گروهی از خاورشناسان آن جا را در خاور ایران ایتی (= یعنی) فرغانه یا خوارزم یا خیوه دانسته اند. پورداوود، یَسنا، آمْش (= جلد 1 وَلگ valg (= صفحه) 33)
ایران ویز= irãn viz (= ایرانویچ)
ایران وینارت کَوات= irãn vinãrt kavãt نام شهری است که در کوراس (= کتاب) «پهلوی» خسرو قبادان وریدک نوشته شده است
ایرپَت= irpat هیربد، روحانی، عالم دینی، مرجع تقلید، مدرس علوم دینی، مفتی
ایرپَت زاتَک= irpatzãtak هیربد ـ روحانی ـ آخوند زاده
ایرپَتیستان= irpatistãn حوزه ی علمیه، مدرسه ی علوم دینی، دانشکده ی الهیات
ایرپَتیْه= irpatih هیربدی، روحانیگری، عالم دینی ـ مرجع تقلید ـ مدرس علوم دینی ـ مفتی بودن
ایرتَر= irtar زیرتر، پایین تر، مادون
ایرتَن= irtan متواضع، خاشع، فروتن، افتاده
ایرتَنیْه= irtanih ـ 1ـ تواضع، خشوع، خضوع، فروتنی، افتادگی 2ـ اصالت، نجابت
ایرجینیتَن= irjinitan متهم کردن، نسبت دادن
ایرَچ= irach ایرج
ایرَختار= iraxtãr جنگجو، مبارز
ایرَختَن= iraxtan ـ 1ـ سرزنش ـ نکوهش ـ ملامت کردن 2ـ ناسزا گفتن 3ـ جنگیدن، مبارزه ـ مناقشه ـ مشاجره ـ دعواکردن
ایرَک= irak نام کسی
ایرکَش= irkash دست بر سینه به حالت تعظیم یا احترام
(
اوستایی: اَئیریمَن؛ با این ژیمیگان (= معانی): 1ـ نام فرشته ی نگهبان صلح ـ آشتی دوستی ـ شادی و خوشبختی 2ـ نام موبدی 3ـ خوشبختی دهنده، آرامبخش 4ـ نوکر، خدمتکار. (سنسکریت: اَریمَن: یار و دوست)5ـ متحد، شریک، رفیق، همدست، دوست 6ـ بنده، برده، نوکر، چاکر 7ـ نام فرشته ی دوستی ـ اتحاد و آرامش. فردوسی: اگر کشته گردد به دست تو گرگ تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
ایرمانَک= irmãnak ساده، فروتن، متواضع
ایرمانَگ= irmãnag (= ایرمانَک)
ایرمانیْه= irmãnih ایرمانی، دوستی، رفاقت، اتحاد، همدلی، وحدت
ایرمَنیش= irmanish شخصیت
ایرمینیشنیْه= irminishnih ـ 1ـ فروتنی، تواضع، خجالتی، کم رویی، 2ـ اصالت فکر، علو همت
ایرَنج= iranj ـ 1ـ سرزنش ـ نکوهش ـ ملامت کردن 2ـ ناسزا گفتن
ایرَنگ= irang ـ 1ـ اشتباه، خطا، غلط، نادرست، سهو 2ـ سرزنش، نکوهش، ملامت 3ـ اتهام، تهمت 4ـ کفر، الحاد، ارتداد
ایرَنگیْه= irangih نادرستی، اشتباهی
ایرَنگیها= irangihã به غلط، اشتباها، به نادرست، سهوا
ایروار= irvãr درخور ـ شایسته ـ سزاوار ـ لایق پهلوان
ایروارَگ= irvãrag آرواره، فک، چانه، زَنَخ
ایروندَبَر= irundabar زیر و زبر
ایریچ= irich ایرج
ایریز= iriz نام کوهی است
ایریک= irik شریف، اصیل، نجیب
ایریْه= irih ـ 1ـ ایرانی ـ آریایی بودن 2ـ نجابت، اصالت
ایز= iz ـ 1ـ عبادت ـ پرستش کردن 2ـ جشن گرفتن
اَیَزَکیْه= ayazakih پرستش خدایان دروغین
ایزم= izm هیزم، سوخت
ایزیتَن= izitan پرستیدن، عبادت ـ ستایش کردن
ایزیشْن= izishn عبادت، پرستش، نیایش، دعا
ایزیشْن گَریْه= izishn garih عبادت ـ پرستش کردن
ایستاتَک= ismtãtak ـ 1ـ ایستاده، قائم، عمود، راکد، ثابت، ساکن 2ـ تحقق یافته، به انجام رسیده
ایستاتَن= ismtãtan ـ 1ـ بودن، هستن، وجود داشتن2ـ ایسستادن، توقف کردن، بر جای ماندن، ساکن ـ ثابت شدن
ایستادَن= ismtãdan (= ایستاتن)
ایستانیتَن= ismtãnitan برقرار ـ ثابت ـ ساکن ـ پابرجا ـ محکم کردن
اَیَّستَن= ayyastan آرزو ـ میل ـ تمایل داشتن
ایستیت= istit است، هست
ایستیشْن= istishn ـ 1ـ هستی، موجودیت، بقا، سکون 2ـ منزل، مسکن، مأوا
ایستیشْنیْه= istishnih ـ 1ـ هستی ـ بقا ـ وجود ـ ثبات داشتن، موجود بودن 2ـ منزل ـ مسکن ـ مأوا داشتن
ایستینیتَن= istinitan ایستانیدن، برقرار کردن
ایسَد اود پَنجاه= isad ud panjãh صد و پنجاه
ایسم= ism هیزم، حامل انرژی
ایسم دان= ismdãn باک، انبار سوخت
ایسمیْه= ismih هیزمی، مواد سوختنی
ایش= ish خیش، گاو آهن
ایشتو ویگو = ishtovigo (= ایختو ویگو) (پارسی باستان)
ایشم= ishm خشم، غضب، عصبانیت
ایشمون= ishmun خشمگین، غضبناک، عصبانی
ایشمونیْه= ishmunih خشمگینی، غضبناکی، عصبانیت
ایغاش دیو= iqãsh div نام دیوی است
ایک= ik یک
ایک از دید= ik az did از همدیگر، متقابل
ایکانَگ= ikãnag وفادار، باوفا، متعهد
ایکانَگیْه= ikãnagih وفاداری، باوفایی، تعهد
ایکداد= ikdãd (=ایوَک دات) نخستین آفرید، نخستین سلول
ایک روزَک= ik ruzak یک روزه
ایگ= ig آنگاه، سپس، بعد
ایگ روزَک= ig ruzak یک روزه
ایگ روزَگ= ig ruzag یک روزه
ایما= imã (اوستایی: ایم، ایمَ) این است، اینهاست (پارسی باستان)
ایمارومَندیْه= imãrumandih گناهکاری، مجرمیت، اِستیش (= حالت) گناهکاری که در روز رستاخیز باید حساب پس دهد
ایمارویچارتار= imãr vichãrtãr حاکم، قاضی، دادستان
ایمام= imãm این (پارسی باستان)
ایم بَغ= im baq اعلیحضرت
ایم روچ= im ruch امروز
ایمَک= imak هیمه، هیزم
ایمیت= imit امید
ایمیتان= imitãn نام کسی
ایمید= imid امید، آرزو، هدف
این= in ـ 1ـ این 2ـ پسوند آویل (= صفت) ساز است
ایندا بوغاش= indã buqãsh نام یکی از شاهان ایلام (پارسی باستان)
ایندَک= indak انده، پسوند کِتَن (= صفت) ساز کُناکی (= فاعلی) است
ایندَگ= indag (= ایندَک)
اینوکین= inukin دختری که وارث پدر شود و نام و نسل او را نگه دارد
اینیا= inyã ـ 1ـ دیگر، طور دیگر، به علاوه، غیر از، بجز 2ـ و الاّ، و گرنه
اینیتَن= initan پسوندی یونیک (= مصدری) که ساتو (= فعل) را اَویگات (= متعدی) می کند
اینیچ= inich این نیز، این هم
اینیدَن= inidan (= اینیتَن)
اینیکیْه= inikih ناپاکی، آلودگی، نجاست، کثیفی
ایروارَک= irvãrak آرواره، فک، چانه، لثه. خسروانی: بادام چشمکانت رخنه شود به بوسه وان سی و دو گهرها، هم بگسلد ز آره
ایو= iv یک («ی» نیناس (= نکره) که در پایان سابْد (= اسم) می آید. مانند: مردی؛ ایتی (= یعنی) یک مرد)
ایوآهَنگ= ivãhang یک آهنگ، یک جهت، کسی که ثبات فکری دارد
ایواچ= ivãch ـ 1ـ تنها، فقط، واحد، یکتا، یگانه، به تنهایی 2ـ آوا، آواز، صدا، نوا 3ـ شهرت، آوازه
ایواچیکیْه= ivãchikih اشتهار ـ شهرت داشتن، معروف ـ سرشناس ـ پرآوازه ـ نامدار بودن
ایواچیها= ivãchihã به آواز
ایوار= ivãr آوار، ویرانی، خرابی
ایوارَک= ivãrak ـ 1ـ آواره، تبعیدی 2ـ عصر (نزدیک غروب آفتاب. بروجردی، کردی، لری: ایوارَه= عصر)
ایوارَک گاس= ivãrak gãs عصر، سومین بخش روز که نزدیک غروب آفتاب است
ایواز= ivãz ـ 1ـ فقط 2ـ کلمه، لغت، کلام، جمله
ایوازیک= ivãzik فردی، انفرادی، مخصوص، خاص
ایوامروتیک= ivãmrutik سرودها و دعاهایی که یک بار خوانده می شوند
ایوان= ivãn (بر پیوان (= وزن) لیوان) دهنه
ایوبار= ivbãr یکباره، یکدفعه، غیر مترقبه، پیش بینی نشده
ایوَپ= ivap یا
اَیْْوَپ= ayvap یا
اَیوتار= ayutãr مقید، اسیر، دربند، گرفتار
اَیوتاریْه= ayutãrih مقید بودن، اسارت، دربند ـ گرفتار بودن
ایوتاک= ivtãk یکتا، واحد، یگانه، منفرد، خاص، مخصوص
ایوتاکیْه= ivtãkih ـ 1ـ یکتایی، وحدت، یگانگی، انفرادی، فردی 2ـ تصمیم واحد
ایوتاگ= ivtãg (=ایوتاک)
ایوتوم= ivtum واحد، یگانه، خاص، منفرد، فرد
اَیوج= ayuj ـ 1ـ اتحاد، الحاق، اتصال، اتفاق 2ـ ملاقات، دیدار، معاینه 3ـ یوغ، ارابه، پیوستن حیوانات بارکش به گاری یا ارابه
اَیوجیتَن= ayujitan نزاع کردن، درگیر شدن، ناهماهنگ ـ ناسازوار ـ نامتناسب بودن
اَیوجیشْن= ayujishn نزاع، نفاق، اختلاف، دعوا، ناهماهنگی، پراکندگی
اَیوجیشْنیْه= ayujishnih نزاع، نفاق، اختلاف، دعوا، ناهماهنگی، پراکندگی
ایوچَند= ivchand یک چند، چندی، مدتی
ایوچیهریْه= ivchihrih ـ 1ـ وحدت طبع، وحدت ذات، یک سرشتی 2ـ یک نژادی، اصیل، یک گوهری
اَیوخ شوست= ayux shust فلز
ایوخْوَتاییْه= ivxvatãyih ـ 1ـ توحید 2ـ تک فرمانروایی، دیکتاتوری
ایوْخْوَداییْه= ivxvadãyih (= ایوخْوَتاییْه)
ایودات= ivdãt یگانه آفریده، تک فرزند
ایوَر= ivar بی شک، حتما، یقینا، مسلما، مطمئنا، محققا، حقیقتا
ایوَرز= ivarz ـ 1ـ جنبش، حرکت، تحرک، نهضت، انقلاب 2ـ بازدید، تجدید نظر 3ـ سان دیدن
ایوَرزیتَن= ivarzitan حرکت کردن، سفر رفتن
ایوَرزیدَن= ivarzidan (= ایوَرزیتَن)
ایوَرزیک= ivarzik متحرک
ایوَرزیگ= ivarzig متحرک
ایوَریک= ivarik مطمئن، حتمی، محقق
ایوَریْه= ivarih بی شکی، حتمی، یقینی، اطمینان، حقیقت
ایوَریها= ivarihã با اطمینان، ا ز روی حقیقت
ایوزوریْه= ivzurih توازن قوا
اَیوزیتَن= ayuzitan ـ 1ـ ناراحت ـ دلگیر ـ پریشان ـ دلخور کردن 2ـ کوشیدن، سعی ـ تلاش کردن
اَیوزیشْن= ayuzishn نزاع، اختلاف، کشمکش، درگیری، جدل
ایوسان= ivsãn یکسان، مساوی، همانند، مشابه، شبیه
ایوسانیْه= ivsãnih یکسانی، تساوی، همانندی، شباهت، نظم، ترتیب
ایوسْروسْریم= ivsrusrim (اوستایی: اَئیوی سْروثْرِمَ) یکی از اوقات نماز زرتشتی که از غروب آفتاب تا نیمه شب است
ایوَک= ivak یک
ایوَک ادوین= ivak advin یک آئین، هم کیش، یک جور، یکنواخت، مساوی
ایوَک ادوینَک= ivak advinak هماهنگ، هم عقیده، همدل
ایوَکان= ivakãn یکان، واحد
ایوَکانَک= ivakãnak ـ 1ـ یگانه، واحد، فرد، منفرد، تنها، فقط، یکتا 2ـ مطیع، فرمانبر، گوش به فرمان 3ـ صمیمی، هماهنگ
ایوَکانَک= ivakãnak minishn تک شخصیت، دارای شخصیت یا منش واحد
ایوَکانَکیْه= ivakãnakih یگانگی، وحدت، فردی، همدلی، صمیمیت
ایوَکانَکیها= ivakãnakihã صمیمانه، همدلانه
ایوَکانیْه= ivakãnih تنهایی، وحدت، یگانگی، انفرادی
ایوَک اودیت= ivak udit به یکدیگر
ایوَک ایوَک= ivak ivak یک یک، تک تک، فرد فرد
ایوَک بار= ivak bãr ـ 1ـ یکبار، یک دفعه، یک مرتبه 2ـ زنی که نخستین بار آبستن می شود
ایوَک بَر= ivak bar کسی که جنازه ای را به تنهایی حمل می کند (زیرا حمل مرده به تنهایی گناهی بزرگ محسوب می شده است)، آمبولانس
ایوَک بَریْه= ivak barih گناه حمل جنازه به تنهایی
ایوَک تاک= ivak tãk یکتا، یگانه، تنها، واحد، منفرد
ایوَک توم= ivak tum (= ایوک تاک)
ایوَک چَند= ivak chand یک چند، مدتی
ایوَک دات= ivak dãt نخستین آفرید، نخستین سلول
ایو کَرتَک= ivkartak واحد، یکپارچه، یکنواخت، متصل، به هم پیوسته
ایو کَرتَکیْه= ivkartakih ـ 1ـ اتحاد، اشتراک مساعی، همکاری، شراکت 2ـ شباهت
ایو کَرتَکیها= ivkartakihã با مسئولیت مشترک
ایو کَردَگ= ivkardag (=ایو کَرتَک)
ایوَک زور= ivak zur معادل
ایوَک سالَک= ivak sãlak یک ساله
اَیوک شوست= ayuk shust فلز
اَیوک شوستیک= ayuk shustik فلزی
اَیوک شوستین= ayuk shustin فلزی
ایوَک کوف= ivak kuf یک کوهانه
ایوَک گاو= ivak gãv گاوی که دیگر موجودات از او آفریده شده اند
ایوَک ماهَک= ivak mãhak (کودک) یک ماهه
ایوَکیچ= ivakich ـ 1ـ تنها، واحد، یکی، فقط 2ـ هیچ یک
ایوَکین= ivakin یگانه، واحد، یکی
ایوَکیْه= ivakih تنهایی، وحدت، یگانگی، اتحاد، یکپارچگی
ایوگَت= ivgat ـ 1ـ حمله، هجوم، تجاوز، تازش، دست درازی 2ـ رقیب، حریف (= ایبگت)
ایوگَتیْه= ivgatih حمله ـ هجوم ـ تجاوز ـ تازش ـ دست درازی شیطانی یا اهریمنی
ایوگوهْریْه= ivguhrih وحدت وجود، وحدت ذات
ایوموک= ivmuk کسی که یک لنگه کفش به پا دارد
ایوموک دوواریشنیْه= ivmuk duvãrishnih گناه راه رفتن با یک لنگه کفش
ایوموگ= ivmug (=ایوموک)
ایوموگ دوواریشنیْه= ivmug duvãrishnih گناه راه رفتن با یک لنگه کفش
ایوَن= ivan تنه، ساقه
ایوهَزار= ivhazãr یک هزار
ایویانگهَن= ivyãnghan (اوستایی: اَئیوْیاوْنْگْهَنَ aivyãvanghana) کمربند کُشتی، کمربند مقدس دینی که از 72 رشته پشم بره ی سفید در 6 دسته بافته می شود و هر زرتشتی مؤمن آن رشته را باید همیشه روی سدره (پیراهنی است سفید و ساده و گشاد که تا زانو می رسد؛ بی یخه و با آستین های کوتاه می باشد؛ چاکی در وسط دارد که تا پایان سینه می رسد و در آخر آن چاک کیسه ی کوچکی دوخته نامزد به کیسه ی کرفه (ثواب )، این کیسه نشانه ای از گنجینه ی اندیشه ی نیک، گفتار نیک و کردار نیک شمرده می شود) بسته باشد.
ایوین= ivin آداب، آیین، رسم، عرف، روش، اسلوب، شکل
ایوینَگ= ivinag ـ 1ـ آداب، آیین، رسم، عرف، روش، اسلوب، شکل، فرم، صورت 2ـ آئینه
ایویْه= ivih یگانگی، اتحاد، اتفاق، وحدت
ایهَزار= ihazãr یک هزار
ایهرپَت= ihrpat (اوستایی: اَئِثْرَپَئیتی) هیربُد، استاد، معلم، امام، مرجع
ایی= iy ـ 1ـ نشان نیناس (= نکره). مانند: مردی 2ـ روپا (= کسره) اِسپین (= اضافه)3ـ یک (ساگ = عدد) مانند: ایبار: یک بار 4ـ این (اوپاد (= ضمیر) آماژه (= اشاره) 5ـ یای مَرجی (= شرطی) و ایژایی (= تمنایی) که در پایان ساتو (= فعل) های پارسی کهن آورده می شد 6ـ واک (= حرف) ویسما (= تعجب) 7ـ واک آهْوان hvãnã (= ندا) 8ـ که؛ واک پیندیک (= حرف موصول)
ایی بار= ibãr یک بار، یک دفعه، یک نوبت
اَیینَفتَن= ayinaftan لمس کردن، دست زدن


Viewing all 62508 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>