Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all 62508 articles
Browse latest View live

پــهــلـــوی واژَکــ_7

$
0
0

بِ= be افسوس، آه
بِئُدو وِرِستی= beodo veresti (اوستایی: بِئُدو وِرِشتِهی) نام گناهی است
بابیروس= bãbirus بابِل (پارسی باستان)
بابیل= bãbil بابِل
باپگون= bãpgun طبقه
بات= bãt باشد، باد (از بودن) مانند چنین باد
باتِر= bãter بعداً، آخِر
باتَک= bãtak ـ 1ـ شراب ـ مشروب ـ آب شنگولی تازه 2ـ باده
باج= bãj باج، مالیات، عوارض
باجینه= bãjineh سلامتی، صحت
باچ= bãch (= باج)
باختریس= bãxtris (اوستایی: باخذی bãxzi) بلخ (پارسی باستان)
باخْل= bãxl بلخ
باخِن= bãxen بنده، نوکر، غلام، چاکر، خدمتکار، برده
باد= bãd بون، ریشه، پِی، اصل، اساس، بنیاد، شناژ
بادانیخْش= bãdãnixsh توان، نیرو، قدرت
بادانیخشا= bãdãnixshã توانا، توانمند، نیرومند، قوی
بادَگ= bãdag باده، شراب ـ مِی، مشروب ـ آب شنگولی تازه
بادیاوَند= bãdyãvand توانا، توانمند، نیرومند، قوی
بادیاوَندیْه= bãdyãvandih توانایی، نیرومندی، قدرت
بار= bãr ـ 1ـ رنج، زحمت، مشقت، سختی 2ـ دفعه، نوبت 3ـ کنار، کناره، حاشیه، ساحل 4ـ بارو، حصار، دیوار 5ـ پشته، وظیفه
بارارون= bãrãrun گله دار، چارپادار، صاحب ـ مالک ـ دارنده گله
بار بورتَن= bãr burtan بار بردن، حمل ـ تحمل ـ صبوری ـ صبر ـ شکیبایی ـ بردباری کردن
باربیتا= bãrbitã رئیس، سرور، فرمانده، سالار، حاکم
بارجامَگ= bãrjãmag خورجین، چمدان، ساک
بارْزان= bãrzãn کوه بارز یا بارجان در کرمان (بَرزَ= بلند) بارز یعنی کوه بلند
بارَک= bãrak ـ 1ـ باره، اسب، مرکب 2ـ دفعه، نوبت
بارَگ= bãrag (= بارَک)
بادَگ= bãdag (= بادَک)
بارَندَک= bãrandak بارنده، بارش کننده
بارون= bãrun ـ 1ـ درست، صحیح 2ـ درستکار
بارهِن= bãrhen کشف، خلق، تولید، ابداع، اختراع
بارهِنیتَن= bãrhenitan یافتن، پیدا ـ کشف ـ خلق ـ تولید کردن
بارهِنید= bãrhenid یافت، پیدا ـ کشف ـ خلق ـ تولید کرد
باریامَک= bãryãmak خورجین
باریستان= bãristãn ـ 1ـ محکم، مستحکم، ثابت، مستقر، تزلزل ناپذیر 2ـ خوشبین، امیدوار، متوکل، راضی، قانع، صبور، صابر، متحمل
باریستانیْه= bãristãnih ـ 1ـ ثبوت، استحکام، انسجام 2ـ خوشبینی، امیدواری، توکل، صبر، تحمل
باریک= bãrik باریک، نازک، لاغر، ظریف
باریگ= bãrig (= باریک)
باز= bãz ـ 1ـ باز، گشوده، مفتوح 2ـ شاهین، باز
بازا= bãzã بازو
بازا بانَگ= bãzã bãnag بازوبند
بازا زَنیشنیْه= bãzã zanishnih نام درجه ای از گناه
بازانِ= bãzãne زانو
بازکونَتَن= bãzkunatan خدمت کردن
بازو= bãzu سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) برابر 106 سامتیمتر
بازوک= bãzuk بازو
بازی= bãzi بازو
بازیپانَک= bãzipãnak بازوبند
باژ= bãž باج، مالیات، عوارض
باژاک= bãžãk ـ 1ـ عوارضی، مأمور دریافت مالیات 2ـ بازو
باژاک اوج= bãžãk uj قوی بازو
باژاک مَساک= bãžãk masãk به اندازه ی دَرگ (= طول) یک بازو
باژیم= bãžim باج، مالیات، عوارض (پارسی باستان)
باستان= bãstãn ـ 1ـ باستان، قدیم، کهن، گذشته 2ـ همیشه، همواره، دائم، دائما، مستمر 3ـ غالبا، اغلب، اکثرا، بیش تر 4ـ هرگز
باسِریا= bãseriã گوشت
باسیا= bãsyã باده، مِی، شراب، عرق
باش= bãsh باش (آژْن (= امر) از بودن)
باشرون= bãshru کباب، برشته، داغ، سوخاری
باشرونَتَن= bãshrunatan کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کردن
باشرونَم= bãshrunam کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کردم یا می کنم
باشرونید= bãshrunid کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کرد یا می کند
باغ= bãq باغ
باغپان= bãqpãn باغبان
باغستان= bãqestãn باغستان
باغَیادیش= bãqayãdish نخستین ماه پاییز در سالنمای هخامنشی، مهر (پارسی باستان)
باکْرا= bãkrã سبز، لطیف، بانشاط، تر و تازه
باگ= bãg بخش، بهر، قسمت، سهم
باگوآس= bãguãs کسی که به اردشیر سوم زهر داد و او را کشت. (پارسی باستان)
بالا= bãlã بالا، فوق
بالاد= bãlãd بالا، فوق، بلند، بلندی، ارتفاع، مرتفع
بالای= bãlãy (= بالاد)
بالِسیت= bãlesit فرق سر
بالَک= bãlak بال، پر و بال
بالَگ= bãlag بال، پر و بال
بالیتَن= bãlitan بالیدن، بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن، گسترده شدن
بالیست= bãlist ـ 1ـ بلندترین جا، قله، چکاد، ستیغ، اوج، مرتفع، نقطه ی اوج، علو، ترفیع 2ـ سیاره، ستاره
بالیستان= bãlistãn بلندی ها، قلل
بالیستان بالیست = bãlistãn bãlist برتر، عالی، برترین، بالاترین آتو ãtu (= طبقه) ی بهشت
بالیستیک= bãlistik بلند، عالی، اعلی، متعالی، مرتفع، اوج
بالیستیگ= bãlistig (= بالیستیک)
بالیستیْه= bãlistih بلندی، ارتفاع، اوج
بالیشْن= bãlishn ـ 1ـ بالندگی، رویندگی، رشد، نمو 2ـ بالش، تخت، مَسند
بالیشْن گاس= bãlishn gãs تختخواب، رختخواب
بالِین= bãleyn ـ 1ـ بالین 2ـ بلند (لری: بُلِین)، رأس، قله، اوج 3ـ بالش
بالِین گاس= bãleyn gãs تخت، صفحه، سطح، صحن، صحنه
بالِین گاه= bãleyn gãh (= بالِین گاس)
بالینیتَن= bãlinitan ـ 1ـ بالانیدن، رشد ـ نمو ـ توسعه ـ گسترش دادن، بزرگ کردن، بالا بردن، ترفیع ـ مقام دادن 2ـ ارج نهادن، بزرگ داشتن، قدر دانی کردن
بام= bãm ـ 1ـ بامداد، پگاه، سپیده دم، صبح 2ـ درخشندگی، نورانیت
بامبیشْن= bãmbishn ملکه، زن شاه
بامدات= bãmdãt ـ 1ـ بامداد 2ـ نام پدر مزدک
بامداتان= bãmdãtãn از خانواده ی بامداد
بامداد= bãmdãt (= بامدات)
بامدادان= bãmdãtãn (= بامداتان)
بامَک= bãmak صبح
بامیان= bãmyãn نام استانی در افغانستان
بامیک= bãmik ـ 1ـ بامدادی، صبحگاهی 2ـ درخشان، با شکوه، زیبا، روشن
بامیگ= bãmig (= بامیک)
بامیْه=bãmih زمین
بامیْه تَریْه= bãmih tarih زمین آبیاری شده
بامیْه چاگوئین= bãmih chãguin زمین حاصلخیز
بان= bãn ـ 1ـ پسوند کُناکی (= فاعلی). مانند دیدبان 2ـ بام، سقف، پوشش 3ـ درون، داخل، تو tu
بانباربیتا= bãnbãrbitã پیل، فیل
باندوزاد= bãndozãd (اوستایی: بِئُزِچی) نام گناهی است
بانْم= bãnm (اوستایی: بانثرو) فرش، تخته بندی کف اتاق
بانوک= bãnuk خانم، بانو، زن اشراف زاده
بانوکیْه= bãnukih کدبانویی، خانمی کردن
بانوگ= bãnug (= بانوک)
بانوگیْه= bãnugih (= بانوکیه)
بانوی= bãnuy روشنی، پرتو، نور، تشعشع، شعاع، شعله، حرارت
بانویی= bãnui بانو، زن، خانم
باوید= bãvid باشد
باویل= bãvil بابِل
باویم= bãvim باشم
باویهون= bãvihun خواست، درخواست، میل، اراده، تقاضا، طلب
باویهونَستَن= bãvihunastan خواستن، اراده ـ تقاضا ـ طلب کردن
باویهونَم= bãvihunam خواستم، می خواهم، اراده ـ تقاضا ـ طلب کردم یا می کنم
باویهونید= bãvihunid خواست، می خواهد، اراده ـ تقاضا ـ طلب کرد یا می کند
باهْمین= bãhmin بهار
باهون= bãhun گریه، عزا، سوگواری
باهونَستَن= bãhunastan گریستَن، گریه کردن، اشک ریختن
باهونَم= bãhunam گریستم، گریه می کنم، اشک ریختم یا می ریزم
باهونید= bãhunid گریست، گریه کرد، اشک ریخت
باییستَن= bãyistan ضرورت، لزوم
بِبا= bebã دَر، درب (باب در عربی نیز از همین واژه است)
بَبر= babr (سنسکریت: بَبهْرو) ببر
بَبرَگ= babrag سگ آبی
بَتمَهور= batmahur پس فردا
بِتیا= betyã ـ 1ـ سینه، صدر 2ـ کنجد
بَجَک= bajak تراویدنی، پالودنی، قابل تصفیه
بَجیشْن= bajishn تکه، پاره، بخش، قطعه، قسمت، سهم
بُجیهْک= bojihk پزشک، طبیب
بُجیهک ایی پِناج= bojihk i penãj پزشک متخصص
بَچَشک= bachashk پزشک، طبیب
بَچَشکیْه= bachashkih پزشکی، طبابت
بَچَک= bachak ـ 1ـ گیاهی که آب آن گرفته می شود 2ـ بزه، گناه، جرم، تقصیر 3ـ بچه، کودک، طفل
بَچَک پَت بَچَک برینیتَن= bachak pat bachak brinitan تکه تکه ـ قطعه قطعه کردن، به قطعات ریز بریدن
بَچَکَر= bachakar بزهکار، مجرم، مقصر، خلافکار
بَچَک کاریْه= bachak kãrih بزهکاری، خلافکاری
بَچَک کَر= bachak kar (= بَچَکَر)
بَچَک گَر= bachak gar (= بَچَکَر)
بُخت= boxt (= بَخت)
بَخت= baxt ـ 1ـ بخت، شانس، اقبال، تقدیر، سرنوشت 2ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری 3ـ بخش ـ تقسیم ، قسمت شده، شکسته
بَخت آفْریت= baxt ãfrit نام کسی
بَختار= baxtãr مقسم، بخش ـ تقسیم کننده
بَختاریک= baxtãrik ـ 1ـ قابل تقسیم 2ـ بخشیدنی
بَختاریْه= baxtãrih قسمت ـ تقسیم کنندگی، سهم دادن
بَخت اِستید= baxt estid قسمت ـ تقسیم ـ تقسیط شده است
بَخت خسرو= baxt xosro نام کسی
بَختَکیْه= baxtakih پیش بینی نشده، غیر قابل انتظار، اتفاقی، الله بختکی
بَختَن= baxtan ـ 1ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن 2ـ مقدر ـ تقدیر کردن 3ـ بخشیدن، دادن، عطا کردن
بَختیک= baxtik متحد، متفق
بَخش= baxsh سرنوشت، تقدیر، مقدرات
بَخش رَویشنیْه= baxsh ravishnih جبر، اجبار
بَخشیتَن= baxshitan ـ 1ـ بخشیدن، دادن، اعطا ـ عطا کردن 2ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن
بَخشیشْن= baxshishn تقسیم، بخش، قسمت، بهر
بَخشینْد= baxshind قسمت ـ تقسیم کنند
بَخشینیتار= baxshinitãr مقدر ـ تقدیر کننده
بَخشینیشْن= baxshinishn سرنوشت، قسمت، تقدیر، قضا و قدر
بَخشیهَستَن= baxshihastan بخش ـ قسمت ـ تقسیم شدن
بَخْل= baxl بلخ
بَخْل روت= baxl rut رود بلخ
بِد= bed پسوندی است به نیآل (= معنی) بزرگ، سرور، رئیس که در شاهنامه بُد نوشته شده است. مانند: سپهبد
بَذَشخْوارگَر= bazashxvãrgar تپورستان، تبرستان، مازندران
بَر= bar ـ 1ـ بر، فوق، بالا، بلندی 2ـ ناحیه، منطقه، محله، محوطه، ملک 3ـ میوه، بهره، دستاورد، رهاورد، بازخورد، ثمره، حاصل، نتیجه
بْرات= brãt برادر
بْراتا= brãtã برادری (پارسی باستان)
بْراتَر= brãtar برادر
بْراتَران= brãtarãn هفت برادر، ستارگان دب اکبر و اصغر
بْراتَر زات= brãtar zãt برادر زاده
بْراتَروت= brãtarut ـ 1ـ موافق، مترادف، هم معنی 2ـ برادر دروغی، نابرادری 3ـ رقیب، حریف
بْراتَروتیْه= brãtarutih ـ 1ـ توافق، ترادف 2ـ رقابت
بْراتَر وَخش= brãtar vaxsh زیاد کننده ی برادران
بْراتَرو ریش= brãtaru rish نام کسی
بْراتَرو کریش= brãtaru krish کشنده ی زرتشت
بْراتَک= brãtak دوست، رفیق
بْراتوروش= brãturush (= بْراتَرو کریش)
بْراتیْه= brãtih برادری، رفاقت، دوستی
بْراد= brãd (= برات) برادر
بْرادَر= brãdar (= براتر) برادر
بْرادَرود= brãdarud ـ 1ـ برادر ناتنی 2ـ رقیب، حریف
بْرادَرودیْه= brãdarudih رقابت
بَر اَرتَخشیر= bar artaxshir سرزمین اردشیر. (بَر: ناحیه، محله، ملک، سرزمین+ ارتخشیر) نام باستانی بَردَشیر که بردسیر، گواشیر، کواشیر، وِه اردشیر، به اردشیر نیز خوانده شده است. این سرزمین در رَپیت (= جنوب) شهر کرمان و شهرهای ماهان، کوغَن (کُوغون؛ امروزه روستایی است به نام گودَر Gowdar در 77 کیلومتری رپیت کرمان)، زرند، جَنزرود یا چَتْروذ (امروزه شهرستانی است به نام چترود در 33 کیلومتری اودیژ (= شمال) شهر کرمان)، کوه بیان (کوه بنان)، قواف، اناس (رفسنجان)، زاور (راور)، خوناوب (خَناّب )، غُبیرا (امروزه روستایی است با همین نام در 54 کیلومتری رَپیت (= جنوب) شهر کرمان)، کارشتان (کرستان) و آویستام (= ناحیة) خبیص (شهداد؛ امروزه روستایی است به نام شاهرخ آباد در 100 کیلومتری اودیژ (= شمال) خاوری شهرستان بم) (پارسی باستان)
بْرارونَتَن= brãrunatan درگذشتن، مردن، فوت ـ رحلت کردن
بْرارونَم= brãrunam در خواهم گذشت، می میرم، فوت ـ رحلت می کنم
بْرارونید= brãrunid درگذشت، مرد، فوت ـ رحلت کرد
بْراز= brãz درخشش، تابش، ظهور، بروز
بْرازیاک= brãzyãk درخشنده، درخشان، نورانی، مشعشع، تابان، روناک
بْرازیاگ= brãzyãg (= بْرازیاک)
بْرازیتَن= brãzitan درخشیدن، پرتو افکندن، نور افشانی کردن
بْرازیدَن= brãzidan (= بْرازیتَن)
بْرازیشْن= brãzishn درخشندگی، روشنایی، پرتو، تشعشع
بْرازیشْنیک= brãzishnik برازندگی، زیبایی، مزین، درخشان
بْرازیشْنیکیْه= brãzishnikih تزیین، برازنده بودن، درخشندگی
بْرازیشْنیگ= brãzishnig (= بْرازیشْنیک)
بْرازیشْنیگیْه= brãzishnig (= بْرازیشْنیکیه)
بْرازینیتار= brãzinitãr درخشان، تابان
بْرازینیهیتَن= brãzinihitan درخشیدن، تابیدن
بْرامَک= brãmak گریه، نوحه، زاری
بْرامیتَن= brãmitan گریستن، نوحه ـ زاری کردن
بَراومَند= bar umand برومند، بارور، پرحاصل، پر ثمر، مایه دار
بْراه= brãh ـ 1ـ درخشندگی، روشنایی، زیبایی 2ـ افتخار، سرافرازی
بْراهْم= brãhm پیراهن، لباس، رخت، جامه، پوشاک
بْراهیْه= brãhih عالی، پرشکوه، مجلل
بَربَت= barbat بربط، نام سازی است (= بربوت)
بَربوت= barbut (= بربت)
بَربوت سْرای= barbut srãy بربت زن، آهنگساز، موسیقی دان
بَردیا= bardyã نام دومین پسر کوروش (پارسی باستان)
بَردِیَم= bardeyam بردیا را (پارسی باستان)
بَردی یَ= bardiya بَردیا (پارسی باستان)
بُرز= borz برج، بلند، مرتفع
بَرزان= barzãn (= بارْزان)
بَرَزانتیس= barazãntis نام فرماندار رخج (سرزمین رَپیت (= جنوب) افغانستان) در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بسوس داریوش سوم را که به آن جا گریخته بود، دستگیر کردند. (پارسی باستان)
بُرزوانگ= borzvãng صدای بلند، بانگ بلند، فریاد
بَرزیت= barzit بزرگ، معظم، عالیقدر
بُرزیها= borzihã با صدای بلند، با فریاد
بَرسَم= barsam (اوستایی: بَرِسْمَن) به دسته ای بسته شده از ترکه های درخت انار می گویند و سمبل گیاهان و درخت هایی است که اهورامزدا عطا کرده و برای ارج نهادن به آفریده های سودمند مزدا (دانای همه چیز) به هنگام خواندن یسنا یا وندیداد یا نسک هایی از سپنتایی اوستا این دسته از ترکه های انار را به دست می گرفتند. امروزه به جای ترکه های انار، شاخه هایی از فلز برنج یا نقره که مانند دسته ی گل آماده شده در دست می گیرند
بَرسُم= barsom (= بَرسَم)
بَرسُم چین= barsom chin کسی که برسم می چیند یا چاقویی که با آن برسم می چینند
بَرسَم چین= barsam chin (= بَرسُم چین)
بَرسَمدان= barsamdãn جای برسم، ماهروی
بَرسَمَک وَر= barsamak var آزمون یا امتحان خداوند که با برسم انجام می شود؛ این گونه که کسی برسم به دست می گیرد و سوگند یاد می کند
بَرشْنُم= barshnom غسل مس میت
بَرگ= barg برگ
بَرم= barm شیون، ناله، زاری، عزا
بَرمان= barmãn نالان، گریان، صاحب عزا، عزادار
بَرمایون= barmãyun نام برادر فریدون
بَرموَند= barmvand (= برمان)
بْرَوَد= bravad ابرو
بَرود بیج= bar ud bij فایده، حاصل، ثمر، ثمره، نتیجه، دستاورد
بِرور= berur (لری: بِرار) برادر
بْروک= bruk ابرو
بْروک تاک= bruk tãk طاق ابرو
بْروگ= brug ابرو
بْروی= bruy ابرو
بْرَهْم= brahm ـ 1ـ روشن، واضح، معلوم، بدیهی 2ـ طریقه، اخلاق، سیره 3ـ شکل، فرم، صورت
بْرَهْمَک= brahmak ـ 1ـ لباس، جامه، رخت 2ـ روش، طریقه، اسلوب 3ـ اخلاق، سیره
بَرهَمَک= barhamak آمیخته، مخلوط، مرکب
بْرَهْمَگ= brahmag (= بْرَهْمَک)
بْرَهْنَک= brahnak برهنه، لخت، عریان، سکسی
بْرَهْنَک دوواریشنیْه= brahnak duvãrishnih گناه با پای برهنه راه رفتن
بْرَهْنَکیْه= brahnakih برهنگی، لختی، عریانی، سکسی
بْریتَن= britan بریدن، قطع ـ پاره ـ تفکیک ـ منفصل ـ جدا کردن
بْریج= brij اجاق، تنور، کوره (این واژه در گویش بروجردی به نیکاس (= صورت) نخود بریج ایتی (= یعنی) کسی که نخود را روی آتش بو می دهد، مانده است)
بْریدَن= bridan بریدن، قطع کردن
بْریز= briz اجاق، تنور، کوره، فِر
بْریزَن= brizan ـ 1ـ ماهیتابه 2ـ اجاق، تنور، کوره، فِر
بْریزِند= brizend برشته ـ بریان کنند
بْریزیسوَنگ= brizisvang آتش آتشکده
بْریشتَک= brishtak برشته، سرخ شده، بریان
بْریشتَن= brishtan برشته ـ سرخ ـ بریان کردن
بَریشْن= barishn ـ 1ـ آوردن، حمل، نقل، جابجایی 2ـ بردن 3ـ رفتار، فعل، کنش 4ـ کمک، مدد، امداد، یاری 5ـ بارداری، آبستنی، حاملگی 6ـ بها، ارزش، قیمت
بَریشْنیْه= barishnih ـ 1ـ تحمل 2ـ بردن 3ـ بارداری، آبستنی، حاملگی
بَریشنیها= barishnihã بر عهده داشتن، متحمل ـ متعهد بودن
بَرین= barin برین، برترین، باشکوه، عالی، مجلل
بْرین= brin ـ 1ـ بخش، قسمت 2ـ تقدیر، سرنوشت، قسمت 3ـ معین، مشخص، محدوده، حوزه 4ـ قطعی، مسلم، یقینی 5 ـ تصمیم، رأی 6ـ فرمان، دستور، حکم 7ـ قسمتی از زمان 8 ـ برش، تقطیع
بْرین اومَند= brin umand ـ 1ـ مقدر، معین، از پیش تعیین ـ قسمت شده 2ـ محدود، معین 3ـ قطعی 4ـ خالق، آفریدگار، آفریننده، آفَریناک
بْرینْج= brinj برنج (دانه و فلز)
بْرینْجین= brinjin برنجی
بْرینکَر= brinkar ـ 1ـ مقدر ـ تقدیر کننده 2ـ فرمان دهنده، حاکم، رئیس 3ـ قطع کننده، قاطع
بْرین کَرپ= brin karp شکل مشخص، قالب معین
بْرینگَر= bringer (= بْرینکَر)
بْرینیتَن= brinitan بریدن، تفکیک کردن
بْرینیشْن= brinishn برش، تفکیک
بْرینینَک= brininak قطعه، تکه، پاره
بَریْه= barih بارداری، پرثمری
بْریْه= brih ـ 1ـ سرنوشت، تقدیر، قسمت 2ـ تابش، درخشندگی، فروغ، تابندگی، روشنایی، شکوه، جلال، عظمت 3ـ پیراهن، لباس، رخت، جامه 4ـ شکل، فرم، هیئت، قامت 5 ـ خوی، اخلاق، سرشت، طبیعت
بْریهاک= brihãk مقدر ـ تقدیر کننده
بْریهاگ= brihãg مقدر ـ تقدیر کننده
بْریه رَویشنیْه= brih ravishnih روش سرنوشت، جریان تقدیر
بْریهیشْن= brihishn ـ 1ـ آفرینش، خلقت 2ـ تقدیر، قسمت، سرنوشت
بْریهیناک= brihinãk تقدیر کننده، کسی که سرنوشت را تعیین می کند
بْریهینیتار= brihinitãr ـ 1ـ تقدیر کننده 2ـ قالب ساز
بْریهینیتَک= brihinitak مقدر، موجود، مخلوق، تشکل یافته
بْریهینیتَن= brihinitan ـ 1ـ مقدر ـ تقدیر ـ مقررـ حکم کردن 2ـ آفریدن، خلق ـ ایجاد ـ احداث ـ تولید کردن، پدید ـ به وجود آوردن
بْریهینید= brihinid ـ 1ـ آفرید، خلق کرد، به وجود آورد 2ـ مقدر ـ تقدیر کرد
بْریهینیدَن= brihinidan ـ 1ـ آفریدن، خلق کردن، به وجود آوردن 2ـ مقدر ـ تقدیر کردن
بْریهینیشْن= brihinishn تقدیر، سرنوشت، قضا
بْریهیْه= brihih ـ 1ـ تحت سرنوشت بودن 2ـ درخشندگی، تابندگی
بَزَشک= bazashk پزشک، طبیب
بَزَشکیْه= bazashkih پزشکی، طب، طبابت
بَزَک= bazak بزه، گناه، خطا، جرم
بَزَک آیین= bazak ãin بزهکار، خلافکار، گناهکار، فاسق
بَزَک اَدوین= bazak advin (= بَزَک آیین)
بَزَک گَر= bazak advin (= بَزَک آیین)
بَزَکیْه= bazakih بزهکاری
بَزَگ= bazag بِزِه، گناه، خطا، جرم
بَزم= bazm بزم، مهمانی، سور، ضیافت، جشن، پارتی
بَزم آوَرت= bazm ãvart آکْری (= نوعی) کلوچه
بَزم آوورت= bazm ãvurt (= بَزم آوَرت)
بِزورگ= bezurg بزرگ، کبیر
بَزیشْن= bazishn بخش، قسمت
بَساد= basãd باغ
بَسانیْه= basãnih توافق، تناسب
بَست= bast بست، بسته، مسدود
بَستَک= bastak بسته، اسیر، گرفتار، زندانی، محبوس
بَستَن= bastan بستن، مسدود ـ سد ـ محبوس ـ اسیر کردن
بَستوَر= bastvar نام کسی
بَستیشْن= bastishn بَستِش، انسداد
بَستیک= bastik اهل شهر بست که میان سیستان، غزنین و هرات است
بِسَرداریْه= besardãrih حمایت، توجه، محافظت، مراقبت
بِسوس= besus نام فرماندار دامغان در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بَرَزانتیس، داریوش را که به آن جا گریخته بود، دستگیر کردند. (پارسی باستان)
بَسیم= basim خوش، خوب، مناسب، دلخواه، مطلوب
بِش= besh ـ 1ـ به او (همدانی: بِشش) 2ـ غم، اندوه، بدبختی، بلا، مصیبت، اذیت 3ـ گیاهی زهردار
بِش اومَند= besh umand غمگین، ناراحت، غصه دار
بِش بِشازیشنیْه= besh beshãzishnih روانپزشکی، روان درمانی
بِش بورتار= besh burtãr ـ 1ـ رنجور، مصیبت دیده، ستمدیده، بلادیده، گرفتار 2ـ دشمن 3ـ رنج دهنده
بِش بورتَن= besh burtan رنج و آزار تحمل کردن
بِش بوردار= besh burdãr (= بِش بورتار)
بِش بوردَن= besh burden دشمنی کردن
بِش داتار= besh dãtãr رنج آفرین، سختی بخش
بِشاز= beshãz ـ 1ـ طب، پزشکی 2ـ درمان، شفا، مداوا، علاج، معالجه 3ـ درمان بخش، دکتر
بِشازیتَن= beshãzitan معالجه ـ درمان ـ مداوا کردن، شفا دادن
بِشازیشنیْه= beshãzishnih درمان، شفا، مداوا، علاج، معالجه
بِشازیشنیْه کَرتاریْه= beshãzishnih kartãrih پزشکی، طبابت، پرورظ گیاهان دارویی
بِشازینیتار= beshãzinitãr پزشک، طبیب، شفاگر
بِشازینیتَن= beshãzinitan (= بِشازیتَن)
بِشازینیشیْه= beshãzinishnih درمان، شفا، مداوا
بِشازینیْه= beshãzinih شفا دادن، درمان ـ مداوا کردن
بِشازیویشنیْه= beshãzivishnih سلامتی، صحت
بُشاسپ= boshãsp خواب، رؤیا
بِشان= beshãn به آنها، به ایشان (این واژه در گویش همدانی مانده است)
بِش اومَند= bes umand رنجور، غمگین، غصه دار، ناراحت، گرفته، دلگیر
بِشایِِت= beshãyet امکان
بِش بورتار= besh burtãr رنجبر، زحمتکش
بِشت= besht رنجدیده، مظلوم، اذیت شده، آزار دیده
بِشتَر وِنیتار= beshtar venitãr بر طرف کننده ی رنج
بِشتَن= beshtan رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن
بِش زَت= besh zat بدبخت، فلک زده، مصیبت دیده، رنجور
بِش زیوا= bes hzivã عمر طولانی
بَشکوچ= bashkuch شیردال، جانوری افسانه ای که تنی چون شیر و سرش مانند دال (عقاب) است
بَشْن= bashn ـ 1ـ رأس، سر، قله، فوق، اوج 2ـ نام ستاره ای است
بِشِنیتار= beshenitãr ـ 1ـ رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دهنده 2ـ آسیب ـ زیان ـ ضرر رسان، خسارت زننده 3ـ خوار ـ ناچیز ـ پست شمارنده، تحقیر کننده
بِشِنیتَن= beshenitan ـ 1ـ رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن 2ـ آسیب ـ زیان رساندن، خسارت ـ ضرر زدن 3ـ خوار ـ ناچیز ـ پست شمردن، تحقیر کردن
بِشوتَک بَخت= beshutak baxt بدبخت، فلک زده، مصیبت دیده
بِشیت= beshit دردمند، رنجور، رنجدیده، مظلوم
بِشیتار= beshitãr موذی، اذیت کننده، ظالم
بِشیتاریْه= beshitãrih رنج، غم، غصه، ناراحتی
بِشیتَن= beshitan رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن
بِشیشْن= beshishn اذیت، بلا، رنج، آزار
بِشیشنیْه= beshishnih (= بِشیشْن)
بِشیْه= beshih شرارت، شیطنت، اذیت
بَغ= baq خدا، خداوند، سرور، شاه
بَغابیش= baqãbish یکی از سرداران داریوش (پارسی باستان)
بَغان= baqãn خدایگان، خداوندگار، شاهنشاه
بَغانیان= baqãniãn خدایگان
بَغانیک= baqãnik خدایی، الهی، سلطانی، آسرَلیک (= منسوب) به خدا یا شاه
بَغاییغنا= baqãyiqnã نام پدر ویدَرنا
بَغُ بخت= baqo bax سرنوشت، تقدیر
بَغ بختاریْه= baq baxtãrih تقدیر الهی، مشیت خداوندی
بَغ بختیْه= baq baxtih (= بَغ بختاریْه)
بَغ بوخشَ= baq buxsha نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود. (پارسی باستان)
بَغ دات= baq dãt ـ 1ـ بغداد، خدا داده 2ـ نام یکی از استاندارن اشکانیان
بَغ دیسپان= baq dispãn پیغمبر، رسول، پیک، سفیر
بَغ دیسپانیک= baq dispãnik پیک شاهی، سفیر
بَغ دیسپانیْه= baq dispãnih پیغمبری، رسالت
بَغَسپان= baqaspãn (= بَغ دیسپان)
بَغَسپانیگ= baqaspãnig (= بغ دیسپانیک)
بَغَسپانیْه= baqaspãnih سفارت، مأموریت
بَغوبَخت= baqu bax سرنوشت، تقدیر
بَغ وَرجاوَند= baq varjãvand خدای عزوجل، باریتعالی، خدای مقدس
بَغ یَدیش= baq yadish ماه ستایش خدا (پارسی باستان)
بَغیک= baqik خدایی، الهی
بَفرَکی آپیک= bafraki ãpik سگ آبی
بَک= bak ـ 1ـ = بَگ 2ـ تکه، پاره، بخش، قطعه، قسمت، سهم
بَک دات= bak dãt بغداد، خدا داده، نعمت
بَگ= bag (اوستایی: بَگَ؛ لری: بَک؛ آذری: بِیک؛ انگلیسی: بیگ big) ـ 1ـ خدا، سرور، بزرگ، مولا، شاه 2ـ نیروی خدایی
بَگَ= baga (= بَگ)
بَگان دات= bagãn dãt خدایان داد، بغداد، داده ی خدایان
بَگ بَختیْه= bag baxtih تقدیر خدایی، سرنوشت
بَگ دات= bag dãt بغداد
بَگو بَخت= bagu baxt تقدیر الهی، مشیت خداوندی، سرنوشت
بَلاتور= balãtur نام زهری کشنده است
بَلادور= balãdur نام دارویی است. گیاهی است از تیره ی سماقی ها که دانه ی آن را از هند می آوردند و برای درمان سالک به کار می رود
بُلاش= bolãsh نام چند تن از شاهان اشکانی که نخستین آنها اشک بیست و دوم یا بلاش یکم بوده و در سال 51 ژانگاسی (= میلادی) شاه شد
بَلَسَکان= balasakãn نام باستانی شهری در استان اردبیل که در سده ی 19 ژانگاسی براسکان و امروزه مغان گفته می شود
بَلگَم= balgam بَلغَم
بَلوت= balut بلوط
بَلوچان= baluchãn بلوچ ها
بِلور= belur بلور
بِم= bem بلکه من
بُمان= bomãn پسر
بِنا= benã به، واک اِسپین(= حرف اضافه)
بَنجَک= banjak ـ 1ـ بند انگشت 2ـ بنگ، مواد مخدر
بَند= band ـ 1ـ بند، گره، کمند 2ـ پیوستگی، ارتباط، رابطه، اتصال 3ـ مفصل 4ـ کامل، تمام
بَندَکا= bandakã بنده، برده، گوش به فرمان، فرمانبر، خادم، خدمتکار، نوکر (پارسی باستان)
بَندَک= bandak بنده، برده، مخلوق، خادم، خدمتکار، نوکر
بَندَک مینَشنیْه= bandak minashnih تواضع، فروتنی، خشوع
بَندَکیْه= bandakih بندگی، بردگی
بَندَگ= bandag (= بندک)
بَندَگیْه= bandagih بندگی، بردگی
بُندَهِشْن= bondaheshn (نگاه کنید به: بوندَهیشن)
بَندید= bandid بندد، مسدود ـ سد کند
بَنگ= bang بنگ
بَو= bav بودن
بَوات= bavãt باشد، بادا، باد
بوب= bub پارچه ی ظریف، قالی نفیس
بوپ= bup (= بوب)
بوپاشمان= bupãshmãn خود، خویشتن
بوت= but ـ 1ـ بود 2ـ بودا 3ـ بت، صنم
بوتاسَف= butãsaf بوداسف، نام کسی
بوتان= butãn ـ 1ـ معبد، بتکده، جای بتان 2ـ موجودات، بوده ها
بوت دیو= but div نام یکی از دیوها
بوتَک= butak ـ 1ـ بوده 2ـ چیزی که از ماده به دست آید
بوتَن= butan بودن، وجود داشتن، هست شدن
بوتَکیْه= butakih حضور، وجود
بوتیْه= butih وجود، هستی
بوتیها= butihã بودایی ها
بوجیتَن= bujitan رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت شدن، رها شدن، نجات یافتن
بوجیشنیْه= bugishnih آزاد ـ رها ـ خلاص ـ مرخص کردن
بوجیناه= bujinãh خیار
بوچیشْن= buchishn پوزش، معذرت، عذر
بوخت= buxt رهایی، نجات، رستگاری، آزادی، سعادت
بوختار= buxtãr منجی، رهایی بخش، نجات دهنده
بوخت اَرتَخشیر= buxt atraxshir نام باستانی بوشهر
بوختاریْه= buxtãrih نجات دادن، رها کردن
بوختَک= buxtak رها شده، نجات یافته، رستگار، آزاد، سعادتمند
بوختَکان= buxtakãn نام کسی
بوختَکیْه= buxtakih رستگاری، رهایی، نجات
بوختَگ= buxtag (= بوختک)
بوختَگیْه= buxtagih (= بوختکیه)
بوختَن= buxtan نجات ـ خلاص ـ رهایی یافتن
بوختیتَن= buxtitan نجات دادن، رها کردن
بوختید= buxtid (ساتوی آناگات = فعل مضارع) نجات ـ خلاص ـ رهایی یابد
بوختیشْن= buxtishn ـ 1ـ نجات، رهایی، رستگاری، سعادت، نیکبختی 2ـ پوزش، عذر، معذرت
بوختیشْنیْه= buxtishnih ـ 1ـ نجات دادن، رها کردن رستگارـ سعادتمند ـ نیکبخت نمودن 2ـ معذرت خواستن
بود= bud ـ 1ـ بود 2ـ بوی، بوی خوش، عطر، ادکلن (eau de Cologne) 2ـ شعور، درک، فهم، وجدان 3ـ کمال
بودَن= budan بودن، وجود داشتن
بودِنیتَن= budenitan ـ 1ـ بو دادن 2ـ بوییدن، استشمام کردن
بود وَرتیشنیْه= bud vartishnih ـ 1ـ حواس پرتی، گیجی 2ـ مرگ، موت، فوت، رحلت
بودیْه= budih کمال
بِوِذرْت= bevezrt بگذشت، گذر ـ عبور کرد
بَور= bawr ببر
بور= bur بور (رنگ سرخ نزدیک به قهوه ای)
بوراک= burãk بُرا، برنده، تیز
بوراگ= burãg بُرا، برنده، تیز
بورام= burãm استغاثه
بورامیتَن= burãmitan نالیدن، گریه و زاری ـ استغاثه کردن
بوران= burãn گلگون، سرخ فام، پوران
بورت= burt متحمل، صبور، شکیبا، بردبار
بورتار= burtãr ـ 1ـ حامل، آورنده 2ـ بَرنده (کسی که چیزی را با خود می برد) 2ـ سودمند، مفید، با فایده 3ـ سوار 4ـ متحمل 5 ـ آبستن، باردار، حامله 6ـ رحم، بچه دان، شکم
بورتارمات= burtãrmãt زن آبستن، زن باردار
بورتاریْه= burtãrih تحمل
بورت شْنوهْر= burt shnuhr سپاسگزار، متشکر، ممنون
بورت فْرَمان= burt framãn پیرو، مطیع، قانونمند
بورت فْرَمانیْه= burt framãnih پیروی، اطاعت، قانونمداری
بورتَکیْه= burtakih بردگی
بورتَن= burtan ـ 1ـ بردن 2ـ حمل کردن 3ـ تحمل کردن 4ـ آوردن
بورتیْه= burtih ـ 1ـ تحمل، صبر، شکیبایی 2ـ آبستنی، بارداری
بورج= burj برج
بورد= burd ـ 1ـ برد 2ـ صبور، متحمل
بوردار= burdãr حامل
بورداریْه= burdãrih حمل و نقل
بورد شْنوهْر= burd shnuhr (= بورت شْنوهْر)
بورد فْرَمان= burd framãn (= بورت فرمان)
بورد فْرَمانیْه= burd framãnih (= بورت فرمانیه)
بوردَن= burdan ـ 1ـ بردن، حمل کردن 2ـ ستاندن، اخذ کردن 3ـ تاب آوردن، تحمل کردن
بوردیشْن= burdishn تحمل
بوردیْه= burdih بردباری، شکیبایی، صبر، تحمل
بورز= burz ـ 1ـ بُرز، قد، قامت 2ـ نام ایزد کشاورزی 3ـ احترام، حرمت 4ـ بلندی، بزرگی، شکوه، جلال
بورزاتور= burzãtur نام یکی از یاران اردشیر بابکان
بورزاک= burzãk بزرگ، عالی، با فضیلت، با شکوه
بورزاوَند= burzãvand بلند مرتبه، والا مقام، عالیجناب
بورزاوَندیها= burzãvandihã مجللانه، شکوهمندانه
بورز ایزَت= burz izat برز ایزد، نام ایزدی است
بورز بْراهیْه= burz brãhih افتخار بزرگ، مقام عالی
بورزَک= burzak برزو، نام یکی از یاران ادشیر بابکان
بورز وانگیها= burz vãngihã با بانگ بلند، با صدای بلند
بورزوک= burzuk برزو، مجلل، باشکوه، باعظمت
بورزیتَن= burzitan تکریم ـ تمجید ـ ستایش کردن
بورزیدَن = burzidan (= بورزیتَن)
بورزیشْن = burzishn تکریم، تمجید، احترام، بزرگداشت
بورزیشْنیک = burzishnik قابل ـ سزاوارـ درخور تکریم، قابل تمجید، ستودنی
بورزیشْنیگ = burzishnig (= بورزیشْنیک)
بورزین = burzin بلند مرتبه، والا مقام، مجلل، باشکوه
بورزیناکیه = burzinãkih احترام، اجلال
بورزین میتر= burzin mitr برزین مهر، مهرباشکوه، نام آتشکده ی بزرگ زرتشتیان کشاورز در ریوند خراسان) (نگاه کنید به: آتور بورزین میتْر)
بورزین میهر= burzin mihr (= بورزین میتر)
بورزینیتَن= burzinitan علوـ رفعت ـ مقام بخشیدن، ترفیع دادن
بورزینیشْن= burzinishn علو، رفعت، بلندی
بورژ= burž ـ 1ـ بُرز، قد، قامت 2ـ حرمت، احترام
بورژاک= buržãk ـ 1ـ بلند، رفیع، مجلل، باعظمت، باشکوه 2ـ محترم
بورژاکیْه= buržãkih احترام، جلال، شکوه، عظمت
بورژایْ= buržãy نام ایزدی که موجب رشد غلات می شود
بورژ خْوَتایْ= burž xvatãy عالیمقام، عالیجناب، معظم له، سرور
بورژوک= buržuk کریم، بزرگ، باعظمت، جلیل، عالی
بورژیتَن= buržitan تکریم ـ تمجید کردن، ستودن، محترم داشتن
بورژیشْن= buržishn تکریم، تمجید، بزرگداشت
بورژیشْن اومَند= buržishn umand متعالی، مکرم، نجیب، شریف
بورژیشْن اومَندیْه= buržishn umandih تعالی، تکرم، نجابت، شرافت، جلال
بورژیشْنیک= buržishnik مکرم، محترم، قابل تمجید، شریف، نجیب، مجلل
بورژیشْنیکیْه= buržishnikih تمجید، تکریم، بزرگداشت
بَورَک= bawrak سگ آبی
بورَک= burak ـ 1ـ ماده ای مانند نمک که زرگران به کار برند (برات هیدرات سدیم) 2ـ زنگار، کپکی که روی نان نشیند 3ـ سنبوسه 4ـ آشی که با آرد گندم پزند 5 ـ پولی که قماربازان پس از بردن، به رسم انعام به حاضران دهند
بَورَگ= bawrag سگ آبی
بورگ = burg (= بورج)
بورگاو= burgãv نام کسی
بورگیل= burgil نام یکی از لشکرها
بورنای= burnãy جوان، بالغ
بورنایگ= burnãyag (= بورنای)
بورناییگ= burnãyag (= بورنایگ)
بورناییْه= burnãyih جوانی، بلوغ
بوریتَک= buritak مقطوع، قطع شده، بریده
بوریتَن= buritan بریدن، قطع ـ منفصل ـ تفکیک کردن
بوریدَن= buridan (= بوریتَن)
بوریشْن= burishn ـ 1ـ بُرِش، بریدن 2ـ تحمل، صبر، بردباری، شکیبایی 3ـ عمل، رفتار، کنش
بوز= buz ـ 1ـ بز 2ـ نجات ـ خلاص ـ رهایی یافتن
بوز پَشمین= buz pashmin پوششی که از پشم بز درست شود
بوزَک= buzak بچه بز، بزک
بوزیشْن= buzishn قسمت، بخش، محدوده
بوزی ماتَک= buzi mãtak بز ماده
بوزی نر= buzi nar بز نر
بوژاک= bužãk منجی، ناجی، نجات دهنده، رهایی بخش
بوژاکیْه= bužãkih نجات، رهایی
بوژاکیها= bužãkihã سعادتمندانه، رستگارانه
بوژیتَن= bužitan ـ 1ـ رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت شدن، نجات ـ رهایی یافتن 2ـ رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت کردن، نجات ـ رهایی دادن
بوژیشْن= bužishn رهایی، نجات
بوژینیتَن= bužinitan نجات دادن، رهایی بخشیدن، سعادتمند ـ رستگار کردن
بوژیهیتَن= bužihitan (= بوژینیتَن)
بوستان= bustãn بوستان، بستان، پارک
بوستان اَفروز= bustãn afruz نام گل تاج خروس
بوستان پان= bustãn pãn نگهبان بوستان، پارکبان
بوستیک= bustik بُستی، از شهر بُست. شهری در خاور سیستان در افغانستان کنونی که امروزه لشکرگاه خوانده می شود
بوسیتَن= busitan بوسیدن، ماچ کردن
بوش= bush یال، موی گردن اسب و شیر
بوشاسپ= bushãsp رؤیا، خواب بیش از اندازه، خواب بد
بوشاسپ کَرتَن= bushãsp kartan خوابیدن، خفتن، بسیار خوابیدن
بوشیاسپ= bushyãsp خواب غیر عادی
بوشیاسپ وَرزیتَن= bushyãsp varzitan خود را به خواب زدن
بوشیْه= bushih خودنمایی ـ فخر کردن، به خود بالیدن
بوف= buf بوف، جغد
بولَند= buland بلند
بولَند رَویشنیْه= buland ravishnih بلند پروازی
بولَند سوت= buland sut دارای سود بسیار، پر سود، پر منفعت، پرفایده
بولَندیْه= bulandih بلندی، ارتفاع
بوم= bum زمین، سرزمین
بومان= bumãn پسر
بوم چَنتَک= bum chantak زمین لرزه
بوم چَندَگ= bum chandag زمین لرزه
بومیم= bumim زمین (پارسی باستان)
بون= bun ـ 1ـ بن، اساس، اصل، شالوده، شناژ، منشأ، مبدأ، ابتدا، سرآغاز، سرچشمه 2ـ بنیاد، مؤسسه 3ـ گودی، ژرفا، ته، عمق 4ـ بنه، ذخیره، پس انداز، انبار 5 ـ علت، سبب
بون اَرتیک= bun artik علت درگیری
بوناک= bunãk نام کسی
بون اوت بَر= bun ut bar علت و معلول
بون اومَند= bun umand بُندار، اصیل، ریشه دار، بزرگزاده، نجیب زاده، شریف زاده
بونتِمان= buntemãn دختر
بون چَشمَک= bun chashmak سرچشمه
بونخان= bunxãn سرچشمه، منشأ
بونخانَک= bunxãnak شناژ، پی، بن خانه
بَوِند= bavend کامل، تمام، تکمیل
بوندِ= bunde کامل، تمام، تکمیل
بونداتَک= bundãtak منشأ ماوراء الطبیعه ای، متافیزیکی
بونداتیْه= bundãtih آفرینش نخستین، خلقت اولیه
بون داشتَن= bundãshtan مستقر شدن، سکنا گزیدن، اقامت کردن
بَوَندَک= bavandak ـ 1ـ تمام، کامل، تکمیل، بی نقص 2ـ راست، درست، حقیقی، واقعی
بَوَندَک آکاسیْه= bavandak ãkãsih آگاهی کامل
بَوَندَک پاتَخشاهیْه= bavandak pãtaxshãhih پادشاهی ـ قدرت ـ حکومت ـ کامل
بَوَندَک خْوَریشْن= bavandak xvarishn کسی که خوب می خورد
بَوَندَک سَرداریْه= bavandak sardãrih اقتدار ـ تسلط کامل
بَوَندَک گَریْه= bavandak garih کمال، تقوا، رفتار بر اساس کمال
بَوَندَک مَنیتَن= bavandak manitan خوب فکر کردن، همه ی جوانب را در نظر گرفتن، حسن نیت داشتن
بَوَندَک مَنیشْن= bavandak manishn انسان کامل
بَوَندَک مَنیشنیْه= bavandak manishnih فکر کامل داشتن، اندیشه پاک و نیت خیر داشتن
بَوَندَک مَنیشنیها= bavandak manishnihã با دقت کامل، با اندیشه ی کامل
بَوَندَک هَمکَرتاریْه= bavandak hamkartãrih همکاری ـ هماهنگی ـ تناسب ـ موافقت کامل
بَوَندَکیْه= bavandakih کمال، تکمیل، تکامل
بَوَندَکیها= bavandakihã به طور کامل، کاملا
بُوَندَگ= bovandag ـ 1ـ کامل اندیشی، همه جانبه نگری 2ـ فروتنی، تواضع، خشوع
بُوَندَگ مَنیشنیْه= bovandag manishnih حسن نیت، حسن ظن
بُوَندَگیْه= bovandag کمال
بوندَهیشن= bundahishn (= زَند آکاسیه) بُن دِهِشن. آفرینش نخستین، خلقت اولیه. تاتْوایی (= کتابی) است با 13000 واژه به زبان پهلوی که بر پایه تَرگوم (= ترجمه) ها و آوید (= تفسیر) های اوستا نوشته شده و همان گونه که از نامش پیداست، چیزی مانند نخستین مَتیان (= کتاب) تورات (پیدایش) در باره ی داستان آفرینش است. در این کوراس (= کتاب)، درگیری اهورامزدا و اهریمن، افسانه های ایران باستان، ویستار (= تاریخ) ایران از پیشدادیان تا رسیدن تازیان، پیش بینی رویدادهای آینده و کاندا (= مطلب) هایی در باره ی پِراجین (= جغرافیا) ی افسانه ای و جانداران گوناگون، درختان، سرزمین ها، کوه ها، رودها و ستاره شناسی نوشته شده است. شاید نگارش این پوشکا (= کتاب) در آنتیان (= اواخر) ساسانیان انجام شده باشد ولی اوتامین (= آخرین) نویسنده ی آن کسی به نام فَرنْبَغ می باشد که نام خود را همراه با موبدان دیگری که در سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) می زیسته اند، نوشته است.
بوندَهیشنان= bundahishnãn نخستین آفریدگان، مخلوقات اولیه
بوندَهیشنیْه= bundahishnih آغاز آفرینش
بونَک= bunak ـ 1ـ بنه، بار 2ـ جا، مسکن، منزل، اردوگاه
بونکَتَک= bunkatak بُنکده، مخزن، انبار، منبع
بونکَدَگ= bunkadag (= بونکتَک)
بونَگ= bunag (= بونک)
بونیست= bunist اصل، اساس، منشأ، علت، سبب
بونیستَک= bunistak علت العلل، مبنای اولیه
بونیشت= bunisht (= بونیست)
بون یَشت= bun yasht (= بونیست و بونیشت)
بونیشتَک= bunishtak (= بونیستک)
بون یَشتَک= bun yashtak (= بونیستک و بونیشتک)
بون یَشتَکیها= bun yashtakihã اصالتا
بونیشتَگ= bunishtag (= بونیستک)
بونیشتیْه= bunishtih اصالت
بون یَشتیْه= bun yashtih اصالت
بونیک= bunik آغازین، ابتدایی، اصلی، اساسی، سرمنشأ
بونیْه= bunih آغاز، ابتدا، اصل، اساس، منشأ
بَوَنیْه= bavanih ـ 1ـ هستی، وجود 2ـ وضع، شرایط
بوی= buy ـ 1ـ بو، عطر، ادکلن، عنبر، عود، چوب خوشبو 2ـ درک، شعور، فهم 3ـ حس
بویاک= buyãk ـ 1ـ معطر، خوشبو 2ـ با شعور، با فهم 3ـ محسوس
بویاگ= buyãg (بویاک)
بوی بان= buy bãn باغبان باغ گل
بَوید= bavid شاید، ممکن است، احتمال دارد
بوی دار= buy dãr بودار، معطر
بویِستان= buyestãn بوستان، گلزار، باغ گل
بَویشْن= bavishn بودگی، شدگی، هستی، وجود، پیدایش، تکوین
بَویشْن اِستیشنیْه= bavishn estishnih موجود ـ هست بودن، وجود داشتن، بودن
بَویشْن رَویشنیْه= bavishn ravishnih خلق دائمی، استمرار وجود، دنباله داری ـ جریان هستی
بَویشْن کار= bavishn kãr خالق، مولد، تولید کننده، آفریننده، پدید ـ به وجود آورنده
بَویشنیْه= bavishnih (= بَویشْن اِستیشنیْه)
بَویم= bavim باشم
بَوینْد= bavind باشند
بویِنیتَن= buyenitan بو ـ بخور دادن، عطرآگین کردن
بویِنیدَن= buyenidan (= بویِنیتَن)
بوی وَجرَک= buy vajrak بخور، عطر
بَویْه= bavih باشندگی، وجود، بودگی
بویِیتَن= buyeitan بو دادن، خوشبو ـ معطر کردن
بویِیدَن= buyeidan بوئیدن، بو کردن
بویِیستان= buyeistãn بوستان، بستان، پارک
بوییْه= buyih درک ـ هوش ـ فهم ـ حس داشتن
بِه= beh به (میوه)
بَهار= bahãr بهار
بَهان= bahãn بهانه
بَهانَک= bahãnak بهانه، دستاویز
بَهر= bahr ـ 1ـ بهره، بخش، تکه، قسمت 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ زیبایی
بَهرام= bahrãm ـ(اوستایی: وِرِثرَغنَ به ژیمیگ (= معنی) دشمن شکن یا پرچمدار اهورا مزدا) 1ـ نام ستاره ی بهرام (مریخ) 2ـ نام روز بیستم هر ماه
بَهر اومَند= bahr umand ـ 1ـ بهره مند، بهره ور، متمتع، منتفع 2ـ قابل بخش، بخش پذیر، تقسیم شدنی، مرکب
بَهر اومَندیْه= bahr umandih ـ 1ـ بهره مندی، تمتع، استفاده بردن 2ـ ترکیب
بَهرَک= bahrak ـ 1ـ بهره، قسمت، سهم ارث 2ـ انگیزه، علت، سبب
بَهرَک وَر= bahrak var شریک، سهیم
بَهرَک وَریْه= bahrak varih ـ 1ـ شرکت، مشارکت 2ـ بهره وری، سوددهی، نتیجه بخشی
بَهرَگ= bahrag (= بهرک)
بَهرَگ وَر= bahrag var شریک، سهیم
بَهرَگ وَریْه= bahrag varih (= بهرک وریه)
بَهرمَند= bahrmand بهره ور، بهره مند، متمتع، استفاده کننده
بَهرمَندیْه= bahrmandih ـ 1ـ بهره مندی، استفاده، تمتع، نفع، منفعت 2ـ متمتع، منتفع
بَهرَوَر= bahravar بهره ور، بهره مند، متمتع، استفاده کننده
بَهرَوَریْه= bahravarih بهره وری، بهره مندی، استفاده، تمتع
بَهروَریْه= bahrvarih (= بَهرَوَریْه)
بَهریک= bahrik بهری، قسمت کردنی، قابل بخش، قابل تقسیم
بَهرینیتَن= bahrinitan بهر ـ بخش ـ تقسیم ـ قسمت کردن
بِهنَک= behnak از موبدان اَوِّلان avvelãn (= اوایل) ساسانیان
بِهیستَن= behistan دختری که پستان هایی چون به دارد
بِهیستون= behistun نام کوهی در اصفهان
بَهیک= bahik نامی برای دختر
بی= bi ـ 1ـ پیشوند نیربَن (= تأکید) است و بر سر ساتو (= فعل) می آید 2ـ بر سر یونی (= مصدر) افزوده می شود و به آن واتای (=معنی) بایستن می دهد. مانند: بی داشتن 3ـ به، به وسیله ی 4ـ اما، ولی 5 ـ خارج، بیرون 6 ـ بدون، بی، بجز، به استثنای، فقط، تنها، اما، مگر، و الاّ، وگرنه، جز اینکه، خارج از، بیرون از 7 ـ تا، هنوز، فعلا 8 ـ بر عکس
بی از= bi az بدون
بیان= byãn بیان، درخشش، اظهار، تابش، نمایش (واژه بَیان عربی نیست و پهلوی است)
بی اِنیانی= bi enyãni در غیر این صورت
بی او= bi u به طرف، به سوی، به سمتِ، در جهتِ
بی بَریشْن= bi barishn قابل حمل
بیت= bit (اوستایی: bitya؛ پارسی باستان: دوویتیَ duvitya؛ ملایری: بید)ـ 1ـ باشید 2ـ دیگر، دوباره، مجدد
بیت= bit نام قبیله ی دیاکو بنیانگذار مادها (پارسی باستان)
بیتا= bitã خانه، منزل، مسکن
بیتانِ= bitãne متفاوت
بیتَخش= bitaxsh شاهزاده، ولیعهد، نایب السلطنه، معاون رئیس جمهور
بیتَک= bitak نام کسی
بیتوم= bitum منتهی الیه
بیتوم زَمان= bitum zamãn زمان دور
بیج= bij تخم، بذر
بیجَگان= bijagãn طبی، پزشکی
بیچَشک= bichashk پزشک، طبیب
بیچَشْکیْه= bichashkih پزشکی، طبابت، طب
بی داشتن= bi dãshtan نگهداری ـ پاسداری ـ مراقبت ـ محافظت ـ حفاظت ـ حراست کردن
بَیداگ= baydãg مرئی، ظاهر، پیدا، دیدنی
بَیداگیْه= baydãgih مرئی ـ ظاهر ـ پیدا ـ دیدنی بودن، ظهور
بیدَخش= bidaxsh وزیر اعظم، نخست وزیر
بیدُم= bidom (= بیتوم)
بی دَهیشْنیْه= bi dahishnih خلق، ایجاد
بیران= birãn ـ 1ـ پازَن، بز نر کوهی، کَل 2ـ دریچه ی سوخت رسانی به تنور (بازَن)
بیروشِه= birusheh نارنج
بیرون= birun بیرون، خارج
بیرونیک= birunik بیرونی، خارجی
بیرونِنیتَن= birunenitan بیرون ـ اخراج ـ خارج کردن
بیزَشک= bizashk جراح
بیزِشک= bizeshk جراح
بیزَشکیْه= bizashkih جراحی
بیست= bist بیست (20)
بیستاک= bistãk والی، حاکم، رئیس
بیستَک= bistak پسته
بیستَگ= bistag پسته
بی سوتَکیْه= bi sutakih بیهودگی، بی حالی، تنبلی، غفلت
بیش= bish گل تاج شاهان، اغونیتون
بیشاپوهْر= bishãpuhr شهری بوده در فارس که به دست شاپور اول ساسانی ساخته شد و بغ شاپور نیز خوانده می شود. این شهر در اودیژ (= شمال) شهرستان کازرون بوده و امروزه تنها ویرانه‌هایی از آن برجای مانده ‌است. بیشاپور با دویست هکتار گستره، از شهرهای ویژال (= مهم) آن زمان بوده و وَهاک (= اهمیت) سَمپَری (= ارتباطی) داشته ‌است. این شهر از کهن ترین شهرهایی است که پَرتانَک (= تاریخچه) ساخت آن در لِپیبی (= کتیبه ای) هست و از شهرهای خوش آب و وایو (= هوا) و دارای پَریوگ (نقشه، طرح، پلان) و تاژانی (= مهندسی) ویژه ی آن روزگار بوده ‌است. در مَتیان (= کتاب) های ویستاری (= تاریخی)، این شهر با نام های: بیشاپور، به شاپور، بیشاور و به اندیوشاپور نوشته شده‌ است. بیشاپور آنتَر (= مرکز) دیژه (= ایالت) و کوره اردشیرخوره بوده‌ است. بیشاپور تا سده ی هفتم پَواسی (= هجری) آباد بوده و پس از آن ویران شده‌ است. بیشاپور دارای گنجینه‌ای از پَدان (= آثار) ارزشمند ساسانی مانند بوتان (= معبد) آناهیتاست.
بیشامْروتیک= bishãmrutik مکرر، مجدد، المثنی
بیشت= bisht آزرده، غمگین، غصه دار، ناراحت، دلگیر
بیشتَن= bishtan آزار دادن، رنجاندن، اذیت کردن
بیشیشْن= bishishn آزار، اذیت، رنج
بی کا= bi kã مگر وقتی که
بی کار= bi kãr بیگاری
بیکنی= bikni نام باستانی کوه دماوند پیش از مادها (پارسی باستان)
بی کی= bi ki مگر اینکه، الاّ
بی کیشوَر= bi kishvar آواره، خارج از کشور
بیگار= bigãr سخره، مسخره، بیگار، ریشخند
بیگانَک= bigãnak بیگانه، خارجی، غریبه
بیگانَگ= bigãnag بیگانه، خارجی، غریبه
بیگانیک= bigãnik (= بیگانَک)
بی گَشتَن= bi gashtan برگشتن، بازگشتن، مراجعت کردن
بیل= bil بیل
بیلایی= bilãi چاه
بیلور= bilur بلور
بیم= bim بیم، هراس، ترس، دلهره، واهمه، رعب، وحشت
بیم اومَند= bim umand ترسان، هراسان، بیمیک، واهمیک، دلهُراک
بیمَکَن= bimakan بیمناک، ترسان
بیمگین= bimgin (= بیمیناک)
بیمگینیْه= bimginih بیمناکی، ترس، دلهره، واهمه، هراس
بیم نیموتاریْه= bim nimutãrih نشان دادن ترس، بروز دادن وحشت
بیمیناک= biminãk بیم آور، ترسناک، هراس انگیز، دلهره ـ واهمه زا، وحشتناک
بیمینیتَن= biminitan ترساندن، به هراس افکندن، واهمه ـ دلهره پدید آوردن
بیمیْه= bimih حالت ترس، ترسیدگی
بیمیها= bimihã همراه با ترس
بینا= binã ماه (در آسمان)
بینیک= binik بینی، دماغ
بیوَر= bivar ده هزار
بیوَر اَسپ= bivar asp زَهاک، مردی که ده هزار اسب دارد
بیوَر تیشنیْه= bivar tishnih گریز، فرار، عزیمت، ترک
بیوَر چَشم= bivar chashm ده هزار چشم، (ویژگی ایزد مهر)
بیوَر چَشمیْه= bivar chashmih ده هزار چشمی، پَستاپ (= کنایه) از تیزبینی
بی ویتَرت= bi vitart میت، مرده، درگذشته، فوت کرده
بی ویتیریشنیْه= bi vitirishnih فوت، موت، رحلت، مرگ، درگذشت
بی ویچاریشنیْه= bi vichãrishnih تصمیم، عزم، اراده
بی ویچاریشنیک= bi vichãrishnik مصممم
بی ویچیتار= bi vichitãr تصمیم گیرنده، مفتی، فتوا دهنده، قاضی
بیهان= bihãn علت، دلیل، سبب
بیهانَک= bihãnak فرصت
بی هَچ= bi hach بجز، به استثنای، غیر از
بیهَک= bihak بِیهَق، نام باستانی سبزوار «پ»


پَئِدَئیش= paedaish تولید، ایجاد
پِئَندَند= peandand فرزند، اولاد
پَئیتیارَک= paityãrak (اوستایی: پَئیتی اَر) پتیاره، مخالف، ضد، اهریمنی، شیطانی
پَئیتیارکاریْه= paityãrkãrih پتیارگی، مخالفت، ضدیت
پَئیتیارَکیْه= paityãrakih پتیارگی، مخالفت، ضدیت
پَئیتیر اسپ= paitir asp نام نیای ششم زرتشت
پَئیتیشا= paitishã (اوستایی: پَئیتی شْهَیَ) دانه آور. نام روز سی ام شهریور
پَئیتیشتان= paitishtãn (اوستایی: پَئیتی شْتانَ) ساق
پا= pã پا
پائیرامون= pãirãmun (اوستایی: پائیری) پیرامون، اطراف، حاشیه
پاپْرا= pãprã زانو
پاپَک= pãpak بابک، پدر، پدر کوچک (در برابر پدر بزرگ) نام استاندار فارس در زمان اشکانیان
پاپَکان= pãpakãn بابکان، از تبار بابک
پاپیا= pãpyã جامه، رخت، لباس
پاتار= pãtãr پاسدار، نگهبان، محافظ، مراقب، مواظب، حامی، پشتیبان
پاتاریْه= pãtãrih پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، حمایت، پشتیبانی
پات اوزوانیْه= pãt uzvãnih ـ 1ـ کنترل زبان، حساب شده حرف زدن 2ـ کتمان
پات خُسروی= pãt xosruy نام برادر گشتاسب
پاتَخشا= pãtaxshã پادشاه، شاه، رئیس جمهور
پاتَخشاییْه= pãtaxshãih ـ 1ـ پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پاتَخشیر= pãtaxshir عهدنامه، قرارداد، موافقت نامه
پات داشْن= pãt dãshn پاداش، اجر، ثواب، تشویقی، جایزه
پات داشْن اومَند= pãt dãshn سزاوار پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه
پات داشْنِنیتار= pãt dãshnenitãr پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه دهنده
پات داشْنِنیتَن= pãt dãshnenitan پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه دادن
پات دَهیشْن= pãt dahishn (= پات داشن)
پاترَزم= pãtrazm ضد حمله، پاتک
پاتَرم= pãtarm ملت، مردم، شهروندان
پاتروچ= pãtruch روشنایی، فروغ، نور، جلوه
پات زَهر= pãt zahr پادزهر
پاتسْرو= pãtsro نام کسی
پاتْشا= pãtshã پادشاه
پاتَفراس= pãtafrãs مجازات، تنبیه، عقوبت، مکافات، کیفر
پاتَفراسکَر= pãtafrãs مجازات ـ تنبیه کننده، عقوبت ـ مکافات ـ کیفر دهنده، مجری قانون
پاتَفراسینیتَن= pãtafrãsinitan مجازات ـ تنبیه ـ عقوبت ـ کردن، مکافات ـ کیفر دادن
پاتکوس= pãtkus ناحیه، منطقه، ایالت
پاتکوست= pãtkust ناحیه، منطقه، ایالت
پاتَن= pãtan ـ 1ـ پاییدن، زیر نظر گرفتن 2ـ نگهداری ـ پشتیبانی ـ حمایت، محافظت، حفاظت، مراقبت، مواظبت کردن
پاتوو= pãtuv مراقبت ـ محافظت کند (پارسی باستان)
پاتیا= pãtyã ـ 1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پاتیاپ= pãtyãp نظافت، تمیزی، پاکیزگی، طهارت، تطهیر، غسل
پاتیاپدان= pãtyãpdãn حمام
پاتیاپ کَرتَن= pãtyãp kartan نظافت ـ تمیز ـ طاهر ـ تطهیر کردن، غسل دادن یا کردن
پاتیاپیْه= pãtyãpih نظافت، تمیزی طهارت، غسل
پاتیار= pãtyãr پشتیبان، حامی، محافظ، نگهبان، پاسدار
پاتیاوَند= pãtyãvand ـ 1ـ توانا، توانمند، نیرومند، پر توان، قدرتمند، مقتدر، با اقتدار 2ـ پیروز، فاتح، غالب
پاتیاوَندیْه= pãtyãvandih ـ 1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پاتیاوَندیها= pãtyãvandihã ـ 1ـ توانمندانه، نیرومندانه، قدرتمندانه، مقتدرانه 2ـ پیروزمندانه، فاتحانه
پاتیخشاه= pãtixshãh (= پاتخشا)، پادشاه
پاتیخشاهیْه= pãtixshãhih (= پاتخشاییه، پادیخشاییْه) پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پاتیخشای= pãtixshãy (= پاتخشا)، پادشاه
پاتیخشای اومَند= pãtixshãy umand پادشاه، فرمانروا، رئیس جمهور، حاکم
پاتیخشایِنیتَن= pãtixshãyenitan پادشاه ـ فرمانرواـ حاکم ـ سلطان کردن کسی
پاتیخشایِنیشْن= pãtixshãyenishn پادشاهی، فرمانروایی، حکومت، سلطنت
پاتیران= pãtirãn معوقه، عقب افتاده
پاتیفراس= pãtafrãs (= پاتَفراس) مجازات، تنبیه، عقوبت، مکافات، کیفر
پاتیناس= patinas ده هزار، کیلومتر
پاجین= pãjin جانور ـ حیوان کوچک
پاچَن= pãchan پازَن، بز کوهی، کَل
پاد= pãd ـ 1ـ پا، پای 2ـ به اندازه ی یک پا 3ـ دنبال، ادامه 4ـ مقام، درجه 5 ـ ضد، آنتی
پادئوزوان= pãduzvãn کتمان ـ مخفی ـ استتار ـ پنهان ـ غایِم کننده
پادئوزوانیْه= pãduzvãnih کتمان
پاداشْن= pãdãshn پاداش، جایزه
پادُخشا= pãdoxshã دستور ـ فرمان ـ امر ـ حکم پادشاه
پادرَزم= pãdrazm (= پاترزم) ضد حمله، پانک
پادروزَگ= pãdruzag روزه دار
پادزَهر= pãdzahr (= پات زهر) پادزهر
پادِشنیْه= pãdeshnih تولید، ایجاد، خلق
پادَک= pãdak ـ 1ـ پایه، اساس، مقام، مرتبه، درجه 2ـ کره آسمانی. مانند کره زمین، کره ماه
پادَن= pãdan ـ 1ـ نگهداری ـ حمایت ـ دفاع ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ توجه کردن 2ـ چشم به راه ـ منتظر شدن
پادوفْراه= pãdofrãh (= پادیفراه)کیفر، مجازات، تنبیه
پادیاب= pãdyãb (= پاتیاپ) نظافت، تمیزی، پاکیزگی، طهارت، تطهیر، غسل
پادیابیْه= pãdyãbih پِراتیش (= مراسم) تطهیر ـ غسل ـ تعمید
پادیاوَند= pãdyãvand (= پاتیاوَند) 1ـ توانا، توانمند، نیرومند، پر توان، قدرتمند، مقتدر، با اقتدار 2ـ پیروز، فاتح، غالب
پادیاوَندیْه= pãdyãvandih (= پاتیاوندیه)1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پادیخشای= pãdixshãy (= پاتخشا، پاتیخشای) پادشاه، شاه، رئیس جمهور
پادیخشاییْه= pãdixshãih ـ 1ـ پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پادیخشیر= pãdixshir (= پاتخشیر) عهدنامه، قرارداد، موافقت نامه
پادیران= pãdirãn (= پاتیران، پتیران) 1ـ منع، نهی، ممانعت، جلوگیری 2ـ تعویق، تأخیر
پادیرانیدَن= pãdirãnidan ـ 1ـ جلوگیری ـ سد ـ نهی ـ منع ـ ممانعت کردن، مانع شدن 2ـ به تعویق ـ تأخیر انداختن
پادیرانین= pãdirãnin جلوگیری ـ سد کردن، مانع شدن
پادیریشْن= pãdirishn اقدام، اجرا
پادیریشنیْه= pãdirishnih انجام دادن، اقدام ـ اجرا کردن
پادیریْه= pãdirih رو در رو
پادیز= pãdiz پاییز
پادیسار= pãdisãr ـ 1ـ باقی، بقیه، باقیمانده، اثر 2ـ پایان ـ خاتمه دادن، تمام ـ تکمیل ـ کامل کردن
پادیفراه= pãdifrãh کیفر، مجازات، تنبیه
پادیمار= pãdimãr ـ 1ـ آماده، حاضر، مهیا، مستعد 2ـ هزینه، خرج 3ـ بدهی، قرض، دِین 4ـ درآمد، دستمزد، حقوق
پاذگُس= pãzgos (پهلوی: پایگوس) ایالت (پارسی باستان)
پاذگُسپان= pãzgospãn فرمانروای پایگوس (= ایالت) با هِلیژار (= اختیار) سِپوریک (= کامل) که از سوی خسرو انوشیروان گماشته می شد. این واژه را در سوران (= دوره) اسلامی فاذوسبان گفتند.
پار= pãr پار، گذشته، منقضی شده
پارا= pãrã نام پسر اَرشَک از بازماندگان اشکانی در زمان شاپور دوم ساسانی
پارتاتوا= pãrtãtuã نام پادشاهی که پیش از مادها بر آذربایجان فرمانروایی می کرد (پارسی باستان)
پارتامازیر= pãrtãmãzir نام پسر تیرداد یکی از شاهان اشکانی
پارتان= pãrtãn ناب، خالص
پارتون= pãrtun ناب، خالص
پارس= pãrs پارس، فارس
پارسَ= pãrsa پارس، فارس. نام دومین دیژه (= ایالت) یا دیژه ی رَپیتی (= جنوبی) در زمان ساسانیان که دربرگیرنده ی استان های فارس، خوزستان، اصفهان، کرمان، سیستان و بلوچستان، بحرین و جزیره های کِنداب (= خلیج) پارس می شده است
پارس آزات= pãrs ãzãt آزاده ای ـ نجیب زاده ای از پارس
پارِستان= pãrestãn (= باریستان) 1ـ محکم، مستحکم، ثابت، مستقر، تزلزل ناپذیر 2ـ خوشبین، امیدوار، متوکل، راضی، قانع، صبور، صابر، متحمل
پارِستوک= pãrestuk سگ
پارسَک= pãrsak پارسی
پارسَگَد= pãrsagad پاسارگاد، اردوگاه پارسیان
پارسواش= pãrsuãsh نام سرزمینی در خاور شوشتر (در خوزستان) پیش از مادها (پارسی باستان)
پارسوماش= pãrsumãsh (= پارسواش) (پارسی باستان)
پارسَیَ= pãrsaya (سنسکریت: پارَسِ: کشور بزرگ) پارس (پارسی باستان)
پارسیک = pãrsik پارسی، از سرزمین پارس
پارسیکان = pãrsikãn پارسیان، مردم پارس
پارسیگ = pãrsig پارسی، از سرزمین پارس
پارسیگان = pãrsigãn پارسیان، مردم پارس
پارْش= pãrsh خال ـ لک دار
پارِشیا= pãreshyã (اوستایی: پَرِشویَ) چکه، قطره
پارَک= pãrak ـ 1ـ پاره، تکه، قطعه، بخش، قسمت 2ـ رشوه 3ـ هدیه، پیشکش 4ـ پول خرد
پارَک سْتانیْه= pãrak stãnih رشوه گرفتن
پارَک سْتانیشنیْه= pãrak stãnishnih رشوه گیری
پارَگ= pãrag (= پارَک)
پارَگ سْتانیْه= pãrag stãnih رشوه گرفتن
پارَگ سْتانیشنیْه= pãrag stãnishnih رشوه گیری
پارنام= pãrnãm ـ 1ـ بردن 2ـ انجام، اقدام، عمل
پارنامَتَن= pãrnãmatan ـ 1ـ بردن 2ـ انجام دادن، اقدام ـ عمل کردن
پارنامَم= pãrnãmam ـ 1ـ بردم، می برم 2ـ انجام دادم یا می دهم، اقدام ـ عمل کردم یا می کنم
پارنامید= pãrnãmid ـ 1ـ برد، می برد 2ـ انجام داد یا می دهد، اقدام ـ عمل کرد یا می کند
پارَند= pãrand (سنسکریت: پورَندْهی) نام ایزدی (الهه) که نگهبان دارایی است
پازَن= pãzan بز کوهی، گوزن
پازِن= pãzen بز کوهی، گوزن
پازَند= pãzand آوید (= تفسیر) اوستا به زبان پهلوی
پازوک= pãzuk ـ 1ـ پِشگل، سرگین گرد 2ـ آکْری (= نوعی) سوسک
پازوگ= pãzug (= پازوک)
پاس= pãs ـ 1ـ پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، دفاع 2ـ احترام
پاسبان= pãsbãn پاسدار، نگهدارنده، محافظ، مراقب، مواظب، مدافع
پاسبانیْه= pãsbãnih پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، دفاع
پاس داشتن= pãs dãshtan ـ 1ـ پاسداری ـ نگهداری ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت دفاع کردن 2ـ احترام گاشتن
پاسْپان= pãspãn پاسبان، مأمور شهربانی، مأمور نیروی انتظامی، نگهبان، مراقب، ناظر
پاسْپانیتار= pãspãnitãr (= پاسپان)
پاسْپانیتَن= pãspãnitan پاسبانی ـ نگهبانی ـ مراقبت ـ نظارت کردن
پاسْپانیْه= pãspãnih پاسبانی، نگهبانی، مراقبت، نظارت
پاسُخ= pãsox پاسخ، جواب
پاسُخ گوبیشنیْه= pãsox gubishnih پاسخ ـ جواب دادن
پاسداریْه= pãsdãrih پاسداری، احترام، حقشناسی
پاس داشتَن= pãsdãshtan ـ 1ـ پاسداری ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ نگهبانی کردن 2ـ احترام گذاشتن
پاسوان= pãsvãn پاسبان، پاسدار، محافظ، مراقب، نگهبان، ناظر
پاسهون= pãshun پخش، انتشار، توزیع
پاسهونَتَن= pãshunatan افشاندن، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کردن
پاسهونَم= pãshunam افشاندم، می افشانم، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کردم یا می کنم
پاسهونید= pãshunid افشاند، می افشاند، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کرد یا می کند
پاشپاتَن= pãshpãtan نگهداری ـ پاسداری ـ پاسبانی ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ حراست ـ حفاظت ـ حفظ کردن
پاشنَک= pãshnak پاشنه
پاشنَگ= pãshnag پاشنه
پاشوم= pãshum برترین، بهترین، عالی ترین، ممتاز، درجه یک (= پَشوم)
پاغ= pãq گایوراس، خیلی، زیاد، بسیار، فراوان، هزاران
پاک= pãk ـ 1ـ پاک، تمیز، طاهر 2ـ آشپز 3ـ پرهیزکار، مؤمن، مقدس
پاکارُن= pãkãron فرمانده سپاهی که کاریا (= وظیفه) ی پَرَن (= حفظ) شارمَن (= امنیت) شهرها را در زمان هخامنشیان بر آروپ (= عهده) داشت (پارسی باستان)
پاک خْواریشْن= pãk xvãrishn حلال خور، پاک خور، کسی که از دسترنج خودش می خورد
پاکُر= pãkor نام پسر اُرُد چهاردهمین شاه اشکانی
پاکیتا= pãkitã استاد، دکتر، عالِم، دانشمند
پاکیزَک= pãkizak پاکیزه، تمیز، طاهر
پاکیزَکیْه= pãkizakih پاکیزگی، تمیزی، نظافت، طهارت
پاکیزَگ= pãkizag (= پاکیزَک)
پاکیزَگیْه= pãkizagih (= پاکیزکیه)
پاکینیتَک= pãkinitak پاکیزه، مطهر، تمیز
پاکینیتَن= pãkinitan پاک ـ تمیز کردن
پاکیْه= pãkih پاکی، نظافت، طهارت
پاگاه= pãgãh آسانسور، نردبان، پلکان
پالاک= pãlãk پالاینده، پالایش کننده، صافی، فیلتر (این واژه در گویش بروجردی به نیکاس (= صورت) «پالا» در نیمان (= ترکیب): برنج پالا (= آبکش)، مانده است)
پالای= pãlãy ریشه ی پالودن، صاف کردن
پالاییتَن= pãlãyitan پالایش ـ تصفیه ـ صاف کردن، پالودن
پالاییست= pãlãyist پالایش، تصفیه
پالاییشْن= pãlãyishn پالایش، تصفیه
پالوت= pãlut پالوده، تصفیه ـ تزکیه شده
پالوتَک= pãlutak پالوده، تصفیه ـ تزکیه ـ صاف شده
پالوتَن= pãlutan پالودن، پالایش ـ تصفیه ـ تزکیه ـ صاف کردن
پالودَن= pãludan (= پالوتن)
پالودَک= pãludak (= پالوتک)1ـ پالوده، تصفیه ـ تزکیه ـ صاف شده 2ـ فالوده
پالودَگ= pãludag (= پالودَک، پالوتک)
پان= pãn ـ 1ـ پسوند کُناکی (= فاعلی) است به اَپیواد (= معنی) بان. مانند دیدبان، نگهبان 2ـ پناه، ملجأ 3ـ حامی، حمایت ـ پشتیبانی کننده، پناه دهنده
پاناک= pãnãk حامی، پشتیبان، مدافع
پاناکیْه= pãnãkih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پاناگ= pãnãg حامی، پشتیبان، مدافع
پاناگیْه= pãnãgih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پانزده= pãnzdah پانزده
پانزده سالَگ= pãnzdah sãlag پانزده ساله
پانزدَهُم= pãnzdahom پانزدهم
پانشیا= pãnshyã سواره، سوارکار
پانَک= pãnak پناه، حامی، پشتیبان، مدافع
پانَک کَرتار= pãnak kartãr حامی، پشتیبان، مدافع، محافظ، مراقب
پانَک کَرتاریْه= pãnak kartãrih پشتیبانی، نگهبانی، پاسداری، حمایت، دفاع، حفاظت، محافظت، مراقبت، مواظبت، حراست
پانَکیْه= pãnakih (= پانک کرتاریه)
پانَکیْه کَرتَن= pãnakih kartan حمایت ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن
پانَگ= pãnag (= پانَک)
پانَگ کَرتاریْه= pãnag kartãrih (= پانک کرتایه)
پانَگیْه= pãnagih (= پانکیه)
پانَگیْه کَرتَن= pãnagih kartan (= پانکیه کرتن)
پانگ= pãng نیم، نصف
پاو= pãv پاک، تمیز
پاه= pãh چهارپا، دام، گله، رمه
پاهلُم= pãhlom (= پَهلُم)1ـ شریف 2ـ برتر، عالی 3ـ مقدس
پاهلُمیْه= pãhlomih (= پَهلُمیه) 1ـ شرافت 2ـ برتری، اولویت، علو 3ـ تقدس
پاه وَفِتُری= pãh va fetori حیوان، چهار پا
پای= pãy ـ 1ـ پا، گام، قدم، سوپان (= واحد) دَرگ (= طول) برابر 48/30 سانتیمتر 2ـ نگهداری ـ حمایت ـ دفاع ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ توجه کردن 3ـ چشم به راه ـ منتظر شدن
پایان= pãyãn پای + ان، پاها، گام ها، قدوم
پایرَم= pãyram عامه، عموم
پای رَویشنیْه= pãyravishnih پیاده روی، قدم زدن
پایَک= pãyak ـ 1ـ پایه، درجه، رتبه، اساس، اصل 2ـ منطقه، ناحیه
پایَکیْه= pãyakih جایگاه، موقعیت، مقام، مسئولیت، پست، درجه، رتبه
پایَگ= pãyag (= پایَک)
پایَگان= pãyagãn پیاده نظام
پایَگان سالار= pãyagãn sãlãr فرمانده پیاده نظام
پایگوس= pãygus ایالت، استان
پایَگیْه= pãyagih (= پایکیه)
پایمار= pãymãr نصب، انتصاب، محول، واگذاری
پایِن= pãyen پایین، زیر، تحت
پایِنَک= pãyenak پایینی، زیرین، تحتانی، دون پایه، زیردست، تابع، مطیع
پای وَرزیشْن= pãyvarzishn فعالیت
پایومَند= pãyumand پای + اومند= پادار، پایه دار
پایِیتَن= pãyeytan ـ 1ـ پاییدن، حفاظت ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ حراست ـ نظارت ـ نگهداری کردن 2ـ دوام ـ ادامه یافتن یا داشتن
پایِیک= pãyeyk ـ 1ـ پایی 2ـ درجه ای
پایِیکیها= pãyeykihã پایه به پایه، تدریجی، درجه درجه، رفته رفته
پبید= pbid مجدد، دوباره، تکرار
پِپا= pepã پیراهن، جامه، رخت، لباس
پَت= pat ـ 1ـ با، به، به وسیله ی، از طریقِ 2ـ برای، به خاطرِ، به علتِ، به سببِ 3ـ بَد 4ـ در 5ـ پسوندی که نشانگر بزرگی است و در شاهنامه به صورت بُد نوشته شده است؛ مانند سپهبد (فرمانده سپاه)
پَت اَپاکِنیتَن= pat apãkenitan همراه ـ باخود بردن، معیت
پَت اَپایَستیْه= pat apãyastih سرنوشت، تقدیر، قسمت، قضا
پَت اَکنین= pat aknin باهم، توأم، متحد
پَتام= patãm ماسک، پارچه ای که روحانیون زرتشتی هنگام آیین دینی جلوی دهان می بندند
پَتّان= pattãn مستمر، دائم، لاینقطع
پَتان= patãn ـ 1ـ صدا، صوت، طنین 2ـ بازتاب، انعکاس، رفلکس
پَتان اومَند= patãn umand پرطنین، پر صدا
پَت اَویستَخویْه= pat avistaxvih کمرویی، خجالت
پَتّای= pattãy بادوام، با کیفیت، مقاوم، دیرپا، پایا
پَت ایت داشتَن= pat it dãshtan پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَتایِیتَن= patãyeitan دوام ـ ادامه دادن، مداومت کاری کردن
پَتایِیستَن= patãyeistan دوام ـ ادامه داشتن
پَتّایِیشْن= pattãyeishn کیفیت، استقامت، استحکام
پَت بَخت شوتَن= pat baxt shutan ـ 1ـ بدبخت ـ بیچاره شدن 2ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
پَت پورسیتَن= pat pursitan خواندن، مطالعه کردن
پَت تَنومَند= pat tanumand حجیم، قطور
پَتِتیک= patetik پشیمان، تواب، توبه کننده، نادم
پَتِتیْه= patetih پشیمانی، توبه، ندامت، اسغفار
پَتِتیها= patetihã از روی پشیمانی، توبه کارانه
پَت چار دادَن= pat chãr dãdan کمک ـ صدقه دادن، انفاق کردن
پَتَچَن بیو= patachan byo زنجیره، تسلسل، تداوم
پَت چیشی اَدوِنَک= pat chishi advenak به هر حال، در هر صورت، هر طور که باشد، به هر روی
پَت چیمیک تَر= pat chimiktar معنی دارتر، پرمعنی، رسا
پَت خْرَت= pat xrat حکیم، عاقل، دانا، فرزانه، باخرد
پَت خْوادیشنیْه= pat xvãdishnih مطلوب، مطابق میل، دلخواه
پَت خوب داشتَن= pat xub dãshtan حسن ظن داشتن، خوشبین بودن
پَت خْوَر= pat xvar چراگاه، مرتع
پَت خْویشیْه= pat xvishih شخصاً، به طور خصوصی
پَت داشتَن= pat dãshtan (= پَت ایت داشتَن)پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَت دَخشَک داشتن= pat daxshak dãshtan به یاد داشتن
پَت دومب= pat dumb دُم دار
پَت دیپَهر داشتن= pat dipahr dãshtan تبعید کردن
پَت دیت= patdit پدید
پَت دیتار= pat ditãr پدیدار
پَتراستَن= patrãstan ـ 1ـ پیراستن، آراستن، آرایش ـ مرتب کردن 2ـ آماده ـ فراهم ـ مهیا کردن
پَت رامیشْن= pat rãmishn بارامش، شاد، شادمان، خوشحال، سرحال
پَتران= patrãn متمرد، یاغی، سرکش، نافرمان، طغیانگر، شورشی، عصیانگر، متجاوز، خودسر، قانون گریز
پَت راه= pat rãh در راه، در سفر
پَت رَستَک= pat rastak منظم، مرتب
پَتروت= patrut ـ 1ـ سرعت، شتاب 2ـ هجوم، حمله، آفند، تک، تازش، یورش 3ـ انتشار
پَتروتار= patrutãr ـ 1ـ عامل سرعت 2ـ موجب ـ علت ـ سبب ـ حمله 3ـ باعث ـ سبب ـ موجب ـ دلیل انتشار
پَتروتَن= patrutan ـ 1ـ به جلو دویدن، سرعت ـ شتاب گرفتن 2ـ هجوم آوردن، حمله ـ تازش ـ آفند ـ تک کردن، یورش بردن 3ـ پخش ـ منتشر کردن
پَتروچ= patruch روزی، رزق، سهمیه، غذا
پَتروگ= patrug فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پَتریت= patrit نجس، فاسد، آلوده، غیر بهداشتی
پَت زمان= pat zamãn فوری، در زمان، بی درنگ، آنی، در یک لحظه
پَت زَنیْه خْواستَن= pat zanih xvãstan خواستگاری کردن
پَت زَنیْه داتَن= pat zanih dãtan دختر شوهر دادن، به زنی دادن
پَت زورتَر= patzurtar پر زورتر، قوی تر، نیرومند تر
پَتسار= patsãr پیامد، ره آورد، دستاورد، اثر، نتیجه، عاقبت
پَتسای= patsãy طبق، مطابق، بنابر
پَتسین= patsin کرست، سینه بند، پستان بند
پَتَشتان= patashtãn (اوستایی: پَئیتی شْتانَ) پستان، ممه
پَتغاک= patqãk پیک، سفیر، قاصد، مأمور ویژه
پُتک= potk پتک، چکش بزرگ
پَتَک= patak پتک، چکش بزرگ
پَتکار= patkãr پیکار، درگیری، ستیز، نزاع، دعوا، اعتراض، معارضه، مخالفت، اقامه ی دعوی در دادگاه
پَتکارتار= patkãrtãr خواهان، شاکی
پَتکارتَن= patkãrtan درگیر شدن، شکایت ـ اعتراض ـ مجادله ـ نزاع ـ منازعه ـ دعوا ـ مشاجره کردن
پَتکاردار= patkãrdãr (= پتکاردار)
پَت کار داشتَن= pat kãr dãshtan به کار داشتن، اجرا ـ اعمال کردن
پَتکار رَت= patkãr rat مرجع قضایی، قاضی، کسی که شکایت را نزد او می برند، شورای حل اختلاف، هیأت منصفه
پَتکار رَتیْه= patkãr ratih ارجاع دعوا نزد قاضی
پَتکارنیست= patkãr nist پایان دعوا، مختومه شدن پرونده ی قضایی
پَتکاریت= patkãrt درگیری، شکایت، اعتراض، مجادله، نزاع، منازعه، دعوا، مشاجره
پَتکاریتَن= patkãrtan (= پتکارتن)
پَتکاریشْن= patkãrishn (= پتکاریت)
پَتکارینیتَن= patkãrinitan عامل ـ باعث ـ سبب ـ مسبب ـ موجب دعوا شدن
پَت کامَک= pat kãmak به کام، به خواست، مطابق میل
پَتکَر= patkar پیکر، تندیس، مجسمه
پَت کَرتَک آوورتَن= pat kartak ãvurtan انجام دادن، اجرا ـ اقدام ـ عمل کردن، به فعلیت درآوردن
پَت کَفتَک= pat kaftak بکلی خراب ـ ناقص ـ ساقط شده، مخروبه، به طور کامل فاسد شده
پَت کَفتَن= pat kaftan افتادن، ساقط ـ خراب ـ فاسد شدن
پَت کوپیتَن= pat kupitan به شدت تصادف کردن
پَت کوخشیشْن= pat kuxshishn برخورد دشمنانه، روابط خصمانه
پَت کوفتَک= pat kuftak به شدت تصادف کرده، تصادفی
پَت کوفتَن= pat kuftan به شدت تصادف ـ برخورد ـ تصادم کردن
پَتَکیْه= patakih ـ 1ـ نیرو، توان، توانایی، توانمندی، قدرت 2ـ کارایی، مهارت، تخصص
پَتگِواک= patgevãk ـ 1ـ بجا، به موقع، به هنگام 2ـ آنی، یکدفعه، یکهو، ناگهانی، در یک لحظه
پَتگوهْر= patguhr گوهریک، گوهردار، اصیل، ریشه دار
پَتگوهْریک= patguhrik گوهَریک، گوهردار، اصیل، ریشه دار
پَتَلموش= patalmush بطلمیوس
پَتمان= patmãn ـ 1ـ پیمان، عهد، معاهده، عهدنامه، میثاق، قرارداد، قول 2ـ اندازه، میزان، حد 3ـ نظم، قاعده 4ـ میانه، وسط، تعادل (باتمان که سوپان (= واحد) گَریم (= وزن) در زبان آذری می باشد، بازمانده ی همین واژه است)
ــ او پَتمان مَتَن= u patmãn matan به سن بلوغ رسیدن
پَتمان خْواریشنیْه= patmãn xvãrishnih به اندازه خوردن ـ مصرف کردن
پَتمان سَخوَن= patmãn saxvan ـ 1ـ سخن منطقی ـ مستدل ـ مستند 2ـ شعر
پَتمانَک= patmãnak ـ 1ـ پیمانه 2ـ اعتدال، میانه روی 3ـ معاهده، عهدنامه، قرارداد
پَتمان کاریْه= patmãn kãrih ـ 1ـ پیمانکاری، کُنترات 2ـ رفتار متعادل
پَتمان کونیشْنیْه= patmãn kunishnih (= پَتمان کاریْه)
پَتمان گوویشْن= patmãn guvishn منطق
پَتمان گوویشْنیْه= patmãn guvishnih منطقی حرف زدن
پَتمان ویناریشنیْه= patmãn vinãrishnih تعیین ـ مشخص ـ معین کردن اندازه، تعیین فاصله
پَتمانیک= patmãnik ـ 1ـ پیمانی، قراردادی 2ـ متعادل، متناسب، منظم، معین 3ـ تقریبی
پَتمانیکیْه= patmãnikih میانه روی، اعتدال
پَتمانیکیها= patmãnikihã به اندازه، حد وسط، به طور اعتدال ـ متعادل ـ متناسب
پَتموتَن= patmutan پیمودن، طی کردن
پَتموچ= patmuch پوشش، پوشاک، رخت، جامه، لباس، حجاب
پَتموچَن= patmuchan (= پتموچ)
پَتموچیشْن= patmuchishn (= پتموچ)
پَتموختَن= patmuxtan (از ریشه ی پتموچ) لباس پوشیدن
پَتموک= patmuk (= پتموچ)
پَت میچَک= pat michak بامزه، لذیذ
پَت نامچیشت= pat nãmchisht ـ 1ـ بویژه، مخصوصا، بخصوص 2ـ در حقیقت، به راستی
پَت نِروک= pat neruk نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، مقتدر، با اقتدار
پَتواچ= patvãch پاسخ، جواب
پَتواچَک= patvãchak جوابیه
پَتواچَک گوفتَن= patvãchak guftan جواب دادن
پَتواچیشْن= patvãchishn پاسخ، جواب
پَتواچیک= patvãchik جواب ارسالی
پَتواسَک= patvãsak ـ 1ـ ظرفی که در آیین دینی یَسنا در آن شیر ریخته می شود 2ـ کیف چرمی
پَتّوتَن= pattutan دوام ـ استقامت ـ استحکام ـ کیفیت داشتن
پَتوَست= patvast پیوست، الحاق، اتصال، ارتباط
پَتوَستاریْه= patvastãrih الحاق، اتصال، ارتباط
پَتوَست اُویشیْه= patvast ovishih شرکت، مشارکت
پَتوَستَک= patvastak پیوسته، الحاقی، متصل، مرتبط
پَتوَستَن= patvastan پیوستن، ملحق ـ وصل ـ متصل شدن، ارتباط برقرار کردن
پَتوک= patuk ـ 1ـ صبور، پرتحمل 2ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی
پَتّوک= pattuk بادوام، مقاوم، مستحکم، با کیفیت
پَتّوکیْه= pattukih دوام، استقامت، استحکام، کیفیت
پَتّوگ= pattug (= پَتّوک)
پَتّوگیْه= pattugih (= پَتّوکیه)
پَتوَند= patvand پیوند، پیوستگی، رابطه، ارتباط، ارتباط نسبی
پَتوَند رَویشنیْه= patvand ravishnih ارتباط ـ رابطه ی عملی
پَتوَندیتَن= patvanditan پیوستن، ملحق شدن، رابطه ـ ارتباط برقرار کردن
پَتوَندیشنیْه= patvandishnih ارتباط، رابطه
پَتْویستاریْه= patvistãrih الحاق، اتصال، ارتباط، رابطه (= پتوستاری)
پَتویشَک= patvishak پوسیدگی، خرابی، اضمحلال، فساد
پَتویشَک اومَند= patvishak umand پوسیده، خراب، مضمحل، فاسد
پَت هَم زَمان= pat ham zamãn در همان زمان
پَت همنیشنیْه= pat hamnishnih همنشینی، مصاحبت
پَت هوماناک= pat humãnãg مانند، شبیه، مثل، نظیر
پَتی=pati ـ 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ خالی، تهی (لری: پَتی: خالی، برهنه؛ سرپَتی: بی حجاب)
پَتیار= patyãr مخالف، ضد، معارض، متضاد، متناقض
پَتیارَک=patyãrak ـ 1ـ بدی، بدبختی، فلاکت، مصیبت، بلا، گرفتاری 2ـ مخالف، ضد، متضاد، متناقض، متعارض
پِتیارَک=petyãrak (= پَتیارک)
پَتیارَک اومَند=patyãrak umand مورد مخالفت ـ ضدیت واقع شده
پَتیارَک اومَندیْه=patyãrak umandih مخالفت، ضدیت، تقابل، تعارض، تناقض
پَتیارَکِنیتار=patyãrakenitãr (= پتیار)
پَتیارَکِنیتَن=patyãrakenitan مخالفت ـ ضدیت کردن، علیه کسی بودن
پَتیارَکیْه=patyãrakih مخالفت، ضدیت، تضاد، تناقض، تعارض، تقابل، علیه
پَتیارَگ=patyãrag (= پَتیارَک)
پِتیارَگ=petyãrag (= پَتیارک)
پَتیارَگ اومَند=patyãrag umand (= پَتیارک اومند)
پَتیارَگ اومَندیْه=patyãrag umandih (= پَتیارک اومندیه)
پَتیارَگِنیتار=patyãragenitãr (= پتیار)
پَتیارَگِنیتَن=patyãragenitan (= پَتیارکِنیتَن)
پَتیارَگیْه=patyãragih (= پَتیارَکیه)
پَتیارِنیتَن=patyãrenitan مخالفت ـ ضدیت کردن
پَتیت= patit (اوستایی: پَئیتیتَ)پشیمانی از گناه، توبه، استغفار
پِتیت= petit (= پَتیت)
پَتیتَن= patitan ـ 1ـ پرواز ـ صعود کردن 2ـ گریختن، فرار کردن 3ـ افتادن، نزول ـ سقوط کردن
پِتیتیک= petitik تواب، نادم
پِتیتیکیْه= petitikih توبه کاری، ندامت، تنبه
پِتیتیگ= petitig تواب، نادم
پِتیتیگیْه = petitigih (= پِتیتیکیْه)
پَتیچ= patich حتی با، حتی برای، علاوه بر
پَتیخْو= patixv ـ 1ـ فراوان، سرشار، بسیار، هنگفت، زیاد، کثیر، خیلی 2ـ آبادان، آباد 3ـ خشنود، خرسند، راضی 4ـ خوراک، غذا، تغذیه
پَتیخْومِنیشنیْه= patixv menishnih مناعت طبع
پَتیخْوِنیتَن= patixvenitan ـ 1ـ فراوان ـ سرشار ـ بسیار ـ زیاد ـ اضافه کردن 2ـ آباد ـ بهسازی ـ تعمیر کردن 3ـ خشنود ـ خرسند ـ راضی ـ ارضا کردن 4ـ خوراک ـ غذا ـ تغذیه دادن
پَتیخْویْه= patixvih ـ 1ـ فراوانی، سرشاری، بسیاری، هنگفتی، افزایش، زیادی، اضافی، کثرت 2ـ آبادانی، بهسازی، تعمیر 3ـ خشنودی، خرسندی، رضایت 4ـ خوراک، غذا، تغذیه، آذوقه، رفاه
پَتیران= patirãn ـ 1ـ منع، ممانعت، نهی 2ـ تعویق، تأخیر
پَتیرانگَر= patirãngar مانع، بازدارنده، رد ـ باطل ـ ابطال کننده
پَتیرانیتَن= patirãnitan ـ 1ـ منع ـ مانع شدن، ممانعت ـ سد ـ جلوگیری ـ نهی کردن، مانع ایجاد کردن، مانع تراشیدن، عقب راندن، بازداشتن 2ـ به تعویق ـ تأخیر انداختن، پس زدن، مخالفت کردنپَتیرانِنیتَن= patirãnenitan (= پَتیرانیتَن)
پَتیرَفتاریْه= patiraftãrih در رفتار ـ در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیرَفتَن= patiraftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیرَک= patirak ـ 1ـ پذیره، قبول، پذیرش 2ـ دیدار، ملاقات، زیارت 3ـ استقبال، پیشواز 4ـ مقابل، مخالف، بر عکس، معکوس، علیه، ضد
ــ اُپَتیرَک مَتَن= opatirak matan به پیشواز ـ استقبال آمدن
پَتیرَک اِستیشنیک= patirak estishnik مخالف، ضد، متضاد، متناقض، متعارض
پَتیرَک رَسیشنیْه= patirak rasishnih ـ 1ـ به حضورـ ملاقات ـ دیدار ـ زیارت رسیدن 2ـ ضدیت ـ مخالفت ـ مقابله ـ رویارویی کردن
پَتیرَک رَویشنیکیْه= patirak ravishnikih ـ 1ـ به استقبال ـ پیشواز رفتن 2ـ در عمل ضدیت ـ مخالفت ـ مقابله ـ رویارویی کردن
پَتیرَک رَویشنیْه= patirak ravishnih ـ 1ـ استقبال، پیشواز 2ـ ضدیت، مخالفت، مقابله، رویارویی
پَتیرَکیْه= patirakih ـ 1ـ در حال دیدار ـ ملاقات ـ زیارت 2ـ مخالفت، ضدیت
پَتیروفتَک= patiruftak ـ 1ـ پذیرفته ـ قبول شده 2ـ فرزند خوانده
پَتیروفتَکیْه= patiruftak ـ 1ـ پذیرفتگی، قبولی 2ـ فرزند خواندگی
پَتیری تَراسپ= patiri tarãsp نیای پدری زرتشت
پَتیریشْن= patirishn قبولی
پَتیریشْنیْه= patirishnih قابل قبول ـ پذیرفتی کردن
پَتیریشْنیک= patirishnik قابل قبول، پذیرفتنی
پَتیستاتَن= patistãtan پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن
پَتیسار= patisãr ـ 1ـ شروع، استارت، ابتدا، اول، آغاز 2ـ افسار
پَتیسای= patisãy علت، دلیل، سبب، باعث، انگیزه
پَتیست= patist ـ 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ تهدید 3ـ پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَتیستاک= patistãk پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَتیستَن= patistan تهدید کردن
پَتیستیک= patistik مورد تهدید
پَتیش= patish ـ 1ـ به او، او را، بِهِش، در باره ی او 2ـ پیش
پَتیشان= patishãn به ایشان، به آنها، آنها را، بِهِشان، در باره ی آنان
پَتیشتان= patishtãn ساق پا
پَتیشیْه= patishih همراهی، تشییع، معیت، توأمان
پَتیشخْوار= patishxvãr ظرف، بشقاب
پَتیشخْوارگَر= patishxvãrgar نام کوهی در شمال ایران
پَتیشخْوارگَریک= patishxvãrgarik اهل پَتیشخْوارگَر
پَتیشخْوَر= patishxvar ظرف، بشقاب
پَتیشخْوَر کوف= patishxvar kuf کوه پَتیشخْوار
پَتیغریفتاریْه= patiqriftãrih در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیغریفتَن= patiqriftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیگریفتَن= patigriftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیگریفتاریْه= patigriftãrih در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیگروفتَن= patigruftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیمار= patimãr ـ 1ـ وکیل، نماینده، وصی، قیم 2ـ واجب، لازم، ضروری
پَت یوختَک= pat yuxtak توامان، مثنی، دوگانه، دوقلو
پَتیْوَر = pativar یکی از ستارگانی که در مَتیان (= کتاب) «بُندَهِشنن» تیزروش است
پَتیْوکَرتَکیْه= pativ kartakih کلا، کلی، یکباره
پَتیْه= patih سروری، آقایی، ریاست، حکومت، سلطنت، مدیریت
پَتیهَک= patihak سرور، آقا، رئیس، حاکم، سلطان، مدیر
پَتی یائیشَ= patiyãisha (اوستایی: پَئیتی+ یَئِشَ) داده ـ اعطا ـ بخشیده شده (پارسی باستان)
پَثَشخْوار= pasashxvãr نام یکی از قله های البرز میان ساری و دامغان
پَثَشخْوارگَر= pasashxvãrgar (= تپورستان)
پَچیباگ= pachibãg فریبنده، متقلب، دغلکار، دغلباز
پَچیباگیْه= pachibãgih فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیبایْ= pachibãy (= پَچیپایْ)
پَچیپاک= pachipãk فریب آمیز، فریبکارانه، تقلبی، بدل
پَچیپاکیْه= pachipãkih فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیپایْ= pachipãy فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیتَن= pachitan پزیدن، پختن، جوشاندن
پَچیشْن= pachishn خشکی، پژمردگی، افسردگی، عبوسی
پَچین= pachin نسخه، کپی، المثنی، رونوشت
پُختَن= poxtan پختن، طبخ کردن
پَخشَک= paxshak (بروجردی: پَخشَ) پشه، مگس
پَخشَگ= paxshag (= پَخشَک)
پَد= pad ـ 1ـ پِی، رگ، عصب 2ـ به، برای، با، به وسیله ی، در 3ـ افتادن، سقوط کردن 4ـ رئیس
پَدئیوین= padivin مطابق رسم، طبق عرف
پَداتَک= padãtak سرباز پیاده
پَداچ= padãch پیاز
پَدام= padãm ماسک
پَد اید داشتَن= pad id dãshtan (= پَت ایت ) پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَد باسِریا= pad bãseryã آلت رجولیت، نرینگی، کیر مرد
پَدپانَک= pad pãnak محفوظ، محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ حفظ ـ نگهداری شده
پَدپانَگ= pad pãnag (= پَدپانَک)
پَدپَناه گریفتَن= pad panãh griftan تحت حمایت گرفتن
پَد (چیزی یا کسی) داریشْن= pad… dãrishn باید چیزی یا کسی را به حساب آورد
پَد دَخشَگ داشتن= pad daxshag dãshtan (= پت دخشک داشتن) به یاد داشتن
پَد دیبَهر داشتن= pad dibahr dãshtan تبعید کردن
پَد دیدار=pad didãr پدیدار
پَدرای= padrãy به خاطرِ، برای
پَدزْیان= padzyãn زیان آور، مضر
پَدَک= padak قدم، گام
پَدکار= padkãr حرف، سخن، صحبت، گفتار
پَدَکان= padakãn قدوم، گام ها، پیادگان
پَدکَردار= padkardãr گوینده، خطیب
پَدگوهْر= padguhr ـ 1ـ به گوهر آراسته، با طلا زینت شده 2ـ اصیل، نجیب ـ شریف ـ بزرگ زاده
پَدمون= padmun حد، اندازه، سایز
پَدمونَتَن= padmunatan اندازه گیری ـ تعیین حدود کردن
پَدمونَم= padmunam اندازه گیری ـ تعیین حدود کرد یا می کند
پَدمونید= padmunid اندازه گیری ـ تعیین حدود کردم یا می کنم
پَدنِروک= pad neruk (= پت نؤوک) نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، مقتدر، با اقتدار
پَدنیگِریشْن= pad nigerishn به ـ با دقت
پَدنیهان= padnihãn پنهان، محرمانه، سری، مخفی
پَدویزین= padvizin گزیده، منتخب، ممتاز
پَدهوماناک= pad humãnãk مانندِ، شبیهِ، مثلِ، نظیرِ
پَدهوماناگ= pad humãnãg (= پَدهوماناک)
پَدی= padi در پی، به دنبال، در ادامه
پَدیخ= padix بهره مند، کامیاب، موفق
پَدیخین= padixin (= پَدیخینیدَن)
پَدیخینیدَن= padixinidan بهره مند ـ کامیاب ـ اَواژو (= موفق) کردن، توداک (= باعث) ژیگیس (= موفقیت) کسی شدن
پَدیخیْه= padixih بهره مندی، کامیابی، موفقیت
پَدید= padid پدید، ظاهر
پَدیر= padir پذیرفتن، قبول ـ تقبل کردن
پَدیرَگ= padirag پذیره، تعهد
پَدیرَگ او مَدَن= padirag u madan پذیره ـ تعهد دادن
پَدیرَگیْه= padiragih برخورد، رو در رویی، ملاقات
پَدی رَویشنیْه= padi ravishnih تعقیب و مراقبت
پَدیریشْن= padirishn پذیرش، قبول، تقبل
پَدیریشْنیْه= padirishnih پذیرفتن، قبول کردن
پَدیریفت= padirift پذیرفت، قبول ـ تقبل کرد
پَدیریفتَن= padiriftan پذیرفتن، قبول ـ تقبل کردن
پَدیسار= padisãr (= پَتیسار) 1ـ شروع، استارت، ابتدا، اول، آغاز 2ـ افسار، دهنه
پَدیسای= padisãy به خاطرِ، به علت، به دلیل، به سبب، به موجب
پَدیست= padist (= پَتیست) 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ تهدید 3ـ پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَدیست اَبَر بوردَن= padist abar burdan ـ 1ـ مخالفت ـ ضدیت ـ مقابله کردن2ـ تهدید کردن 3ـ پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن، قول دادن
پَدیستادَن= padistãdan پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن، قول دادن
پَدیستاک= padistãk ـ 1ـ مخالف، ضد، 2ـ تهدید کننده 3ـ پیمانکار، متعهد، وعده، ـ نذر کننده
پَدیستاگ= padistãg (= پَدیستاک)
پَدیش= padish (= پَتیش)1ـ به او، او را، بِهِش، در باره ی او 2ـ پیش
پَدیشتان= padishtãn (= پتیشتان) ساق پا
پَدیشخْوَر= padishxvar (= پَتیخشور) ظرف، بشقاب، کاسه
پَدیشْن= psdishn (= پَتیشن) نگهداری، پاسداری، حفظ، مراقبت، محافظت، حفاظت، حراست، مواظبت
پَدیمان= padimãn تعادل، اعتدال
پَر= par پَر
پَرّ= parr پَر
پْرَئَسپا= praaspã (= فْرادَئَسپَ و پَرَسپَ) نام پایتخت آذربایجان در زمان اشکانیان که امروزه تخت سلیمان خوانده می شود (آذربایجان دَئوشی (= غربی))
پَراکَندَن= parãkandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَراگَندَن= parãgandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَر اومَند= par umand پَرمَند، پردار، جانوری یا چیزی که پر دارد
پَراهوم= parãhum (اوستایی: پَراهو)1ـ سرای دیگر، ماوراء الطبیعه، دنیای باقی 2ـ آب اَشوک (= مقدس) آمیخته با هوم، شاخه ی انار و شیر که در پِراتیش (= مراسم) شاسَنی (مذهبی) به کار می رود
پَر ایستاتَن= par istãtan برای اِتران (= دفاع) نزد کسی ایستادن
پَربا= parbã پَروا
پَربایی= parbãi زندگی، عمر
پَربوتَن= parbutan اجتناب ـ پرهیز ـ حذر ـ دوری کردن، فاصله گرفتن، کنار ـ منزوی بودن
پَرتَک= partak ـ 1ـ پرده، حجاب 2ـ بار، دفعه
پَرثَنگا= parsangã پرسنگ، فرسنگ، فرسخ (6 کیلومتر) هر پرثنها، 31 اَسپَرسا بوده است. (پارسی باستان)
پَرثَنها= parsanhã (= پَرثَنگا) (پارسی باستان)
پَرثَوَ= parsava پارت، خراسان (پارسی باستان)
پْرَتَ= prata حافظ، پاسدار، نگهدارنده، حراست کننده
پَرچیتیشْن کار= parchitishn kãr شبیه ساز
پَرچین= parchin پرچین، دیوار کوتاه
پَرچین اومَند= parchin umand پرچین دار
پَرچینیک= parchinik پرچین دار
پَرداچ= pardãch ـ 1ـ تمام، تکمیل، کامل 2ـ تعهد 3ـ شغل، کار، پیشه 4ـ خالی، تهی
پَرداختَن= pardãxtan ـ 1ـ تمام ـ تکمیل ـ کامل کردن 2ـ مشغول ـ سرگرم بودن 3ـ متعهد بودن، تقبل کردن 4ـ خالی ـ تهی کردن 5 ـ بر طرف کردن
پَرداختَنْ از= pardãxtan az (خود را) آزاد کردن از
پَرداختَنْ او= pardãxtan u پرداختن به، به نیوگا (= عهده) گرفتن
پَردازیشْن= pardãzishn ـ 1ـ پردازش، پرداخت 2ـ تقبل، تعهد 3ـ اشتغال 4ـ آزادی
پَردازیشنیْه= pardãzishnih ـ 1ـ پرداختن به کاری، اشتغال ورزیدن 2ـ متعهد ـ متقبل شدن
پَردَختَن= pardaxtan (= پرداختن)
پَردَک= pardak (= پرتک) 1ـ پرده 2ـ بار، دفعه 3ـ تا (تا کردن)، لایه
پَردَگ= pardag (= پَردَک)
پَردُم= pardom (اوستایی: پَئُئیریم) اول، نخست، ابتدا
پَرَدیس= paradis پردیس، فردوس، باغچه، بهشت (پارسی باستان)
پَرزین= parzin پرچین، نرده
پَرَسپَ= paraspa (= پْرَئَسپا)
پَرَست= parast پرستنده، ستایش کننده، عابد
پَرَستاتَن= parastãtan پرستیدن، خدمت کردن
پَرَستار= parastãr پرستار، خدمتکار
پَرَستَک= parastak پرستنده، ستایش کننده، عابد، خدمتگزار، خادم
پَرَستَکیْه= parastakih پرستندگی، عبادت، خدمت
پَرَستَن= parastan پرستیدن، عبادت ـ ستایش ـ خدمت کردن
پَرَستوک= parastuk پرستو، چِلچِله
پَرَستیتَن= parastitan پرستیدن، عبادت ـ ستایش ـ خدمت کردن
پَرَستیشْن= parastishn پرستش، خدمت
پَرَستیشْن کَر= parastishnkar پرستشگر، خدمتکار
پَرَستیشنیْه= parastishnih پرستندگی، خدمتکاری، خدمت
پَرش= parsh لک ـ خال دار
پَرشَک= parshak آب جوی، آب قتات
پَرشون= parshun عبور، گذر
پَرشونَتَن= parshunatan گذشتن، عبور کردن
پَرشونَم= parshunam گذشتم، می گذرم، عبور کردم یا می کنم
پَرشونید= parshunid گذشت، می گذرد، عبور کرد یا می کند
پَرَّک= parrak ـ 1ـ پَرِّه، لبه، کناره، حاشیه 2ـ پر، بال
پَرَّکان= parrakãn پله، پلکان، نردبان، آسانسور
پَرکان= parkãn دیوار، حصار، محوطه
پَرکَنتَن= parkantan پراکندن، شایع ـ پخش ـ منتشر ـ متفرق کردن
پَرَّکیک= parrakik پردار، بالدار
پَرکینیتَن= parkinitan پراکندن، شایع ـ پخش ـ منتشر ـ متفرق کردن
پَرَّگ= parrag (= پَرَّک) 1ـ پَرِّه، لبه، کناره، حاشیه 2ـ پر، بال
پَرگان= pargãn دیوار، حصار
پَرگَست= pargast پرگس، برگس، العیاذ بالله، نعوذ بالله، معاذالله، خدا نکند، مبادا
پَرگَندَک= pargandak پراکنده، متفرق
پَرگَندَکیْه= pargandakih پراکندگی، تفرقه
پَرگَندَکیها= pargandakihã به طور پراکنده ـ تفرقه
پَرگَندَن= pargandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَرگَنیتَن= parganitan پراکنده ـ متفرق کردن
پَرگَوار= pargavãr اطراف، دور، حاشیه، پیرامون
پَرگوت= pargut معاف
پَرگود= pargud معاف
پَرّگیک= parragik پَردار، بالدار
پَرّگیگ= parragig پَردار، بالدار
پَرمگَر= parmgar نام آتشی همیشه فروزان که دود آن در روز و آتش آن در شب نمایان بوده است
پَرَند= parand پارچه ی ابریشمی ساده
پَرَندَک= parandak پرنده
پَرنَگان= parnnagãn پرنیان، حریر
پَرَنگ موشْک= parang mushk نام دارویی است
پَرنیکان= parnikãn پرنیان، حریر
پَرواچ= parvãch پرواز
پَروار= parvãr ـ 1ـ ویلا، خانه ای که پیرامون آن باز باشد 2ـ تیری که برای پوشش بام به کار می رود 3ـ قلعه، دژ 4ـ اطراف، حومه 5 ـ پروار، خوراک دادن، جسم را پرورش دادن 6ـ رطوبت، نم
پَرّوار= parrvãr پردار
پَروارتَن= parvãrtan (= پرواریتن)
پَرواریتَن= parvãritan پروریدن، پرورش دادن، پروارـ تغذیه کردن
پَرواریشْن= parvãrishn پرورش، تربیت، تغذیه
پَرواز= parvãz پرواز
پَروال= parvãl ـ 1ـ تغذیه، غذا 2ـ پرواری 3ـ پروراندن، غذا دادن
پَروالیشْن= parvãlishn پرورش
پَروان= parvãn حضور، در حضور. به حضور شما رسیدم. به پروان شما رسیدم
پَروانَک= parvãnak ـ 1ـ پروانه 2ـ مجوز، اجازه، حُکم 3ـ رهبر، پیشوا، جلودار، امام
پَروانَکیْه= parvãnakih پروانگی، رهبری، امامت، پیشوایی
پَروانَگ= parvãnag (= پَروانَک)
پَروان گاس= parvãn gãs تخت، تخت شاهی، کرسی ریاست ـ وزارت ـ مجلس
پَروان گاه= parvãn gãh (= پَروان گاس)
پَروانَگیْه= parvãnagih (= پَروانَکیه)
پَرودَرش= paru darsh (اوستایی: پَرودَرْش؛ خروس) 1ـ پیش بین، پیشگو، فالگیر، رمال 2ـ خروس
پَرودَرشیْه= paru darshih پیش بینی، پیشگویی، فالگیری، رمالی
پَروَر= parvar پردار، بالدار
پَروَراک= parvarãk پرورنده، پرورش دهنده، رزاق
پَروَرتار= parvartãr پروردگار، رزاق، پرواربند، پرورش دهنده (= پروراک)
پَروَرتاریْه= parvartãrih پرواربندی، تغذیه، رزاقیت
پَروَرتَک= parvartak پرورده، پرورش داده شده
پَروَرتَن= parvartan (= پروریتن)
پَروَردَن= parvardan پروریدن، پرورش دادن، تغذیه کردن
پَروَریتَن= parvaritan (= پروردن)
پَروَریشْن= parvarishn پرورش، تربیت، تغذیه
پَروَست= parvast حصار، فراگرفته، فرابسته، محصور، محاصره ـ احاطه شده، محوطه
پَروَستَک= parvastak ـ 1ـ فراگرفته، فرابسته، محصور، محاصره ـ احاطه شده، محوطه 2ـ رام، مطیع
پَروَستَن= parvastan ـ 1ـ فراگرفتن، فرابستن، در برگرفتن، محصور ـ محاصره ـ احاطه کردن 2ـ رام ـ مطیع ـ اهلی نمودن
پَروک دَرش= paruk darsh پیش بین، پیشگو، فالگیر، رمال
پَرّومَند= parrumand پرمَند، پردار، بالدار
پَروَند= parvand ـ 1ـ محوطه، حصار، قلعه 2ـ شمول 3ـ کمربند مقدس زرتشتیان به نام کُستی
پَرون= parun ـ 1ـ در سوی ـ سمت ـ جهت ـ طرف دیگر 2ـ عقب 3ـ منفصل، جدا 4ـ علاوه ـ افزون بر 5ـ گذشته از، درثانی 6ـ بیش تر، زیاد ـ اضافه تر 7ـ دور، بعید 8ـ از این پس، بعد از این، از این به بعد 9ـ کامل، تکمیل 10ـ فراوان، بسیار، هنگفت، زیاد، خیلی، کثیر
پَرّون: parrun دور، آن سو
پَروَندیشْن= parvandishn ـ 1ـ محصور ـ محدود ـ اسیر ـ گرفتار ـ دربند بودن 2ـ احاطه شدگی، حصر، محاصره
پَرون مَگیْه= parun magih عالِم اَعلَم، مرجع علما، عالِم کامل، فقیه جامع الشرایط
پَرووَم= paruvam (اوستایی: پَئورْوَنَئِمَ= پیش، جلو؛ سنسکریت: پوروَم) پیش از، قبل از (پارسی باستان)
پَرووی یَتَ= paruviyata (سنسکریت: پورویَ purvya) قدیم، دیرباز (پارسی باستان)
ــ هَچا پَرووی یَتَ= hachã paruviyataاز قدیم، از دیرباز (پارسی باستان)
پَرویچ= parvich پروین، ستاره ی پروین، ثریا
پَرویز= parviz (= پرویچ)
پَرهون= parhun حفر
پَرهونَتَن= parhunatan کندن، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کردن
پَرهونَم= parhunam کندم، یا می کنم، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کردم یا می کنم
پَرهونید= parhunid کند، می کند، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کرد یا می کند
پَرهیختار= parhixtãr پرهیزکار، خوددار، ترک کننده، تارک
پَرهیختَن= parhixtan پرهیختن، پرهیز ـ خودداری ـ ترک ـ رها ـ ول کردن
پَریّ= pariy ـ 1ـ پری 2ـ دیو ماده
پَرّیتَن= parritan پریدن، پرش ـ پرواز کردن
پَریتَن= paritan پریدن
پَریچ= parich ـ 1ـ ترک، رها (نه رها شده)، وِل (نه ول شده) 2ـ واگذاری، محول 3ـ زاید، اضافه، زیادی
پَرّی چانیک= parri chãnik بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی
پَریچوان= parichvãn اجبار، جبر
پَریچوانیک= parichvãnik اجباری، جبری
پَریچوانیکیْه= parichvãnikih در حال اجباری، به صورت جبری
پَرّی چیشْن= parri chishn بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی، زاید
پَریخ= parix تَرک، دوری، واگذاری
پَرّیخت= parrixt بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی
پَرّیختَن= parrixtan بازمانده ـ باقی ـ بقیه ـ مابقی ـ زاید بودن
پَریختَن= parixtan ـ 1ـ ترک ـ رها ـ ول کردن 2ـ واگذار ـ محول کردن 3ـ زاید ـ زیادی ـ اضافه ـ مازاد بودن 4ـ آزاد ـ رها شدن 5 ـ بیش از اندازه نیاز داشتن 6ـ باقی ماندن
پَریر= parir پریروز، دو روز پیش
پَریزاد= parizãd نام همسر وَهوکا (پسر خشایارشاه) (پارسی باستان)
پَریسپ= parisp دیوار، پَرگان، حصار
پَریستاتَن= paristãtan پرستیدن، خدمت کردن
پَریستار= paristãr پرستار، خدمتکار زن
پَریستَک= paristak خدمتکار، خدمتگزار
پَریستَکیْه= paristakih خدمت، خدمتکاری، خدمتگزاری
پَریستَگ= paristag خدمتکار، خدمتگزار
پَریستَگیْه= paristagih (= پَریستَکیه)
پَریستوک= paristuk پرستو، چلچله
پَریستوگ= paristug پرستو، چلچله
پَریستیتَن= paristitan پرستیدن، خدمت کردن
پَریستیشْن= paristishn پرستش، خدمت
پَریش= parish پریشان، نابسامان، آشفته، درهم، به هم ریخته، بی نظم، نامنظم
پَرّیشْن= parrishn پرش، پرواز
پَریک= parik ـ 1ـ پری، فرشته 2ـ پَر، بال3ـ بالدار 4ـ باسن 5 ـ نام کسی 6ـ جادوگر، ساحر
پَری کامَکیْه= pari kãmakih خوشگل ـ زیبا پرستی
پَریکان= parikãn پریان، فرشته ها
پَریک کامَکیْه= parikãn خوشگل ـ زیبا پرستی، پری دوستی
پَریکیْه= parikih جادوگری، سحر
پَریگ= parig (= پَریک)
پَریگیْه= parigih (= پَریکیه)
پَرینَک= parinak فیروزه
پَزافتَن= pazãftan پزاندن، عمل آوردن
پَزَافتَن= pazzãftan پَزاندن، عمل آوردن
پَزَام= pazzãm رسیدن، عمل آمدن
پَزامِنیتاریْه= pazãmenitãrih پختگی، بلوغ، رشد
پَزامِنیتَن= pazãmenitan پزاندن، رشد دادن، عمل آوردن
پَزامیتَن= pazãmitan پزاندن، رشد دادن، عمل آوردن
پَزَامِنیدَن= pazzãmidan (= پزامنیتن)
پَزامیشْن= pazãmishn ـ 1ـ پختگی، بلوغ، رشد 2ـ هضم
پَزَامیشْن= pazzãmishn (= پزامیشن)
پَزپون= pazpun هضم
پَزپونَتَن= pazpunatan هضم کردن
پَزپونَم= pazpunam هضم کردم
پَزپونید= pazpunid هضم کرد
پَزد= pazd ـ 1ـ شکنجه، عذاب، بلا، رنج، زحمت 2ـ اندوه، دلگیری، غم، غصه، ناراحتی 3ـ یخ، شبنم یخ زده 4ـ نواختن موسیقی، ساز زدن
پَزدَک= pazdak اخراج، دفع، طرد
پَزدَکیْه= pazdakih اخراج ـ خارج ـ دفع ـ طرد کردن
پَزدَگ= pazdag اخراج، دفع، طرد
پَزدَگیْه= pazdagih (= پَزدَکیه)
پَزدِنیتَن= pazdenitan اخراج ـ خارج کردن
پَزدِنیدَن= pazdenidan اخراج ـ خارج کردن
پَزدوک= pazduk (اوستایی: پَزدو)پشه، حشره، آفت، کِرم، حشره ی موذی
پَزدیتَن= pazditan نواختن، در ساز دمیدن
پَزَش خْوار= pazash xvãr سرآشپز دربار
پَزمایِیشن= pazmãyeyshn پختگی، تجربه، رشد، بلوغ
پَزوک= pãzuk (= پازوک) 1ـ پِشگل، سرگین گرد 2ـ آکْری (= نوعی) سوسک
پَزوک ایی گوهگَرد= pãzuk i guhgard سرگین گردانک
پَزوگ= pãzug (= پَزوک)
پَزوگ ایی گوهگَرد= pãzug i guhgard سرگین گردانک
پَژاویشْن= pažãvishn (= پَزمایِیشن)
پَژم= pažm شکنجه، رنج، گرفتاری، درد، عذاب، بلا
پَس= pas پس، سپس، بعد
پَسا= pasã نام باستانی شهر فسا در استان فارس
پَساچ= pasãch زمان سامپَر (= حال) است از یونی (= مصدر) پَساختن1ـ تهیه ـ مهیا ـ آماده ـ فراهم می کند 2ـ انجام می دهد، عمل ـ اجرا ـ تکمیل ـ کامل می کند
پَساچیشْن= pasãchishn ـ 1ـ ترکییب، اختلاط، تلفیق، آمیزش، آمیختگی 2ـ توافق، تطابق، تناسب، مناسبت 3ـ تأسیس، تشکیل، تهیه
پَسّاچیشْن= passãchishn صنعت
پَسّاخت= passãxt ساخته ـ تولید شده
پَساخت= pasãxt ـ 1ـ سازگار، سازوار، هماهنگ، موافق، مطابق 2ـ تمام، کامل، تکمیل 3ـ آزمون، آزمایش، امتحان 4ـ آمیخته، ترکیب، تزویج، اختلاط، تلفیق
پَسّاختار= passãxtãr سازنده، صنعتکار، صنعتگر، مولد
پَسّاختَک= passãxtak ساخته ـ تولید شده
پَسّاختَکیْه= passãxtakih صنعتگری
پَسّاختَن= passãxtan ساختن، تولید ـ صنعتگری کردن
پَساختَن= pasãxtan ـ 1ـ سازگارـ سازوار ـ هماهنگ ـ موافق ـ مطابق کردن 2ـ تمام ـ کامل ـ تکمیل کردن 3ـ آزمون گرفتن، آزمایش ـ امتحان کردن 4ـ تهیه ـ مهیا ـ حاضر ـ آماده کردن، تدارک دیدن 5 ـ آمیخته ـ ترکیب ـ تزویج ـ اختلاط ـ مخلوط ـ ممزوج تلفیق کردن 6ـ جای دادن
پَسّاختیها= passãxtihã صنعتگرانه، به طورـ به صورت صنعتی
پَس از= pas az پس از
پَساوَ= pasãva پس از (پارسی باستان)
پَس اومَندیْه= pas umandih دامدار بودن، گاو و گوسفند و بز داشتن
پَس بَویشنیْه= pas bavishnih عقب افتادگی، عقب ماندگی، ارتجاع
پَست= past ـ 1ـ پست، پایین، رذل 2ـ پیمان، معاهده، قرارداد (= پَشن) 3ـ نوشابه ای که با مغز جو می سازند 4ـ حفیض (در اخترشناسی)
پِستان= pestãn پستان، ممه
پَسَچاک= pasachãk موافق، منطبق، مناسب
پَسَّچَک= passachak مصنوع، مفعول
پَسَچَک= pasachak سزاوار، بسزا، شایسته، درخور، لایق، مستحق، مناسب، قابل
پَسَچَکیْه= pasachakih سزاواری، شایستگی، صلاحیت، لیاقت، استحقاق، تناسب، مناسبت، قابلیت
پَسَچَکیها= pasachakihã به طور مناسب، از روی تطابق
پَسُّخ= passox پاسخ، جواب
پَسَختََک= pasaxtak ساخته، اجراـ انجام ـ عمل شده
پَسُّخِنیت= passoxenit پاسخ ـ جواب داد
پَسُّخِنیتَن= passoxenitan پاسخ ـ جواب دادن
پَسُّخِنید= passoxenidan پاسخ ـ جواب داد
پَسُّخِنیدَن= passoxenidan پاسخ ـ جواب دادن
پَسَخْو= pasaxv پاسخ، جواب
پَسَخْوگوفتار= pasaxv guftãr پاسخگو
پَسَخْوگوفتَن= pasaxv guftan ـ 1ـ پاسخ ـ جواب دادن 2ـ تنبیه، مجازات کردن 3ـ رد کردن
پَسَخْوینیتَن= pasaxvinitan پاسخ ـ جواب دادن
پَسَخْویْه= pasaxvih پاسخ ـ جواب عملی
پَس دانیشنیْه= pas dãishnih عقب افتادگی علمی، عقب ماندگی علمی
پَسَر= pasar (اوستایی: پوثرَ، پُسَنم) پسر
پَس فَردا= pasfardã پس فردا
پَسکون= paskun برش، قطع
پَسکونَتَن= paskunatan بریدن، قطع کردن
پَسکونَم= paskunam بریدم، می برم، قطع کردم یا می کنم
پَسکونید= paskunid برید، می برد، قطع کرد یا می کند
پَسَند= pasand پسند، تصویب، میل، گرایش
پَسَندیتَن= pasanditan پسندیدن، قبول ـ تصویب کردن، پذیرفتن
پَسَندیدَن= pasandidan (= پسندیتن)
پَسَندیشْن= pasandishn پسند، تصویب
پَسَندیشنیک= pasandishnik پسندیدنی، قابل پسند، تصویب شدنی
پَسَندیشنیگ= pasandishnig (= پَسَندیشنیک)
پَسَندینیشْن= pasandinishn پسندیدگی
پَسوپایِیْه= pasupãyih تابعیت
پَسوش هَرْو= pasush harv سگ گله
پَسوش هورْو= pasush hurv سگ گله
پَسومَندیْه= pasumandih (= پس اومندیه)
پَسویک= pasvik گله، رمه، دام، چهارپا، حشم
پَسی= pasi چهارپا، دام، گله، رمه
پِسیت= pesit آرایش ـ زینت ـ تزئین شده، مزین
پِسیتَک= pesitak آرایش ـ زینت ـ تزئین شده، گوهرنشان، مزین
پِسیتَن= pesitak آرایش ـ زینت ـ تزئین ـ مزین ـ زیباـ گوهرنشان کردن
پَسیجَک= pasijak بسیج شده
پَسیچ= pasich آخرالامر، درنهایت، در نتیجه، عاقبت، سرانجام، در پایان، در خاتمه
پَسیچَک= pasichak (= پسیجَک)
پِسیشْن= pesishn آرایش، زینت، تزئین
پَسیشْن= pasishn آسایشگاه، بستر
پَسیمار= pasimãr ـ 1ـ مدافع 2ـ متهم
پَسیماریْه = pasimãrih ژَمب (= دفاع) داتیک (= قانونی) در برابر گِهات (= اتهام)
پَسیمال= pasimãl (= پَسیمار)
پَسیمالیْه = pasimãlih (= پَسیماریه)
پَسیمان= pasimãn پشیمان، نادم، تواب
پَسین= pasin پسین، آخرین، پایانی
پَسیْه= pasih عقب ماندگی، عقب افتادگی
پِشار= peshãr جرم، خطا
پِشاربوتن= peshãr butan مجرم ـ خطاکار بودن
پِشاروار= peshãrvãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پَشامانیْه= pashãmãnih پشیمانی، توبه، ندامت
پَشت= pasht (= پَشن) 1ـ پیمان، معاهده، عهدنامه، قرارداد، قول، وعده، تعهد، موافقت، موافقتنامه 2ـ سند، مدرک 3ـ میانجی، رابطه، واسطه، دلال، پارتی
پَشتَک= pashtak (= پَشن، پَشت)
پَشتَگ= pashtag (= پَشن، پَشت)
پُشتیک بان= poshtik bãn گارد سلطنتی
پُشتیک بان سالار= poshtikbãn sãlãr فرمانده گارد سلطنتی
پِش چَشم= pesh chashm پلک چشم
پَشَک= pashak پشه
پِشکار= peshkãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پَشم= pashm پشم
پَشم آکَند= pashmãkand پشمالو
پَشماچَک= pashmãchak آکْری (= نوعی) ماهی
پَشماگُناد= pashmãgonãd گلیمی که بر پشت اسب یا شتر اندازند
پَشمَک= pashmak پشمک
پَشمین= pashmin پشمی
پَشْن= pashn ـ 1ـ پیمان، معاهده، عهدنامه، قرارداد، قول، وعده، تعهد، موافقت، موافقتنامه 2ـ سند، مدرک 3ـ میانجی، رابطه، واسطه، دلال، پارتی
پَشَن= pashan نام گرگی که به دست گرشاسپ کشته شد
پَشَنجَک= pashanjak (= پشنچک)
پَشَنجیشْن= pashanjishn پوسیدگی، گندیدگی، فساد، تضییع، اکسیدگی
پَشَنچَک= pashanchak تراوش ـ چکیدن ـ ترشح آب
پَشَنچیتَن= pashanchitan ترشح ـ تراوش کردن
پَشَنچیشْن= pashanchishn ترشح، تراوش
پَشنِش= pashnesh (اوستایی: پْشیَ) چیزی
پَشَنگ= pashang ـ 1ـ نام پدر افراسیاب 2ـ ترشح، تراوش
پَشوتَن= pashutan نام پسر گشتاسپ
پِشوتَن= peshutan نام پسر گشتاسپ
پَشوم= pashum (= پاشوم) برترین، بهترین، عالی ترین، ممتاز، درجه یک
پَشوم کونیشْن= pashum kunishn تارک دنیا، عارف، صوفی، درویش، نفس مطمئنه
پَشیچ= pashich پشیز، پول خرد
پِشیمال= peshimãl مدعی
پِشیمالیْه= peshimãlih ادعا، تعقیب، پیگرد
پَشیمان= pashimãn پشیمان، نادم، تواب
پَشیمانیْه= pashimãnih پشیمانی، ندامت، توبه
پَشّینگ= pashshing پَشنگ، قطره، چکه
پَشّینگ جَگ= pashshing jag پَشنگ، قطره، چکه
پَشّینگ جیدَن= pashshing jidan پَشَنجیدَن، ترشح کردن
پَشّینگیشْن= pashshingishn ترشح
پَشینیتَن= pashinitan بستن، با زنجیر بستن
پَشینینیتَن= pashininitan بستن، با زنجیر بستن
پَفشار= pafshãr خجالت، شرمساری
پَفشیر= pafshir خجالت ـ خجل ـ شرمسار ـ شرمنده شدن
پَفشیریشْن= pafshirishn خجالت زدگی، شرمساری
پَفشیریشْنیْه= pafshirishnih خجالت، شرمساری
پَکدین= pakdin ـ 1ـ قیمت، بها، ارزش 2ـ پاداش، جایزه
پَگون= pagun طبقه
پَلاپات= palãpãt پیل آباد، نام باستانی گندی (جندی) شاپور
پَلُگ= palog پلنگ
پَلَنگ= palang پلنگ
پَلَنگ موشْک= palang mushk پلنگ مُشک، نام گیاهی خوشبو
پَلیتیْه= palitih پلیدی، آلودگی، نجاست، کثافت
پَمبَک= pambakپمبه، پنبه
پَمبَکین= pambakin پمبه ای، پنبه ای
پَمبَگ= pambag پمبه، پنبه
پَمبَگین= pambagin پمبه ای، پنبه ای
پُمِمان= pomemãn دهان، دهن
پِناج= penãj ـ 1ـ جلو، روبرو، مقابل 2ـ گستره، وسعت، مساحت 3ـ متخصص
پَناد= panãd پهنا، عرض
پَناکیْه= panãkih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پَنام= panãm وَرم، تورم (این واژه در گویش لری به نیکاس (= صورت) پَنَم مانده است)
پَناه= panãh پناه
پَناهَک= panãhak پناه (= پناه)
پَناهیْه= panãhih پناهی، حمایت، دفاع، پشتیبانی
پَنج= panj (سنسکریت: پانچَن؛ اوستایی: پَنگْه) پنج
پَنج اَنگورَک= panj angurak پنج انگشت (در باره ی جانوران پنجه دار)
پَنج اِوَک= panj evak یک پنجم، خمس
پَنجاه= panjãh پنجاه
پَنج بور= panj bur کسی که پنج اسب سرخ دارد
پَنج تَک= panjtak یک پنجم، خمس
پَنج رَز= panj raz پانسد (نادرست: پانصد؛ زیرا «پ» از واک های ویژه ی پارسی و «ص» از واک های ویژه ی اَرَبی است و آمدن آن دو در کنار یکدیگر نادرست است)
پَنج رین= panjrin پنج بارـ دفعه ـ نوبت
پَنج سَت= panjsat پانصد
پَنجَک= panjak ـ 1ـ پنجه 2ـ پنج روز
پَنجَکی وِه= panjaki veh پنج روز پایان سال
پَنجَگ= panjag (= پَنجَک)
پَنجَگی وِه= panjagi veh (= پَنجَکی وِه)
پَنجُم= panjom (اوستایی: پُخدَ) پنجم
پَنج نَدیْه= panj nadih پنج ضلعی
پَنجیستان= panjistãn نام کوهی است
پَنچ= panch پنج
پَنچاسَتوَران= panchãsatvarãn ویژگی یک ماهی بزرگ افسانه ای به نام واسی که پشتیبان و رهبر ماهیان دریاست و پنجاه باله دارد
پَنچَک= panchak ـ 1ـ پنجه 2ـ پنج روز
پَنچوتَک= panchutak یک پنجم
پَنچوم= panchum پنجم
پَند= pand ـ 1ـ پند، اندرز، رهنمود، نصیحت 2ـ راه، جاده، راه باریک
پَند آپانیک= pand ãpãnik راه آب، آبراه، کانال
پَند نامَک= pand nãmak پندنامه
پُندیک= pondik (= پوندیک) فندق
پَنیات اَرتَخشیر= panyãt artaxshir نام باستانی شهری که اردشیر در بحرین و روی شهری که در گذشته به آن الخط می گفتند، ساخت. این شهر در کرانه کِنداب (= خلیج) پارس در جایی به نام قطیف بود. (پارسی باستان)
پَنیر= panir پنیر
پَنیک= panik خسیس
پَنی نیتاریْه= pani nitãrih خست، خساست، خسیسی
پَنیه = panih خست، خساست، خسیسی
پوئیتیک= puitik خلیج پارس
پَوان= pavãn داخل، درون، میان، وسط
پوثْرَ= pusra (سنسکریت: پوترَ؛ اوستایی: پوثرَ) پسر (پارسی باستان)
پوت= put پوسیده، فاسد
پوتَک= putak ـ 1ـ پوسیده، گندیده، خراب، فاسد 2ـ پتک، چکش بزرگ آهنگری
پوتَکیْه= putakih پوسیدگی، گندیدگی، فساد، خرابی
پوتیا= putyã سومالی و عدن
پوتیک= putik نام دریاچه ای است به نیال (= معنی) پاک کننده
پوچ= puch پوز، چانه، زنخ، فک
پوچَک= puchak پوزه، چانه، زنخ، فک
پوختَک= puxtak پخته، رسیده
پوختَک گوفتار= puxtak guftãr گفتار ـ سخنان پخته، سخن حساب شده، فصیح
پوختَن= puxtan پختن
پودَک= pudak فاسد، زایل، ضایع، خراب، پوسیده، گندیده، تاریخ گذشته
پودَکیْه= pudakih فساد، زوال
پودَگ= pudag فاسد، زایل، ضایع
پودَگیْه= pudagih فساد، زوال
پور= pur ـ 1ـ پر، سرشار، لبالب، مملو 2ـ دُرّاج، پرنده ای از راسته ی ماکیان سانان؛ کمی بزرگ تر از کبک با آوایی بلند و زیبا و با بال هایی گرد و کوتاه و پاهایی بلند که پاهای نرها دارای سیخک است
پورّ= purr پر، لبریز، سرشار
پور آسانیْه= pur ãsãnih پر آسانی، آسایش ـ رفاه کامل
پورئِمیتیْه= puremitih پر امیدی، امید بسیار
پورا= purã نام باستانی فهرج در استان بلوچستان در زمان اسکندر (پارسی باستان)
پوراندُخت= purãndoxt نام دختر خسرو پرویز شاه ساسانی
پور اورواهْم= pur urvãhm سعادت محض ـ کامل، اوج لذت
پوربِشیْه= purbeshih پر رنجی، پر دردی، گرفتاری از همه سو
پوربوژیشْن= purbužishn پر از رفاه، رستگار، سعادتمند، نجات یافته
پوربوی= purbuy پر بو، بسیار خوشبو، معطر، عطرآگین
پوربیم= purbim پر بیم، پر ترس، سراپا دلهره ـ واهمه ـ وحشت
پورپَتمانیها= purpatmãnihã به حد کافی
پورپَتیخْو= purpatixv پرآذوقه، پرنعمت
پورتَک سَر= purtaksar محکوم به اعدام
پورتَن= purtan ـ 1ـ مخالفت ـ ضدیت ـ رقابت کردن 2ـ جنگیدن، عقب راندن
پورخْرَت= purxrat پرخرد، بسیار دانا، حکیم، علامه، عالم، اعلم، دکتر، پروفسور
پورخْرَتیْه= purxratih پرخردی، بسیار دانای، حکمت، اجتهاد، دکترا، فوق تخصص
پورخْواریْه= purxvãrih پرفَرَّهی، پرشکوهی، اوج عظمت، اوج جلال
پورخْوَرَّه= purxvarrah پرفَرَّه، پرشکوه، بسیار با عظمت، جلیل القدر
پورخْوَرَّیْه= purxvarrih پرشکوهی، عظمت
پوردار= purdãr پر درخت، جنگل، بیشه، پارک جنگلی
پوردَرَخت= purdaraxt (= پوردار)
پوردوشارمیها= purdushãrmihã از راه محبت ـ علاقه، اِندِ رفاقت
پور رامیشْن= pur rãmishn پر رامِش، حداکثر خوشی ـ لذت ـ کیف ـ حال
پور رَویشْنیْه= pur ravishnih ـ 1ـ پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه ی همه جانبه 2ـ ازدیاد جمعیت
پور سَرتَک= pur sartak متنوع، انواع گوناگون، دارای اقسام بسیار
پور سَردَک= pur sardak (= پورسرتک)
پورسَردَگ= pur sardag (= پورسَرتَک)
پور سَکیْه= pur sakih ـ 1ـ مشورت، شور، همپرسی، رایزنی 2ـ دیدار از بیمار، عیادت
پوسِن= pusen گردنبند، حلقه
پوسیان= pusyãn رَحِم، پوسدان
پورسیت= pursit پرسید
پورسیتار= pursitãr پرسشگر، سؤال کننده، مصاحبه کننده
پورسیتاریْه= pursitãr پرسشگری، مصاحبه
پورسیتَن= pursistan پرسیدن، سؤال کردن
پورسید= pursid پرسید
پورسیدَن= pursisdan (= پورسیتَن)
پورسیشْن= pursishn پرسش، سؤال
پورسیشْن نامَک= pursishn nãmak پرسشنامه
پورسیشْنیک= pursishnik ـ 1ـ پرسیدنی، قابل سؤال 2ـ آگاه، مطلع، مسئول
پورسیشْنیگ= pursishnig (= پورسیشنیک)
پورسیشْنیْه= pursishnih پرسشی، سؤالی
پورسیشنیها= pursishnihã پرسش هایی که با گفتار اوستا پاسخ داده شده است. نام تینویی (= جزوه ای) به زبان پهلوی با 3000 واژه که در آن 59 پرسش و پاسخ آنها آمده است؛ پاسخ هایی که از اوستا گرفته شده است.
پوروشَسپ= purushasp دارای اسب بسیار، نام پدر زرتشت
پورشناسَک= purshnãsak پرشناسا، با تجربه، جهان دیده، کارکشته، با سیاست، باهوش، خردمند، عاقل
پورفَرَّه= purfarrah پرشکوه، با عظمت
پورکامَکیْه= purkãmakih پرکامکی، حریصی، میل فراوان
پورگاو= purgãv گله دار، دامدار، کسی که گار بسیار دارد
پورگاه= purgãh مسن، کهنسال، سالخورده، در حال احتضار، دم مرگ
پورماه= purmãh ماه شب چهارده، ماه کامل
پورمَرگ= purmarg خطرناک، کشنده
پورمَرگیْه= purmargih خطرناکی، حادثه آفرینی
پورمیوَک= purmivak پربار، پرمیوه، پر ثمر
پورنا= purnã بُرنا، جوان، بالغ
پورنا هامات اَدوَک= purnã hãmãt advak یک دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنا هامات دو= purnã hãmãt du دو دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنا هامات سِ= purnã hãmãt se سه یا چندین دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنای= purnãy پرنا(= پرتوان) بُرنا، جوان، بالغ
پورناییْه= purnãyih پرنایی(= پرتوانی) بُرنایی، جوانی، بلوغ
پورنیروک= purnuruk پر نیرو، پر انرژی
پورنیوَک= purnivak پرنیکو، احسن
پورنیوَکیْه= purnivakih پرنیکویی، حُسن
پورواستَر= purvãstar پرچراگاه، دارای مرتع گسترده
پورواستَریْه= purvãstarih پرچراگاهی، دارای مرتع گسترده بودن
پوروچیست= puruchist نام دختر کوچک زرتشت
پوروشَسپ= purushasp پدر زرتشت
پوریتَن= puritan مخالفت ـ ضدیت کردن
پوریوتْکیش= puriutkish نام نخستین آموزگاران و قانونگزاران دین
پوریوتْکیشیْه= puriutkishih برابر قوانین نخستین آموزگاران و قانونگزاران دین رفتار کردن، بنیادگرایی
پوریْه= purih پری، لبریزی، سرشاری، فراوانی
پوز= puz پوز، فک، چانه، پوزه
پوزَک= puzak پوزه، چانه، فک
پوزَگ= puzag (= پوزک)
پوس= pus پسر
پوسان ویْه= pusãnvih نام یکی از ویشنوس (= حقوق) دانان زمان ساسانیان
پوس اومَند= pusumand آبستن، باردار، حامله
پوس ایی دانیشْن کامَک= pus i dãnishn kãmak پسر خواهان دانش یا دانشجو، پدری که پسر خود را آموزش می دهد. نام نوشته ی کوچکی است با 600 واژه که پَهْو pahv (= اصل) پهلوی آن از میان رفته و پازند آن در دست است. در این نوشته، پسری در باره ی بستن کُستی (= کمربند ویژه زرتشتیان) از پدر می پرسد و پدر به او پاسخ می دهد. این پاسخ ها با بیانی آنویکی ãnviki (= فلسفی) گفته شده تا نماد جدایی همیشگی خوبی از بدی باشد.
پوس ایی دانیشْن کامَگ= pus i dãnishn kãmag (= پوس ایی دانیشْن کامَک)
پوست= pust پوست، قشر، جلد
پوست اومَند= pust umand پوستمند، پوست دار، باپوست
پوست ایی مَردم زیوَندَک= pust i mardom zivandak پوست مانو (= انسان) زنده
پوست پَهنا= pustpahnã به پهنای یک پوست
پوست کَریْه= pustkarih دباغی، چرمسازی
پوستیک= pustik پوسیده، فاسد
پوستین= pustin پوستین، پوستی
پوس خْواهیشنیْه= pus xvãhishnih میل ـ علاقه به داشتن فرزند، فرزند خواهگی
پوسدان= pusdãn شکم، بچه دان، رحم
پوسَر= pusar پسر
پوسْر= pusr پسر
پوسَریْه= pusarih رابطه ی نَسَبی
پوس کامَک= puskãmak پسر دوست، کسی که فرزند پسر را بیش تر دوست دارد
پوسیتَن= pusitan پوسیدن، فاسد شدن
پوسی مِسی= pusimesi پسر بزرگ
پوسیْه= pusih پسر داری، پسر داشتن
پوش= push جغد، بوم
پوشت= pusht ـ 1ـ پشت، عقب 2ـ پناه، حامی، پشتیبان
پوشت اَسپان= pusht aspãn سواره نظام
پوشت اَسپان سَردار= pusht aspãn sardãr فرمانده سواره نظام
پوشت ایی ویشتاسپان= pusht i vishtãspãn نام کوه ریوند
پوشت دَرمان= pusht darmãn نام دارویی که کمر مرد را سفت می کند و هم جیویتاک (= باعث) اَواپِ (= سقط) اَزات (= جنین) می شود
پوشتِز= poshtez پوست لطیف
پوشتَک= pushtak کوله پشتی، بار همراه
پوشتَگ= pushtag (= پوشتَک)
پوشتیبان= pushtibãn پشتیبان، حامی
پوشتیبانیْه= pushtibãnih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپان= pushtipãn پشتیبان، حامی
پوشتیپانَکیْه= pushtipãnakih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپانیْه= pushtipãnih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپَناکیْه= pushtipanãkih پشتیبانی، حمایت
پوشتیْه= pushtih پشتیبانی، حمایت
پوشَنگ= pushang بوشنج، شهرکهن ایرانی در خراسان که ویرانه های آن امروزه در باختر افغانستان است. این ویرانه ها در دَئوش (= غرب) شهر هرات، در خاور روستای غوریان، نزدیک ده امروزی فوشنج به جا مانده است. شهر پَرتانی (= تاریخی) پوشنگ در ویتار (= مسیر) راه پَیژوبی (= قدیمی) بوزجان ـ هرات بود. ساخت پوشنگ و پل بزرگ آن (بر رود هرات) را به شاپور اول گانیا (= نسبت) داده اند.
پوشیت= pushit پوشید، به تن کرد
پوشیتَن= pushitan پوشیدن، در بر ـ به تن کردن، پنهان ـ مخفی ـ استتارکردن
پوشید= pushid پوشید، به تن کرد
پوشیدَن= pushidan (= پوشیتَن)
پوشیشْن= pushishn پوشش، حجاب
پول= pul ـ 1ـ پول 2ـ پل
پولاپَت= pulãpat پولاد، فولاد
پولات= pulãt پولاد، فولاد
پولاوَت= pulãvat پولاد، فولاد، سلاح، جنگ افزار
پولاوَت پَتکَر= pulãvat patkar پولادگر، فولاد ساز، اسلحه ـ جنگ افزار ساز
پولاوَتین= pulãvatin پولادین، فولادین، فولادی
پولاوَد= pulãvad (= پولاوَت)
پولاوَدین= pulãvadin (= پولاوَتین)
پولیتَن= pulitan از پل چینوَت (= صراط) گذشتن
پوندیک= pundik فندق
پونسیدَن= punsidan پرسیدن، سؤال ـ استعلام کردن
پونسیشْن= punsishn پرسش، سؤال
پونسیشنیْه= punsishnih پرسیدن، سؤال کردن
پوهْر= puhr پور، پسر
پوهْر ایی پوهْر = puhr i puhr نوه ی پسری
پوهْل= puhl ـ 1ـ پل 2ـ دیه، کفاره
پوهْلپان= puhlpãn پل بان، نگهبان پل چینوت (= صراط)
پوهْلِنیتَن= puhlenitan کفاره گناه دادن (برای گذشتن از پل چینوَت = صراط)
پوهْلِنیدَن= puhlenidan (= پوهْلِنیتَن)
پوهْلیستَن= puhlistan کفاره ی گناه دادن
پوهْلیک= puhlik اهل نجات، اهل سعادت، کسی که به سلامت از پل چینوت خواهد گذشت
پوهیشْن= puhishn پوسیدگی، فساد، خرابی، زوال
پوندیک= pundik فندق
پوی= puy دویدن
پویِیشنیک= puyeyshnik دوان، دونده
پویِیشنیگ= puyeyshnig دونده، دوان
پَه= pah (اوستایی: پَسو) چهارپا، دام، گله، رمه، گوسفند (= پاه)
پَهئَست= pahast (= پهست) طویله
پَهر= pahr نگهبان، محافظ، مراقب، ناظر
پِهرِست= pehrest فهرست، لیست
پَهرگَر= pahrgar نام کوهی در خراسان
پَهروم= pahrum عالی، اعلی، متعالی، ممتاز، فوق العاده، خارق العاده، برتر، باشکوه
پَهروم اَخوان= pahrum axvãn جهان برتر، مدینه ی فاضله، بهشت
پَهروم خواهیشنیْه= pahrum xvãhishnih بهترین آرزو ـ خواهش ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا، حسن نیت
پَهروم دات= pahrum dãt ـ 1ـ قانون اساسی 2ـ اشرف مخلوقات
پَهروم سْرَو= pahrum srav بهترین سخن، عالی ترین کلام
پَهروم کونیشْن= pahrum kunishn تارک دنیا، عارف، صوفی، درویش، نفس مطمئنه
پَهروم مَنیشنیْه= pahrum manishnih فکر عالی، اندیشه ی برتر
پَهرومیْه= pahrumih علو، اولویت، امتیاز
پَهریچ= pahrich پرهیز، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب، جلوگیری، دوری
پَهریچ اومَند= pahrich umand پرهیزکار، خوددار، باتقوا، متقی
پَهریچ کاریْه= pahrich پرهیزکاری، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب از معصیت، جلوگیری از آلودگی روانی، دوری از گناه
پَهریچیشْن= pahrichishn پرهیز، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب، جلوگیری، دوری
پَهریختار= pahrixtãr پرهیخته، فرهیخته، با تربیت، با ادب، مؤدب، با کلاس
پَهریختَکیْه= pahrixtakih پرهیختگی، فرهیختگی، تربیت، ادب آموزی
پَهریختَکیها= pahrixtakihã پرهیختارانه، فرهیختارانه، مؤدبانه
پَهریز= parhiz پرهیز، دوری، اجتناب
پَهریماه= pahrimãh لمس کردن، پرماسیدن
پَهریماهْگیْه= pahrimãhgih لمس، تماس
پَهَست= pahast طویله، آغل
پَهَستان= pahastãn طویله، آغل
پَهلُم= pahlom ـ 1ـ شریف 2ـ برتر، عالی 3ـ مقدس
پَهَلُم= pahalom بهشت
پَهلُمیْه= pahlomih ـ 1ـ شرافت 2ـ برتری، اولویت، علو 3ـ تقدس
پَهَلو= pahalu (اوستایی: پِرِثو) پهلو
پَهلوک= pahluk ـ 1ـ دنده های چپ و راست بدن 2ـ پهلو، کنار، جنب
پَهلوگ= pahlug (= پَهلوک)
پَهلومَسای= pahlumasãy به اندازه ی یک پهلو، به درازای یک دنده
پَهلَویک= pahlavik (سنسکریت: پَهلَوَ) پهلوی، پارتی
پَهلَویگ= pahlavig (= پهلوی)
پَهلیچَک = pahlichak نام کسی
پَهن= pahn پهن، عریض
پَهَن= pahan پهن، عریض
پَهنا= pahnã پهنا، عرض
پَهناد= pahnãd پهنا، عرض
پَهناک= pahnãk پهن، عریض
پَهنای= pahnãy پهنا، عرض
پَهَنای= pahanãy پهنا، عرض
پَهیکاف= pahikãf برخورد، چالش، حمله، ضربه، لمس (= پهیکف)
پَهیکافتَن= pahikãftan برخورد ـ حمله کردن، اصطکاک پیدا کردن، لمس کردن، زدن
پَهیکار= pahikãr ـ 1ـ پیکار، نبرد، جنگ، عملیات 2ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا کردن 3ـ ادعا کردن 4ـ رایزنی ـ مشورت ـ همفکری ـ مشاوره کردن
پَهیکاردَن= pahikãrdan ـ 1ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا کردن 2ـ ادعا کردن 3ـ رایزنی ـ مشورت ـ همفکری ـ مشاوره کردن
پَهیکَر= pahikar پیکر، جسم، هیکل
پَهیکَف= pahikaf (= پهیکاف)
پَهیکَفتَن= pahikaftan (= پهیکفتن)
پَهیکَفیشْن= pahikafishn برخورد، چالش، حمله، ضربه، لمس
پَهیکوب= pahikub ضارب، زننده
پَهیکوفتَن= pahikuftan زدن
پَی= pay ـ 1ـ پِی، عصب 2ـ دنبال، تعقیب 3ـ گام، قدم، پا 4ـ وزن شعر
پَیاتَک= payãtak پیاده، سرباز پیاده، عابر، رهگذر
پَیادَک= payãdak (= پیاتک)
پَیادَگ= payãdag (= پیاتک، پیادَک)
پیاز= pyãz پیاز
پیان= pyãn حد، اندازه
پیانگ= pyãng طبقه
پَی ایی= payi در پی، به دنبال، در ادامه ی
پیت= pit ـ 1ـ پدر 2ـ غذا، آذوقه، تغذیه، خوراک، گوشت
پیتا= pitã (اوستایی: پَتَر) پدر (پارسی باستان)
پَیتاک= paytãk پیدا، آشکار، نمایان، هویدا، معلوم، واضح، صریح، ظاهر، مرئی
پیتاک= pitãk (= پَیتاک)
پیتاکان= pitãkãn پیدایان، سرشناسان، نام آوران، معروفان، مشهوران
پیتاک رات= pitãkrãt رادمرد، جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند
پیتاک فْرَنامیشْن= pitãk franãmishn اقرار ـ اعتراف ـ اظهار دینداری
پیتاکینیتَک= pitã kinitak پیدا، پدیدار، آشکار، نمایان، هویدا، معلوم، ظاهر، مرئی
پَیتاکینیتَن= paytã kinitan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی ـ تصریح کردن، واضح گفتن، به صراحت بیان داشتن
پیتاکینیتَن= pitã kinitan (= پَیتاکینیتَن)
پَیتاکیْه= paytãkih پیدایی، آشکاری، ظهور، بروز، وضوح، صراحت
پیتاکیْه= pitãkih (= پَیتاکیْه)
پَیتاکیهَستَن= paytãkihastan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی شدن
پیتاکیهَستَن= pitãkihastan (= پَیتاکیهَستَن)
پیتاکیهیتَن= pitãkihastan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی شدن
پَیتام= paytãm پیغام، پیام
پیتام= pitãm پیغام، پیام
پیتامبَر= pitãmbar پیغام بر، پیامبر، فرستاده، سفیر
پیتامبَریْه= pitãmbarih پیغام بری، پیامبری، فرستادگی، سفیری
پیتَر= pitar پدر، بابا
پیتَریْه= pitarih پدری
پَیتَمبَر= paytambar پیغمبر، پیامبر، رسول
پیتیار= pityãr مخالف، ضد، رقیب
پیتیارَک= pityãrak مخالف، ضد، رقیب، دشمن
پیتیارَک اومَندیْه= pityãrak umandih روحیه مخالفت ـ ضدیت ـ رقابت، گرایش به خصومت ـ دشمنی
پیتیارَکیْه= pityãrakih مخالفت، ضدیت، رقابت، خصومت، دشمنی
پیتیرَسپ= pitirasp نام نیای زرتشت
پیتیشتان= pitishtãn نام یکی از جایگاه های ستارگان
پیتیشَه= pitishah (اوستایی: پَئیتی شْهَهْیَ) پائیز
پیتیشهَه= pitishhah (= پیتیشَه)
پیچیتَک= pichitak پیچیده، در لفافه
پیچیتَکیْه= pichitakih پیچیدگی، لفافه
پیچیتَن= pichitan پیچیدن، در لفافه گفتن
پیچیدَن= pichidan (پیچیتَن)
پیچیهَستَن= pichihastan پیچیدن، پیچیده شدن
پیخَک= pixak گره، گره چوب
پید= pid پدر
پَیداک= paydãk پیدا، آشکار، نمایان، روشن، هویدا، ظاهر، واضح، صریح، معلوم
پَیداکینید= paydãkinid آشکار ـ نمایان ـ روشن ـ هویدا ـ ظاهر ـ معلوم ـ تصریح کرد
پَیداکینیدَن= paydãkinidan آشکار ـ نمایان ـ روشن ـ هویدا ـ ظاهر ـ معلوم ـ تصریح کردن
پَیداکیْه= paydãkih پیدایی، آشکاری، نمایانی، روشنی، هویدایی، ظهور، وضوح، صراحت
پَیداگ= paydãg (= پیداک)
پَیداگینید= paydãginid (= پیداکینید)
پَیداگینیدن= paydãginidan (= پَیداکینیدَن)
پَیداگیْه= paydãgih (= پیداکیه)
پیدام= pidãm پیغام، پیام، اس ام اس
پیر= pir پیر، سالخورده، کهنسال، مسن
پیراستَک= pirãstak پیراسته، مرتب، مزین
پیراستَن= pirãstan پیراستن، مرتب ـ مزین کردن
پَیراستَن= payrãstan (= پیراستن)
پیرامَن= pirãman (= پیرامون)
پیرامون= pirãmun پیرامون، کناره، دور، اطراف، حاشیه، حومه
پیران= pirãn نام کسی
پیراوَنیهیت= pirãvanihit متحرک، جنبان
پیرایَک= pirãyak پیرایه، زینت، دکور
پَیرایَگ= payrãyag (= پیرایک)
پیرایِنیتَن= pirãyenitan پیرایه ـ زینت ـ تزئین کردن
پیرایِیشْن= pirãyeyshn پیرایش، زینت، تزئین
پیرایِیشْنیک= pirãyeyshnik پیرایشی، زینتی، تزئینی، دکوری
پَیرایِیشْنیگ= payrãyeyshnig پیرایشی، زینتی، تزئینی، دکوری
پیرتَرئَسپ= pirtarasp نیای زرتشت
پیروچ= piruch ـ 1ـ پیروز، کامیاب، چیره، فاتح، غالب، موفق 2ـ نام یکی از شاهان ساسانی (= فیروز)
پیروچ آوَر= piruch ãvar پیروزی آور، عامل موفقیت
پیروچان= piruchãn پیروزان، نام گَنای (= قبیله) پیروز شاه ساسانی
پیروچَک= piruchak فیروزه
پیروچ گَر= piruch gar پیروز، کامیاب، برنده، چیره، فاتح، موفق، غالب
پیروچ گَریْه= piruch garih پیروزی، کامیابی، چیرگی، فتح، موفقیت، غلبه
پیروچ گَریها= piruch garihã پیروزمندانه، کامیابانه، چیره مندانه، فاتحانه، با موفقیت
پیروچیْه= piruchih پیروزی، کامیابی، چیرگی، فتح، موفقیت، غلبه
پیروز= piruz پیروز
پیروز شاه پوهر= piruz shãhpuhr فیروز شاهپور، نام شهری در میانرودان (= بین النهرین) که امروزه انبار خوانده می¬شود
پیروزَک= piruzak فیروزه
پیروزگَر= piruzgar پیروز کننده، عامل پیروزی
پیروزیْه= piruzih پیروزی
پَیروک= payruk فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پیروک= piruk درخشان، پرفروغ، روشن، نورانی، منور
پَیروگ= payrug فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پیروگ= pirug (= پیروک)
پیرینگ= piring پرند، پیرهن ابریشمی ساده
پیریْه= pirih پیری، کهولت، سالخوردگی، کهنسالی
پیس= pis چرک، کثیف، آلوده (این واژه در گویش لری به همین نیکاس (= صورت) و همین ژیمیگ (معنی) مانده است)
پیست= pist آرد، آرد بو داده
پیستان= pistãn پستان، ممه
پیستان پان= pistãn pãn پستان بند، سینه بند، کرست، سوتین
پیستَک= pistak ـ 1ـ زینت ـ تزئین ـ مزین ـ آراسته شده 2ـ پسته
پیستَگ= pistag (= پیستَک)
پیسوپایِیْه= pisupãyih ریاست
پیسیائووَدَ= pisyãuvada نام سرزمین یا شهر گئومات (بردیای دروغین) (پارسی باستان)
پیش= pish ـ 1ـ پیش، نزد، جلو، قبل 2ـ لیف خرما 3ـ پیس دار، خط خطی
پیشار= pishãr ـ 1ـ راهنما، رهبر، پیر، هادی، امام، مرشد، مقتدا 2ـ گومِز، غسل مس میت
پیشاربودَن= pishãr budan گناهکار ـ مجرم ـ خطاکار بودن
پیش اَرج= pish arj پرارزش، گرانبها، مهم، عالیقدر
پیشاروار= pishãrvãr پیشاب، ادرار
پیش انگُشت= pishangosht انگشت میانه
پیشانیک= pishãnik پیشانی، جبهه، خط مقدم
پیشانیگ= pishãnig (= پیشانیک)
پیشپارَک= pishpãrak پیش غذا، واسانی (= غذایی) که پیش از پیهان (= غذا) پَهْوی pahvi (= اصلی) می خورند
پیشپارَگ= pishpãrag (= پیشارَک)
پیشُپای= pishopãy ـ 1ـ پیشوا، رهبر، امام، مقتدا 2ـ نخست، اول، مقدم
پیشُپاییْه= pishopãyih ـ 1ـ پیشوایی، رهبری، امامت 2ـ نخستین، اولین، تقدم
پیش پَرویچ= pishparvich پیش پرویز، نام ستاره ای است
پیشتَر= pishtar پیش تر، جلوتر، قبلا
پیشتَکیْه= pishtakih برآمدگی، کوغ
پیش جَستیها= pish jastihã به طور زودرس
پیش خْرَت= pish xrat عقل کل، با استعداد، دارای خرد برتر
پیش خْرَتیْه= pish xratih عقل کل بودن، با استعدادی، دارای خرد برتر بودن، پیش بینی، دوراندیشی
پیشدات= pishdãt ـ 1ـ پیشداد، نام نخستین ایتادی (= سلسله) شاهان ایرانی 2ـ نخستین آفریده (پیش + داد) 3ـ نخستین قانونگزار
پیشداتان= pishdãtãn پیشدادیان، آدم و حوا، نخستین آفریدگان
پیش دَخشَک= pish daxshak پیشگو، فالگیر، رمال
پیش دَخشَکیْه= pish daxshakih ـ 1ـ پیشگویی، فالگیری، رمالی 2ـ نخستین اخطار
پیش دِه= pishdeh نام روستایی نزدیکی بلخ
پیشرَزم= pishrazm رزمنده ای که در خط مقدم جنگ است
پیشرفتار= pishraftãr الگو، استاد، راهنما
پیش رَویشنیْه= pishravishnih عملگرایی، عمل کردن به دانسته ها پیش از پیشنهاد آن به دیگران، عالم با عمل بودن
پیش روویشْنیْه= pish ruvishnih تقدم، مقدم داشتن
پیشَک= pishak ـ 1ـ پیشه، کار، شغل، حرفه، تخصص 2ـ بازرگانی، تجارت، دادوستد، معامله 3ـ آسرَم (= طبقه اجتماعی)، کلاس 4ـ اندام، عضو، بخش، قسمت
پیشَگ= pishag (= پیشَک)
پیشکار= pishkãr پیشکار، خدمتکار، نوکر، چاکر
پیشَک پیشَک= pishak pishak گوناگون، مختلف، متنوع
پیشکَرپ= pishkarp ماکت، نقش برجسته
پیشَک کار= pishak kãr پیشه ور، شاغل، متخصص، صنعتگر
پیشگاس= pishgãs ـ 1ـ پیشگاه، حضور، محضر 2ـ رئیس
پیشگاسیْه= pishgãsih ـ 1ـ پیشگاهی، حضوری 2ـ ریاست
پیشگاه= pishgãh (= پیشگاس)
پیشناسِ= pishnãse نام دشتی در زابلستان در رََپیت (= جنوب) غزنه و خاور قندهار.
پیشناسَه= pishnãsah (= پیشاسِ)
پیشوبای= pishubãy پیشوا، رهبر
پیشوبایِیْه= pishubãyeyh پیشوایی، رهبری
پیشیار= pishyãr پیشاب، ادرار
پیشیز= pishiz پشیز، پول خرد
پیشیشوتَن= pishishutan نام کسی
پیشنِوَک= pishnevak قهرمان، شجاع شجاعان
پیشیت= pishit آراسته، مزین، تزئین شده
پیشیتَن= pishitan آراستن، زینت ـ مزین کردن
پیشیدَن= pishidan (= پیشیتَن)
پیشیشْن = pishishn زینت
پیشیشوتَن= pishishutan نام کسی
پیشیمار= pishimãr خواهان، شاکی، مدعی
پیشیماریْه= pishimãrih شکایت، ادعا، اتهام
پیشینَک= pishinak ـ 1ـ پیشینه، سابقه 2ـ قدیمی
پیشینَگ= pishinag (= پیشینک)
پیشینیک= pishinik پیشینی، قدیمی
پیشینیگ= pishinig پیشینی، قدیمی
پیشینکار= pishinkãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پیشینیکان= pishinikãn پیشینیان، قدیمی ها
پیشیوتَن= pishyutan نام کسی
پیشیْه= pishih پیشی، سبقت، اولویت
پَیک= payk پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پِیک= peyk پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پَیگ= payg پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پِیگ= peyg پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پَیکان= paykãn پیکان، سر تیر
پِیکان= peykãn پیکان، سر تیر
پَیگال= paygãl پیاله، جام، لیوان، باده، قدح
پَیگال گَر= paygãlgar پیاله ـ جام ـ لیوان ـ باده ـ قدح ساز
پَیگام= paygãm پیغام، پیام
پَیگامبَر= paygãmbar پیغمبر، پیامبر
پیل= pil فیل
پیل اومَند= pilumand پیل زور، خر زور، کسی که زوری چون فیل دارد
پیلبان= pilbãn پیل بان، کسی که فیل دارد
پیلپان= pilpãn (= پیلبان)
پیلَک= pilak پیله
پیلَکان= pilakãn پله، پلکان، نردبان، آسانسور
پیلَگان= pilagãn (= پیلکان)
پیلکَهْن= pilkahn جنگ افزاری که برای فرو ریختن دیوار شهرها به کار می رفت، منجنیق، کاتیوشا
پیم= pim ـ 1ـ شیر (خوردنی) 2ـ چربی، پیه 3ـ بیم، ترس، واهمه، دلهره، وحشت، رعب 4ـ رنج، زحمت، سختی 5 ـ غم، اندوه، غصه، ناراحتی، دلگیری
پَیمان= paymãn ـ 1ـ اندازه، ظرفیت، گنجایش 2ـ اعتدال
پَیمان او مَدَن= paymãn u madan به سن بلوغ رسیدن
پَیمان ایی کَدَگ خْوَداییْه= paymãn i kadag xvadãyih سند ازدواج
پَیمانک= paymãnak پیمانه، اندازه، دوره
پَیمانگ= paymãnag (= پیمانَک)
پَیمانیک= paymãnik به اندازه، متعادل، در حد اعتدال
پَیمانیگ= paymãnig (= پیمانیک)
پَیمانیْه= paymãnih اندازه، اعتدال
پَیمای= paymãy ریشه ی نیدان (= مصدر) پیمودن
پیم خْواریشنیْه= pim xvãrishnih شیر خواری
پیمکین= pimkin بیمگین، اندوهناک، اندوهگین، رنجور، غصه دار، غمگین، دلگیر، ناراحت، گرفته
پیمگین= pimgin (= پیمکین)
پَیموخت استید= paymuxt dãsht پوشیده است
پَیموخت داشت= paymuxt dãsht پوشیده بود
پَیموختَن= paymuxtan جامه ـ رخت ـ لباس پوشیدن
پَیمودَن= paymudan پیمودن، اندازه گرفتن، متراژ کردن
پَیموزَن= paymuzan جامه، رخت، لباس
پَیموگ= paymug جامه، رخت، لباس
پِیمینیتَن= peminitan ـ 1ـ شیر دادن 2ـ متورم ـ برآمده کردن
پِیمینیدَن= peminidan (= پیمینیتَن)
پین= pin خسیس (= پَنیک)
پینیْه= pinih خساست، خسیسی
پَیواز= payvãz پاسخ ـ جواب دادن
پَیوازک= payvãzak پاسخ، جواب
پَیوازگ= payvãzag (= پیوازَک)
پَیوازیشْن= payvãzishn پاسخ، جواب
پَیواسَک= payvãsak خورجین، کیف چرمی
پَیواسَگ= payvãsag خورجین، کیف چرمی
پَیوَست= payvast پیوست، متصل ـ وصل مرتبط ـ ملحق شد
پَیوَستَک= payvastak پیوسته، متصل، مرتبط، مربوط
پَیوَستَگ= payvastag پیوسته، متصل، مرتبط، مربوط
پَیوَستَن= payvastan پیوستن، متصل ـ مرتبط ـ مربوط کردن، ربط ـ ارتباط دادن
پَیوَند= payvand ـ 1ـ پیوند، بستگی، ربط، رابطه، ارتباط 2ـ فرزند
پَیوَند کَرتَن= payvand kartan پیوند ـ ازدواج کرد
پَیوَند کَردَن= payvand kardan (= پیوند کرتن)
پیْه= pih ـ 1ـ پی، چربی 2ـ غذا، خوراک
پیهْن= pihn غذا، خوراک، تغذیه
پیهَن= pihan (= پیهْن)
پیهْو= pihv پی، چربی

پــهــلـــوی واژَکــ_8

$
0
0
ت= t اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل)
تَئوما= taumã (اوستایی: تَئُخمَن؛ سنسکریت: توکمَنَ) تخمه، ریشه، نسل، دودمان، تبار، نژاد (پارسی باستان)
تِئومان= teumãn نام یکی از شاهان ایلام و برادر اورتاکو که پس از برادرش به تخت نشست (659 پیش از ژانگاس = میلاد) (پارسی باستان)
تَئومایا= taumãyã نژاد ـ تبار ـ خاندان ـ دودمان شریف یا پر ارزش (پارسی باستان)
تا= tã ـ 1ـ تا، در حالی که، در ظرف 2ـ همتا، جفت، زوج
تاب= tãb (سنسکریت: تاپ= فرمانروا) 1ـ فرمانروا، حاکم، والی 2ـ نام فرمانروای کابل
تابا= tãbã طلا، زر
تابالوس= tãbãlus نام فرمانداری که کوروش برای ساردس برگزید. (پارسی باستان)
تابِستان= tãbestãn (= تاپَستان) تابستان
تابَگ= tãbag (= تاپَک) تاوه، تابه
تابیدَن= tãbidan (= تاپیتَن)تابیدن، تافتن، گرم ـ داغ ـ سوخاری کردن، حرارت دادن، سوزاندن
تابیشْن= tãbishn تابش، ساطع شدن
تاپ= tãp تَب، گرما، حرارت
تاپاک= tãpãk ـ 1ـ تابان، درخشان، ظاهر 2ـ سوزان
تاپَستان= tãpastãn تابستان
تاپَک= tãpak تاوه، تابه
تاپیتَن= tãpitan تابیدن، تافتن، گرم ـ داغ ـ سوخاری کردن، حرارت دادن، سوزاندن
تاپیستان= tãpistãn تابستان
تاپیش= tãpish تابش، ساطع شدن
تاپیشْن= tãpishn تابش، ساطع شدن
تاپیک= tãpik ـ 1ـ تابان، تابنده، درخشان، نورانی 2ـ سوزان، گرم، داغ
تاترون= tãtrun بارش، سقوط
تاترونَتَن= tãtrunatan باریدن، سقوط کردن
تاترونَم= tãtrunam سقوط کردم، ساقط شدم
تاترونید= tãtrunid بارید، می بارد، سقوط کرد یا می کند
تاتموتا= tãtmotã خرس، دُب
تاتون= tãtun کشف، اکتشاف، پیدایش
تاتونَتَن= tãtunatan کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کردن، یافتن
تاتونَم= tãtunam کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کردم یا می کنم، یافتم، می یابم
تاتونید= tãtunid کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کرد یا می کند، یافت، می یابد
تاج= tãj ـ 1ـ تاج 2ـ نام نیای زهاک ماردوش 3ـ نام برادر هوشنگ
تاجیک= tãjik ـ 1ـ (= تاچیک) تازی، عرب 2ـ نام مردمی که از نوادگان تاج برادر هوشنگ هستند
تاجیکان= tãjikãn ـ 1ـ تازیان، اعراب 2ـ نام مردمی که از نوادگان تاج برادر هوشنگ هستند
تاچ= tãch ـ 1ـ حمله، تازش، آفند، تک، هجوم، عملیات 2ـ جریان 3ـ دو (نه 2) 4ـ ریزش (ریشه ی تاختن)
تاچان= tãchãn دونده، رونده، جاری، سریع
تاچانَک= tãchãnak تازیانه، شلاق
تاچیک= tãchik تازی، عرب
تاختار= tãxtãr تازنده، حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کننده، هجوم آورنده، مهاجم، دونده
تاختَک= tãxtak تخته، الوار
تاختَن= tãxtan ـ 1ـ تاختن، حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کردن، هجوم آوردن 2ـ جاری ـ روان شدن 3ـ دویدن 4ـ ریختن 5 ـ موج زدن
تار= tãr تار، تاریک
تارِرون= tãreron ظهر
تارمِمان= tãrmemãn شغال
تارنیمِه= tãrnimeh نیمه تاریک
تارویرا= tãrvirã خروس
تاریک= tãrik تاریک، ظلمات، ظلمانی
تاریکیْه= tãrikih تاریکی، ظلمت
تاریگ= tãrig (= تاریک)
تاریگیْه= tãrigih (= تاریکیه)
تاز= tãz (= تاچ) 1ـ حمله، تازش، آفند، تک، هجوم، عملیات 2ـ جریان 3ـ دو (نه 2) 4ـ ریزش 5 ـ تاج 6ـ نام نیای زهاک (ریشه ی تاختن)
تازانَک= tãzãnak تازیانه، شلاق
تازانَگ= tãzãnag (= تازانَک)
تازَک= tãzk ـ 1ـ تازه 2ـ نام زن
تازِنیتَن= tãzenitan تازیدن، تازش ـ حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کردن، تاختن، هجوم آوردن، جاری کردن، به حرکت واداشتن
تازِنیدَن= tãzenidan (= تازِنیتَن)
تازیتَک= tãzitak تازیده، حمله کننده
تازیشْن= tãzishn (= تَزیشن) تازش، حمله، آفند، تک، عملیات، هجوم، حرکت، جریان
تازیک= tãzik ـ 1ـ تازی، عرب 2ـ سگ تازی 3ـ تند، سریع، چالاک، پرشتاب
تازیکان= tãzikãn تازیان، اعراب
تازیگ= tãzig (= تازیک)
تازیگان= tãzigãn (= تازیکان)
تاس= tãs تاس (بازی)
تاسواچیک= tãsvãchik ـ 1ـ تاس بازی 2ـ نواختن آکری (= نوعی)آهنگ
تاسوباتید= tãsobãtid خوک
تاش= tãsh تا او
تاشت= tãsht اطمینان، یقین
تاشتاک= tãshtãk اطمینان بخش
تاشتاگ= tãshtãg (= تاشتاک)
تاشتَن= tãshtan (= تاشیتَن) آفریدن، خلق ـ تولید ـ ایجاد کردن
تاشتیک= tãshtik مطمئن، قطعی، یقینی، مسلما، بدون شک
تاشتیگ= tãshtig (= تاشتیک)
تاشیت= tãshit ـ 1ـ بریده، مقطوع، قطع شده 2ـ ساخته شده، مخلوق، ایجاد ـ خلق شده، مولود
تاشیتار= tãshitãr ـ 1ـ برنده، برا، قاطع، قطع کننده 2ـ خالق، آفریننده، ایجاد کننده، مولد
تاشیتَن= tãshitan ـ 1ـ بریدن، قطع کردن، تراشیدن، از ته زدن 2ـ ساختن، خلق ـ ایجاد تولید کردن
تاشیدَن= tãshidan (= تاشیتَن)
تاشیشْن= tãshishn قالب زنی، خلق، ایجاد، تولید
تاشیشْنیْه= tãshishnih خلقت ـ خلق ـ ایجاد ـ تولید کردنی
تافتَک= tãftak تافته، تفتیده، گرم، گداخته، سوزان
تافتَن= tãftan تافته ـ تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شدن
تاک= tãk ـ 1ـ تا (پس از ساگ (= عدد)؛ مانند دوتا)، 2ـ حتی 3ـ تنها، واحد، تک 4ـ تار 5 ـ درخت مو 6 ـ تکه، قطعه 7 ـ مجموع 8 ـ لنگه 9ـ تا اینکه 10ـ نظیر، مانند، مثل 11ـ شاخه
تاکرون= tãkrun ـ 1ـ فعل، اقدام، عمل، کنش، رفتار، کردار 2ـ ترکیب، اختلاط، امتزاج، تلفیق 3ـ سنجش، قیاس، مقایسه
تاکرونَتَن= tãkrunatan ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکردن، کردن، انجام دادن 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کردن 3ـ سنجیدن، قیاس ـ مقایسه کردن
تاکرونَم= tãkrunam ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکردم، یا می کنم، کردم، می کنم، انجام دادم یا می دهم 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کردم یا می کنم 3ـ سنجیدم، می سنجم، قیاس ـ مقایسه کردم یا می کنم
تاکرونید= tãkrunid ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکرد، یا می کند، کرد، می کند، انجام داد یا می دهد 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کرد یا می کند 3ـ سنجید، می سنجد، قیاس ـ مقایسه کرد یا می کند
تاکیتوم= tãkitom ذره، خرد، بسیار کوچک
تاگ= tãg ـ 1ـ تاج 2ـ دیدن، مشاهده، تماشا 3ـ وجود 4ـ شاخه، فقره 5 ـ تنها، واحد، تک
تاگ خروس= tãg xrus تاج خروس
تالبا= tãlbã پیه، دمبه، چربی
تالمان= tãlmãn بینی، دماغ، پِت
تالمَن= tãlman عقاب سیاه
تام ماریتو= tãm mãritu نام برادر یکی از شاهان ایلام (پارسی باستان)
تان= tãn اوپاد (= ضمیر) دوم یانْس (= شخص) چیوان (= جمع) در ژونیت (= حالت) یاتاکی (= فاعلی) و یاتیکی (= مفعولی) و اِسپین (= اضافه)
تانگوریا= tãngoryã پرنده، هواپیما
تانْما= tãnmã سیر (یا پیاز)
تانوآر= tãnuãr کون، نشیمنگاه، مقعد
تاوان= tãvãn تاوان، جریمه، غرامت، جبران، تلافی
تاوَک= tãvak (= تاپَک) تاوه، تابه
تاهِکَر= tãhekar مجموع، مجتمع، کل، متشکل
تاهون= tãhun آوَرِش
تاهونَتَن= tãhunatan آوردن
تاهونَم= tãhunam آوردم، می آورم
تاهونید= tãhunid آورد، می آورد
تایکَرچیش= tãykarchish نام خرداد ماه در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
تاییتَن= tãyitan توانا ـ قادر ـ مستعد ـ آماده بودن، زمینه داشتن
تَب= tab تب
تُبان= tobãn توان، توانایی، توانمندی، نیرو، نیرومندی، قدرت
تَباه= tabãh تباه، ضایع، تلف شده، خراب، فاسد
تَباهیْه= tabãhih تباهی، تضییع، اتلاف، خرابی، فساد
تَباهیهیستَن= tabãhihistan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ تلف ـ خراب ـ فاسد شدن
تَبَرزَد= tabarzad (= تَوَرزَت)1ـ قند سپید 2ـ بلور نمک خوراکی 3ـ آکری (= نوعی) انگور در آذربایجان که دانه هایش سفت است 4ـ گیاه صبر زرد
تَبلون= tablun انکسار
تَبلونَستَن=tablunastan شکستن
تَبلونَم=tablunam شکستم، می شکنم
تَبلونید=tablunid شکست، می شکند
تَبنا= tabnã کاه
تَبَنگوگ= tabangug (= تَپَنگوک)، صندوق، جعبه
تَبورَک= taburak تَمبور، تَنبور، ساز دو تار
تَبیشْن= tabishn تابش
تَپ= tap ـ 1ـ تَب، گرما 2ـ گرم کردن، حرارت دادن ریشه ی زمان سامپَر(= حال) از نیدان (= مصدر) تَفتَن
تَپاک= tapãk ـ 1ـ سوزان، داغ 2ـ اضطراب، بیقراری
تَپاه= tapãh تباه، ضایع، خراب، فاسد
تَپاهِنیتار= tapãhenitãr تباه ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد کردن
تَپاهِنیتَن= tapãh تباه ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد کننده
تَپاهیتَن= tapãhitan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد شدن
تَپاهیستَن= tapãhistan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد شدن
تَپاهیْه= tapãhih تباهی، تضییع، خرابی، فساد
تَپَرزَت= taparzat تبرزد، ترنجبین، نبات
تَپَریستان= taparistãn تبرستان، مازندران
تَپریستان= tapristãn تبرستان، مازندران
تَپَنگوک= tapanguk تَپَنگو، صندوق، جعبه، کِیس
تَپورِستان= tapurestãn نام باستانی تبرستان
تَپیشْن= tapishn حرارت، گرمی، تفتیدگی
تَپیشْنومَند= tapishnumand بخاری، پرحرارت، گرم، تابان، تابنده
تَپیشْنیْه= tapishnih حرارت، گرمی، تفتیدگی، جوشش
تَتّا= tattã حرارت، گرما، تابستان
تَتَر= tatar قرقاول
تَتَرگَتیوَس= tatargativas نام مانتین (= وزیر) هندی
تَتَک= tatak بافته، تنیده
تِتَک= tetak شبکیه چشم
تَتَن= tatan بافتن، تنیدن
تَج= taj دوید، جاری شد
تَجَر= tajar (= تچر) (پارسی باستان)
تِجِرا= tejerã رودخانه
تَچ= tach گردنه
تَچاک= tachãk دونده، رونده، جاری، سریع
تَچانیتَن= tachãnitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچَر= tachar کاخ زمستانی، قشلاق (پارسی باستان)
تَچَرومان= tacharumãn کاخ نشین
تَچَک= tachak تندرو، سریع السیر
تَچَن= tachan روان، جاری، رود تجن نیز از همین واژه است
تَچِنیتَن= tachenitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچیتَن= tachitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچیشْن= tachishn تازش، حمله، هجوم، حرکت، جریان
تَچیشْنومَند= tachishnumand ـ 1ـ آنچه نیمیتاک (= موجب) اَواپ (= سقط) اَزات (= جنین) شود 2ـ ذوب کننده
تَچیشْنیْه= tachishnih تحرک، روان بودن، در جریان، در حال تازش ـ حمله ـ هجوم ـ حرکت
تِخ= tex ـ 1ـ چکاد، ستیغ، قله 2ـ پرتو، شعاع
تَخت= taxt ـ 1ـ تخت پادشاهی، صندلی مقام 2ـ تخته 3ـ عرش 4ـ جا، مکان
تَختَک= taxtak تخته، لوح
تَختَگ= taxtag تخته، لوح
تَختگاس= taxtgãs پایتخت، کاخ شاهی
تَختگاه= taxtgãh پایتخت، کاخ شاهی
تَختَن= taxtan جاری ـ روان شدن، دویدن
تَختیشنیْه= taxtishnih جریان
تِخشا= texshã ـ 1ـ دقت، توجه، رعایت 2ـ کاربرد، استعمال، اجرا
تُخشا= toxshã= (تِخشا)
تَخشید= taxshid مراقبت ـ مواظبت ـ توجه کرد
تِخَک= texak تیز، تند، سخت
تَخل= taxl تلخ
تَخلَکیْه= taxlakih تلخی
تَخلَنیْه= taxlanih تلخی
تَخلیْه= taxlih تلخی
تَخم= taxm تَهم، سِتُرک، پهلوان، دلیر
فردوسی: تَهم هست در پهلوانی زبان به مردی فزون ز اژدهای دمان
تُخم= toxm تخم، بذر، دانه
تَخمورَپ= taxmurap تهمورس
تَخموریت= taxmurit تهمورس
تَدَر= tadar قرقاول
تَدَن= tadan (= تَتَن) تَنیدَن
تَر= tar ـ 1ـ متکبر، مغرور 2ـ پَست، خوار، حقیر 3ـ تَر، خیس 4ـ سبز 5 ـ پسوند کِتَنوَن (= صفت تفضیلی) 6ـ آن سو، وراء
تَّر= tarr تَر، خیس، مرطوب
تَراز= tarãz ابریشم، پارچه ی ابریشمی
تَرازنیتاریْه= tarãznitãrih توزین، تراز، تعادل، میزان
تَرازنیتَن= tarãznitan تراز ـ معادل ـ هم سطح ـ هم ارز ـ هم وزن ـ میزان کردن
تَرازنیشنیْه= tarãznishnih تراز ـ معادل ـ هم سطح ـ هم ارز ـ میزان بودن
تَرازوک= tarãzuk ـ 1ـ ترازو 2ـ نام برج هفتم (میزان)
تَرازوگ= tarãzug (= ترازوک)
تَرپاد= tarpãd سرکرده، فرمانده، رئیس
تَرس= tars ترس، بیم، واهمه، دلهره، وحشت، رعب
تَرساک= tarsãk مسیحی
تَرساکاس= tarsãkãs ـ 1ـ ترسیده، بیمناک، مرعوب، وحشتزده 2ـ احترام آمیز، محترم
تَرساگ= tarsãg مسیحی
تَرساگاه= tarsãgãh مؤدب، متواضع، فروتن
تَرساگاهیْه= tarsãgãhih احترام، تواضع
تَرساکیْه= tarsãkih ترسایی، مسیحیت
تِرِستِ= tereste ترسید
تَرسَکاسیْه= tarsakãsih ـ 1ـ فرمانبری، اطاعت، تبعیت 2ـ احترام 3ـ پرهیزکاری، تقوا
تَرسَکاسیها= tarsakãsihã ـ 1ـ از سر ترس، بیمناکانه 2ـ محترمانه 3ـ از روی اطاعت
تَرسَکای= tarsakãy ـ 1ـ ترسان، بیمناک 2ـ محترم، قابل احترام 3ـ در خور اطاعت، مطاع
تَرسناک= tarsnãk ترسناک، وحشتناک، رعب آور، دلهره انگیز
تَرسِنیتَن= tarsenitan ترسانیدن
تَرسیتَن= tarsitan ترسیدن
تَرسیدَن= tarsidan ترسیدن
تَرسیشْن= tarsishn ـ 1ـ ترسیدگی، ترس، وحشت، رعب، واهمه، بیم، دلهره 2ـ احترام
تَرسیْه= tarsih ـ 1ـ حالت ترس 2ـ خشک شدگی، خشکی
تْرَفت= traft مسروقه، مال دزدی
تَرَک= tarak تره، سبزی خوردنی
تَرَّک= tarrak تره، سبزی خوردنی
تِرَک= terak ـ 1ـ تاریک، تیره، ظلمانی 2ـ قله، چکاد، فراز، نوک کوه
تِرَک ایی البورز= tetak I alburz قله ـ چکاد ـ فراز ـ نوک کوه البرز
تَرکَرتَن= tarkartan تحقیر ـ بی حرمت کردن، پَست ـ خوار ـ ناچیز شمردن
تِرَگ= terag (= تِرَک)1ـ تاریک، تیره، ظلمانی 2ـ قله، چکاد، فراز، نوک کوه
تَرَّگ= tarrag (= تَرَّک) تره، سبزی خوردنی
تَرگ= targ کلاهخود، کلاه آهنی، کلاه ایمنی
تَرگَمان= targamãn مترجم
تَرگوم= targum ترجمه
تَرگوماک= targumãk مترجم
تَرگومان= targumãn ترجمه شده ی
تَرگومیک= targumik ترجمه شده
تَرگون= targun صلیب، به اضافه
تَرمانیْه= tarmãnih ـ 1ـ خودسری، تکبر، غرور، نخوت، خودپسندی 2ـ فساد، هرزگی، آلوده دامنی، اوباشی، الواطی 3ـ تحقیر
تَرمِنیتَن= tarmenitan ـ 1ـ متکبر ـ مغرور ـ خودسر ـ خیره سر بودن 2ـ حقیر ـ خوار ـ پست ـ ناچیز شمردن
تَرمِنیشْن= tarmenishn ـ 1ـ ترمنش، متکبر، مغرور، خودخواه، خیره سر 2ـ فاسد، فاسق، هرزه، عیاش، اوباش، الواط
تَرمِنیشْنیْه= tarmenishnih (= ترمانیه)
تَرَنَک= taranak ـ 1ـ تر و تازه، نوبر، لطیف، ظریف 2ـ جوان
تْروش= trush ترش
تَروف= taruf دزدی، سرقت، اختلاس
تَروفاک= tarufãk دزد، سارق
تْروفتار= truftãr دزد، سارق، غارتگر
تْروفتَک= truftak مسروقه، دزدیده شده
تْروفتَگ= truftag مسروقه، دزدیده شده
تْروفتَن= truftan دزدیدن، سرقت ـ اختلاس کردن
تَروفتَن= taruftan (= تْروفتَن)
تْروفتِنیتَن= truftenitan (= تْروفتَن)
تَروفیک= tarufik مسروقه، دزدیده شده
تَروک= taruk تر و تازه، جوان
تَرّوک= tarruk تُرد، نازک، لطیف، ظریف
تَروکمَت= tarukmat ـ 1ـ مغرور، متکبر 2ـ نام دیوی است
تَروگ= tarug (= تروک) تر و تازه، جوان
تَرومَت= tarumat (= تروکمَت)
تَرون= tarun تر و تازه، لطیف
تَروِن= tarven ـ 1ـ آزار، اذیت، صدمه، خسارت، توهین، تحقیر 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
تَرونَک= tarunak آکری (= نوعی) سگ
تَروِنیتار= tarvenitãr ـ 1ـ آزار دهنده، اذیت کننده، آسیب ـ صدمه ـ خسارت زننده، زیان رساننده، توهین ـ تحقیر کننده 2ـ پیروز، غالب، فاتح
تَروِنیتَن= tarvenitan ـ 1ـ آزار دادن، اذیت کردن، آسیب ـ صدمه ـ خسارت زدن، زیان رساندن، توهین ـ تحقیر کردن 2ـ پیروز ـ غالب ـ فاتح شدن
تَروِنیدَن= tarvenidan (= تَروِنیتَن)
تَروِنیشْن= tarvenishn ـ 1ـ آزار، اذیت، آسیب، صدمه، خسارت، زیان، توهین، تحقیر 2ـ پیروزی، غلبه، فتح
تَروینیدار= tarvinidãr (= ترونیتار)
تَروِنیشنیْه= tarvenishnih ـ 1ـ آزار دهندگی، اذیت کنندگی، آسیب ـ صدمه ـ خسارت ـ زیان زنندگی، توهین ـ تحقیر کنندگی 2ـ پیروز ـ غالب ـ فاتح شدگیتَرهَک= tarhak نام یکی از ستارگان
تْریتَک= tritak نام کسی
تَریچ= tarich نام دیوی است
تَریست= tarist مقابل، معکوس، عکس
تْریشَک= trishak نام یکی از ستارگان آب چهره
تْریفتَکیْه= triftakih در حالت دزدی ـ سرقت
تَریگیْه= tarigih تری، خیسی، نمناکی، مرطوبی، رطوبتی
تَریْه= tarih ـ 1ـ برتری، علو 2ـ تحقیر، خواری، پستی 3ـ تری، تازگی
تَریها= tarihã خیسی، نمناکی، مرطوبی
تَریهومَند= tarihumand ـ 1ـ متکبر، مغرور، برتری جو 2ـ لایق تحقیر 3ـ خیس، نمناک، مرطوب
تِز= tez ـ 1ـ تیز، بران 2ـ صدای زیر 3ـ تند، سریع
تَز= taz (ریشه تَختن) جریان، زندگی، حیات
تَزاک= tazãk جاری، روان، درجریان
تَزاگ= tazãg (= تَزاک)
تِزدَندان= tezdandãn تیز دندان
تِزرَویشْن= tezravishn سریع، چالاک
تِززیویشنیْه= tez zivishnih زندگی فعال ـ پر تلاش
تِزسوچاک= tezsuchãk شعله ور، مشتعل، سوزان
تَزِن= tazen تازش، حمله، هجوم، آفند، یورش، تک
تَزیت= tazit جاری ـ روان شد، به حرکت درآمد
تَزیتَن= tazitan جاری ـ روان شدن، به حرکت درآمدن
تَزید= tazid (= تَزیت)
تَزیدَن= tazidan (= تَزیتَن)
تَزیشْن= tazishn تازش، حمله، آفند، تک، عملیات، هجوم، حرکت، جریان
تَزیشْنیْه= tazishnih تازشی، آفندی، عملیاتی، حرکتی، جریانی، حمله ای
تِزیْه= tezih ـ 1ـ تیزی، برندگی2ـ سرعت، شتاب
تِژ= tež (= تِز) 1ـ تیز، بران 2ـ صدای زیر 3ـ تند، سریع
تَسوم= tasom ربع، یک چهارم
تَسی= tasi لباس، پیراهن
تَشت= tasht تَشت، لگن
تشت ایی زوربَران= tasht i zurbarãn تشتی که آب مقدس زور در آن جای دارد
تَشکَنَک= tashkanak زیرپوش، زیر پیراهن
تَشکَنَگ= tashkanag (= تَشکَنَک)
تَشکوک= tashkuk پیراهن ـ لباس مقدس، سدره
تِغ= teq ـ 1ـ تیغ، درخشش، نور، تابندگی، روشنایی (مانند تیغ آفتاب) 2ـ تیغ، شمشیر، برنده
تَفت= taft تفت، گرم، سوزان
تَفتَن= taftan تافته ـ تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شدن
تَفتیک= taftik تافته، تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شده، ملتهب
تَفتیگ= taftig (= تَفتیک)
تَک= tak ـ 1ـ شتاب، سرعت، آفند، حمله، هجوم 2ـ تنها، واحد 3ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، قهرمان، پهلوان
تَک زمان= takzamãn لحظه، آن
تَکسیلا= taksilã نام باستانی شهری در رَپیت (= جنوب) پاکستان کنونی
تَک کَرتَن اَپَر= tak kartan apar حمله ـ آفند کردن، هجوم آوردن
تَک کردن اَبَر= tak kardan abar حمله ـ تازش ـ تک ـ آفند کردن، هجوم بردن
تَکَل= takal (لری: کَل) قوچ، بز یا گوسفند نر شاخدار
تَکِنِروک= takeneruk نام چِشنی (= نوعی) ماهی بسیار تخم
تَکوک= takuk لیوان، جام، ظرف
تَکیک= takik ـ 1ـ سریع 2ـ دلیر، توانا، نیرومند، قوی
تَکیک اومَند= takikumand ـ 1ـ سریع 2ـ دلیر، توانا، نیرومند، قوی
تَکیکیْه= takikih ـ 1ـ سرعت، شتاب 2ـ دلیری، نیرومندی، توانایی، قدرت، قوت
تَگ= tag ـ 1ـ شتاب، سرعت، آفند، حمله، هجوم 2ـ تنها، واحد 3ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، قهرمان، پهلوان 4ـ خرم، خوش
تَگدیلیْه= tagdilih تک دل، شجاع، پر جرأت
تَگَرگ= tagarg تگرگ
تَگ کردن اَبَر= tag kardan abar حمله ـ تازش ـ تک ـ آفند کردن، هجوم بردن
تَگیک= tagik چابک، دلیر، شجاع، قوی
تَگیکیْه= tagihkih سرعت، قدرت
تَگیگ= tagig چابک، دلیر، شجاع، قوی
تَگیگیْه= tagihgih سرعت، قدرت
تَگیْه= tagih دلیری، شجاعت، سرعت، قدرت
تَگیها= tagihã ـ 1ـ دلیرانه، شجاعانه 2ـ با شتاب ـ سرعت
تَلَک= talak تله، دام
تَلَگ = talag (= تَلَک) تله، دام
تَلَکچین = talakchin تله چین، دام گستر، صیاد، شکارچی
تَلَگچین = talagchin (= تَلَکچین)
تَم= tam تاریکی، ظلمت
تَم اَخو= tam axv دارای طبیعت ـ ماهیت تاریک
تَم اَخوان= tam axvãn جهان تاریکی
تِمار= temãr تیمار، مراقبت، مواظبت، پرستاری
تَم اَرزانیک= tamarzãnik دوزخی، جهنمی
تَمبور= tambur ـ 1ـ تنبور، ساز دوتار 2ـ عود
تَمبور سْرای= tambursrãy تنبور سرا، مطربخانه، کاباره
تَمبورَک= tamburak تنبوره
تَمبورَگ= tamburag تنبوره
تَمبوری مَس= tamburimas تنبور بزرگ
تَم توخمَک= tam tuxmak از نژاد اهریمن
تُم تومَکان= tom tumakãn از نژاد ـ تبار ـ تخمه ـ نسل تاریکان
تُم تومَگان= tom tumagãn (= تُم تومکان)
تَم زَهاک= tam zahãk از نژاد زهاک
تَمَک= tamak تاریک
تِمِمام= tememãm خودش
تِمِمان= tememãn این، آن، همین، او
تَمیک= tamik تاریک
تَمیکان= tamikãn آسیکان (= موجودات) جهان اهریمنی
تَن= tan ـ 1ـ تن، اندام، پیکر، بدن. گاهی که شاهان ساسانی می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند تَن هرمز (دست راست هرمز) 2ـ شخص، فرد 3ـ حجم 4ـ آتشگاه، آتشدان، منقل، جای آتش 5 ـ ریشه زمان فیگاف (= حال) از نیدان (= مصدر) تَتَن
تَنِ= tane تنها
تَناپوهْل= tanãpuhl گناه کبیره
تَناپوهْر= tanãpuhr گناهی که ویپاک (= مانع) ایسیای (= عبور) گناهکار از پل چینوت می شود
تَناپوهْرَک= tanãpuhrak کسی که کَنواک (= مرتکب) گناه تناپور شده است
تَناجوَر= tanãjvar گناهی که نمی گذارد مانو mãnu (= انسان) از پل چینوت در رستاخیز بگذرد
تَناوَک= tanãvak سرنگون، واژگون، معلق
تَن ایی پَسین= tan i pasin قالب مثالی، جسم برزخی، کِهرِپی (= بدن) که در یوتان (= قیامت) برانگیخته می شود
تَنبان= tanbãn غلط، اشتباه، ناصحیح، نادرست
تَنبَر= tanbar بدن، جسم، هیکل، اندام، تن
تَنبْرِه= tanbreh تناسب ـ زیبایی اندام
تَنبور= tanbur تنبور، دوتار
تَنبورتار= tanburtãr باردار، آبستن، حامله
تَنبورَک= tanburak تنبور، دوتار
تَن بَهر= tanbahr تناسب ـ زیبایی اندام، وضعیت جسمی
تَن پانَک= tanpãnak نگهبان ـ محافظ تن، بادی گارد، فدایی
تَن پَت فْرَمان= tanpat framãn تن به فرمان، یکی از نام های سروش
تَن پَسین= tanpasin تنی که روز رستاخیز از خاک بر می خیزد
تَن پیروچگَریْه= tanpiruchgarih پیروزی مادی
تَن توخمَک= tantuxmak شیره ـ عصاره گیاه
تَن توهمَگ= tantuhmag (= تَن توخمَک)
تَن جامَک= tanjãmak لباس، جامه، تنجامه، رخت، پوشاک
تَن چینَکیْه= tanchinakih وسواسی، نگهداری افراطی از تن
تَند= tand سست، ضعیف، بی حال، افسرده
تَندروست= tandrust تندرست، سالم، سلامت
تَندروستیْه= tandrustih تندرستی، سلامتی، صحت
تَندروست رَویشنیْه= tandrustih تندرستی ـ سلامتی ـ صحت همیشگی، سلامتی دائمی
تَندیْه= tand ـ 1ـ سستی، ضعف، بی حالی، افسردگی 2ـ پدیدار شدن برگ روی شاخه، رویش، غنچه درآوردن
تَنسَر= tansar نام هیربدی که در گردآوری اوستا به اردشیر بنیانگذار ساسانیان کمک نمود (پارسی باستان)
تَن فْرَمان= tan framãn حریص، پیرو هوای نفس، پیرو فرمان های تن، پیرو نفس اماره
تَنکامَکیْه= tankãmakih تنکامگی، هوسبازی، شهوترانی
تَنکَرت= tankart جسمانی، مادی، بدنی
تَنکَرتار= tankartãr تنساز، آفریننده ـ خالق ماده ـ جسم
تَنکَرتَکیْه= tankartakih جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیک= tankartik جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیْه= tankartih جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیها= tankartihã به صورت جسمانی ـ مادی ـ بدنی
تَنگ= tang تنگ، فشرده، ضیق
تَنگ آپیْه= tang ãpih تنگ آبی، خشکسالی
تَنگیْه= tangih تنگی، سختی، بلا، بدبختی، فقر، فلاکت
تَنمَسای= tanmasãy به اندازه یک تن
تَنَند= tanand عنکبوت، کارتَنه
تَنوتَن= tanutan ـ 1ـ خودداری ـ پرهیز ـ اجتناب ـ مضایقه کردن 2ـ تنیدن، بافتن
تَنور= tanur تنور
تَن وَزدوَریْه= tanvazdvarih نیروی تن، قوت ـ قدرت بدن
تَنوک= tanuk ـ 1ـ تُنُک، باریک، ظریف 2ـ کم، اندک، اقل، نادر
تَنومَند= tanumand تنومند، دارای تن، جسمانی
تَنومَندیْه= tanumandih تنومندی، جسمانیت
تَن ویمِختَن= tan vimextan آمیزش جنسی، همبستری، همخوابگی، مقاربت، جماع، سکس
تَنها= tanhã شخصاً، به تنهایی
تَنیپَسین= tanipasin تنی که روز رستاخیز از خاک بر می خیزد
تَنیتَن= tanitan تنیدن، بافتن
تَنیشْن= tanishn تَنِش
تَنیک= tanik تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیگ= tanig تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیکَرتیک= tanikartik تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیگَردیک= tanigardik (= تَنیکَرتیک)
تَنیگَردیگ= tanigardig (= تَنیگَردیک)
تَنیها= tanihã شخصاً، به تنهایی
تو= to تو اوپاد (= ضمیر) دوم یانس (= شخص)
تو ایچ= to ich تو نیز، تو هم
توپ= tup تا، لایه، طاقه، توپ پارچه
توپا= topã جامه، رخت، لباس
توپانی= topãni مُهر، علامت
توپاه= topãh سیب (واژه ی تُفاح در عربی از همین واژه است)
تَوپَک= tavpak (= تَوَّک)
توتا= totã تن، پیکر، بدن، جسم
توت بون= tut bun درخت توت
توج= tuj تورج برادر ایرج پسر فریدون
توجاوَند= tujãvand از تبار تورج برادر ایرج
توجیتَن= tujitan کفاره ـ تاوان دادن، جبران ـ تلافی ـ توبه کردن
توجیشن= tujishn توبه،کفاره، جبران، تلافی
توجیشنومَند= tujishnumand نادم، تواب
توجیشنومَندیْه= tujishnumandih نادمی، توابی
توجیشنیْه= tujishnih ندامت
توچاپ= tuchãp نام پادشاهی بوده است
توختار= tuxtãr ـ 1ـ ادا کننده، بجا آورنده، کفاره دهنده، متعهد، وفاکننده 2ـ جستجوگر، کاوشگر، پژوهشگر، محقق 3ـ کاسب 4ـ غفور، بخشنده، باگذشت، رحیم
توختَن= tuxtan ـ 1ـ ادا کردن، بجا آوردن، کفاره دادن، وفا کردن 2ـ جستجو ـ کاوش ـ پژوهش ـ تحقیق ـ تفحص کردن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ ـ حاصل کردن 4ـ بخشودن، عفو ـ گذشت کردن
توختیشْن= tuxtishn کفاره، دیه
توخشا= toxshã (نگاه کنید به: تُخشا)
توخْشاک = tuxshãk کوشا، فعال، کنشگر
توخْشاکِنیتَن= tuxshãkenitan کوشا ـ فعال ـ کنشگر بودن
توخْشاکیْه= tuxshãkih فعالیت، کوشایی، کنشگری
توخْشاکیها= tuxshãkihã فعالانه، کنشگرانه
توخْشاگ= tuxshãg (= توخشاک)
توخْشاگیْه= tuxshãgih (= توخشاکیه)
توخْشاگیها tuxshãkihã (= توخشاکیها) فعالانه، کنشگرانه
توخْشای= tuxshãy اثر، رد
توخْشْن= tuxshn نیرو، توان، توانایی، قدرت، استطاعت، اقتدار
توخشِنیتار= tuxshenitãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیتار= tuxshitãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیتَن= tuxshitan سعی ـ تلاش ـ کوشش ـ فعالیت کردن
توخشیدار= tuxshidãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیدَن= tuxshidan (= توخشیتَن)
توخشیشْن= tuxshishn کوشش، فعالیت، سعی
توخشیْه= tuxshih کوشش، فعالیت، سعی
توخْم= tuxm تخم، بذر، نطفه، اسپرم، ژن
توخْمَک= tuxmak تخمک، بذر، نطفه، اسپرم، ژن، اصل، بنیاد
توخْمَک سْرَو= tuxmak srav شجره ـ نسب نامه
توخْمَکیْه= tuxmakih منشأ
تور= tur ـ 1ـ تور 2ـ تورانی
توران= turãn (= توگْران) نام سرزمینی در خاور ایران
تورت روت= turt rut نام رودخای که آن را کور نیز گویند و در نزدیکی تخت جمشید است
تَوَرزَت= tavarzat (= تَبَرزَد) 1ـ قند سپید 2ـ بلور نمک خوراکی 3ـ آکری (= نوعی) انگور در آذربایجان که دانه هایش سفت است 4ـ گیاه صبر زرد
تورشَتر= turshatr توران شهر، کشور توران
تورَک= turak ـ 1ـ توره، شغال 2ـ نام نیای افراسیاب
تورک= turk ترک
تورکان= turkãn ترکان
تورَک خاکان= turak xãkãn نام خاقان چین
تورکیستان= turkistãn ترکستان
تورَگ= turag (= تورَک)
تورمَت روت= turmat rut ترمذ رود، نام رودخانه ی ترمذ در ازبکستان
توروک= turuk توله، بچه سگ
تورون= torun انگور
تَوریز= tawriz نام دیوی است
توریز= turiz نام دیوی است
توریچ= turich (= توریز)
توریست= turist سراسر، سرتاسر، به طور کامل
توریم= turim چهار
توز= tuz نام پوست درخت خدنگ که در گذشته به جای کاغذ بر روی آن می نوشتند
توزیشْن= tuzishn کفاره دادن، ادای قرض، وفای به عهد
توژِنیتَک= tuženitak تواب، توبه کننده، کفاره دهنده
توس= tus ـ 1ـ نام یکی از پهلوان شاهنامه 2ـ شهری نزدیک مشهد 3ـ نام کوهی که بر فراز آن دریاچه ای به نام سوبَر هست
توسَر= tusar (= تَنسَر) نام هیربدی که در گردآوری بخش های پراکنده ی اوستا به اردشیر بنیانگذار ساسانیان کمک نمود
توس شَتر= tus shatr شهر توس
توسَک= tusak سرفه، تنگی نفس
توشْت= tusht ـ 1ـ ساکت، آرام 2ـ سفت، سخت، محکم
توشَک= tushak توشه، آذوقه
توشَگ= tushag (= توشَک)
توشْن= tushn (اوستایی: توشنَ) ساکت، آرام
توشیت= tushit ساکت، آرام
توف= tuf ـ 1ـ لایه، قشر 2ـ تف، آب دهان
توک= tuk تاه، لا، لایه، قشر
تَوَّک= tavvak نام شهری در استان پارس که تَوَّج و تَوَز هم خوانده شده؛ ویرانه های این شهر باستانی در بیابان های باختر پارس، نزدیک گناوه، بر سر راه شیراز ـ گناوه است؛ ویرانه های این شهر در دهستان زیرراه، نزدیک رود شاپور، کنار آبادی های زیرراه (نزدیک 21 کیلومتری اودیژ (= شمال) شهر برازجان)، سعدآباد (پانزده کیلومتری اودیژ دَئوشی (= غربی) شهر برازجان و اردشیرآباد (نوزده کیلومتری اودیژ دَئوشی شهر برازجان) پیدا شده است.
توگ= tug ـ 1ـ دود، دخانیات 2ـ حساب
توگیْه= tugih تسویه حساب
توم= tom ـ 1ـ پسوندی که پِسَن (صفت) اَپَر (= عالی) می سازد 2ـ تخم، نژاد، نسل، نطفه، بذر 3ـ تاریکی، ظلمت
توماسپ= tumãsp توماسپ، تهماسپ
توماک= tumãk ـ 1ـ بذرپاش 2ـ تاریک کننده
تومبَک= tumbak تمبک، طبل
تومبَگ= tumbag تمبک، طبل
تومیک= tumik تاریک
تون= tun ـ 1ـ تن، بدن، جسم 2ـ کوره، تنور (لری: تیون)
تونا= tunã ـ 1ـ کامل، تمام، تکمیل 2ـ گاو
تونجیتار= tonjitãr تنبیه کننده
تونجیتَن= tonjitan تنبیه کردن
تونجیشْن= tonjishn تنبیه
تونجیشنیْه= tonjishnih تنبیه کردن
توند= tund تند، تیز، سریع
توندیْه= tundih تندی، تیزی، سرعت
تون فَرمان= tunfarmãn نفس مطمئنه، تنی که به فرمان است، بدن تابع
تونوک= tunuk ظریف، لطیف، نازک
توو= tov قسمت، بخش
تووان= tuvãn توان، نیرو، توانایی، قدرت، استطاعت، امکان
ــ اَندَر تووان= andar tuvãn قادر، توانا، مستطیع، دارای موقعیت، صاحب مقام
تووان اَفزاریْه= tuvãn afzãrih قدرت ابزاری، نیرویی که با ابزار به دست آید، وسایل ـ امکانات قدرت داشتن
توواناک= tuvãnãk توانا، مقتدر، قوی، مستطیع
توواناگ= tuvãnãg (= توواناک)
تووان پاتیخشاهیْه= tuvãn pãtixshãhih پادشاهی با اقتدار
تووان خْواهیشنیْه= tuvãn xvãhishnih اصرار زیاد، خواهش تا حد توانایی
تووان سامانیها= tuvãn sãmãnihã به اندازه ی توانایی، تا حد امکان
تووانکَر= tuvãnkar توانا، مقتدر، قوی، مستطیع
تووانکَریْه= tuvãnkarih توانگری، اقتدار، قدرت، استطاعت
تووانَکیْه= tuvãnakih توانایی، استطاعت، غنا، ثروت، قدرت داشتن، اقتدار
تووانگَر= tuvãngar توانگر، مستطیع، غنی
تووانگَریْه= tuvãngarih توانگری، استطاعت، غنا، اقتدار
تووان هِر= tuvãnher غنی، ثروتمند، پولدار، مستطیع
تووانیتَن= tuvãnitan قدرت ـ نیرو دادن، تقویت کردن
تووانیست= tuvãnsit توانست، قدرت ـ امکان داشت، قادر ـ توانا بود
تووانیستَن= tuvãnsitan توانستن، قدرت ـ امکان داشتن، قادر ـ توانا بودن
تووانیک= tuvãnik ـ 1ـ غنی شده، مستطیع 2ـ ممکن
تووانیکیْه= tuvãnikih در حالت توانایی، با وجود امکان
تووانیگ= tuvãnig (= تووانیک)
تووانیگیْه= tuvãnigih (= تووانیکیه)
تووانیْه= tuvãnih توانایی، استطاعت، قدرت، امکان
توهْم= tuhm تخم، نسل، نژاد، بذر
توهْمَک= tuhmak تخمه، نطفه، ژن، اسپرم، نسب، نژاد
توهْمَگ= tuhmag (= توهمَک)
توهیک= tuhik تهی، خالی
توهیکیْه= tuhikih خالی ـ تهی بودن، خلاء
توهیگ= tuhig تهی، خالی
توهیگیْه= tuhigih خالی ـ تهی بودن، خلاء
تَویْه= tavih (اوستایی: تِویشی) توانایی، نیرو، قدرت، انرژی
تَه= tah ته، انتها
تِه= teh ـ 1ـ لبه، تیزی، تیغه، نوک 2ـ تَه، گودی، عمق، زیر، تحت 3ـ روشنایی ـ نور ـ تیغ آفتاب، فروغ
تِهَک= tehak تیغه، لبه
تَهل= tahl تلخ
تَهم= tahm ـ 1ـ نیرو، توان، انرژی، قدرت، اقتدار. گاهی شاهان ساسانی که می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند تَهم شاپور (نیروی شاپور) 2ـ نیرومند، قوی، پرقدرت
تَهماسپان= tahmãspãn پسر تهماسب
تَهمَک= tahmak (= تهم)
تَهمورَپ= tahmurap تهمورس، نام کسی
تَهموریت= tahmurit تهمورس، نام کسی
تَهیک= tahik تهی، خالی
تْیَ= tya که (پارسی باستان)
تَی= tay تَه، زیر، تحت
تیائیّ دَرَیَ هیا= tyãiy daraya hyã ایونی ionie سرزمین های یونان باستان در آسیای صغیر در کناره های دریای سیاه (پارسی باستان)
تیبا= tibã آهو
تیتَر= titar قرقاول
تیتَک= titak (= تِتَک) شبکیه ـ مردمک چشم
تیدَگ= tidag (= تیتَک)
تیر= tir ـ 1ـ نام ستاره ی شعرای یمانی، سیروس، عطارد 2ـ فرشته ی باران 3ـ چهارمین ماه سال 4ـ تیر چوبی
تیرداد= tirdãd برادر ارشَک بنیانگذار اشکانیان
تیرَک= tirak نام رشته کوهی است
تیرَک ایی هَربوز= tirak i harbuz رشته کوه البرز
تیرماهَک= tirmãhak از تیر ماه، آپتیک (= مربوط) به تیر ماه
تیس= tis چیز، کار
تیسافِرن= tisãfern نام یکی از فرمانروایان داریوش دوم در آسیای صغیر (پارسی باستان)
تیسفون= tisfun تیسفون (شهر)
تیسیز= tisiz به هیچ وجه، اصلا، ابدا، امکان ندارد
تْیَشام= tyashãm که به آنان، که به آنها؛ تْیَ (که)+ شام (شان؛ اوپادِ (= ضمیر) اَبرینِ (= متصل) کُنیکی (= مفعولی) چیوان (= جمع) (پارسی باستان)
تیشت= tisht تَشت، لگن، لانجی
تیشتَر= tishtar (اوستایی: تیشتْرْیَ) 1ـ نام ایزد باران 2ـ نام ستاره ی تیر (عطارد)
تیشتَک= tishtak تشت کوچک
تیشَک= tishak تیشه
تیشْن= tishn تشنگی، نام دیو خشکسالی
تیشْن دْروج= tishn druj دیو خشکسالی
تیشْنَک= tishnak تشنه
تیشْنَکیْه= tishnakih تشنگی
تیشْنَگ= tishnag تشنه
تیشْنَگیْه= tishnagih تشنگی
تیشنیْه= tishnih در حالت تشنگی
تیک= tik تیغ، سلاح تیز
تیگ= tig دیگ
تیگر= tigr ـ 1ـ تیر 2ـ تیز، بران
تیگرا= tigrã (= تیگر) (پارسی باستان)
تیگراهی= tigrãhi تیر رس، هدف
تیگرایاپ= tigrãyãp تیریاب، تیر رس، هدف
تیگرَخودا= tigra xudã (= سکاتیگرخودا)
تیمار= timãr تیمار، پرستاری، مراقبت، مواظبت
تین= tin انجیر (این واژه در قرآن هم به کار رفته)
تینا= tinã گِل (واژه ی طین در عربی از همین واژه است)
تیهوک= tihuk پرنده ای از راسته ی کبک ها که کمی از کبک شونیک (= معمولی) کوچک تر است؛ ولی گوشتش خوشمزه تر از آن می باشد
تیهوگ= tihug (= تیهوک)
تیهیک= tihik تهی، خالی
تی یَ= tiya آنکه (پارسی باستان)
«
ث»

ثاتی= sãti (اوستایی: ساستی؛ سنسکریت: سَنستی) می گوید (پارسی باستان)
ثاتَگوش= satagush پنجاب (شهری در پاکستان) (پارسی باستان)
ثورَواهَرَ= suravãhara نام اردیبهشت در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
ثوخْرَ= suxra نام پدر هوتانَ
ثَهْیا= sahyã خوانده، نامیده (پارسی باستان)
ثَهْیامَهْی= sahyãmahy خوانده ـ نامیده می شویم (پارسی باستان)
ــ وَیَم هَخامَنیشییا ثَهْیامَهْی= vayam haxãmanishiyã sahyãmahy ما هخامنشی خوانده (یا نامیده) می شویم (پارسی باستان)
«
ج»

جِ= je فاحشه، روسپی، جنده، بدکاره، هرجایی، هرزه، اهل حال
جَئیا= jaayã رگ، عصب
جائِتوگونَتَن= jãetugunatan آوردن
جائِتوگونَم= jãetugunam آوردم، می آورم
جائِتوگونید= jãetugunid آورد، می آورد
جات= jãt قسمت، سهم
جاتون= jãtun ایزد، اهورا مزدا، خداوند، آفریدگار، دادار، الله، رب
جاتونَتَن= jãtunatan آمدن، رسیدن
جاتونََم= jãtunam آمدم، می آیم، رسیدم، می رسم
جاتونید= jãtunatan آمد، می آید، رسید، می رسد
جاتونیشنیْه= jãtunishnih آمدن، تشریف آوردن
جاتیبونَتَن= jãtibunatan نشستن
جاتیبونَست= jãtibunast نشسته، منهدم، ویران، خراب
جاتیبونََم= jãtibunam نشستم، می نشینم
جاتیبونید= jãtibunatan نشست، می نشیند
جاخون= jãxun رشد، نمو، توسعه
جاخونَتَن= jãxunatan ـ 1ـ ریستَن، رشد ـ نمو کردن، توسعه یافتن 2ـ ریختن، واژگون ـ سرنگون کردن
جاخونَم= jãxunam ـ 1ـ رشد ـ نمو می کنم، بزرگ می شوم 2ـ ریختم، می ریزم، واژگون ـ سرنگون کردم یا می کنم
جاخونید= jãxunid ـ 1ـ رشد ـ نمو کرد یا می کند، بزرگ شد یا می شود 2ـ ریخت، می ریزد، سرنگون ـ واژگون کرد یا می کند
جاد= jãd (= جات) قسمت، سهم
جادْرون= jãdrun برداشت، درو، استحصال
جادْرونَتَن= jãdrunatan چیدن، استحصال کردن، برداشت محصول کردن
جادْرونَم= jãdrunam چیدم، می چینم، استحصال کردم یا می کنم، برداشت محصول کردم یا می کنم
جادْرونید= jãdrunid چید، می چیند، استحصال کرد یا می کند، برداشت محصول کرد یا می کند
جادوک= jãduk (اوستایی: یاتو) جادو، سحر
جادوکیْه= jãdukih جادوگری، ساحری
جادوگ= jãduk جادو، سحر
جادوگیْه= jãdugih جادوگری، ساحری
جار= jãr وقت، موقع، زمان، هنگام
جاسونَتَن= jãsunatan داشتن
جاسونَم= jãsunam داشتم، دارم
جاسونید= jãsunid داشت، دارد
جاک= jãk آن، او
جاکْترونَتَن= jãktrunatan زدن
جاکْترونَم= jãktrunam زدم، می زنم
جاکْترونید= jãktrunid زد، می زند
جاکْرون= jãkrun ضربه
جاکْرونَتَن= jãkrunatan کوفتن، کوبیدن
جاکْرونَم= jãkrunam کوفتم، می کوبم
جاکْرونید= jãkrunid کوفت، کوبید، می کوبد
جام= jãm (اوستایی: یامَ) جام، ظرف، پیاله، لیوان
جاماسپ= jãmãsp نام دو تن از سرشناسان در ایران باستان: 1ـ داماد زرتشت 2ـ برادر غَباد شاه ساسانی
جاماسپ آسانا= jãmãsp ãsãnã (= اندرز هوسرو کوادان)
جاماسپ نامَک= jãmãsp nãmak جاماسپ نامه. پیراپی (= کتابی) است با 5000 واژه و با یک بخش تارادیک (= نسبتاً) گوکانیک (= مفصل) و چند بخش کوتاه و گَژگومَند (= شامل) پرسش های گشتاسپ از جاماسپ در باره ی آینده ی دین زرتشتی است. این پیراپ زبانی اَفشاکانه (= شاعرانه) دارد؛ ولی اَفش (= شعر) نیست؛ ویتَر (= احتمال) دارد تَرگوم (= ترجمه) یا نگارشی یاژیک (= منثور) از یک دیپ (= متن) سارگیت (= منظوم) پیژوبی (= قدیمی) تری باشد. دیپ پازند و ترگوم پارسی جاماسپ نامه در دست است.
جاماسپ نامَگ= jãmãsp nãmag (= جاماسپ نامَک)
جامَک= jãmak ـ 1ـ جامه، رخت، لباس 2ـ بُتری، لیوان، ظرف، تُنگ
جامَک جامَک = jãmak jãmak لباس های گوناگون
جامَگ= jãmag (= جامَک)
جامَگ جامَگ = jãmag jãmag (= جامَک جامَک)
جاملِلون= jãmlelun ـ 1ـ ضربه 2ـ گفتار، سخن، حرف، صحبت، اظهار، بیان
جاملِلونَتَن= jãmlelunatan ـ 1ـ کوبیدن، کوفتن 2ـ گفتن، حرف زدن، صحبت کردن
جاملِلونَم= jãmlelunam ـ 1ـ کوبیدم، می کوبم 2ـ گفتم، می گویم، حرف زدم یا می زنم، صحبت کردم یا می کنم
جاملِلونید= jãmlelunid ـ 1ـ کوبید، می کوبد 2ـ گفت، می گوید، حرف زد یا می زند، صحبت کرد یا می کند
جامنون= jãmnun گفتار، سخن، حرف، صحبت، بیان، اظهار
جامنونَتَن= jãmnunatan گفتن، حرف زدن، اظهار ـ بیان داشتن
جامنونَم= jãmnunam گفتم، می گویم، حرف زدم یا می زنم، اظهار ـ بیان داشتم یا می دارم
جامنونید= jãmnunid گفت، می گوید، حرف زد یا می زند، اظهار ـ بیان داشت یا می دارد
جامِنیتَن= jãmenitan هدایت ـ راهنمایی ـ رهبری ـ امامت کردن
جامیتون= jãmitun مرگ، فوت، رحلت
جامیتونَتَن= jãmitunatan مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
جامیتونَم= jãmitunam می میرم، درگذرم، فوت ـ رحلت کنم
جامیتونید= jãmitunid مرد، می میرد، درگذشت، فوت ـ رحلت کرد یا می کند
جان= jãn (= گیان) جان، روح
جان اپََسپار= jãn apaspãr جان نثار، فدایی، پیشمرگ
جان بِ شَویشنیْه= jãn be ahavishnih جان از تن رفتن، مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
جان اپََسپارَگیها= jãn apaspãragihã جان نثارانه، فداکارانه، پیشمرگانه
جانداریشْن= jãnadãrishn جاندار، موجود زنده
جان فْراخْوِنیتار= jãn frãxvenitãr فراخ کننده ی جان، دلگرمی ـ روحیه ـ نشاط بخش
جانَکان= jãnakãn گور، آرامگاه، قبرستان
جانَوَر= jãnavar جانور
جانوَر= jãnvar جانور
جانوِر= jãnver موجود زنده، جاندار
جانوک= jãnuk زانو
جانومَند= jãnumand جاندار، موجود زنده
جانون= jãnun وجود
جانونَتَن= jãnunatan بودن، هستن، وجود داشتن
جانونَد= jãnunad باید باشد
جانونَم= jãnunam هستم، می باشم
جانونید= jãnunid هست، می باشد، وجود دارد
جانهَنج= jãnhanj عزرائیل، گیرنده ی جان
جانیک= jãnik جانی، مربوط به جان، از جان
جانیک داشتار= jãnik dãshtãr نگهدارنده ـ حافظ جان
جانیْه= jãnih در قید حیات ـ زنده بودن، بقا داشتن
جاوِدانَک= jãvedãnak جاودانه، ابدی
جاوِدانَگ= jãvedãnag جاودانه، ابدی
جاوَر= jãvar دفعه، بار
جاوَری= jãvari یک دفعه، یکباره
جاویت= Jãvit جاوید، ابدی
جاویتان= jãvitãn جاویدان، همیشگی، ابدی. گاهی شاهان ساسانی که می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند جاویتان هوسرو (همیشه با خسرو)
جاوید= Jãvid جاوید، ابدی
جاویدان= jãvidãn (= جاویتان)
جاییشْن= jãyishn ـ 1ـ تفأل، فال 2ـ تقدیر، سرنوشت 3ـ بخت، اقبال، شانس
جُبال= jobãl معزول، خلع مالکیت شده، خلع ید شده
جِبون= jebun هیراسباب، دارایی، ثروت، مال، زاد، توشه
جَتَک= jatak ـ 1ـ تفأل، فالگیری، پیشگویی 2ـ شکل، فرم، صورت 3ـ خاصیت 4ـ سبب، مورد
جَتَک گو= jatak gu وکیل، نماینده
جَتَک ویهریْه= jatak vihrih تغییر، دگرگونی
جَتَکیْه= jatakih وکالت، نمایندگی
جَداریْه= jadãrih نگهداری، حفاظت، محافظت، پاسداری
جَدَگ= jadag (= جَتَک)
جَدَگ گو= jadag gu (= جَتَک گو)
جَدَگ ویهریْه= jadag vihrih تغییر، دگرگونی
جَدَگیْه= jadagih (= جَتَکیه)
جِدمان= jedmãn ـ 1ـ پیشانی، جبهه، جبین 2ـ تقدیر، سرنوشت، قضا و قدر 3ـ لطف ـ محبت ـ عنایت کردن
جَدیشْن= jadishn خاصیت، عَرَض
جَدیشْنیک= jadishnik عَرَضی، غیر اصلی
جَدیشْنیگ= jadishnig عَرَضی، غیر اصلی
جُذدیودات= jozdivdãt وَندیداد (قوانین ضد دیو)
جِرِرا= jererã سنگ
جُسبون= josbun قیام
جُسبونَتَن= josbunatan ایستادن، قیام کردن
جُسبونَم= josbunam ایستادم، می ایستم، قیام کردم یا می کنم
جُسبونید= josbunid ایستاد، می ایستد، قیام کرد یا می کند
جَستَک= jastak ـ 1ـ برجسته، نمایان، واضح، هویدا 2ـ جسته، گریخته، نجات یافته
جَستَن= jastan ـ 1ـ جستن، جهیدن، جهش کردن 2ـ کار اَمَنت (= غیر عمد) 3ـ پدیدار ـ نمایان ـ آشکار ـ پیدا ـ ظاهر ـ هویدا ـ معلوم شدن 4ـ اتفاق افتادن، روی دادن
جُستَن= jostan جُستَن، پیدا کردن
جَستیشْن= jastishn (= جَهیشن) 1ـ جهش، جست و خیز، پرتاب 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ شانس، اقبال، بخت
جَستیها= jastihã ـ 1ـ جهشی 2ـ به طور نمایان ـ آشکار 3ـ به طور اتفاقی
جَسک= jask بیماری
جَشن= jashn جشن، عید
جَشنزار= jashnzãr موسم جشن، وقت عید
جَغ= jaq نام درختی است که چوب آن مانند آبنوس سیاه است
جِکتیبون= jektibun نگارش، تحریر
جِکتیبونِستَن= jektibunestan نوشتن، تحریر کردن، به رشته ی تحریر درآوردن
جِکتیبونَم= jektibunam نوشتم، می نویسم، تحریر کردم یا می کنم، به رشته ی تحریر درآوردم یا در می آورم
جِکتیبونید= jektibunid نوشت، می نویسد، تحریر کرد یا می کند، به رشته ی تحریر درآورد یا در می آورد
جِکنِمون= jeknemun قیام
جِکنِمونَستَن= jeknemunastan ایستادن، قیام کردن
جِکنِمونَم= jeknemunam ایستادم، می ایستم، قیام کردم یا می کنم
جِکنِمونید= jeknemunid ایستاد، می ایستد، قیام کرد یا می کند
جَگَر= jagar جگر، کبد
جِلرا= jelrã پوست، جلد
جِلکا= jelkã ترب سیاه
جَم= jam جمشید
جَمان= jamãn زمان، وقت
جَمتونَتَن= jamtunatan رسیدن
جَمتونَم= jamtunam رسیدم، می رسم
جَمتونید= jamtunatan رسید، می رسد
جَمشِت= jamshet جمشید
جَمَک= jamak نام خواهر و همسر جمشید
جَمکَرت= jamkart ساخته ی جمشید، دژی که جمشید در زیر زمین ساخت
جِمنا= jemnã شتر
جِن= jen دِرِم، سروش (واژه ی جن در عربی نیز به همین واتا (= معنی) است؛ و همین واژه است که به عربی راه یافته است؛ زیرا سروش دیده نمی شود و جن در عربی نیز به زیویکانی (= موجوداتی) نادیدنی گفته می شود)
جَنجرونَتَن= janjrunatan آوردن
جَنجرونَم= janjrunam آوردم، می آورم
جَنجرونید= janjrunid آورد، می آورد
جَندِنیتَن= jandenitan جنبیدن، جمبیدن، حرکت کردن
جَند= jand حرکت، جنبش
جَندیتَن= janditan (= جَندِنیتَن)
جَندینِنیتَن= jandinenitan جنباندن، جمباندن، به حرکت درآوردن
جَنگ= jang جنگ، پیکار، زرم
جَنیشْن= janishn کشتار، قتل، قتل عام
جَو= jaw جو (دانه)
جو= ju جوی، نهر، جویبار
جُو= jov دنباله، ادامه
جَوام= javãm روز
جوب= jub جوی، نهر، جویبار
جوبار= jubãr جوپار (روستایی در 26 کیلومتری رَپیت (= جنوب) کرمان) جایی که اردشیر پس از جنگ با کردان خدای به آن جا بازگشت
جوتا= jutã ـ 1ـ تن، بدن، جسم، هیکل 2ـ کتاب، رساله
جوتار= jutãr جونده، بلعنده
جوتَّر= juttar غیر از، بجز، به استثنای، متفاوت از
جوتَّریْه= juttarih استثنا، تفاوت
جوتَن= jutan جویدن، بلعیدن
جوجان= jojãn سوپان (= واحد) پول
جوخت= juxt جفت، زوج، دو تا
جود= jud پیشوندی است به واتای (= معنی): جدایی، انفکاک، طلاق، تفاوت، تجزیه، استثنا
جود اَز= jud az جدا از، بجز، به استثنای
جوداک= judãk جدا، مجزا، متفاوت، مستثنی
جوداکیْه= judãkih (= جود)
جوداگ= judãg جدا، مجزا، متفاوت، مستثنی
جوداگیْه= judãgih (= جود)
جودان= judãn جوان
جودبَش= judbesh پادزهر
جود دادِستان= jud dãdestãn مخالف، ناسازگار
جود دیو= jud div ضد دیو
جود ریستَک= jud ristak بی دین، کافر، مشرک، ملحد، لائیک
جود ریستَکیْه= jud ristakih بی دینی، کفر، شرک، الحاد، لائیکی
جود ریستَگ= jud ristag (= جود ریستَک)
جود ریستَگیْه= jud ristagih (= جودریستَکیه)
جود گوهْر= jud guhr جدا گوهر، منحرف، گمراه، دور مانده از اصل خویش
جودَن= judan (= جوتَن)
جودنای= judnãy سوپان (= واحد) دَرگ (= طول) به اندازه 48/30 سانتیمتر
جورتاک= jurtãk دانه، غله، حبه
جورتاک کَرتاریْه= jurtãk kartãrih کشاورزی، زراعت، غلات ـ حبوبات کاری
جورتای= jurtãy دانه، غله، حبه
جورتای کَرتاریْه= jurtãy kartãrih کشاورزی، زراعت، غلات ـ حبوبات کاری
جورتَک= jurtak دانه، حبه، غله
جوردا= jurdã (= جورتای/ک)
جوسگون= josgun دریافت، اخذ
جوسگونَتَن= josgunatan ستادن، گرفتن، دریافت ـ اخذ کردن
جوسگونَم= josgunatan ستادم، می ستانم، گرفتم، می گیرم، دریافت ـ اخد کردم یا می کنم
جوسگونید= josgunatan ستاد، می ستاند، گرفت، می گیرد، دریافت ـ اخد کرد یا می کند
جوشان= jushãn جوشان
جوشِسنیْه= jushesnih گرم شدن، داغ کردن، جوش آوردن، خشمگین ـ عصبانی شدن
جوغ= juq یوغ
جوفتَن= juftan جفت شدن، جفتگیری ـ هم بستری ـ همخوابگی ـ آمیزش ـ جماع ـ حال کردن
جولاه= julãh پیرهن، لباس، رخت، جامه
جولاهَک= julãhak جولاهه، بافنده
جولمان= julmãn گردن
جوما= jumã هر دو، با هم، به اتفاق، در معیت
جومباک= jumbãk محرک، جمباننده، باعث، برانگیزاننده
جومباکیْه= jumbãkih تحرک، جمبندگی، جمبش
جومباگ= jumbãg (= جومباک)
جومباگیْه= jumbãgih تحرک، جمبندگی، جمبش
جومبَن= jumben جمبش، حرکت، تحرک
جومبِنیتَن= jumbenitan جمبیدن، حرکت کردن
جومبِنیدَن= jumbenidan (= جومبِنیتَن)
جومبیتَن= jumbitan جمبیدن، حرکت کردن
جومبیدَن= jumbidan (= جومیتَن)
جومبیشْن= jumbish جمبش، حرکت
جومبیشْنیک= jumbishnik جمبان، متحرک
جومبیهَستَن= jumbihastan جمبانده شدن، حرکت داده شدن
جوندِنِنیتَن= jundenenitan جمباندن، حرکت دادن، باعث تحرک شدن
جونویتَن= junvitan جمبیدن، حرکت کردن
جووال= juvãl جوال، کیسه
جووان= juvãn جوان، بالغ
جووانیْه= juvãnih جوانی، بلوغ
جوی= juy ـ 1ـ پیدایش (ریشه ی جُستَن) 2ـ جوی آب، نهر، جویبار
جَوید= javid جدا، مجزا، منفک
جَوین= jawin جوین، نان جو
جوییتَن= juyitan بریده بریده ـ نسیه حرف زدن، نارسا سخن گفتن
جوییشْن= juyishn ـ 1ـ جویش، جستجو، سِرچ 2ـ بلعیدن، خوردن
جوییشنیْه= juyishnih جویشی، جستجویی
جَه= jah روسپی، بدکاره، جنده، هرزه، خیابانی، فاحشه
جِه= jeh فاحشه، روسپی، جنده، بدکاره، هرجایی، هرزه، اهل حال
جِه مَرزیْه= jeh marzih فاحشه گری، روسپیگری، جندگی، بدکارگی، هرجاییگری، هرزگی، رابطه نامشروع
جَهی= jahi (= جَه)
جَهیتَن= jahitan جهیدن، جَستن
جَهیشْن= jahishn ـ 1ـ جهش، جست و خیز، پرتاب 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ شانس، اقبال، بخت
جَهیشْن اَیّار= jahishn ayyãr بختیار، خوش شانس
جَهیشْن اَیّاریْه= jahishn ayyãrih بختیاری، خوش شانسی
جَهیک= jahik (= جَه)
جَهیک کاریْه= jahik kãrih روسپیگری، جندگی، هرزگی، بدکارگی، فاحشگی
جیبا= jibã هیزم
جیگَر= jigar جگر، کبد
جیناک= jinãk (= جیواک) جا، مکان، محل
جیو= jiv شیر، شیر مقدس
جیواک= jivãk جا، مکان، محل
«
چ»

چ= ch (= ایچ) پسوندی که به آمیت (= انتها) سابْد (= اسم) و اوپاد (= ضمیر) اِسپین (= اضافه) می شود. در واژه های رادیک (= مختوم) به موکان (= حروف بی صدا)، پیش از «چ» «ایی» افزوده می شود و ایچ خوانده می شود و دارای این نیالان (= معانی) است: 1ـ و، نیز، همچنین، همین طور 2ـ حتی 3ـ افزون بر، به علاوه 4ـ هنوز 5 ـ دیگر
چِ= che ـ 1ـ چه، چرا، برای چه 2ـ زیرا
چَئیش پیش= chaish pish پسر هَخامنش و یکی از نیاکان داریوش یکم که 730 پیش از ژانگاس (= میلاد) پادشاه پارس بود. (پارسی باستان)
چِئیْه= che ih چگونگی، ماهیت
چابوک= chãbuk ـ 1ـ چابک، زرنگ، تیز 2ـ ظریف، آراسته، سبک، برازنده، مناسب
چابوک سَچیشْن= chãbuk sachishn ـ 1ـ تیزدست 2ـ ظریفکار
چابوکیْه= chãbukih ـ 1ـ چابکی، زرنگی، تیزی 2ـ ظرافت، آراستگی، سبکی
چاپوک= chãpuk (= چابوک)
چاپوک سَچیشْن= chãpuk sachishn (= چابوک سَچین)
چاپوکیْه= chãpukih (= چابوکیه)
چاپون= chãpun آَنبَم، دنباله، ادامه
چاتور= chãtur چادر، پوشش، حجاب
چادور= chãdur (= چاتور)
چار= chãr ـ 1ـ چاره، وسیله، ابزار، روش، طریقه، تدبیر 2ـ کمک، یاری، درمان، علاج 3ـ جا، مکان، کاخ، قصر
چارپاد= chãrpãd (= چهارپا) چهارپا، ستور
چارپای= chãrpãy (= چهارپای) چهارپا، ستور
چارَک= chãrak ـ 1ـ چاره، وسیله، ابزار، روش، طریقه، شیوه، تدبیر 2ـ کمک، یاری، درمان، علاج 3ــ چاره، نیرنگ، حیله، فریب، خدعه، مکر 4ـ پیش بینی 5 ـ توانایی، قدرت، توانمندی، نیرو
چارَک کَرتاریْه= chãrak kartãrih چاره گری، چاره اندیشی، وسیله سازی
چارَک کَرتَن= chãrak kartan چاره ـ تدبیر کردن
چارَک گَریْه= chãrak garih چاره اندیشی، علاج، راهکار، درمان
چارَک کونیشنیها= chãrak kunishnihã چاره اندیشانه، مدبرانه
چارَک وِنیْه= chãrak venih چاره بینی ـ اندیشی، دوراندیشی، پیش بینی
چارَگ= chãrag (= چارک)
چارَگ کَرتاریْه= chãrag kartãrih (= چارک کرتاریه)
چارَگ کَرتَن= chãrag kartan (= چارک کرتن)
چارَگ گَریْه= chãrag garih (= چارک گریه)
چارَگ کونیشنیها= chãrag kunishnihã (= چارک کونیشنیها)
چارَگ وِنیْه= chãrag venih (چارک ونیه)
چارواک= chãrvãk چارپا
چاروک= chãruk ساروج، ملاط
چاروک= chãruk ساروج، ملاط
چاروکَران= chãrukarãn ساروج ـ ملاط سازان
چاروکِن= chãruken ساروجی، آهکی
چاروگ= chãrug (= چاروک)
چاروگَران= chãrugarãn (= چاروکران)
چاروگِن= chãrugen (= چاروکن)
چارومَندیْه= chãrumandih چاره مندی، دارای چاره ـ راه حل ـ راهکار بودن
چارومَندیْها= chãrumandihã چاره مندانه، مدبرانه، دوراندیشانه
چاریک= chãrik چاره پذیر، قابل درمان ـ ترمیم ـ تعمیر ـ علاج
چاشت= chãsht آموخت، آموزش ـ تعلیم داد
چاشتَک= chãshtak ـ 1ـ چاشته، صبحانه 2ـ تفسیر، توضیح، تشریح 3ـ تعلیم، آموزش 4ـ رأی، فتوا، حکم
چاشتَکیْه= chãshtakih رأی، فتوا، حکم
چاشتَگ= chãshtag (= چاشتک)
چاشتَگیْه= chãshtagih (= چاشتکیه)
چاشتَن= chãshtan آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن، راهنمایی ـ هدایت کردن، باخبر ـ آگاه ـ مطلع کردن
چاشدَن= chãshdan (= چاشتَن)
چاشنیک= chãshnik ـ 1ـ چشیدن هوژانی (= غذایی) که در پِراتیش (= مراسم) شاسَنی (= مذهبی) آماده می شود 2ـ مزه، طعم 3ـ چاشنی هوژان
چاشنیگ= chãshnig (= چاشنیک)
چاشیتار= chãshitãr ـ 1ـ آموزگار، معلم، استاد، راهنما، رهبر، مرشد، امام 2ـ دانش آموز، شاگرد، دانشجو، طلبه
چاشیتَن= chãshitan آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن
چاشیدار= chãshidãr (= چاشیتار)
چاشیدَن= chãshidan (= چاشیتَن)
چاشیشْن= chãshishn (اوستایی: چَش) 1ـ آموزش، تعلیم، راهنمایی، رهبری، هدایت، آموزگاری، آموزندگی 2ـ باور، عقیده، رأی 3ـ نِریتان (= سنت های) شاسَنی (= مذهبی) 4ـ مزه، طعم
چاشیشْنیک= chãshishnik آموزشی، قابل تعلیم، تعلیماتی
چاشیشْنیْه= chãshishnih آموزش، فراگیری، تعلیم، موعظه، وعظ
چاگین=chãgin محاصره ـ احاطه شده، محوطه
چاگوئین= chãguin حاصلخیز
چِ اِوِنَک= che evenak چگونه
چِ اِوِنَکیْه= che evenakih چگونگی، کیفیت
چِ اِوِنَگ= che evenag (= چ اونک)
چِ اِوِنَگیْه= che evenagih (= چ اونکیه)
چاه= chãh چاه
چاهیک= chãhik چاهی
چُپ= chop (= جُوْ) دنباله، ادامه
چِپون= chepun (= جِبون) هیراسباب، دارایی، ثروت، مال، زاد، توشه
چِت= che t چه تو، چه تو را
چِتِر= cheter چهره، روی، صورت
چَترَنگ= chatrang شترنج (نادرست: شطرنج)
چَترَنگ کَرتَن= chatrang kartan شترنج بازی کردن
چَترو= chatru (= چَسرو) چهار
چَتروشامروت= chatru shãmrut (= چَسروشامروت) واژه های دینی که چهار بار پَبید (= تکرار) شود، مکرر
چَتروش واتَک= chatrush vãtak چارک، ربع، یک چهارم
چَچا= chachã نام درختی است
چَچادار= chachãdãr (= چَچا)
چَخر= chaxr چرخ
چَخرَک= chaxrak چرخک، دوک چرخ ریسی، دستگاه ریسندگی
چَخرَگ= chaxrag (= چخرک)
چَخرواک= chaxrvãk باز، غوش (نادرست: قوش)، پرنده شکاری
چَخشاکیْه= chaxshãkih چشایی
چَخشاگیْه= chaxshãgih چشایی
چَخشریت= chaxshrit (= چَشریت) نام رودخانه ای که آن را خجند نیز گویند
چَخشنوش= chaxshnush (= چَشنوش) نام نیای پنجم زرتشت
چَخشیشْن= chaxshishn چشش، مزه، طعم
چَر= char قوی، نیرومند
چَرائیتیک= charãitik دوشیزه، باکره
چَراتیک= charãtik دوشیزه، باکره
چَراغ= charãq چراغ
چِرای= cherãy چرا
چِراییْه= cherãyih چرایی، چیستی، ماهیت
چَرب= charb ـ 1ـ چرب، روغنی 2ـ نرم 3ـ مطبوع، خوشمزه
چَرب اَفروشَک= charb afrushak آکری (= نوعی) نان کلوچه ی روغنی، آکری مُدکا (= حلوا)
چَرب اَنگوست= charb angust آکری کلوچه که با روغن می پختند و شاید چون روی آن با انگشت چیزهایی می کشیدند، و یا آن را مانند انگشت درست می کردند، این نام را روی آن نهادند. در همدان شیرینی به نام انگشت پیچ درست می کنند که شاید همان باشد
چَرب اِواچیْه= charb evãchih چرب زبانی، خوش آوایی، دم گرم داشتن
چَرب اِواچیکیْه= charb evãchikih (= چرپ اواکیه)
چَرب زووانیْه= charb zuvãnih چرب زبانی، چاپلوسی، تملق
چَربیشْن= charbishn مواد چربی، پیه، خون و چربی که از تن مرده بیرون می آید
چَربیشْن اومَند= charbishn umand چربی دار، پیه دار
چَربیْه= charbih ـ 1ـ چربی 2ـ ملایمت، نرمی، ادب 3ـ کامیابی، موفقیت، پیشرفت
چَربیْه اومَند= charbih umand چربی دار، چرب
چَرپ= charp (= چرب)
چَرپ اَفروشَک= charp afrushak (= چرب افروشک)
چَرپ اَنگوست= charp angust (= چرب انگوست)
چَرپ اِواچیْه= charp evãchih (= چرب اواچیه)
چَرپ اِواچیکیْه= charp evãchikih (= چرب اواکیه)
چَرپ زووانیْه= charp zuvãnih (= چرب زووانیه)
چَرپیشْن= charpishn (= چربیشن)
چَرپیشْن اومَند= charpishn umand (= چربیشن اومند)
چَرپیْه= charpih (= چربیه)
چَرپیْه اومَند= charpih umand (= چربیه اومند)
چَردار= chardãr پدر، والد، جد (برای زیویکان zivikãn (= موجودات) اهریمنی)
چَرز= charz گونه ای پرنده ی آبی
چَرَک= charak چراگاه، مرتع
چَرَک اَرزانیک= charak arzãnik چراگاه ـ مرتع خوب
چَرَگ= charag (= چَرَک)
چَرَگ اَرزانیک= charag arzãnik (= چرک ارزانیک)
چَرم= charm چرم
چَرمین= charmin چرمی
چِرونَتشْرا= cheronatshrã سیمرغ
چَسرو= chasru (اوستایی: چَثرو) چهار
چَسروشامروت= chasru shãmrut (اوستایی: چَثرو شامروتَ) واژه های دینی که چهار بار پَبید (= تکرار) شود، مکرر
چَسروشامروتیک= chasru shãmrutik (= چَسروشامروت)
چِش= che sh چه او
چَشاک= chashãk اندوه، غم، غصه
چَشریت= chashrit (= چَخشریت) نام رودخانه ای که آن را خجند نیز گویند
چَشم= chashm چشم، دیده، نگاه
چَشم اَریشْک= chashm arishk رَشکاک، حسود
چَشم اَریشْکیْه= chashm arishkih رَشکاکی، حسادت
چَشم اَکاس= chashm akãs ـ 1ـ نامیک، معروف، مشهور 2ـ آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا
چَشم اَکاسیْه= chashm akãsih ـ 1ـ شهرت، اشتهار 2ـ رؤیت، صراحت، وضوح، ظهور، اعلان
چَشم اومَند= chashm umand چشمدار، بصیر
چَشم دیت= chashm dit آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا
چَشم دید= chashm did (= چشم دیت)
چَشمَک= chashmak ـ 1ـ چشمه 2ـ عینک، روزنه، سوراخ، دریچه 3ـ تابنده، تابان، درخشان، نورانی 4ـ توانگر، مایه دار، سرمایه دار، ثروتمند، غنی، مستطیع 5 ـ نامیک، مشهور، معروف، بلند آوازه 6ـ نام دیوی است که زمین لرزه و بادهای تند می آورد 6ـ جاسوس، مأمور مخفی
چَشم کاس= chashm kãs ـ 1ـ آگاه، باخبر، مطلع 2ـ آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا 3ـ بدنام، بی احترام
چَشمَکان= chashmakãn ـ 1ـ تابنده، تابان، درخشان، نورانی، منور 2ـ عیون، مأموران مخفی، جاسوسان، کسانی که به جای چشم شاه هستند
چَشم کای= chashm kãy مشهور، علنی
چَشمَکیْه= chashmakih ـ 1ـ تابناکی، شکوه، درخشندگی 2ـ دارایی، سرمایه، ثروت، مال، توانگری
چَشمَکیها= chashmakihã تابناکانه، شکوهمندانه
چَشمَگ= chashmag (= چشمک)
چَشم گاس= chashm gãs (= چشم کاس)
چَشمَگان= chashmagãn (= چَشمکان)
چَشمگاه= chashmgãh کاسه ی چشم
چَشمَگاه= chashmagãh انگشت نما، علنی، آشکار
چَشمَگاهیْه= chashmagãhih انگشت نمایی
چَشمَگیْه= chashmagih (= چَشمَکیْه)
چَشمَگیها= chashmagihã (= چَشمَکیها)
چَشمیْه= chashmih ـ 1ـ تابندگی، تابناکی، درخشانی، درخشندگی، شکوه 2ـ توانگری، ثروتمندی، غنا
چَشمیْها= chashmihã ـ 1ـ تابناکانه، شکوهمندانه 2ـ از روی چشم، فرمانبردارانه، بچشم
چَشنوش= chashnush (= چَخشنوش) نام نیای پنجم زرتشت
چَشیتَن= chashitan چشیدن، مز مزه کردن
چَشیدَن= chashidan (= چَشیتَن)
چَک= chak ـ 1ـ فرق سر 2ـ آمیت (= انتها) چانه و بینی (چک و چونه)
چَکا= chakã چکاوَک
چَکات= chakãt (= چَگات) چَکاد، نوک ـ فراز ـ سر کوه، قله
چَکات ایی دائیتیک= chakãt i dãitik چَکاد ـ نوک ـ فراز ـ قله کوه دائیتی. بر پایه باور گذشتگان این کوه افسانه ای در آنتر (= مرکز) زمین است و بلندای آن به اندازه ی سد مرد است و یک سر پل چینوت (= صراط) روی آن می باشد و مردگان در آن جا بازجویی می شوند
چِکامَک= chekãmak (= چگامگ) چکامه، سرود، قصیده
چِکامیچ= che kãm ich هرچه، هر آنچه
چَکَر= chakar چاکر، نوکر
چَکَرزَن= chakar zan چاکرزن: اگر زنی شوهرش بمیرد و را به مرد زن داری شوهر دهند که زنش نازا باشد یا نتواند کارهای خانه را انجام دهد، این زن به چاکری شوهر اول به خانه ی همسر دوم می رود و چَکَرزن خوانده می شود (فرهنگ بهدینان: سروشیان) اگر زنی همسرش بمیرد و پسری نداشته باشد، چون شوهر کند، چکرزن نامیده شود و اگر از همسر دوم فرزندی بیاورد، به شوهر اول رسد (هیوال (= روایت) شاپور بروجی)
چَکوچ= chakuch چکش
چَکوک= chakuk چَکاوَک
چَگات= chagãt چَکاد، نوک ـ فراز ـ سر کوه، قله
چَگاد= chagãd (= چگات)
چِگامَگ= chegãmag (= چکامک)
چِگامیز= chegãmiz کمی، اندکی، قلیل
چَگَر= chagar (= چکرزن)
چَگوئین= chaguin ـ 1ـ چگونه، چون 2ـ هنگامی ـ زمانی ـ وقتی ـ موقعی که
چِگون= chegun ـ 1ـ چگونه، چون، چطور 2ـ همان گونه، همان طور، چنانکه
چِگونیْه= chegunih چگونگی، کیفیت، ماهیت، خصوصیت
چَمبَک= chambak سوسن، زنبق
چَمبَر= chambar چمبر (نادرست: چنبر)، حلقه، دایره
چَمبَر واچیک= chambar vãchik ـ 1ـ چمبر بازی 2ـ دایره زدن
چَمروش= chamrush نام مرغی افسانه ای
چَمیتَن= chamitan ـ 1ـ چمیدن، با ناز ـ کرشمه ـ عشوه راه رفتن، خرامیدن 2ـ چامیدن، شاشیدن، پیشاب ـ چُرکه ـ ادرار کردن
چَمیش= chamish شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار
چَمیشْک= chamishk شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار
چَمیشْن= chamishn ـ 1ـ شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار 2ـ عشوه، خرامان راه رفتن
چند= chand (اوستایی: چَئیتی) 1ـ چند، چقدر، چه اندازه 2ـ اندازه، چند و چون، کیفیت
چَند اَتیشنیْه= chand atishnih طول، درازا به اندازه ی از انگشتان تا آرنج
چندان= chandãn چندان، آن قدر، خیلی، زیاد
چَندتوم= chandtum حداکثر
چَندَل= chandal سَندل (نادرست: صندل) درخت سندل
چَندوَر= chandvar گذرگاه، معبر، پل چینوت ـ صراط
چَندیتَن= chanditan جُمبیدن (نادرست: جنبیدن)، لرزیدن، تکان خوردن
چَندیدَن= chandidan (= چَندیتَن)
چَندیشْن= chandishn چندش (لرزش اندک تن از دیدن یا شنیدن چیزی ناخوشایند) حرکت، جمبش، تحرک، تکان
چَندیْه= chandih چندی، کمیت، تعداد
چَنگ= chang چنگ، آکری (= نوعی) ساز، وادیا (= آلت موسیقی)
چَنگ سْرای= chang srãy چنگ سرای، چنگ نواز، نوازنده ی چنگ
چوب= chub چوب
چوبَک= chubak ـ 1ـ چوبی 2ـ عصا 3ـ چوبه ی تیر 4ـ گرز
چوبَکان= chubakãn چوگان
چوبَکان هوشْْناس= chubakãn hushnãs کایوشار (= ماهر، متبحر، وارد) در چوگان بازی
چوبَگان= chubagãn (= چوپکان) چوگان
چوپ= chup چوب
چوپَک= chupak (= چوبک)
چوپَکان= chupakãn چوگان
چوپَکان هوشْْناس= chupakãn hushnãs (= چوبکان هوشناس)
چوپیچَک= chupichak چوبدستی کوچک
چوپیگان= chupigãn (= چوپکان) چوگان
چور= chur گونه ای غرغاول (نادرست: قرقاول)
چوگان= chogãn چوگان
چَوگان= chawgãn (= چوپکان، چوپیگان) چوگان
چَولَگان= chawlagãn (= چوگان، چوپکان، چوپیگان) چوگان
چول= chul نام شهری و نام کسی
چون= chun چگونه، چطور
چَهار= chahãr چهار
چَهار اِوَک= chahãr evak ربع، یک چهارم
چَهار اَیوجیشْن= chahãr ayujishn ارابه چهار اسبه
چَهار بوخْت= chahãr buxt رستگار شده از سوی چهار ایزد، ناما وائیس (= اسم خاص)
چَهار پاد= chahãr pãd چهارپا، ستور
چَهار پای= chahãr pãy چهار پا، ستور
چَهار پایان= chahãr pãyãn چهارپایان
چَهارپای دار= chahãr pãy dãr چهارپادار، چاروادار
چَهارپَتیشتان= chahãr patishtãn چهارپایان خوب مانند: سگ، اسب، خر و ...
چَهار چَشم= chahãr chashm سگ چهار چشم، سگی که لکه ی سیاهی در بالای هر چشم دارد
چَهارده= chahãrdah چهارده
چَهاردهُم= chahãrdahom چهاردهم، چهاردهمین
چَهار زَنگ= chahãr zang چهارپایان ناسودمند ـ غیر مفید
چهارزنگ توخمَک= chahãr zang tuxmak از راسته ی چهارپایان
چَهارسَت= chahãrsat چهارسد (نادرست: چهارصد)
چَهارسوک= chahãr suk چهارسو، مربع، چهار گوش
چَهارشومبَت= chahãr shumbat چهارشمبه (نادرست: شنبه)
چَهار گوش= chahãr gush چهارگوش، مربع
چَهار گوشَک= chahãr gushak چهارگوشه، مربع
چَهار گوشیْه= chahãr gushih چهارگوشه ای، مربعی
چَهارُم= chahãrom چهارم
چَهار ماهَک= chahãr mãhak چهارماهه
چَهار نَدیْه= chahãr nadih چهار ضلعی
چَهار واک= chahãr vãk چهارپا
چَهاروم= chahãrum چهارم
چَهارین= chahãrin چهارتا
چَهَل= chahal چِهِل
چِهِل= chehel چهل
چِه ویدَرَک= cheh vidarag پل چینوت ـ صراط
چَهیل= chahil چهل
چیان ویتَرگ= chyãn vitarg پل چینوت ـ صراط
چیپا= chipã واتای (= معنی) این واژه شناخته نشد
چیتاک= chitãk بر روی هم چیده شده
چیتْر= chitr ـ 1ـ چهره، صورت، روی، رخسار، جمال 2ـ صورت نخستین، ذات، فطرت، نسل، نژاد
چیتْردات= chitr dãt چهرداد، فطرت خدادادی
چیتْردات ماتیگان= chitr dãt mãtigãn نام یکی از نسک های گم شده ی اوستا که چکیده ای از آن در دینکرت آمده و در باره ی چگونگی آفرینش است
چیترومِهَن= chitrumehan چیترومیهن، نام رودخانه ای در گنگ
چیتَک= chitak چیده، برگزیده، منتخب
چیتَک هَندَرز ایی پوریوتْ کِشان= chitak handarz i puryutkeshãn یکی از اندرزنامه های پهلوی است که پندنامه زرتشت نیز نامیده می شود و دارای هزار و چهارسد و سی واژه است.
چیتَن= chitan چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چیچَست= chchast نام دریاچه اورْمیه (نادرست: ارومیه؛ اور= شهر؛ میه= آب)
چیچیست= chchist (= چیچَست)
چیخشنوش= chixshnush نام نیای پنجم زرتشت
چیدَن= chidan (= چیتَن) چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چیر= chir چیر، چیره، مسلط، فاتح، غالب
چیراغ= chirãq (= چَراغ) چراغ
چیرکین= chirkin چرکین، کثیف، آلوده
چیریْه= chirih چیرگی، تسلط، فتح، غلبه
چیریْهَستَن= chirihastan چیره ـ مسلط ـ غالب ـ فاتح ـ پیروز شدن
چیش= chish چیز، شیء، امر، مطلب، موضوع، قضیه، مسئله
چیشان= chishãn چیزها، اشیاء، امور، مطالب، موضوعات، قضایا، مسائل
چیشمَک= chishmak چشمک، نام کسی
چیشیچ= chishich چیزی، هیچ چیز
چیشیچ چیش= chishich chish هر چه باشد
چیکات= chikãt (= چَکات) چَکاد، قله، نوک کوه
چیکامْچی= chikãmchi هر آنچه، هر چه، هر کدام، هر نوع، هر قسم
چیکامَک= chikãmak چکامه، سرود، قصیده
چیگون= chigun (= چگون) چون، چگونه، چطور
چیلان= chiklãn خنجر، چاقو، قمه
چیلانکَر= chiklãnkar (بروجردی: چِلِنگَر) خنجر ـ چاقوـ قمه ساز، کسی که ابزارهای آهنی کوچک می سازد
چیلانگَر= chiklãngar (= چیلانکر)
چیم= chim ـ 1ـ چَم، معنی، مفهوم 2ـ توضیح، تعبیر، تفسیر، تشریح 3ـ نتیجه، ثمره، غایت 4ـ نیت، هدف، قصد، مقصود 5 ـ چرا 6ـ علت، دلیل، انگیزه، سبب
چیم ایی کوستیگ=chim i kustig لانچ (= دلیل) بستن کُستی. (= پوس ایی دانیشن کامک) نام نوشته ی کوچکی است که پَهْو pahv (= اصل) پهلوی آن از میان رفته و پازند آن در دست است. در این نوشته، پسری در باره ی بستن کُستی (= کمربند ویژه زرتشتیان) از پدر می پرسد و پدر به او پاسخ می دهد. این پاسخ ها با بیانی آنویکی ãnviki (= فلسفی) گفته شده تا نماد جدایی همیشگی خوبی از بدی باشد.
چیمراث= chimrãs چرا، برای چه
چیمرای= chimrãy چرا، برای چه
چیمْکان= chimkãn نام کوهی است
چیمْگان= chimgãn ـ 1ـ معنی، مفهوم، فحوا 2ـ توضیح، تبیین، تفسیر، تشریح 3ـ علت، دلیل، سبب
چیمَگان= chimagãn (=چیمْگان)
چیم گوواکیْه= chim guvãkih علم منطق
چیم گوواگیْه= chim guvãgih علم منطق
چیمیک= chimik با معنی، موجه، منطقی، عقلی، معقول
چیمیگ= chimig (= چیمیک)
چیمیْه= chimih ـ 1ـ با معنی، معنی دار 2ـ مستدل، مدلل 3ـ منتج 4ـ واضح، صریح، مبرهن
چیمیها= chimihã ـ 1ـ معناً 2ـ با دلیل، از روی دلیل
چین= chin ـ 1ـ چین، کشور چین 2ـ چیننده، ناظم
چینار= chinãr چنار (درخت)
چینامْروش= chinãmrush نام مرغی افسانه ای
چینَستان= chinastãn کشور چین
چینَک= chinak ـ 1ـ دام، تله 2ـ دانه، چینه (این واژه در «چینه دان» مانده است)
چینَگ= chinag (= چینَک)
چینکار= chinkãr پل چینوت ـ صراط
چینوَت پوهْل= chinvat puhl پل صراط
چینوَد پوهْل= chinvad puhl (= چینوَت پوهل)
چینوَر= chinvar پل چینوت ـ صراط
چینِوَر= chinevar (= چینوَر)
چینویتَرگ= chinvitarg پل چینوت ـ صراط
چینیتَن= chinitan چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چینیدَن= chinidan (= چینیتَن)
چینیستان= chinistãn (= چینَستان)
چینیشْن= chinishn ـ 1ـ چینش، نظم، ترتیب 2ـ چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چینیک= chinik چینی، از کشور چین
چیون= chyun (= چگون، چیگون) چون، چگونه، چطور
چیونکَ= chyunka چنان که
چیونْکیْه= chyunkih چگونگی، کیفیت
چیهر= chihr ـ 1ـ چهر، سرشت، ذات، خوی، طبع، طبیعت 2ـ تخم، دانه، بذر 3ـ نژاد، تبار، نسل، دودمان، منشأ، ریشه 4ـ چهره، رخ، روی، رخسار، صورت، سیما، شکل، قیافه، ظاهر 5ـ نشان، علامت 6ـ آشکار، روشن، پیدا، نمایان، معلوم، ظاهر، هویدا، صریح، واضح، بدیهی، علنی
چیهرآزات= chihr ãzãt چهر آزاد، نام کسی
چیهراپ= chihrãp باز، غوش (نادرست: قوش)، پرنده شکاری
چیهران اومَند= chihrãn umand اصل و نسب دار، اصیل
چیهرشْناسیْه= chihr shnãsih فیزیک، دانش شناخت تَسات (= طبیعت) و پارمیتان pãrmitãn (= خواص) ژانْسان (= اشیاء)
چیهرَک= chihrak ـ 1ـ چهره، رخ، روی، رخسار، صورت 2ـ نشان، علامت 3ـ نژاد، تبار، نسل، دودمان، منشأ، ریشه، اصل، بنیاد 4ـ طبع، طبیعت، ذات، سرشت
چیهرَگ= chihrag (= چیهرک)
چیهرِنیتار= chihrenitãr طبع پذیر، معتاد
چیهرِنیتَک= chihrenitak طبع پذیر، معتاد
چیهرِنیتَکیْه= chihrenitakih طبع پذیری، عادت
چیهرِنیتَن= chihrenitan ـ 1ـ طبع پذیرفتن، عادت کردن 2ـ شکل دادن، صورت پذیرفتن
چیهرِنیتیها= chihrenitihã از روی طبع ـ عادت
چیهرِنیدار= chihrenidãr (= چیهرنیتار)
چیهرِنیدَک= chihrenidak (= چیهرنیتک)
چیهرِنیدَکیْه= chihrenidakih (= چیهرنیتکیه)
چیهرِنیدَن= chihrenidan (= چیهرنیتن)
چیهرِنیدیها= chihrenidihã (= چیهرنیتیها)
چیهریک= chihrik طبیعی، فطری، غریزی، ذاتی
چیهریگ= chihrig (= چیهریک)
چیهریْه= chihrih فطری، غریزی، ذاتی
چیهریْها= chihrihã به طور فطری، از روی غریزه ـ عادت
چیهَک= chihak اندوه، غم، غصه
چیهَگ= chihag (= چیهَک)
چیهَمچا= chihamchã چند، چه اندازه، چه مقدار
چیهِنیتَن= chihenitan ـ 1ـ شناساندن، معرفی کردن 2ـ خبر دادن، آگاه ـ مطلع کردن 3ـ آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن
چیهِنیدَن= chihenidan (= چیهِنیتَن)
چیهیتَن= chihitan گریه ـ زاری ـ شیون ـ عزاداری ـ سوگواری کردن، ماتم گرفتن
چیهیدَن= chihidan (= چیهیتَن)
چیهیشْن= chihishn زاری، شیون، ماتم، عزا، سوگواری
چیهیشْنیک= chihishnik عزادار، سوگوار، غمگین
چیهیشْنیگ= chihishnig (= چیهیشْنیک)
چیهیل= chihil چهل
«
خ»


خُآپ= xoãp خواب
خُآر= xoãr خوار
خُآستَک= xoãstak خواسته، مال
خُآستَن= xoãstan خواستن
خُآهَر= xoãhar خواهر
خُآهیت= xoãhit خواهید
خُئَت= xoat خود
خُئَتای= xoatãy خدای
خُئَت دوشَک= xoat dushak خودخواه
خُئَراسان= xoarãsãn خراسان
خُئَرسَند= xoarsand خرسند، خشنود، راضی
خُئَرشیت= xoarshit خورشید
خُئَرّم= xoarram خرم
خُئَرّه= xoarrah فره، شکوه
خُئَش= xoash خوش
خُئَشیْه= xoashih خوشی
خاتْمان= xãtmãn خواهر
خاتمِنِر= xãtmener واتای (= معنی) این واژه شناخته نشد
خار= xãr خار
خارپوشت= xãrpusht خار پشت، جوجه تیغی
خارواتْرَنگ= xãrvãtrang بادرنگ، بالنگ
خارومَند= xãrumand خاردار
خاست= xãst خاست، برخاست، قیام کرد
خاستَن= xãstan برخاستن، قیام کردن، بلند شدن، ایستادن
خاستیْه= xãstik ـ 1ـ خواسته، مال، گنج، عتیقه، زیرخاکی 2ـ خواستن، طلب ـ تقاضا ـ درخواست ـ آرزو کردن 3ـ حمل می کند، می آورد
خاک= xãk خاک، زمین
خاکان= xãkãn خاغان (نادرست: خاقان) نام شاهان ترکستان و چین
خاکیستَر= xãkistar خاکستر
خام= xãm خام، نارس، کال
خامَک= xãmak خامه، قلم، خودکار
خاموش= xãmush خاموش
خامیچ= xãmich گوشت نمک زده
خامیز= xãmiz (= خامیچ)
خان= xãn ـ 1ـ خوان، سفره 2ـ چشمه، چاه، جوی 3ـ خانه، سرا، منزل، مسکن
خان اوتْ مان= xãn ut mãn خانمان، خانه و خانواده
خان اودْ مان= xãn ud mãn (= خان اوتْ مان)
خانشیر= xãnshir خوانشیر، نام رودخانه ای در سمنان
خانَک= xãnak ـ 1ـ خانه، سرا، منزل، مسکن 2ـ چشمه، سرچشمه، چاه
خانَگ= xãnag (= خانَک)
خانْمان= xãnmãn خانمان، خانه و خانواده
خانیک= xãnik ـ 1ـ چشمه، چاه آب 2ـ اصلی، اساسی، فابریک، اوریژین 3ـ چشمه ای
خانیگ= xãnig (= خانیک)
خاوِن= xãven خارون، سگ
خاهْر= xãhr (= خْواهَر) خواهر
خایَک= xãyak خایه، تخم، تخم مرغ
خایَک دیس= xãykgdis تخم مرغی، به شکل ـ صورت تخم مرغ، بیضه ای
خایَگ= xãyag (= خایک)
خایَگ دیس= xãyagdis (= خایک دیس)
خاییک= xãyik خایه، بیضه، تخم مرغ
خُدا= xodã شاه، فرمانروا، حاکم
خَر= xar خر، الاغ
خَراج= xarãj مالیات، عوارض
خَر ایی سِ پای= xar i se pãy خر سه پا، خری افسانه ای در دریای خزر
خَربوچ= xarbuch بز ماده
خَربوز= xarbuz بز ماده
خَربوزَک= xarbuzak خربزه
خَرپای= xarpãy جانورانی که پاهایی مانند خر دارند
خْرَت= xrat (اوستایی: خْرَتو) خرد، عقل، هوش، استعداد، درک، فهم
خْرَت اَفزار= xrat afzãr نیروی خرد ـ عقل، آی کیو
خْرَت اومَند= xrat umand خردمند، عاقل
خْرَت خْواستاریْه= xrat xvãstãrih خردخواستاری، خرد جویی
خْرَت دوشَکیْه= xrat dushakih خردورزی، فلسفه
خْرَت سْتَرت= xrat start خرد پریشان، گیج، خنگ، احمق
خْرَت کَرتار= xrat kartãr خرد کردار، کسی که عاقلانه رفتار می کند
خْرَتِنیتَن= xratenitan تربیت ـ خردمندکردن
خْرَتیک= xratik باخرد، خردمند، عاقل
خْرَتیْه= xratih خردی، عقلانی
ــ پیش خْرَتیْه= pish xratihدوراندیشی، پیش بینی
خِرِد= xered خرد، عقل، هوش، استعداد
خْرَد= xrad خرد، عقل
خْرَد اومَند= xrad umand خردمند، عاقل
خِرِد پادیمان= xered pãdimãn روحیه تعادل ـ اعتدال
خْرَدومَند= xradumand خردمند، عاقل
خْرَدیک= xradik خردمند، عاقل
خْرَدیگ= xradig خردمند، عاقل
خْرَستَر= xrastar حشره
خْرَفسْتَر= xrafstar (اوستایی: خْرَفْستَرَ) حشره
خْرَفسْتَرگَن= xrafstargan حشره کش، چیزی که با آن میروپان (= حشرات) اَرداک (= موذی) را می کشتند
خْرَفسْتَریک= xrafstarik خرفستری، آپتیک (= مربوط) به میروپ (= حشره)
خَرگوش= xargush خرگوش
خُرما= xarmã خرما
خَرماو= xarmãv (= اَرماو) خرما
خِروج= xeruj (اوستایی: خْروژْد) خِروژ، سفت، سخت، محکم
خْروچ دیتوم= xruch ditom سخت تر، جدی تر
خْرو دْرَفش= xru drafash درفش خونین
خْرو دْروش= xru drush درفش خونین
خْروژد= xružd محکم، جدی، سفت، ثابت قدم، استوار
خِروس= xerus (اوستایی: خْرِسیو xresyu) خروس
خْروس= xrus خروس
خْروستَک= xrustak فریاد کشیده
خْروستَکیْه= xrustakih خروش، فریاد، هیجان
خْروستَن= xrustan خروشیدن، فریاد کردن
خْروسیتَن= xrusitan خروشیدن، فریاد کردن
خْروسیشْن= xrusishn خروش، فریاد
خْروشد= xrushd پر سر و صدا، پر جمب و جوش، فعال، پر حرارت، جدی، محکم، استوار، مصمم
خْروشینیتَن= xrushinitan به خروش درآوردن
خْروکیْه= xrukih ظلم، ستم، خشونت، بی رحمی، ترور
خْروه= xruh خروس
خْروهَک= xruhak مرجان
خْروی دْروش= xrvidrush کانس (= سلاح) خونین ـ خون آلود ـ خونریز
خْرویک= xrvik خونخوار، ظالم، ستمگر، دیکتاتور، جبار، جابر
خَریتار= xaritãr خریدار، مشتری
خْریتَن= xritan خریدن
خَریتَن= xaritan خریدن
خْریدَن= xridan خریدن
خِزیستَن= xezistan خیزیدن، برخاستن، بالا آمدن، قیام کردن، بلند شدن
خَز= xaz خز (پوست)
خَزَن= xazan قبرستان، گورستان
خَزیتَن= xazitan خزیدن
خِزیشْن= xezishn ستایش، عبادت، حمد، تمجید
خَست= xast زخم، جراحت
خَستار= xastãr ضارب، زخمی ـ مجروح کننده
خَستَک= xastak زخمی، مجروح
خَستَن= xastan زخمی ـ مجروح کردن
خَستوو= xastuv اعتراف، اقرار
خَستووان= xastuvan معترف، مقر، اقرار ـ اعتراف کننده
خْشاه= xshãh شاه
خْشایَ ثییَ= xshãyasiya (سنسکریت: خشَئیتیَ؛ اوستایی: خِشَئِتا) شاه، پادشاه (پارسی باستان)
خْشایَثیَ اَنام= xshãyasiya anãm شاه شاهان، شاهنشاه (پارسی باستان)
خْشَپَواَ= xshapavã شب (پارسی باستان)
خْشَترَ= xshatra شهر، ولایت، مملکت
خْشَترَپاوَن= xshatrapãvan فرماندار و آژْنیک (= مأمور) دریافت گَژیت (= مالیات) از شهرهای گرفته شده در زمان هخامنشیان (پارسی باستان)
خْشَتردار= xshatrdãr شهردار، شهریار
خْشَترَم= xshatram امپراتور (پارسی باستان)
خْشَتریوَر= xshatrivar شهریور، نام یکی از امشتسپندان
خْشَرتِنیتَک= xshartenitak جوشیده، جوشانده شده
خْشَرتِنیتَن= xshartenitan جوشاندن
خِشم= xeshm خشم، عصبانیت
خَشم= xashm خشم، عصبانیت
خِشم توهمَک= xeshm tuhmak از نژاد خشم، عصبی مادرزادی
خِشم توهمَگ= xeshm tuhmag (= خِشم توهمَک)
خِشمین= xeshmin خشمگین
خَشمِنیْْه= xashmenih خشمگینی، تندی، عصبانیت
خْشناییشْن= xshnãyishn ستایش، سپاس، تشکر، عبادت
خَشنواز= xashnavãz نام کسی
خْشنوتَن= xshnutan خشنود ـ خرسند ـ راضی ـ ارضا ـ قانع کردن
خُشنود= xoshnud دلپذیر، مطبوع، خوشایند
خْشنومَن= xshnuman دعا، نیایش
خْشنومَند= xshnumand خشنود، خرسند، راضی، قانع
خَشین= xashin آبی سیر ـ تیره، کبود
خْشین= xshin (= خَشِن)آبی سیر ـ تیره، کبود
خَفتار= xaftãr گفتار، سخن، کلام
خَفَک= xafak خفه، معدوم، به دار آویخته
خَفَک دیو= xafak div دیو خفگی
خَفَکیْه= xafakih خفگی، اعدام
خَنجِنیتَن= xanjenitan (= خنگنیتن)پس زدن، عقب راندن، دفع ـ طرد ـ رد کردن
خَنجیستَن= xanjistan محاصره ـ احاطه ـ محصور ـ محدود کردن، دور چیزی را گرفتن
خَندَک= xandak خنده
خَندَن= xandan خندیدن
خَندیتَن= xanditan خندیدن
خَندید= xandid خندید
خَندیدَن= xandidan خندیدن
خَنزَک= xanzak خنثی، مخنث
خَنگِنیتَن= xangenitan پس زدن، عقب راندن، دفع ـ طرد ـ رد کردن
خوئَمْن= xuamn خواب
خوئَمْن ویچار= xuamn vichãr خوابگزار، تعبیر کننده ی خواب
خوئَنیرَس= xuaniras ایران
خوئیش= xuish خویش
خوئیشکاریْه= xuishkãrih خویشکاری، وظیفه
خْوائیشْن= xvãishn خواهش، درخواست، تقاضا
خْواب= xvãb خواب
خْوابَر= xvãbar نیکوکار، سودمند، مفید
خْوابَریک= xvãbarik نیکوکار، سودمند، مفید
خْوابَریگ= xvãbarig (= خْوابَریک)
خْوابَریْه= xvãbarih نیکوکاری، سودمندی، مفید بودن
خْواپ= xvãp خواب
خْواپَر= xvãpar (اوستایی: خْواپَرَ) مهربان، رحیم، باگذشت، دلسوز
خْواپَرگَریْه= xvãpargarih مهربانی، رحیمی، دلسوزی
خْواپَریْه= xvãparih ترحم، شفقت
خْواپ فْرَجام= xvãp frajãm عاقبت بخیر، نیک فرجام
خْواپیتَن= xvãpitan خوابیدن، استراحت کردن
خْوادیشْن= xvãdishn خواهش، درخواست، تقاضا، تمنا، استدعا
خْوادیشْنومَند= xvãdishnumand خواهشمند، درخواست کننده، متقاضی
خْوادیشْنیک= xvãdishnik مورد خواهش ـ درخواست ـ تقاضا
خْوادیشْنیْه= xvãdishnih درخواستی، تقاضایی
خْوادیشْنیها= xvãdishnihã خواهشاً، تقاضامندانه
خْوار= xvãr ـ 1ـ خوار، ذلیل، درمانده، محقر، پست، فرومایه، تحقیرآمیز 2ـ سبک، آسان 3ـ نام جایی در سپاهان (= اصفهان)4ـ خوراک
خْوار اوت بار= xvãr ut bãr خواربار
خْواربار= xvãrbãr خواربار
خْوارباریْه= xvãrbãrih خوارباری
خْوارتاریْه= xvãrtãrih اشتها، میل به غذا، تغذیه، خورندگی
خْوارتَر= xvãrtar ـ 1ـ خوار ـ پست ـ ذلیل تر 2ـ گناه صغیره
خْوارتَن= xvãrtan خوردن
خْوارتوم= xvãrtum آسان ترین
خْواردَن= xvãrdan خوردن
خْوارَزم= xvãrazm خوارزم
خْوارَزمیش= xvãrazmish (اوستایی: هْوَئیریزیم) خوارزم
خْوارزییشنیْه= xvãrzyishnih آسوده ـ راحت ـ در رفاه زندگی کردن، زندگی مرفه
خْوارَک= xvãrak ـ 1ـ شاد، خوشحال 2ـ شیرینی
خْوارَکیْه= xvãrakih شادی، خوشحالی
خْوارگون= xvãrgun مواد غذایی
خْوارْم= xvãrm خواب، رؤیا
خْوارْماتَک= xvãrmãtak خوارماده، کم اهمیت، غیر اساسی
خْوارْمان= xvãrmãn کسی که خانه ای کوچک و اَپاک (= کثیف) دارد
خْواروشْن= xvãrushn خود روشن، ستاره، روشنایی طبیعی
خْواروم= xvãrum مزه، طعم، ناندایی (لذتی) که از خوردن هوژان (= غذا) برده می شود
خْواریتَن= xvãritan ـ 1ـ خوراندن 2ـ آشامیدن
خْواریدَن= xvãridan (= خواریتن)
خْواریزْم= xvãrizm (اوستایی: خْوائیریزَم) خوارزم
خْواریستان= xvãristãn محکمه، دادگاه
خْواریشْن= xvãrishn ـ 1ـ خوردنی 2ـ آشامیدنی، نوشابه، شربت
خْواریشْنیک= xvãrishnik خوردنی
خْواریشْنیگ= xvãrishnig خوردنی
خْواریشْنیْه= xvãrishnih خوردنی، قابل خوردن
خْوارین= xvãrin خوردنی، قابل خوردن
خْوارینیتَن= xvãrinitan خوراندن، تغذیه کردن
خْواریْه= xvãrih ـ 1ـ خواری، بدبختی، حقارت 2ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری، رفاه، آسانی، آسایش، شادی
خْواریها= xvãrihã ـ 1ـ به خواری، بدبختانه، حقارت آمیزانه 2ـ خوشبختانه، سعادتمندانه، رستگارانه، به آسانی، آسایشمندانه، به شادی
خْواریْه اومَند= xvãrih umand ـ 1ـ خوار، بدبخت، حقیر 2ـ خوشبخت، سعادتمند، رستگار، مرفه، شاد
خْواست= xvãst خواست، اراده، میل
خْواستار= xvãstãr خواستار، خواهان، خواهنده، طالب، مایل، متقاضی
خْواستارومَند= xvãstãrumand (= خْواستار)
خْواستارومَندیْه= xvãstãrumandih (= خواستاریه)
خْواستاریْه= xvãstãrih خواستاری، خواهانی، خواهندگی، طلب، تمایل، تقاضا
خْواستَک= xvãstak ـ 1ـ خواسته، درخواست، تقاضا، طلب 2ـ خواسته، مال، دارایی، ثروت
خْواستَک اومَند= xvãstak umand دارامند، ثروتمند، مالدار، سرمایه دار
خْواستَک دینیْه= xvãstak dinih مال پرستی، کسی که دین او دارائی اش باشد
خْواستَک کامَکیْه= xvãstak kãmakih مال دوستی، ثروت جویی
خْواستَکیْه= xvãstakih ثروتمندانه، دارامندانه
خْواستَگ= xvãstag (= خْواستَک)
خْواستَگ اومَند= xvãstag umand (= خْواستَک اومَند)
خْواستَگ دینیْه= xvãstag dinih (= خْواستَگ دینیْه)
خْواستَگ کامَگیْه= xvãstag kãmagih (= خْواستَک کامَکیْه)
خْواستَگیْه= xvãstagih (= خْواستَکیْه)
خْواستَن= xvãstan خواستن، اراده ـ میل ـ طلب ـ تقاضا کردن
خْواسیشْن= xvãsishn ـ 1ـ خواهش، آرزو، درخواست، طلب، تقاضا، تمنا، استدعا 2ـ آه کشیدن، تضرع، التماس، استغاثه
خْوالیست= xvãlit شیرین ترین
خْوان= xvãn خوان، سفره
خْوانتار= xvãntãr ـ 1ـ خواننده، مطالعه کننده 2ـ طالب، طلب ـ احضار کننده
خْوانتَن= xvãntan ـ 1ـ خواندن، مطالعه کردن، بیان نمودن 2ـ طلبیدن، احضار ـ صدا کردن
خْواند= xvãnd ـ 1ـ خواند، نامید 2ـ فراخواند، احضار کرد
خْواندَن= xvãndan ـ 1ـ خواندن (به واتای (= معنی) نامیدن)، نامیدن 2ـ فراخواندن، احضار کردن
خْوان سالار= xvãn sãlãr وزیر تشریفات
خْوانَک گَر= xvãnakgar خُنیاگر، خواننده
خْوانیشْن= xvãnishn خوانش، احضار
خْوانیهیستَن= xvãnihistan خوانده ـ نامیده شدن
خْواوَر= xvãvar رحیم، مهربان، باگذشت، دلسوز
خْواوَرگَر= xvãvar بارور، مثمر، پرحاصل، سودمند، مفید
خْواوَرگَریْه= xvãvar garih آبادانی، باروری، ثمردهی
خْواوْریر= xvãvrir ـ 1ـ مثمر، سودبخش، بارده 2ـ محصول، فرآورده
خْواوَریْه= xvãvarih رحم، ترحم، گذشت، شفقت
خْواه= xvãh (ریشه: 1ـ خْوَستَن 2ـ خْواستَن)
خْواهان= xvãhãn خواهان، طالب، متقاضی، مدعی
خْواهَر= xvãhar خواهر
خْواهْر= xvãhr خوشمزه، گوارا، مطبوع، دلنشین، لذیذ، لذت بخش
خْواهْرَگیْه= xvãhragih خوشمزگی، گوارایی، مطبوعی، دلنشینی، لذیذی، لذت بخشی
خْواهْریْه= xvãhrih (= خْوَهْریْه) موفقیت، پیشرفت، کامیابی، ترقی، توسعه، سعادت
خْواهیشْن= xvãhishn ـ 1ـ خواهش، طلب، تقاضا، درخواست، میل 2ـ اقتدار 3ـ پایمالی، لگدکوبی، تضییع، ضایع کردن
خْواهیشْنیْه= xvãhishnih درخواستی، خواهشانه، تقاضامندانه
خْواییشْن= xvãyishn خواهش، درخواست، تقاضا، طلب، تمنا، استدعا
خْواییشْنیْه= xvãyishnih خواهشی، درخواستی، تقاضایی، تمنایی، استدعایی
خْوَب= xvab خوب، مطبوع
خوب= xub (= خوپ) خوب، مناسب
خوبسار= xubsãr زیبا، خوشگل، قشنگ، خوش تیپ
خوبیْه= xubih خوبی
خوپ= xup خوب، مناسب
خْوَپ= xvap خوب، عالی
خوپ دْرَنجیشنیْه= xup dranjishnih خوب سخن گفتن، فصاحت، بلاغت
خوپدین= xupdin خوب دین، زرتشتی
خْوَپ رایِنیتاریْه= xvãp rãyenitãrih فرمانروایی ـ پادشاهی ـ حکومت ـ رژیم خوب
خوپسار= xupsãr خوبسار، زیبا، قشنگ، موزون، مناسب
خوپ شْناسَک= xup shnãsak خوب شناسا، بصیر
خوپ شْناسَکیْه= xup shnãsakih خوب شناس بودن، بصیرت
خوپ کونیشْن= xup kunishn خوشرفتار، خوشکردار، خوب کنش
خوپ گوویشْن= xup guvishn خوب گفتار، فصیح، بلیغ
خوپ نیپیک= xup nipik نوشته ی خوب، ادبیات
خْوَپیْه= xvapih خوبی، نیکی
خوپیْه= xupih خوبی، نیکی، احسان
خوپیها= xupihã بخوبی، به طور مناسب ـ شایسته
خْوَت= xvat خود، خویش، خویشتن
خْوَتات= xvatãt خدای، سرور، رئیس
خْوَتاتیْه= xvatãtih خدایی، قائم بالذاتی
خْوَتان= xvatãn فامیل، بستگان نزدیک
خْوَتای= xvatãy خدای، سرور، رئیس
خْوَتای دینیْه= xvatãy dinih دین خدایی، شاه ـ فرمانروا ـ حاکم پرستی، قدرت ستایی
خْوَتای فْرَزانَکیْه= xvatãy frazãnakih شایسته سالاری (≠ سْتَمبَکیْه= دیکتاتوری)
خْوَتای کامَک= xvatãy kãmak فرمانروای محبوب ـ دلخواه ـ مردم پسند
خْوَتای کامَکیْه= xvatãy kãmakih ریاست مردم پسندانه
خْوَتای ناف= xvatãy nãf شاهزاده، از نژاد شاه
خْوَتای وار= xvatãy vãr خدای وار، شاهوار، خداگونه، شاهانه
خْوَتایومَند= xvatãyumand خدایمند، بنده، رعیت، شهروند
خْوَتاییْه= xvatãih خدایی، سروری، ریاست
خْوَتاییْه نامَک= xvatãih nãmak خداینامه، شاهنامه
خْوَت روشْن= xvat rushn خود روشن
خْوَت دوشَک= xvat dushak خود دوست، خودخواه، مغرور، متکبر
خْوَت دوشَکیْه= xvat dushakih خود دوستی، خودخواهی، غرور، تکبر، نخوت
خْوَت دوشیْه= xvat dushih (= خوت دوشکیه)
خْوَت سوچیشْنیْه= xvat suchishnih آتشی که خود بخود می سوزد، نام آتشکده ی آذربایجان بوده که گویند خود بخود می سوخته است
خْوَت شَتریک= xvat shatrik همشهری
خْوَتَک دیس= xvãtakdis ازدواج با نزدیکان
خْوَت گوهْریها= xvãt guhrihã ذاتی، غریزی، فطری، بالفطره، بالذات
خْوَتِنیتَک= xvãtenitak محصول، حاصل ـ کسب شده، به دست آمده، متعلق
خْوَتیک= xvatik ـ 1ـ خودی، صمیمی 2ـ ذاتی، اصلی، وجودی
خْوَتیْه= xvatih ـ 1ـ خودی ـ صمیمی شدن 2ـ وجود، ذات، هستی
خوجارَک= xujãrak کم، اندک، ناچیز، قلیل
خوجَند روت= xujand rut رود خجند
خوجیستان= xujistãn خوزستان
خْوَد= xvad ـ 1ـ خود 2ـ به راستی، حقیقتاً
خْوَدات= xvadãt خوددات، خودآفریده، خدا، قائم بالذات
خْوَدای= xvadãy (= خوتای) خدای، سرور، رئیس
خْوَدای وار= xvadãy vãr (= خوتای وار) خدای وار، شاهوار، خداگونه، شاهانه
خْوَداییْه= xvadãih خدایی، سروری، ریاست
خْوَد دوشَگ= xvad dushag (= خْوَت دوشَک) خود دوست، خودخواه، مغرور، متکبر
خْوَد دوشَگیْه= xvad dushagih (= خْوَت دوشَکیه) خود دوستی، خودخواهی، غرور، تکبر
خْوَدیْه= xvadih خودی، عصاره
خْوَرّ= xvarr فر، فَرِّه، شکوه، جلال، عظمت
خْوَر= xvar ـ 1ـ زخم، جراحت، آسیب، صدمه 2ـ خور، خورشید، آفتاب 3ـ جرقه آتش، روشنی 4ـ نام یازدهمین روز هر ماه 5 ـ نام گناهی است 6ـ شیرینی
ــ خْوَر ایی لوزینَک= xvar i luzinak نان شیرینی لوزینه یا بادامی
خور= xor (اوستایی: خِرو) نام گناهی است
خْوَراسان= xvarãsãn ـ 1ـ خاور، شرق، مشرق 2ـ طلوع آفتاب 3ـ خراسان
خوراسان= xurãsãn خراسان، خاور، شرق، مشرق
خوراسانیک= xurãsãnik خراسانی، خاوری، شرقی، مشرقی
خْوَراسانیک= xvarãsãnik (= خوراسانیک)
خْوَرَّ اومَند= xvarr umand فرهمند، شکوهمند
خوراییشنیْه= xurãyishnih خوراک ـ غذا دادن، تغذیه کردن
خْوَربَران= xvãrbarãn (= خْوَروَران) مغرب، جای غروب آفتاب
خْوَرت= xvart خرد، کوچک، ریز
خورت= xurt خرد، ریز، کوچک
خْوَرتار= xvartãr خورنده، مصرف کننده
خْوَرتاریْه= xvartãrih اشتها، میل به غذا، تغذیه، خورندگی
خورتاک= xurtãk ـ 1ـ جدی، مصمم، ثابت قدم 2ـ شریک، سهیم 3ـ مسئول
خْوَرتَک= xvartak ـ 1ـ خرده، کوچک، ریز 2ـ برج ماه
خورتَک= xurtak خرده، ریزه، کم سن، خردسال
خورتَک اَپَستاک= xurtak apastãk خرده اوستا
خورتَک نیکیریشنیْه= xurtak nikirishnih کوته بینی، خرده نگری
خْوَرتَکیْه= xvartakih خردگی، کوچکی، ریزی
خورتَکیْه= xurtakih خردگی، کوچکی، ریزی
خْوَرتَن= xvartan خوردن
خْوَرتیک= xvartik خوردنی، مواد غذایی
خْوَرچَشم= xvarchashm خورشید چشم، نام کسی
خْوَرخْشیت= xvãrxshit خورشید
خْوَردار= xvardãr خوردنی شرعی، خوراک حلال
خوردَت= xurdat خرداد، سومین ماه سال، نام ششمین روز هر ماه
خْوَردَت= xvardat خرداد
خْوَرْدروش= xvardrush خونین درفش، نام دیو خشم
خوردروش= xurdrush (اوستایی: خْرْویدرو) دارنده ی کانس (= سلاح) خونین، نام دیو خشم است
خورِدروش= xuredrush (= خوردروش)
خْوَردیک= xvardik خوردنی، قابل خوراک
خْوَردیگ= xvardig خوردنی، قابل خوراک
خْوَرسَند= xvarsand خرسند، خشنود، راضی
خورسَند= xursand خرسند، خشنود، شاد، راضی
خْوَرسَندیْه= xvarsandih خرسندی، خشنودی، رضایت
خورسَندیْه= xursandih خرسندی، خشنودی، شادی، رضایت
خورسَندیْها= xursandihã خشنودانه، خرسندانه، رضایتمندانه، بارضایت
خْوَرشیت= xvarshit (اوستایی: خْوَرَئیت، هْوَرِخْشَئِتَ) خورشید، آفتاب
خْوَرشیت بالاد= xvarshit bãlãd به بلندای خورشید، خورشید بالا
خْوَرشیت پایَک= xvarshit pãyak خورشید پایه، مدار، جایی در آسمان
خْوَرشیت روشنیْه= xvarshit rushnih روشنایی خورشید
خْوَرشیت نیایشْن= xvarshit nyãyishn خورشید نیایش، نام یکی از بخش های «خرده اوستا» که در 500 واژه به زبان پهلوی برگردانده شده است
خْوَرشیت نیکریشْن= xvarshit nikrishn چیزی را جلوی آفتاب گذاشتن
خْوَرشیت نیکریشْنیْه= xvarshit nikrishnih جلوی آفتاب گذارندگی
خْوَرشیت یَشت= xvarshit yasht خورشید یَشت، نام ششمین یَشت از یَشت های اوستا که در 400 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
خْوَرشیتیک= xvarshitik خورشیدی، شمسی
خْوَرشید= xvarshid خورشید، آفتاب
خْوَرشید یَشت= xvarshid yasht (= خورشیت یَشت)
خْوَرَغ= xvaraq شعله، زبانه ی آتش، آلاپ
خْوَرَک= xvarak ـ 1ـ شعله ور، آلاپین 2ـ زخم، جراحت، صدمه
خْوَرگ= xvarg اخگر، زغال سوزان
خورگ= xurg شراره، اخگر
خورَگ= xurag شراره، اخگر
خورَگ بَختار= xurag baxtãr فروغ ـ روشنی بخش
خورَگ بَختاریْه= xurag baxtãrih فروغ ـ روشنی بخشی
خْوَرم= xvarm خواب
خورَّم= xurram خرم، دلگشا
خورما= xurmã خرما
خورماک= xurmãk خرما
خورَّمَکیْه= xurramakih خرمی، دلگشایی
خورَّمیْه= xurramih خرمی، دلگشایی
خْوَرَن= xvaran جشن، سور، ضیافت، مهمانی
خْوَروَران= xvarvarãn باختر، غرب
خْوَروفْران= xvarufrãn غروب خورشید، مغرب
خورون= xurun خوراکی که به فرورها داده می شود
خْوَرووَران= xvaruvarãn (= خوروران) باختر، غرب
خْوَرَّه= xvarrah (اوستایی: خْوَرثنَه) فره، شکوه، جلال
خْوَرَّه اَفزاییشنیْه= xvarrah afzãyishnih فره ـ شکوه افزایی
خْوَرَّه اومَند= xvarrah umand فرهمند، باشکوه
خْوَرَّه اومَندکوف= xvarrah umand kuf نام کوهی در خوارزم که اولین جای آتش فرنبغ بوده است
خْوَرَّه اومَندیْه= xvarrah umandih فرهمندی، شکوه، جلال
خْوَرَّه اومَندیْها= xvarrah umandihã فرهمندانه، شکوهمندانه
خْوَرَّه ایی کیان= xvarrah i kyãn فره کیانی
خْوَرَّه پیروچ= xvarrah piruch نام کسی، فیروز با شکوه
خْوَرِه روت= xvarerut (= خوریگ روت) یکی از شاخه های کارون به نام گرگر
خْوَرِه روتبار= xvarerutbãr (= خوره روت)
خْوَرَّه کاستار= xvarrah kãstãr فره کاهنده، کسی که نیمیتاک (= موجب) کاسته شدن فره ایزدی می شود
خْوَرَّه کاستاریْه= xvarrah kãstãrih از میان رفتن فره ایزدی
خْوَریشْن= xvarishn ـ 1ـ خورش، خوراک، غذا 2ـ خوردن
خْوَریشْنیک= xvarishnik خوراکی، غذایی، خوردنی
خْوَریشْنیْه= xvarishnih خوراکی، غذایی، خوردنی
خْوَریک= xvarik باشکوه، مجلل
خوریگ روت= xurig rut نام باستانی رود گَرگَر در خوزستان
خوزیستان= xužistãn خوزستان
خوژِهرِستان= xužehrestãn نام باستانی شهر لارستان
خوسپیتَن= xuspitan خُسبیدن، خفتن، خوابیدن، استراحت کردن
خوسپیک اومَند= xuspik umand بیکار، در حال استراحت
خوسپین= xuspin خوابیده، درخواب، در حال استراحت
خْوَست= xvast پَساگ (= جاده) کوبیده شده
خوست= xust مطمئن، معتمد، قابل اطمینان، مورد اعتماد
خْوَستار= xvastãr خستار، پایمال ـ پاسا ـ لگدکوب ـ ضایع ـ تضییع کننده
خْوَستَک= xvastak خسته، کوفته
خْوَستَن= xvastan ـ 1ـ خستن، پایمال ـ پاسا ـ ضایع ـ تضییع کردن، زیرپا گذاشتن 2ـ تکرار کردن
خوستَنار= xustanãr خرد ـ منحل کننده، شکاننده
خوستَنیک= xustanik خرد ـ شکسته ـ منحل شده
خْوَستوک= xvastuk خَستو، معترف، مقر
خْوَستوکیْه= xvastukih اعتراف، اذعان
خْوَستوگ= xvastug خَستو، معترف، مقر
خْوَستوگیْه= xvastugih اعتراف، اذعان
خْوَستوهیت= xvastuhit ثابت ـ تأیید ـ تصدیق شده، مستدل، مبرهن، متقن
خوسرَو اود ریدَک= xusraw ud ridak خسرو و ریدک. نوشته ای است به زبان پهلوی با 1770 واژه که در آن پسر جوانی به نام خوش آرزو که از والاتباران بوده، به پرسش های خسرو در باره ی بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها، سرودها، زن ها، اسب ها و... پاسخ می دهد.
خوسرَو اود ریدَگ= xusraw ud ridag (= خوسرَو اود ریدَک، هوسرَو اود ریدَک)
خوسْروی= xusruy خسرو
خوسْروی موستاپات= xusruy mustãpãt نام شهری در دَئوش (= غرب) ایران به واتای (= معنی) خوش خسرو
خوسِنیتَن= xusenitan خشکاندن، پژمرده کردن
خوسِیتَن= xusitan خشکیدن، پژمرده شدن
خْوَش= xvash خوش، شاد، خوب، مطبوع، ظریف، لطیف
خْوَش آرْزوک= xvash ãrzuk خوش آرزو، نام کسی
خْوِش دین= xveshdin همدین، هم کیش
خوشْک= xushk خشک
خوشَک= xushak خوشه، سنبله
خوشْک کون= xushk kun کسی که دوست ندارد آمیزش سَسی (= جنسی) کند
خوشْکیْه= xushkih خشکی، خشکسالی
خْوَشنوت= xvashnut خشنود، خرسند، راضی
خْوَشنوتَک= xvashnutak خشنود، خرسند، راضی
خْوَشنوتَکیْه= xvashnutakih خشنودی، خرسندی، رضایت
خْوَشنوتیْه= xvashnutih (= خْوَشنوتَکیْه)
خوشِنیت= xushenit خشکیده
خوشیتَن= xushitan خشکیدن، خشک شدن
خوشینیت= xushinit خشکانده شده
خْوَشیْه= xvashih خوشی، لذت، کیف، حال
خْوَفتَک= xvaftak خوابیده، در حال استراحت
خوفتَکیْه= xuftakih خفتگی
خوفتَن= xuftan خفتن، خوابیدن
خْوَفتَن= xvaftan خفتن، خوابیدن، استراحت کردن
خْوَفسَ= xvafsa خوابید، در خواب است
خْوَفسیتَن= xvafsitan خوابیدن، استراحت کردن
خوفسیند= xufsind خوابند
خوک= xuk ـ 1ـ خوی، طبع، سرشت، فطرت 2ـ خوک
خوکَر= xukar خارپشت، جوجه تیغی
خوکَرَک= xukarak خارپشت، جوجه تیغی
خوگ= xug (= خوک)
خوگَرَک= xugarak خارپشت، جوجه تیغی
خومْب= xumb خُم، خمره، کوزه
خوم بان کالداش= xumbãn kãldãsh یکی از شاهان ایلام (645 پیش از ژانگاس (= میلاد) (پارسی باستان)
خومبَک= xumbak خُمره
خومبیکان= xumbikãn پسوند نام کسی
ــ فْرَتَخشت ایی خومبیکان= frataxsht i xumbikãn فرتخشت خومبیکان
خْوَمْر= xvamr خواب
خومْر= xumr خواب، رؤیا
خومْرویچار= xumr vichãr خوابگزار، تعبیر کننده ی خواب
خْوَمن= xvamn خواب، رؤیا
خْوَمن ویچار= xvamn vichãr خوابگزار، تعبیرکننده خواب
خْوَمن ویزار= xvamn vizãr (= خْوَمن ویچار)
خون= xun ـ 1ـ خون، دم 2ـ خانه، منزل، مسکن
خْوَن آسِن= xvan ãsen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوِن آهِن= xven ãhen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوَن آهِن= xvan ãhen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوَندرای= xvandrãy خوشایند، دلنشین، مطبوع
خْوَندَن= xvandan (= خْواندَن)1ـ خواندن (به واتای (= معنی) نامیدن)، نامیدن 2ـ فراخواندن، احضار کردن
خون ریچیشنیْه= xun richishnih خونریزی
خْوَنسَند= xvansand خرسند، خشنود، راضی
خونسَند= xunsand خرسند، خشنود، راضی، قانع، شاد
خونسَند هِران= xunsand herãn پولداران خوشبخت
خْوَنسَندیْه= xvansandih خرسندی، خشنودی، رضایت
خونسَندیْه= xunsandih خرسندی، خشنودی، رضایت، اقناع
خونَک= xunak ـ 1ـ خنک 2ـ شاد، خوشحال 3ـ خوشا!
خونومَند= xunumand حائض، پریود، دشتان، زنی که خونریزی ماهانه دارد
خونیا= xunyã گوش
خونیاگیْه= xunyãgih خنیاگری، نوازندگی
خْوَنیرَس= xvaniras (اوستایی: خْوَنیرَثَ) نام یکی از هفت کشور بزرگ جهان باستان (نگاه کنید به: هفت کیشور)
خْوَنیرَه= xvanirah (= خْوَنیرَس)
خووَجَ= xuvaja خوزستان یا اهواز (نگاه کنید به: هووج)
خْوورد= xvurd خرد، کوچک، ریز، جزء
خْووردَک= xvurdak ـ 1ـ خرده، ریزه، جزئی 2ـ مدارماه 3ـ بخشی از پای اسب
خْووردَکیْه= xvurdakih خردگی، کوچکی، جزئیات
خْووردَگ= xvurdag (= خْووردَک)
خْووردَگیْه= xvurdagih (= خْووردَکیْه)
خوه= xuh خوی، سرشت، فطرت
خْوَه= xvah خواهر
خوهْر= xuhr پیچ ـ تاب خورده، مبهم
خْوَهر= xvahr کج، خمیده، مُوَرَب
خْوَهریْه= xvahrih (= خْواهْریْه) موفقیت، پیشرفت، کامیابی، ترقی، توسعه، سعادت
خْوَهل= xvahl کج، خمیده، مُوَرَب، منحنی
خْوی= xvi خواب، رؤیا
خْوِیّ= xvey (= خوید) عرق تن
خْوَیاپَک= xvayãpak دارامند، ثروتمند، غنی، پولدار، سرمایه دار
خویار= xuyãr خیار
خْویت= xvit خوید، نمناک، مرطوب، نوبر، تر و تازه
سعدی: هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
خْویتودَت= xvitudat (اوستایی: خْوَئِتَ وَدَثَ) ازدواج فامیلی
خْویتودَتیْه= xvitu datih ازدواج فامیلی کردن
خْویتودَس= xvitudas ازدواج فامیلی
خْویتوک دات= xvituk dãt ازدواج با بستگان نزدیک
خْویتوک دَسیْه= xvitudas ازدواج فامیلی
خْویتیْه= xvitih ـ 1ـ نمناکی، تازگی، سرسبزی 2ـ اشک چشم
خْوید= xvid ـ 1ـ (= خْوِیّ) عرق تن 2ـ (= خْویت) خوید، تر، نمناک، مرطوب، نوبر، تر و تازه
خْویدودَه= xvidudah ازدواج فامیلی
خْویدیْه= xvidih (= خویتیه) 1ـ نمناکی، تازگی، سرسبزی 2ـ اشک چشم
خْویستَن= xvistan ـ 1ـ خیسیدن 2ـ نفس نفس زدن 3ـ خجالت کشیدن 4ـ عرق کردن
خْویش= xvish ـ 1ـ خویش، خویشتن، شخصا 2ـ شخصی، خصوصی، انحصاری
ــ او خْویش کَرتاریْه= u xvish kartãrih تعلق، اختصاص، انحصار
ــ او خْویش کَرتَن= u xvish kartan از آن خود کردن
خْویش اوج= xvish uj قدرت ـ استقامت شخصی
خْویشاوَند= xvishãvand خویشاوند، فامیل، قوم
خْویشاوَند داریْه= xvishãvand dãrih خویشاوند داری، صله رحم، رفت و آمد فامیلی
خْویش پَتیْه= xvish patih اعتماد به نفس
خْویشتَن= xvishtan خویشتن، خود
خْویشتَن خْرَتیْه= xvishtan xratih خودرأیی
خْویشتَن شْناسیْه= xvishtan shnãsih خویشتن ـ خود شناسی
خْویش دین= xvish din همدین، همکیش، هم عقیده
خْویشکار= xvishkãr خویشکار، وظیفه شناس، متعهد
خْویشکارَک= xvishkãrak (= خویشکار)
خْویشکاریْه= xvishkãrih ـ 1ـ خویشکاری، وظیفه شناسی 2ـ وظیفه، تکلیف
خْویشکاریْهاتوم= xvishkãrihãtum ـ 1ـ بسیار وظیفه شناس ـ متعهد 2ـ وظیفه مهم
خْویشکاریْه ایی ریدَگان= xvishkãrih i ridagãn هَرگان (= وظایف) کودکان. نوشته ای رهنمودی در باره ی هرگان کودکان به پازند است.
خْویش کامَکیْه= xvish kãmakih خودکامگی، خودسری، دیکتاتوری
خْویشیک= xvishik خصوصی، شخصی، اختصاصی، فردی
خْویشینیتاریْه= xvishinitãrih مالکیت، تصاحب، اختصاص
خْویشینیتَن= xvishinitan شخصی ـ اختصاصی ـ خصوصی ـ انحصاری ـ از آن خود کردن
خْویشینیدَن= xvishinidan (= خْویشینیتَن)
خْویشینیشْن= xvishinishn شخصی ـ اختصاصی ـ انحصاری ـ خصوصی ـ از آن خود کردن
خْویشیْه= xvishih ـ 1ـ خویش، خویشاوندی، فامیلی 2ـ ملک، دارایی، ثروت، سرمایه، مالکیت، تعلق، انحصار 3ـ وظیفه شناسی
ــ پَت خْویشیْه= pat xvishih شخصاً، به طور خصوصی
خْویشیها= xvishihã ـ 1ـ صمیمانه، به طور صمیمیی 2ـ شخصاً، به طور خصوصی
خْویشیهیتَن= xvishihitan به تملک درآوردن، خصوصی ـ اختصاصی ـ شخصی ـ از آن خود کردن
خْوین آهِن= xvin ãhen (= خْوِن آهن) فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْویهْل= xvihl کج، معوج، مورب، خمیده
خِه= xeh برادر (واژه اخوه در اربی نیز از همین واژه است)
خیر= xir ـ 1ـ چیز، کار 2ـ دارایی، مال، ثروت
خیرس= xirs خرس
خیریک= xirik گل شب بو، گل همیشه بهار
خیریک ایی زَرت= xirik i zart گل شب بو ـ همیشه بهار زرد
خیریک ایی سوخْر= xirik i suxr گل شب بو ـ همیشه بهار سرخ
خیشت= xisht خشت
خیشم= xishm خشم، غضب
خیشمگَن= xishmgan خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیشمگین= xishmgin خشمناک، غضبناک، عصبانی، آتشی
خیشمَن= xishman خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیشمَنیْه= xishmanih خشمگینی، غضبناکی، عصبانیت
خیشمین= xishmin خشمگین، خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیک= xik خی، مشک آب
خیگ= xig (= خیک)
خیم= xim خوی، سرشت، خصلت، طبیعت، مزاج، فطرت
خیم اود خْرَد ایی فَرُخ مَرد= xim ud xrad i farrox mard خوی و خرد فرخ مرد. نام پندنامه ای به زبان پهلوی است.
خیم ویراستَن= ximvirãstan تکامل پیدا کردن، تهذیب نفس
خیمیْه= ximih طبیعی، فطری
خیندَک= xindak بیمار، مریض
خیندَکیْه= xindakih بیماری، مرض
خیندَگ= xindag بیمار، مریض
خیندَگیْه= xindagih بیماری، مرض
خَیوک= xayuk آب دهان، تف، خَدو
خَیوگ= xayug (= خیوک)
خْْیون= xyun هون، ترکانی که در آسیای میانه و خاور ایران می زیستند
خْْیونان شا= xyunãn shã شاه هون ها
خیْه= xih عرق تن

پــهــلـــوی واژَکــ_8

$
0
0

دَئیتیک= daitik دد، درنده، وحشی
دُئیْه= doih دو بودن، المثنی
دائیتی= dãiti (= چَکات ایی دائیتیک= chakãt i dãitik ) کوه دائیتی. بر پایه باور گذشتگان این کوه افسانه ای در آنتر (= مرکز) زمین است و بلندای آن به اندازه ی سد مرد است و یک سر پل چینوت (= صراط) روی آن می باشد و مردگان در آن جا بازجویی می شوند
دائین= dãin ـ 1ـ کاملاً، به طور کامل 2ـ درون، داخل
دائین توم= dãin tum به خودی خود، بالنفسه، بالذاته
دابون= dãbun دهش، اعطا
دابونَتَن= dãbunatan دادن، اعطا کردن
دابونَد= dãbunad می دهد
دابونَم= dãbunam می دهم، اعطا می کنم
دابونیک= dãbunik دادنی، اعطایی
دات= dãt (اوستایی: دائیت، داتَ) 1ـ قانون، قاعده 2ـ سن، عمر
دات آراستار= dãt ãrãstãr قانونگزار، مقننه
داتار= dãtãr ـ 1ـ دادار، آفریننده، خالق 2ـ دهنده، بخششگر، هدیه دهنده
داتار اوهْرمَزد= dãtãr uhrmazd اهورا (= هستی بخش) مَزدا (= دانای همه چیز)
داتار گیهان= dãtãr gihãn دادار کیهان، آفریننده ی جهان
داتاریْه= dãtãrih ـ 1ـ داداری، آفرینندگی، خلقت 2ـ بخشش، هدیه دادن
داتاریْها= dãtãrihã دادارانه، به صورت تولیدی، از روی بخشندگی
دات پَسَخْویْه= dãt pasaxvih پاسخ قانونی ـ موجه
دات راس= dãt rãs راه قانونی
داتَستان= dãtastãn ـ 1ـ دادگستری، قوه قضائیه 2ـ قانونی، قضائی 3ـ روایت، حدیث، نقل قول، نظر، عقیده
ــ یوت داتَستان=yut dãtastãn روایت ـ نقل قول مختلف در باره ی یک چیز، اختلاف نظر
ــ هَم داتَستان= ham dãtastãn اتفاق نظر
داتَستان اومَند= dãtastãn umand قانون مند، مطابق قانون، اجرای احکام، ضابط قضائی
داتَستان اومَندیْه= dãtastãn umandih ـ 1ـ مطابفت با قانون 2ـ رأی قضائی
داتَستان ایی دینیک= dãtastãn i dinik احکام شریعت. نام نام مَتیانی (= کتابی) است به زبان پهلوی دارای 28600 واژه نوشته ی منوچهر پسر یووان ییم موبد بزرگ و پیشوای زرتشتیان کرمان و فارس که در نیمه ی دوم سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) نگاشته شده است. در این متیان به 92 پرسش دینی که میثرَ (= مهر) خورشید پسر آتورماهان و دیگران پرسیده اند، پاسخ داده شده است. این پرسش ها پیرامون: نیکوکاری، گناه، لیپِرسی (= مسئولیت) مانْس (= روح)، رویارویی اهورامزدا و اهریمن، پِراتیش (= مراسم) دینی، لُکاسی (= اجتماعی) و ... می باشد
داتَستان نامَک= dãtastãn nãmak کتاب قانون، مجموعه قوانین
داتَستانومَند= dãtastãnumand (= داتسان اومند) قانون مند، مطابق قانون، اجرای احکام، ضابط قضائی
داتَستانیک= dãtastãnik قضائی
داتَستانیکیْه= dãtastãnikih مطابق قانون
داتَستان نیوید نیتار= dãtastãn nivid nitãr سخنگوی قوه قضائیه، اعلام کننده ی قانون
داتَستانیْه= dãtastãnih قانونی، مطابق قانون
دات فَروخْو= dãt farruxv داد فرخ، نام یکی از آویداک های (= مفسران) پهلوی اوستا
داتَک= dãtak ـ 1ـ داده، آفریده، مخلوق 2ـ سرنوشت، قسمت، تقدیر 3ـ قانون 4ـ نتیجه 5 ـ دادگری، عدالت، عدل 6ـ سن، عمر 7ـ کارمند بلند پایه دادگستری، قاضی
داتَکان= dãtakãn قاضیان
داتکَر= dãtkar دادگر، عادل
داتگاس= dãtagãs ـ 1ـ دادگاه 2ـ آتشکده 3ـ جای وقفی
داتگاسانیکیْه= dãtagãsãnikih قانون گاثایی ـ گاتهایی، آئین گاتها
داتگوو= dãtguv اجرای احکام
داتگوویْه= dãtguvih اجرا کردن احکام قضائی
داتمَس= dãtmas مِهداد، بزرگسال، کهنسال، پیر
داتَن= dãtan ـ 1ـ دادن، بخشیدن، هدیه کردن 2ـ آفریدن، خلق ـ ایجاد ـ تولید کردن
ــ اندَر داتَن= andar dãtan نطفه در رحم نشاندن
ــ اوز داتَن= uz dãtan ـ 1ـ زدودن، پاک ـ محو کردن 2ـ شستن 3ـ جوشاندن
ــ هَم داتَن= ham dãtan روی هم چیدن
داتوبَر= dãtubar دادستان، قاضی
داتوبَریْه= dãtubarih قضاوت
داتوبیر= dãtubir دادستان، قاضی
دات وَر= dãt var (= دادور) قاضی
دات وَران دات وَر= dãt varãn dãt var دادستان کل، قاضی القضات
دات وَرزیتَن= dãt varzitan دادورزیدن، به عدالت رفتار کردن
دات وَریْه= dãt varih قضاوت عادلانه
داتهوش= dãthush برگ درخت انار
داتیستان= dãtistãn رأی قاضی
داتیستان اومَندیْه= dãtistãn umandih احقاق حق
داتیستانیْه= dãtistãnih از روی ـ مطابق رأی ـ حکم قاضی
داتیک= dãtik ـ 1ـ قانونی، شرعی، مشروع 2ـ قانونگزار، مقننه 3ـ یکی از سه بخش اوستای باستان
داتیکان= dãtikãn قانونی، مشروع
داتیکیْه= dãtikih قانونی، مطابق قانون
داتیْه= dãtih ـ 1ـ مطابق قانون 2ـ آفرینندگی، خلقت
داتیْها= dãtihã ـ 1ـ دادگرانه، عدالتمندانه 2ـ به صورت تولیدی
داتیْها سَرداریْه= dãtihã sardãrih ریاست ـ فرماندهی مشروع ـ قانونی
داتیْها کَرت= dãtihã kart اقدام ـ عمل قانونی
داتیْهاگاس= dãtihã gãs ـ 1ـ دادگاه، مجتمع قضائی 2ـ محل تولید
داتیْها وَرزیتَن= dãtihã varzitan قانونی ـ به عدالت رفتار کردن
داد= dãd ـ 1ـ داد، آفرید، خلق ـ تولید کرد 2ـ قانون 3ـ سن 4ـ دندان
دادار= dãdãr آفریننده، خالق، مولد
داداریْه= dãdãrih آفرینندگی، خلقت، تولید
دادرونَتَن= dãdrunatan حمل کردن
دادرونَم= dãdrunam حمل می کنم
دادرونید= dãdrunid حمل کرد
دادرونیشنِ= dãdrunishne حمل کرد
دادرونیشنیْه= dãdrunishnih حمل کردن
دادَستان ایی دینیگ= dãdastãn i dinig (= داتَستان ایی دینیک)
دادَن= dãdan دادن، آفریدن، خلق ـ تولید ـ ایجاد کردن
دادِستان= dãdestãn دادوری، روند قانونی
دادَستان= dãdastãn ـ 1ـ تشریح، توضیح، شرح 2ـ جلسه، کنفرانس، شورا 3ـ بررسی، امتحان، آزمون، محاکمه
دادَستان ایی دینیگ= dãdastãn i dinig (=داتَستان ایی دینیک)
دادِستان ایی مینوگ ایی خْرَد= dãdestãn i minug xrad مینوی خرد، خرد مینوی. پیراپی (= کتابی) است با یک پیشگفتار و شست (نادرست: شصت) و دو پرسش و پاسخ. از آن جایی که در آن رهنمودهای بسیاری آمده، و از خرد ستایش شده، در شمار پندنامه هاست.
دادِستَن= dãdestan ـ 1ـ آزمودن، آزمایش ـ امتحان ـ تجربه کردن 2ـ تشریح ـ تفسیر ـ تبیین کردن، توضیح دادن
دادگاه= dãdgãh ـ 1ـ آتشکده 2ـ دادگاه، دادگستری
دادمِه= dãdmeh بالغ، بزرگسال
دادَن= dãdan دادن، آفریدن، خلق ـ تولید ـ ایجاد کردن
دادوَر= dãdvar قاضی، دادستان
دادوَهیا= dãdvahyã نام پدر بغ بوخشَ
دادها= dãdhã ـ 1ـ آزمون، آزمایش، امتحان، تجربه 2ـ تشریح، تفسیر، توضیح، تبیین
دادیستان= dãdistãn دادستان، قاضی
دادیشْن= dãdishn آفرینش، بخشش
دادیگ= dãdig (= داتیک) قانونی، مشروع
دادیگوئِر= dãdiguer دومین، المثنی
دادیْه= dãdih (= داتیه) مطابق قانون
دار= dãrـ 1ـ شعله 2ـ بدار، داشته باش، ریشه ی یات (= فعل) داشتن 3ـ در پایان واژه های نیمابیک (= مرکب) به واتای (= معنی) دارنده 3ـ چوب، درخت، تیر چوبی، چوب دار 4ـ بام، سقف
دارا= dãrã ـ 1ـ داریوش 2ـ نام کاخی که تیرداد شاه اشکانی در نزدیکی اَبیوَرد (دره گز) ساخت
دار اَپَرداشتار= dãr apardãshtãr کسی که فِرانشی (= سقفی) بالای سر دارد، پَستاپ (= کنایه) از کسی که خانه ی کوچکی به اندازه ی نیاز خود دارد
داراپکَرت= dãrãpkart دارابگرد، شهرهایی که دارا (= داریوش) ساخت
داراک= dãrãk دارا، دارنده، مالک، صاحب
داراک خیم= dãrãk xim خیمدار، باشخصیت
دارای= dãrãy داریوش سوم
دارایان= dãrãyãn از نژاد ـ تبار داریوش
دارای دارایان= dãrãy dãrãyãn داریوش سوم که از نژاد داراست
دارای شاه= dãrãy shãh دارا شاه، داریوش شاه
داربون= dãrbun بن ـ ریشه درخت
دارپَرنیان= dãrparnyãn چوب درخت بَقَم، بَکَم، بَگَم
دارکَرتاریْه= dãrkartãrih دار زدن، اعدام، به صلیب کشیدن
دارکَرتیْه= dãrkartih اعدام
دارگَردیْه= dãrgardih اعدام
دارمَک= dãrmak ـ 1ـ سست، ضعیف، ظریف 2ـ مشروح، مفصل
دارَمَک= dãramak (= دارمَک)
دارَمَکیها= dãramakihã مشروحاً، مفصلاً، به طور مفصل ـ مشروح
دارمَگ= dãrmag (= دارمَک)
دارِن= dãren چوبی، درختی
دارناک= dãrnãk دارنده، مالک، صاحب
دارَندَک= dãrandak دارنده، مالک، صاحب
دارِنَک= dãrenak (= دانینَک، دارینک) میوه های دانه ـ هسته دار
دارو= dãru ـ 1ـ دارو 2ـ شراب، باده، مِی، عرق
دارواچار= dãrvãchãr چوب باز، بند باز
دار واچیک= dãr vãchik داربازی، چوب بازی، بند بازی
دار وازار= dãr vãzãr (= دارواچار)
دار وازیگ= dãr vãzig (= دارواچیک)
دارو ایی نیشاستَک= dãru i nishãstak دارو ـ شراب نشاسته
دار وَرگ= dãr varg برگ درخت
داروک= dãruk ـ 1ـ = دارو 2ـ چوب، الوار
داروک آمیزیشنیْه= dãruk ãmizishnih تاکرون (= ترکیب) دارو
داروک ایی خورسَندیْه= dãruk i xursandih داروی آرامبخش ـ خرسندی. نام نوشته ی کوچکی به زبان پهلوی با 120 واژه که در آن یک دستور نیزاتی (= اخلاقی) برای خرسند زیستن یا با آرامش زندگی کردن داده شده است
داروکدان= dãrukdãn جای دارو
داروگ= dãrug (= داروک) دارو
داروگ ایی هونسَندیْه= dãrug i hunsandih (= داروک ایی خورسَندیْه)
دارونیشنِ= dãrunishne آورد، می آورد، حمل کرد، حمل می کند
دارید= dãrid دارد
داریرون= dãrirun ترس، دلهره، واهمه، بیم، وحشت
داریرونَتَن= dãrirunatak ترسیدن، وحشت کردن
داریرونَم= dãrirunam می ترسم، واهمه ـ دلهره ـ بیم ـ هراس ـ وحشت دارم
داریرونید= dãrirunid ترسید، وحشت کرد
داریشْن= dãrishn ـ 1ـ باید داشت 2ـ دارِش، نگهداری، پاسداری، محافظت، حفاظت، حراست، مراقبت، مواظبت، توجه 3ـ تملک، تصاحب
داریشْنیک= dãrishnik داشتنی، قابل تملک، نگاه داشتنی، قابل حفاظت
داریشْنیْه= dãrishnih داشتگی، تملک، تصاحب، نگاهداری، حفاظت، محافظت
ــ اَپاچ داریشنیه= apãch dãrishnih بازداشتگی، منع، نهی
دارین= dãrin چوبین، چوبی، از چوب
داریند= dãrind دارند
دارینَک= dãrinak (= دانینَک) میوه های دانه ـ هسته دار
دارَیَووَش= dãrayavush (سنسکریت: دارَیَ: دارا) داریوش (پارسی باستان)
داس= dãs داس
داستان= dãstãn داستان
داستوبَر= dãstubar وزیر
داسَر= dãsar هدیه، سهم، کادو، مقرری، مستمری
داشت= dãsht داشت
داشتار= dãshtãr ـ 1ـ دارنده، مالک، صاحب 2ـ محافظ، مراقب
داشتاریْه= dãshtãrih ـ 1ـ دارندگی، تملک، تصاحب 2ـ حفظ، محافظت، حفاظت، مراقبت
داشتَک= dãshtak داشته، نگهداشته، ذخیره
داشتَن= dãshtan ـ 1ـ داشتن، دارا ـ حاوی ـ شامل ـ مالک ـ صاحب بودن 2ـ نگهداری ـ پاسداری ـ مراقبت ـ محافظت ـ حفاظت ـ مواظبت ـ حراست کردن3ـ دوری ـ پرهیز ـ اجتناب ـ حذر کردن 4ـ پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
ــ پَت ... داشتن= pat…dãshtan چیزی را تصور ـ خیال ـ فرض کردن
ــ پَد ... داشتن= pad…dãshtan (= پت... داشتن)
داشتی= dãshti دارد
داشْن= dãshn هدیه، کادو
داشْنیک= dãshnik به صورت هدیه
داغ= dãq داغ، نشان، علامت، نشانی که به روگای (= در اثر) سوختن در پوست پدیدار می شود
داک= dãk (= داغ)
داکِکونَتَن= dãkekunatan کوفتن، کوبیدن
داکیا= dãkyã پاک، ناب، خالص
داکینا= dãkinã مغ، موبد، روحانی
دال= dãl سنگ خارا
دالمَن= dãlman ـ 1ـ عقاب، عقاب سیاه 2ـ کرکس، لاشخور
دام= dãm ـ 1ـ آفریده، مخلوق 2ـ دام، تله، تور 3ـ گاو، گوسفند، بز، شتر
ــ سْپَندمَت دام= spandmat dãm مخلوق سپنت آرمئیتی
ــ فْرَتوم دام= fratum dãm آفریده ی نخستین، مخلوق اولیه
ــ وهومَن دام= vohuman dãm آفریده ی بهمن
دامات= dãmãt داماد
داماتیْه= dãmãtih دامادی
داماد= dãmãd داماد
دامادیْه= dãmãtih دامادی
دامان= dãmãn (دام + ان)آفریدگان، مخلوقات
دام اود دَهیشْن= dãm ud dahishn آفریدگان، مخلوقات
دامبِر= dãmber تمسخر، مسخره، استهزا، ریشخند
دام پَروَرتاریْه= dãm parvartãih پرورش ـ تربیت آفریدگان
دامدات نَسک= dãnãihã نام یکی از نسک های گم شده ی گروه «هاتک مانسریک» که چکیده ای از آن در کوراس (= کتاب) هشتم دینکرت آورده شده و در باره ی پیدایش جهان می باشد. ژیدِر (= منبع) کوراس «بندهشن»، همین دامدات نسک بوده است. بخشی از این نسک که در باره ی آفرینش مینوی (= روحی، معنوی) پیش از آفرینش فیزیکی است در وندیداد پهلوی آورده شده است.
دام دَهیشنیْه= dãmdahishnih آفریدگاری
دامَک= dãmak آفریده، مخلوق
ــ مینوک دامَک= minuk dãmak روح مخلوقات
دام مِنیتاریْه= dãm menitãrih اندیشه ی آفرینش، فکر تولیدی
دامیْه= dãmih فرزند، اولاد
دان= dãn ـ 1ـ دان، دانه، تخم، بذر 2ـ پسوند پیگال (= ظرف) مانند: نمکدان و ویاک (= مکان) مانند: زندان؛ زِن= هوش + دان: جای هوشیاری 3ـ بدان، آگاه باش
دانائیها= dãnãihã خردمند، اندیشمند، فرزانه، عاقل، فهمیده، با شعور، متفکر، حکیم
داناک= dãnãk دانا، عاقل، با استعداد، با هوش، تیزهوش
داناک اوشیْه= dãnãk ushih تیز هوشی
داناک اومَند= dãnãk umand دانامَند، عاقل، دانشمند، حکیم
داناک گوویشْن= dãnãk guvishn خردمند گفتار، کسی که سخنانش خردمندانه است
داناکِنیتَن= dãnãkenitan دانا ـ آگاه ـ مطلع ـ با خبرکردن
داناک هوشیْه= dãnãk hushih تیز هوشی
داناکیْه= dãnãkih دانائی، علم، آگاهی، استحضار
داناکیها= dãnãkihã دانایانه، عاقلانه، هوشمندانه
داناگ= dãnãg (= داناک)
داناگ اوشیْه= dãnãg ushih (= داناک اوشیْه)
داناگ اومَند= dãnãg umand (= داناک اومَند)
داناگ گوویشْن= dãnãg guvishn (= داناک گوویشْن)
داناگِنیتَن= dãnãgenitan (= داناکِنیتَن)
داناگ هوشیْه= dãnãg hushih (= داناک هوشیْه)
داناگیْه= dãnãgih (= داناکیْه)
داناگیها= dãnãgihã (= داناکیها)
دانَک= dãnak دانه، تخم، بذر
دانَک کَش= dãnak kash دانه کش، مورچه
دانَگ= dãnag دانه، تخم، بذر
دانگ= dãng ـ 1ـ دانگ، یک ششم 2ـ سکه
دانْم= dãnm (اوستایی: دِهمو dehmo) ـ 1ـ مردم، ملت 2ـ فرآورده، محصول، ثمره، نتیجه
دانِنَک= dãnenak (= دارِنَک، دارینَک، دانینَک) میوه های دانه ـ هسته دار
دانِنیتَن= dãnenitan آموزاندن، دانا کردن
دانِنیشْن= dãnenishn دانش، علم
دانوک= dãnuk (= جانوک) زانو
دانیستَن= dãnistan دانستن، شناختن، فهمیدن، درک کردن
دانیشْن= dãnishn دانش، علم
دانیشْن اومَند= dãnishn umand دانشمند، عالم
دانیشْن شْناسیْه= dãnishn shnãsih دانش شناسی، احاطه بر علوم
دانیشْن کامَک= dãnishn kãmak دانشجو، طلبه
دانیشْنومَند= dãnishnumand دانشمند، عالم
دانیشنیک= dãnishnik دانشی، علمی
دانیشنیْه= dãnishnih دانایی، عالم بودن
دانیشنیْها= dãnishnihã دانشانه، عالمانه
دانیم= dãnim بدانیم یا می دانیم، بشناسیم یا می شناسیم، بفهمیم یا می فهمیم
دانینَک= dãninak میوه های دانه ـ هسته دار
دانینیتَن= dãninitan (= دانِنیتَن) آموزاندن، دانا کردن
دانینیشْن= dãninishn (= دانِنیشن) دانش، علم
دانیهیت= dãnihit بدانند
دانیهیتَن= dãnihitan دانستن، فهمیدن، درک کردن
داوَر= dãvar داور، قاضی، دادستان
داوَریْه= dãvarih داوری، قضاوت
داهیوپَد= dãhyupad رئیس جمهور، شاه، نخست وزیر
دایَک= dãyak دایه، پرستار
دایَکانِنیتار= dãyakãnenitãr شیر دهنده، پرستار بچه
دایَکانِنیتَن= dãyakãnenitan دایگی ـ پرستاری کردن
دایَکانیْه= dãyakãnih دایگی، پرستاری
دایَکیْه= dãyakih دایگی، پرستاری
دایَگ= dãyag (= دایَک)
دایَگیْه= dãyagih (= دایکیه)
داییتی= dãyiti (= دائیتی) نام رودخانه ای است
دَبا= dabã زر، طلا
دَبر= dabr ـ 1ـ فریبکار، گناهکار، مجرم 2ـ تیره رنگ، غلیظ
دَبیهون= dabihun خنده، مزاح، شوخی
دَبیهونَم= dabihunam می خندم، مزاح ـ شوخی می کنم
دَبیهونید= dabihunid خندید، مزاح ـ شوخی کرد
دَبیهونیستَن= dabihunistan خندیدن، مزاح ـ شوخی کردن
دَپر= dapr (= دَبر)
دَت= dat دد، وحشی
دَپیر= dapir دبیر، کارمند، نویسنده، منشی، کاتب
دَپیران= dapirãn نام سومین آسرَم (= طبقه اجتماعی) در زمان ساسانیان
دَپیریْه= dapirih دبیری، نویسندگی، کتابت
دِپیریْه= depirih دبیره، خط
دَجبامون= dajbãmun سؤال، مسئلت، تقاضا، استعلام، درخواست
دَجبامونَم= dajbãmunam سؤال ـ مسئلت ـ تقاضا ـ استعلام ـ درخواست می کنم
دَجبامونید= dajbãmunid سؤال ـ مسئلت ـ تقاضا ـ استعلام ـ درخواست کرد
دَجبامونیستَن= dajbãmunistan سؤال ـ مسئلت ـ تقاضا ـ استعلام ـ درخواست کردن
دَخش= daxsh چیز، شیء
دَخشَک= daxshak ـ 1ـ نشان، علامت، لکه 2ـ خصوصیت، ویژگی، خصیصه 3ـ جنس، نوع 4ـ خبر، آگهی، اخطار 5ـ شگفتی، تعجب 6ـ پیشگویی 7ـ پیدا، نمایان، آشکار، ظاهر، هویدا، واضح، صریح، بدیهی 8 ـ وظیفه، تکلیف، شغل، کار، پیشه، حرفه 9ـ یاد، حافظه 10ـ خونی که از زنان در هر ماه می رود
ــ از دَخشَک هیشتَن= az daxshak hishtan از یاد بردن، فراموش کردن
ــ پَت دَخشَک داشتن= pat daxshak dãshtan به یاد داشتن
دَخشَک اومَند= daxshak umand ـ 1ـ نشان دار، پیدا، نمایان، روشن، معلوم، صریح، واضح، هویدا 2ـ زن حائض
دَخشَک اومَندیک= daxshak umandik دارای خصوصیت ـ ویژگی
دَخشَک اومَندیْه= daxshak umandih نشان داری، وضوح، صراحت، تصریح، ظهور
دَخشَکِنیتار= daxshakenitãr نشانگر، نشان دهنده، آشکار ـ نمایان ـ معلوم ـ ظاهر کننده
دَخشَکِنیتَن= daxshakenitan نشان دادن، نمایان ـ آشکارـ هویدا ـ ظاهر ـ معلوم کردن
دَخشَکومَند= daxshakumand (= دَخشَک اومند)
دَخشَکومَندیْه= daxshakumandih (= دَخشَک اومَندیْه)
دَخشَکیْه= daxshakih ـ 1ـ نشان داری 2ـ خصوصیت، خصیصه، ویژگی 3ـ اخطار 4ـ ظهور، ثبوت
ــ پیش دَخشَکیْه= pish daxshakih نخستین اخطار
دَخشَگ= daxshag (= دَخشَک)
دَخشَگ اومَند= daxshag umand نشاندار
دَخشَگومَند= daxshagumand نشان دار، دارای علامت
دَخشَگومَندیْه= daxshagumandih نشان داری، علامت داری
دَخم= daxm (= دَهْم) پرهیزکار، پارسا
دَخمان= daxmãn پرهیزکار، پارسا، متقی
دَخمَک= daxmak دخمه، گور، قبر. در لاکشَن (= اصطلاح) زرتشتیان، آنگان (= محوطه) ماندالی (= دایره ای) است که مردگان را آن جا می گذارند تا لاشخوران گوشت آنها را بخورند سپس استخوان ها را به خاک می سپارند
دَخمَکیستان= daxmakistãn گورستان، قبرستان
دَخمَگ= daxmag (= دَخمک)
دَخمَگِستان= daxmagestãn (= دخمکیستان)
دَخمیست= daxmist (اوستایی: دِخشمَئیتیش) بیابان، دشت
دَد= dad (= دَت) حیوان وحشی
دِدال= dedãl گُل
دَدِستَن= dadestan موضوع، مسئله، قضیه
دَدمونِس= dadmunes رشد، نمو، ترقی
دَدمونِستَن= dadmunestan رشد ـ نمو کردن
دَدْو= dadv ـ 1ـ آفریننده، آفریدگار، خداوند، خالق 2ـ دی ماه
دَدْو ایی آتور= dadv i ãturدی به آذر، نام روز هشتم ماه
دَدْو ایی دین= dadv i dinدی به دین، نام روز بیست و سوم هر ماه
دَدْو پَت آتور= dadv pat ãtur(= دَدْو ایی آتور)
دَدْو پَت میتر= dadv pat mitrدی به مهر، نام روز پانزدهم هر ماه
ــ روچ ایی دَدْو= ruch i dadvدی به مهر، نام روز پانزدهم هر ماه
ــ ماه ایی دَدْو= mãh i dadvدی ماه
دَر= dar ـ 1ـ در، درب، دروازه 2ـ خانه، منزل، مسکن 3ـ دربار، کاخ 4ـ پایتخت 5 ـ اندر، داخل، درون، میان
دِر= der سوارکار
دَرّ= darr جرح، ریشه ی یات (= فعل) دریدن
دْراز= drãz دراز، طولانی، طویل
دْراژ= drãž دراز، طولانی، طویل
دْراغان گوویشنیْه= drãqãn guvishnih پر حرفی، وراجی
دَرّاک= darrãk فاسد، تباه، خراب
دِرانا= derãnã بزرگ، گسترده، وسیع
دْراناک= drãnãk سرود، شعر، سرایش، شاعری
دَر اَندَرزپَت= dar andarzpat مشاور دربار ـ شاه ـ رئیس جمهور ـ نخست وزیر
دَر اَندَرزپَتیْه= dar andarzpatih مشاوره دربار ـ شاه ـ رئیس جمهور ـ نخست وزیر
دْراه= drãh فریاد، نعره
دْراهیتَن= drãhitan فریاد ـ نعره کشیدن، زنگ زدن
دْرای= drãy (= دْراه)
دَرای= darãy زنگ
دْرایان جَویشْن= drãyãn javishn گناه سخن گفتن هنگام پیتو pitu (= غذا) خوردن
دْرایان ژوییشْنیْه= drãyãn žuyishnih (= دْرایان جَویشْن)
دْرایِنیتار= drãyenitãr زبان دراز، کسی که بلند سَژ (= حرف) می زند
دْراییتَن= drãyitan (= دْراهیتَن)
دْراییدَن= drãyidan (= دْراهیتَن)
دْراییشْن= drãyishn دِرایِش، صدای بلند، نعره
دَربَند= darband ـ 1ـ در، دروازه، ورودی 2ـ سد 3ـ استحکامات نظامی
دَرباس= darbãs کاخ، قصر
دَرپاس= darpãs کاخ، قصر
دَرپان= darpãn دربان
دَرپان سَردار= darpãn sardãr فرمانده دربانان
دَرپوست گاس= darpust gãs تکیه گاه، پناهگاه، دژ دفاعی
دَرپوشت= darpusht دژ، استحکامات
دَرپوشتیْه= darpushtih ـ 1ـ دژ دفاعی، استحکامات نظامی 2ـ دفاع، پدافند
دَرت= dart درد، رنج، غصه، غم
دَرت اومَند= dart umand دردمند، رنجور
دَرت زَتار= dart zatãr درد زدا، نابود کننده ی درد، مُسکِن، آرامبخش
دَرتَک= dartak رنجور، دردمند، غصه دار، غمگین
دَرتکَر= dartakar دردآور
دَرتْمال= dartmãl دردناک
دَرتِنیتار= dartenitãr درد ـ رنج ـ غصه ـ غم پدید آورنده
دَرتِنیتَن= dartenitan درد ـ رنج ـ غصه ـ غم پدید آوردن
دَرتومَند= dartumand (= درت اومند) دردمند، رنجور
دَرتیْه= dartih دردی، رنجوری
دِرجانیْه= derjãnih عمر دراز داشتن
دْرَخت= draxt درخت
دْرَخت ایی آسوریک=draxt i ãsurik درخت آسوریک. دیوان اَفشی (= شعری) است با 800 واژه به کَرپ (= صورت) هم ویژاری (= مناظره) میان درخت خرما و بز که در آن هر کدام به بیان پِراپان (= فواید) خود می پردازد و سرانجام بز پیروز می شود. این نوشته به زبان پهلوی اشکانی و به اَفش بوده ولی در زمان ساسانیان دستکاریی هایی در آن شده که اَوَسات (= در نتیجه) زبان پیراب یکدست نیست. با این همه ساختمان اَفشی پیراپ (= کتاب) در بسیاری جاها ویچین (= تشخیص) دادنی است.
دِرَخم= deraxm دِرهم، سوپان (= واحد) پول زمان اشکانیان که از هیران (= نقره) ساخته می شد و گَریم (= وزن) آن گاهی بیش تر و گاهی کم تر از چهار گرم بوده است
دْرَخْم= draxm (= دِرَخم)
دَرد= dard درد
دَرد اومَند= dard umand دردمند، رنجور
دَرز= darz درز، شکاف
دَرزاک= darzãk خیاط
دَرزیک= darzik دوخته شده، درز گرفته ـ رفو شده
دَرزیگ= darzig (= درزیک)
دَرغام= dargãs دَرگام یا درغان شهری است در سُغد تاجیکستان
دْرَفش= drafsh درفش، پرچم
دْرَفشدار= drafshdãr درفشدار، پرچمدار
دْرَفشیتَن= drafshitan ـ 1ـ به اهتزاز درآمدن 2ـ درخشیدن
دْرَفشیدَن= drafshidan (= دْرَفشیتَن)
دْرَفشنیک= drafshnik درفشان، پرچم به اهتزاز درآمده
دَرَّک= darrak دره
دَرَک= darak ـ 1ـ فصل، بخش 2ـ موضوع
دَرگ= darg دراز، طویل، طولانی
دَرگ اَپَر رَویشنیْه= darg apar ravishnih ـ 1ـ سنت دیرین 2ـ پیشرفت زیاد
درگاس= dargãs (= درگاه)
درگام= dargãm نام شهری بوده است
درگام روت= dargãm rut درگام یا درگان یا درغم، نام رودی در سغد در تاجیکستان است
درگاه= dargãh ـ 1ـ درگاه، آستانه 2ـ پیشگاه، حضور
دْرَم= dram درم، نام پول ایران باستان
دِِرِم= derem (= سروش) نام ایزد فرمانبرداری که پاسدار مانوها (= انسان ها) به ویژه زرتشتیان است. (نگاه کنید به: سروش)
دَرمان= darmãn درمان، چاره، علاج
دَرمانیشنیْه= darmãnshnih درمان، علاج
دَرمانیْه= darmãnih درمانی
دَرمانیها= darmãnihã درمانانه، چاره مندانه، از راه درمان
دْرَمَنَک= dramanak اَفسَنتین، خاراگوش (گیاهی است)
دْرَمَنَگ= dramanag (= دْرَمَنَک)
دْرَنای= dranãy (= دْرَهنا= drahnã طول، درازا
دْرَنج= dranj ـ 1ـ حرف، سخن، صحبت 2ـ پایدار، ثابت قدم، مصر، پشتکاردار
دْرَنجِنیتَن= dranjenitan ـ 1ـ بستن، سفت ـ محکم کردن 2ـ گفتن، تکرار ـ زمزمه ـ ادا ـ مرور کردن، از بر ـ حفظ خواندن
دْرَنجیتَن= dranjitan ـ 1ـ صحبت ـ گفتگو ـ مذاکره ـ زمزمه کردن 2ـ تکرار کردن نوشته، مکرر خواندن
دْرَنجیدَن= dranjidan (= دْرَنجیتَن)
دْرَنجیشْن= dranjishn ـ 1ـ سرودن، شعر گفتن، شاعری، زمزمه، تکرار، مرور 2ـ صحبت، گفتگو
دْرَنجیشْنیْه= dranjishnih صحبت ـ گفتگو ـ مذاکره ـ زمزمه کردن
ــ خوپ دْرَنجیشْنیْه= xup dranjishnih خوب صحبت کردن
دْرَنچِشْن= drancheshn درنگ ـ مکث ـ تعلل کردن
دْرَنچِند= dranchend باز گویند، تکرار کنند
دْرَنگ= drang ـ 1ـ قوی، محکم، سفت، سخت، ثابت، پایدار 2ـ طول، مدت، ادامه
دِرَنگ= derang درنگ، مکث، تأخیر
دِرَنگ خْوَتای= derang xvatãy صبر خدایی
دِرَنگیْه= derangih درنگی، مدت تأخیر
دْرَنوگَ= dranuga دروغ، تقلب (پارسی باستان)
دْرو= dru (لری: دورو duru) ـ 1ـ دروغ 2ـ درو، برداشت کشت
دْرواسْپ= drvãsp نام یکی از ایزدان
دْرَوانْک= dravãnk رعد
دَروای= darvãy فضا
دْروبوشت= drubusht دِژ، حصار، قلعه، استحکامات نظامی
دْروبوشتیْه= drubushtih ـ 1ـ دِژ، قلعه، حصار، استحکامات نظامی 2ـ دفاع
دْروپوشت= drupusht (= دروبوشت)
دْروپوشتیْه= drupushtih (= دْروبوشتیْه)
دْروت= drut ـ 1 درود، سلام، تحیت 2ـ درودگری، نجاری
دْروتگَر= drutgar درودگر، نجار
دْروتَن= drutan درو کردن، برداشت محصول
دَروتَن= darutan درو ـ قطع کردن، بریدن
دْروتیْه= drutih درود، سلام
دَروج= daruj دیو بدی
دْروج= druj دروغ، دیو، نماد بدی، تزویر
ــ دیو دْروج= div druj دیو دروغ، نماد بدی
ــ میتروک دْروج= mitruk druj پیمان شکن، مهر دروغ، مزور
دْروجان= drujãn دیوهای دروغ، دروغ ها
دْروجَستَک= drujastak اغفالگر، فریبکار، مزور، حقه ـ کلک ـ نیرنگ باز، حیله گر، مکار
دْروج گوماناکیْه= druj gumãnãkih سوء ظن، بدگمانی
دْروجَن= drujan دروغزن، متقلب، فریبکار، کلاهبردار، مزور
دْروجَنیْه= drujanih دروغزنی، تقلب، فریبکاری، کلاهبرداری، تزویر
دْروجَنیْها= drujanihã به دروغ، متقلبانه، فریبکارانه، کلاهبردارانه، مزورانه
دْروجوک تَمان= drujk tamãn جایگاه دروغگو، دوزخ
دْروجیتَن= drujitan دروغ گفتن، تقلب ـ تزویر کردن
ــ اَپَر دْروجیتَن= apar drujitan پیمان ـ عهد شکستن
دْروجیشْن= drujishnih فریبکاری، پیمان شکنی، دروغگویی، تزویر
دْروجیشْنیْه= drujishn فریب، پیمان شکنی، دروغ، تزویر
دْروجیْه= drujih کذب، دروغ، مکر، حیله، خدعه، نیرنگ، کلک، حقه، تزویر
دْروچ= dranch دروغ، کذب
دْروختَن= druxtan دروغ گفتن، گول زدن، اغفال کردن، فریب دادن
دْروختاریْه= druxtãrih دروغگویی، اغفال، فریب
دْرود= drud درود، سلام، تندرستی، سلامتی، کامیابی، موفقیت
دْرو دادوَریْه= dru dãdvarih (= دروغ دات وَریه) قضاوت دروغ
دْرودَن= drudan درو کردن
دْرودیسْت= drudist درست، سالم، صحیح، راست، حقیقی، واقعی، عادل
دْرودیسْت کاریگَر= drudist kãrigar درستکار
دْرودیسْت گوهْر= drudist gohr پاکنژاد ـ سرشت، درست گوهر
دْرودیسْتیْه= drudistih درستی، راستی، صحت، سلامتی
دْروز= druz دروغ، دیو، نماد بدی
دْروزَن= druzan دروغزن، دروغگو، متقلب
دْروزَن کَرتَن= druzan kartan فریب دادن، گول زدن، اغفال کردن
دْروزَنیْه= druzanih دروغزنی، دروغگویی، تقلب
دْروژ= druž دروغ، کذب، تقلب
دْروژَن= družan دروغ، خلاف حقیقت ـ واقع، تقلبی
دْروژَنکَر= družankar دروغگو، متقلب، کاذب
دْروژَنیْه= družanih دروغزنی، دروغگویی، تقلب، اغفال
دْروژیتَن= družitan دروغ گفتن، تقلب کردن
دْروژیْه= družih دروغ، ناراستی، غیر واقعی ـ حقیقی، تقلب
دْروست= drust ـ 1ـ درست، صحیح، حقیقی، واقعی، کامل، جامع، بی نقص 2ـ درخور، بجا، مناسب
دْروستَ بِد= drusta bedرئیس پزشکان ـ بیمارستان
دْروست پَت= drust pat رئیس پزشکان ـ بیمارستان
دْروست چَشمیْه= drust chashmih حسن ظن ـ نظر، خوشبینی
دروست روویشْنیْه= drust ruvishnih درست روشی
دْروست رَویشنیْه= drust ravishnih بهداشت سلامتی
دْروست ویر= drust vir سلامتی روانی، حافظه سالم
دْروستیْه= drustih درستی
دْروستیْها= drustihã به طور کامل، یک دست، کاملاً درست
دْروش= drush ـ 1ـ داغ روی پوست 2ـ دروغ، فریب، تقلب، کلک، کلاهبرداری، حقه، نیرنگ، خدعه، مکر، حیله 3ـ تنبیه، مجازات
دْروشت= drusht درشت، گُنده، سخت، زبر، جدی
دْروشت آواز= drusht ãvãz درشت آواز، بلند آوا
دْروشت اِواچ= drusht evãch درشت آواز، صدا بلند
دْروشت اِواچیها= drusht evãchihã به آوای ـ صدای بلند
دْروشتیْه= drushtih درشتی، زبری، خشونت
دْروشَک= drushak ویران، خراب، منحط
دْروشَگ= drushag (= دْروشَک)
دْروشُم= drushom داغ، نشانه، علامت
دْروشوم= drushum داغ، نشانه، علامت
دْروشیتَن= drushitan ـ 1ـ داغ ـ نشان کردن کردن 2ـ دروغ گفتن، فریب دادن، نیرنگ ـ کلک زدن، کلاهبرداری ـ حقه بازی ـ خدعه ـ مکر ـ حیله گری ـ تقلب کردن 3ـ تنبیه ـ مجازات کردن
دْروشیدَن= drushidan (= دْروشیتَن)
دْروغ= druq دروغ، تقلب
دْروغ اَداتَستانیْه= druq adãtastãnih ظلم حکومتی، بی عدالتی قضایی
دْروغ دات وَریْه= druq dãtvarih قضاوت ناعادلانه، دروغ در دادگری
دْروغزَن= druqzan دروغگو
دْروغ گُفتار= druq goftãr دروغگو، کذاب
دْروغ گوویشْن= druq guvishn دروغگو، کذاب
دْروغ گوویشْنیْه= druq guvishnih دروغگویی
دْروغیْه= druqih دروغین، دروغی، تقلبی
دْروگ= drug دروغ، تقلب
دْروگیْه= drugih دروغ پردازی، تقلب کاری
دْرون= drun ـ 1ـ کمان 2ـ گردِه های کوچک نان گوژَک (= فطیر) 3ـ بخشش، عطا 4ـ درو (ریشه ی درودَن)
ــ سْروش دْرون= srush drunدر آئین زرتشتی، نانی که به نام ایزد سروش داده می شود
ــ هوم دْرون= hum drun نانی که به نام ایزد هوم داده می شود
دْرَوَند= dravand دُروَند، کافر، ملحد، بی دین، گناهکار
دْرَوَندیْه= dravand دُروَندی، کفر، الحاد، بی دینی، گناهکاری
دْرون یَشتَن= drun yashtan تقدیس کردن نان گوژَک (= فطیر)
دْرونیْه= drunih اغفال، فریب
دْروو= druv دروغ، کذب، تقلب
دْروواسْپ= druvãsp ته ـ انتهای تیر
دْروواسَکان= druvãsakãn از اهریمنان
دْرووَند= druvand (= دْرَوَند)
دْرووَند زاتَک= druvand zãtak گمراه زاده، بی دین زاده
دْرووَندیْه= druvand (= دْرَوَندیْه)
دْروویسْت اَنّام= druvist ãnnãm تندرست، دارای بدنی سالم
دْرووییسْت= druvyist تندرست، درست، سالم، بی عیب ـ نقص، کامل، جامع
دَرهَم= darham ـ 1ـ درهم، غاتی، مخلوط 2ـ پریشان، رنجور
دْرَهْم= drahm دِرهم، پول
دِرهَم= derham خشم، عصبانیت، خشونت، قهر
دْرَهنا= drahnã درازا، طول
ــ دوسال دْرَهنا= du sãl drahnãبه طول ـ در طول ـ طی دو سال
ــ سال دْرَهنا= sãl drahnã به طول ـ در طول ـ طی یک سال
ــ ماه دْرَهنا= mãh drahnã به طول ـ در طول ـ طی یک ماه
دْرَهناد= drahnãd (= درهنا)
دْرَهنای= drahnãy طول، درازا
دَرهَندَرزبِد= dar handarzbed (= دَرهَندَرزپَت)
دَر هَندَرزپَت= dar handarzpat مشاور دربار ـ شاه ـ رئیس جمهور
دَر هَندَرزپَتیْه= dar handarzpatih مشاوره دربار ـ شاه ـ رئیس جمهور
دَرَیَ= daraya دریا (پارسی باستان)
دْرَیا= drayã دریا
دْرَیاب= drayãb دریا
دْرَیابار= drayã bãr دریابار، دریاکنار، کنار ـ ساحل دریا
دْرَیاپ= drayãp دریا
دَریاپ= daryãp دریا
دْرَیاوَرزی= drayã varzi دریانوردی
دْرَیاه= drayãh دریا (پارسی باستان)
دَریتار= daritãr درنده
دْریتار= dritãr جراح، درنده، شکافنده
دَریتَن= daritan دریدن، پاره کردن
دْریتَن= dritan جراحی کردن، دریدن، شکافتن
دَریدَن= daridan (= دریتن)
دْریست= drist درست، صحیح
دْریغوش= driqush درویش، فقیر
دْریغوش دایَکا نِنیتار= driqush dãyakã nenitãr یار فقیران ـ درویشان، اهل خیر
دَریک= darik ـ 1ـ نام پول زمان داریوش اول که از ژُوان (= طلا) ناب ساخته می شد 2ـ درباری (پارسی باستان)
دَریک بَذ= darik baz وزیر دربار
دَریک پَت= darik pat وزیر دربار
دَریگ بِد= darig bed وزیر دربار
دْریگوش= drigush درویش، فقیر
دْریم= drim بلغم؛ در ایدوم (= اصطلاح) پزشکی لِمیژ (= قدیم)، یکی از دوژان (= اخلاط) چهارگانه ی کِهرِپ (= بدن).
دْریمَک= drimak گیاه یوت (= ضد) کرم روده
دْرینیشن= drinishn جراحی، دریدن، شکافتن
دْریوش= driyush درویش، فقیر
دْریوشیْه= driyushih درویشی، فقر
دَز= daz داغ، نشان، علامت
دِز= dez دز، دژ، قلعه، استحکامات
دِزیتَن= dezitan دژ ـ قلعه ـ استحکامات ساختن
دَزیتَن= dazitan داغ کردن
دَزیدَن= dazidan داغ کردن
دَزیشْن= dazishn داغ کردن پوست با آهن
دِژ= dež دژ، دز، قلعه، استحکامات
دِژ ایی نیپیشْت= dež i nipisht دژنوشت، آرشیو ـ کتابخانه سلطنتی، کتابخانه ملی
دُژد= dožd دزد
دُژدان= doždãn دزدان
دَست= dast ـ 1ـ دست 2ـ دست ژامَک (= لباس) 3ـ توانایی، قدرت 4ـ حکم، رأی، قضاوت، داوری
ــ اوستان دَست= ustãn dast دست به آسمان بلند کرده
ــ اوستان دَستیْه= ustãn dastih دست به آسمان بلند کردن
دَست اَفزار= dast afzãr ابزار، آلت، وسیله
دَستاموک= dastãmuk دست آموز، اهلی
دَستان= dastãn نام یکی از فرزندان سام
دَست اومَند= dast umand دستمند، نیرومند
دست ایی یامَک= dast i yãmak یک دست لباس
دَسترنج= dastranj کار دستی سخت
دَستشوی= dastshuy گومیز ـ پیشاب ـ چُرکَه ـ ادرار گاو که برای شستن به کار می بردند
دَستشوی کَرتَن= dastshuy شستن با پیشاب گاو
دَستَک= dastak ـ 1ـ دسته، گروه 2ـ دسته، دستگیره 3ـ سِری، یک دست از هر چیز 4ـ گناه، جرم
دَستکاریْه= dastkãrih دستکاری، کاردستی
دَست کَرت= dast kart ـ 1ـ دست ساز، ساخته ی دست 2ـ دستگرد، دستجرد، روستا، آبادی، دهات 3ـ مِلک، دارایی 4ـ نام شهر خسرو دوم
دَست کیرْت= dast kirt دستگرد، دستجرد
دَست کیروکیْه= dast kirukih کار ـ صنایع دستی
دَستَگ= dastag (= دَستَک) 1ـ دسته، گروه 2ـ دسته، دستگیره 3ـ سِری، یک دست از هر چیز 4ـ گناه، جرم
دَست گْرَو= dast grav گرفتار، اسیر، دستگیر شده
دَستگروب= dastgrub جایزه
دَست گْرَویْه= dast gravih گرفتاری، اسارت
دَستگیر= dastgir ـ 1ـ دستگیر، یاری کننده، دست گیرنده 2ـ دستگیر ـ بازداشت ـ اسیر شده
دَستگیْرد= dastgird (= دست کرت، دست کیرت) دستگرد، دستجرد، مِلک، زمین
دَستَگیْرد= dastagid (= دستگیرد)
دَست وَر= dastvar ـ 1ـ منشی دادگاه. در زمان ساسانیان او نیز جزو دادوَران (قاضیان) بوده و زمانی که می خواستند هر دو را (دادور و دست ور) با هم نام ببرند، به آنها رات می گفتند. امروزه به دست ور، بازپرس گفته می شود 2ـ وزیر 3ـ توانا، نیرومند 4ـ دانا و جهاندیده، کارکشته، با تجربه 5 ـ دستیار 6ـ موبد بزرگ زرتشتی
دَست وَرز= dastvarz دست ساز، ساخته ی دست
دَست وَرزَتار= dastvarzatãr شکننده ی دستور یا تِویش (= اقتدار) موبد بزرگ
دَست وَریْه= dastvarih ـ 1ـ منشی گری، بازپرسی 2ـ وزیری 3ـ توانایی، اقتدار، قدرت 4ـ دستیاری، کمک، معاونت 5 ـ اجازه، اختیار 6ـ امتیاز 7ـ رسم، قاعده 8 ـ قضاوت، داوری
دَست وَریْها= dastvarihã بنا به دستور، قانونی، قانوناً، شرعاً
دَست وَریْه بَوَندَکیْه= dastvarih bavandakih اوچ (= اوج) سِتین (= قدرت) یک دَست وَر یا موبد زرتشتی
دَستومَند= dastumand (= دست اومند) دستمند، نیرومند، قوی، قدرتمند
دَستووَر= dastuvar (= دَست وَر)
دَستیار= dastyãr دستیار، کمک، معاون
دَستیاریْه= dastyãrih دستیاری، کمک، معاونت
دَستیْه= dastih پسوندی که به برخی واژه ها افزوده می شود مانند گشاده دستی، خاک دستی
دَسَر= dasar (= تَچَر و تَجَر) (پارسی باستان)
دَشت= dasht دشت، بیابان
دَشتان= dashtãn حیض، پریود، عادت ماهانه
ــ زن ایی دَشتان= zan i dashtãn زن حائض
دَشتان اومَند= dashtãn umand زن حائض
دَشتانِستان= dashtãnestãn مانیش (= محل) ویژه زندگی زنان در روزهای خونریزی ماهانه
دَشتان ماه= dashtãn mãh روزهای خونریزی زنان در هر ماه
دَشتان مَرز= dashtãn marz کسی که در زمان خونریزی زن با او آمیزش کند؛ این کار در نزد ایرانیان باستان گناهی بزرگ بوده است
دَشتانومَند= dashtãnumand زن حائض
دَشتانیستان= dashtãnistãn (= دشتانستان)
دَشتانیک= dashtãnik زن حائض ـ پریود
دَشت ایی تازیکان= dasht i tãzikãn دشت تازیان، صحرای عربستان
دَشت ایی سوریک مانیشْن= dasht i surik mãnishn دشت آسوریان، بین النهرین بالا
دَشتَک= dashtak جنین، نطفه
دَشتیک= dashtik دشتی، بیابانی
دَشداسَک= dashdãsak نام کسی (پارسی باستان)
دَشم یَست= dashm yast (اوستایی: دَخشْمَئِستی) سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) به اندازه ی هشت هزار گام (6436 متر، 4 مایل)
دَشْن= dashn ـ 1ـ راست (دست راست) 2ـ سوی، سمت، جهت
دَشنَک= dashnak ـ 1ـ دشنه، چاقو، کارد 2ـ دیسان (= جناح) راست لشکر
دَشنَگ= dashnag (= دشنک)
دَشْنی= dashni حق
دَفت= daft نَفَس، دم، تنفس
دَفتَر= daftar دفتر
دَفتَن= daftan دمیدن، نفس کشیدن، تنفس کردن، وزیدن
دَفْر= dafr ـ 1ـ اغفال کننده، گول زننده، فریبکار 2ـ سیاه، تیره
دَفْر گاو= dafr gãv نام یکی از نیاکان فریدون
دَفیشن= dafishn دم، نفس، تنفس
دِفینه= defineh نویسنده، دبیر، کاتب
دُگدی= dogdi دختر
دَگْر= dagr (پارسی باستان: دَرگَ؛ اوستایی: دَرِگَ؛ پارت: دْرْگ) طولانی، طویل، دراز
دَگْرپَتّای= dagrpattãy دیرپای، پایا، مقاوم، با دوام
دَگْرخْوَتای= dagrxvatãy خدای جاویدان، فرمانروای ابدی ـ جاویدان
دَگْرخْوَدای= dagrxvadãy (= دَگْرخْوَتای)
دَگْرزمان= dagrzamãn زمان ذراز ـ طولانی
دَگْرزیویشْن= dagrzivishn دیر زی، دارای زندگی دراز ـ عمر طولانی
دَگْرَند= dagrand طویل، دراز
دَم= dam دم، نفس
دَمان= damãn زمان، وقت، فصل، موسم، دوره
دَمانَک= damãnak زمانه
دماوَند= damãvand دماوند
دُمباوَند= dombãvand نام باستانی دماوند
دَمدیمائی= damdimãi دریا
دَمدیمیا= damdimyã دریا
دَمِستان= damestãn جاویدان، پاینده، همیشگی، ابدی، دائمی
دَمَک= damak ـ 1ـ دما، گرما، حرارت 2ـ باد، بوران، توفان
دَمیا= damyã خون (واژه دم در اربی به واتای خون از همین واژه است)
دَمیتَن= damitan (= دَفتن) دمیدن، فوت کردن
دَمیستان= damistãn (دم + ایستان= زمین از دم زدن ـ هیناس (= نفس) کشیدن باز می ایستد) زمستان
دَمیستانیک= damistãnik زمستانی
دَمیشْن= damishn نفس نفس زدن
دَمیک= damik (= زَمیک) زمین
دَمیک چیهرَک= damik chihrak زمین چهره، مادی، خاکی، زمینی
دَمیگ= damig بادکش، هواکش، فن
دَمینَک= daminak دمینه، تنفس، باد زن، بادبزن، کولر، دم آهنگری
دَمینَگ= daminag (= دمینک)
دَنب= danb ساحل، کناره، کرانه، حاشیه
دَنباوَند= danbãvand دماوند
دَندان= dandãn (اوستایی: دَنتانَ) دندان
ــ هَویر دندان= havir dandãn دندان های پایین
دَندان فْرَشْن= dandãn frashn خلال دندان
دَندانَک= dandãnak دندانه
دَندانَگ= dandãnag دندانه
دَندیتَن= danditan بد سخن گفتن، چرت و پرت گفتن
دَنگ= dang میوه
دِنوتَک= denutak ماده، آژِل (= حیوان) ماده
دَو= daw دو، ریشه ی دویدن
دو= du,do دو
دوآپدان= duãpdãn دو آبدان، دارنده ی دو آبدان (= سطل)، برج دلو
دوآن= duãn جفت، زوج
دوئوم= du um دوم
دوئومین= du umin دومین
دوئیسْر= duisr ـ 1ـ چشم، دیده، نظر، نگاه 2ـ چشم دل، بصیرت
دوئیسَر= duisar (= دوئیسر)
دوئنیا= duinã دوم، المثنی
دوئیْه= duih (= دُئیه) دو بودن، المثنی، ثنویت
دْوات= dvãt جفت، زوج، مثنیریال تثنیه
دو اَخوانیک= du axvãnik دو جهانی
دو اَخوانیگ= du axvãnig دو جهانی
دْوار= dvãr در، درب
دْوارِنیتَن= dvãrenitan دواندن، به حمله واداشتن
دْواریتَن= dvãritan دویدن، رفتن، حمله کردن
دْواریدَن= dvãridan (= دْواریتَن)
دْواریست= dvãrist رفت
دْواریستَن= dvãristan دویدن، شتافتن
دْواریشْن= dvãrishn رفتن، دویدن
دْواریشْنیْه= dvãrishnih دو (از دویدن)، حمله
ــ هَم دْواریشْنیْه= ham dvãrishnih گرد هم آمدن زیویکان (= موجودات) اهریمنی
دْوازدَه= dvãzdah دوازده
دَوازده= davãzdah دوازده
دَوازدهان= davãzdahãn دوازده ماه ـ برج
دْوازدَهان= dvãzdahãn دوازده ماه
دْوازدَهُم= dvãzdahom دوازدهم
دَوال= davãl ـ 1ـ دوال، تسمه، کمربند 2ـ فریب، نیرنگ، کلک، حقه، خدعه، حیله، مکر
دَوان= davãn دوان، در حال دویدن
دَوانیک= davãnik دوانیق، منصور دوانیقی سازنده ی بغداد
دو اِوَک= du evak یک دوم، نصف
دوبار= dubãr دو بار، تکرار، مکرر
دوبال= dobãl دَوال، تسمه
دوبَران= dubarãn نام ستاره ای است
دوبَرد= dobard هضم شده
دوبرید= dobrid خوک
دو بونیَشت هَنگار= du bunyasht hangar ثنویت گرا، معتقد به دو خدایی
دوبیرا= dobirã شمشیر، خنجر
دوپاد= du pãd دو پا، انسان
دوباوَند= dubãvand (= دوماوند) دماوند
دوپادان= du pãdãn دو پایان، انسان ها
دوپاذ= du pãz دو پا، انسان
دوپای= du pãy (= دوپاد) دو پا، انسان
دوپایان= du pãyãn (= دوپادان) دو پایان، آدمیان
دوپَتکَر= du patkar دوپیکر، جوزا، برج سوم از برج های دوازده گانه
دوپَهیکَر= du pahikar (= دوپَتکَر)
دوپَتیشتان= du patishtãn موجودات ـ جانداران دو پا
دوت= dut دود، بخار، ابر، مه
دوتاک= du tãk دو تا، دو بار، دو دفعه، دو مرتبه
دوتَک= dutak ـ 1ـ دوده، دودمان، تبار، نژاد، نسل، خانواده 2ـ دوده، گرده سیاه بازمانده از سوختن
دوتَکمان= dutakmãn دودمان، خاندان، قبیله، طایفه، عشیره
دوتوم= du tum دومین، المثنی، ثانوی
دوتیکَر= dutikar دوم، مثنی، تثنیه، المثنی
دوچاریْه= duchãrih مواجهه، برخورد
دوچْد= duchd دزد
دوچَندان= du chandãn دو چندان، دو برابر، مضاعف
دوخت= duxt دختر
دوختَر= duxtar دختر، دوشیزه
دوختَری= duxtarih دختری، دوشیزگی
دوختَن= duxtan ـ 1ـ دوختن 2ـ دوشیدن
دورانتاش= durãntãsh نام باستانی چغازنبیل در استان خوزستان در زمان ایلامیان (پارسی باستان)
دود= dud (= دوت) دود
دود= davad دونده، دوان
دودَگ= dudag دوده
دودیگَر= dudigar المثنی، دوم
دور= dur دور، بعید، فاصله دار
دورئوش= durush دور دارنده ی مرگ و بیماری، پِسنی (= صفتی) برای گیاه هوم
دورئوشیْه= durushih دور بودن از بیماری و مرگ
دوراسْرَو= durãsrav (اوستایی: دورَ ئِسروتَهِ dura esrutahe = مرد بلند آوازه ـ سرشناس ـ معروف ـ مشهور ـ در همه ی زمان ها) نام پسر منوچهر و یکی از نیاکان زرتشت، کسی که آوازه اش تا دوردست ها رفته است
دور اُمیت= duromit کسی که آرزوهای دراز دارد
دوراَیاپ= dur ayãp دوریاب، از دو یابنده، پِسَن (= صفت) مرگ است
دورشَتریک= durshatrik دور شهری، غریب
دورَک= durak ـ 1ـ دور، پیرامون، اطراف، گرداگرد 2ـ سطل، این واژه در زبان عربی دورق است به واتای (= معنی) سطل
دورکَرانَک= durakarãnak دورکرانه، بی انتها ـ حد ـ نهایت
دورگَر= durgar درودگر، نجار
دورگَریْه= durgarih درودگری، نجاری
دورنامیک= durnãmik نام کسی
دوروست= durust درست، صحیح، سالم، راست، حقیقی، واقعی
دوروست پَت= durust pat پزشک، طبیب
دوروشَسپ= durushasp نام پسر تور
دوروَند= durvand دُروَند، کافر، گمراه، بی دین، ملحد
دوروِنیشْن= dur venishn دوربین، کسی که چشمانش دور را خوب می بیند
دور ویتَرگ= dur vitarg دورگذر، صعب العبور، سخت گذر، راه دراز
دور ویدَرگ= durvidarg (= دور ویترگ)
دورهوویریْه= dur huvirih تیزهوشی
دورین= durin جفت، زوج
دوریْه= durih دوری، بعد مسافت، فاصله
دوز= duz ـ 1ـ شَرّ، دزد 2ـ بدوز (از دوختن)
دوزاپَستیْه= duzãpastih شریک دزد
دوز ایی دوزِن= duz i duzen دزد حرفه ای
دوزت= duzt دزد، سارق
دوزتیتَن= duztitan دزدیدن، سرقت کردن
دوزتیْه= duztih دزدی، سرقت
دوزد= duzd دزد، سارق
دوزیدَگ= duzidag دزدیده شده، مسروقه
دوزیدَن= duzidan دزدیدن، سرقت کردن
دوزدیْه= duzdih دزدی، سرقت
دوزِن= duzen دزدگونه، مانند دزد
دوزِنَک= duzenak نیش حشره
دوزَنگ= du zang دو پا، دو ساق پا
دوزَنگ توخمَک= du zang tuxmak از راسته ی دوپایان
دوزیتَک= duzitak دزدیده شده، مسروقه
دوزیتَن= duzitan دزدیدن، سرقت کردن
دوزیْه= duzih دزدی
دوژ= duž دزد، سارق
دوژد= dužd دزد، سارق
دوژداناگ= duždãnãg ـ 1ـ هفت خط، رند، کسی که راه های بد را بلد است 2ـ نادان، جاهل
دوژدَفت= duždaft دارای تنگی نفس
دوژدویَسریْه= dužduyasrih بد چشم، هیز
دوژدین= duždin دارای دین ناحق، بد دین
دوژگَند= dužgand بدبو، متعفن
دوژگَندیْه= dužgandih بدبویی، تعفن
دوژوار= dužvãr دشوار، سخت، مشکل
دوژیتَک= dužitak دزدیده شده، مسروقه
دوژیْه= dužih دزدی، سرقت
دوس= dus ـ 1ـ چسب 2ـ گچچ
دوسال دْرَهنا= du sãl drahnãبه طول ـ در طول ـ طی دو سال
دوسَت= du sat دویست
دوست= dust دوست، رفیق
دوستیْه= dustih دوستی، رفاقت
دوسَخوَن= du saxvan دو سخن، دو چهره، دو رو، منافق
دوسَر= dusar نام یکی از لشکرهای پادشاه هیره (حیره)
دوسرَو= dusraw (= دوشرَو) بدنام، رسوا (≠ خسرو)
دوسرَوِنیتَک= dusravenitak بی آبرو، بدنام، رسوا
دوسرَوِنیتَن= dusravenitan بی آبرو ـ بدنام ـ رسوا کردن
دوسرَویْه= dusravih بی آبرویی، بدنامی، رسوایی
دوسیتار= dusitãr شیر دوش، دوشنده
دوسیتَن= dusitan دوشیدن
دوسیشْن= dusishn دوشیدن
دوسین= dusin ـ 1ـ گچی، ساروجی 2ـ سفالی 3ـ چسبناک
دوسینگَر= dusingar گچکار، سفال ساز
دوسینیتَن= dusinitan گچکاری کردن، به هم چسباندن
دوش= dush ـ 1ـ دیشب 2ـ دوش، شانه 3ـ دیوانه، احمق، ابله 4ـ پیشوندی است به واتای (= معنی)زشت، بد 5 ـ شیر
دوش آپَک= dush ãpak بی آبرو، بدنام، رسوا
دوش آپَکیْه= dush ãpakih بی آبرویی، بدنامی، رسوایی، سوء معاشرت
دوش آکاس= dush ãkãs بداندیش، هفت خط، کسی که می داند چگونه باید بدی کند، کسی که همه راه های بد را بلد است
دوش آکاسیْه= dush ãkãsih دُش آگاهی، هفت خطی
دوش آگاه= dush ãgãh (= دوش آکاس)
دوش آگاهیْه= dush ãgãhih (= دوش آکاسیْه)
دوش آموخت= dush ãmuxt دُش آموخته، کسی که راه های بدکاری را آموخته
دوش آموختار= dush ãmuxtãr بدآموزنده، بدآموز
دوش آمودجیشْن= dush ãmudjishn کسی که ناهنجاری ـ بدی ـ گناه یاد می گیرد
دوش آموز= dush ãmuz بدآموز
دوش آموزیشْن= dush ãmuzishn آموزش بد
دوش آموزیشْنیْه= dush ãmuzishnih بدآموزی
دوش اَرز= dush arz بی ارزش، کم بها
دوشارْم= dushãrm ـ 1ـ مهر، عشق، علاقه، محبت 2ـ خوشی، لذت، کیف، رفاه، راحتی، آسایش، مطبوع، دلپذیر، دلنشین 3ـ احترام
دوشارَم= dushãram (= دوشارم)
دوشارْمیْه= dushãrmih ـ 1ـ عشق، دوستی، علاقه 2ـ مورد پسند بودن، دلچسب
دوشارْمیها= dushãrmihã ـ 1ـ عاشقانه، از روی محبت ـ علاقه 2ـ محترمانه
دوش اِواچیْه= dush evãchih ـ 1ـ زشت آوازی، صدای ـ گفتار بد 2ـ بدنامی، رسوایی، بی آبرویی
دوش اِوازیْه= dush evãzih (= دوش اواچیه)
دوش ایی چَک= dush i chak دوشیزه (دوش= عشق + ایی= ِ + چَک= سَر: عشقِ سر) عشقی که جایش روی سر است
دوش ایی چَکیْه= dush i chakih دوشیزگی، دخترانگی، بکارت
دوش بَخت= dush baxt بدبخت
دوش بورتیْه= dush burtih ـ 1ـ بدرفتاری 2ـ نابردباری، ناشکیبایی، بی طاقتی، عدم تحمل
دوش پاتَخشاه= dush pãtaxshãh پادشاه بد
دوش پاتَخشاییْه= dush pãtaxshãyih پادشاهی ظالمانه ـ بد
دوش پاتیخشا= dush pãtixshã پادشاه بد
دوش پاتیخشای= dush pãtixshãy پادشاه بد
دوش پاتیخشاییه= dush pãtixshãyih پادشاهی ظالمانه ـ بد
دوش پادیخشا= dush pãdixshã (= دوش پاتیخشا)
دوش پادیخشای= dush pãdixshãy (= دوش پاتیخشا)
دوش پادیخشاییه= dush pãdixshãyih پادشاهی ظالمانه ـ بد
دوش پَتِخویْه= dush patexvih ـ 1ـ اضمحلال، انحطاط، زوال، افول 2ـ تباهی که به دنبال فراوانی پیش آید، آژابی (= فسادی) که به ژیپی (= بر اثر) فراوانی پدیدار شود
دوش پَتوَند= dush patvand کسی که ارتباط ـ رابطه نامشروع دارد، بد پیوند
دوش توهمیک= dush tuhmik بد ذات، بدنژاد، بد سرشت، پست فطرت، بد طینت
دو شَپَک= du shapak دو شبه، در دو شب
دوش چَشم= dush chashm بد ـ تنگ چشم، هیز، شرور، بدذات، بدخواه
دوش چَشمیْه= dush chashmih بدچشمی، هیزی، رشگی
دوش چَشمیْها= dush chashmihã تنگ چشمانه
دوش چیهر= dush chihr ـ 1ـ بدچهره، زشت، بدرو 2ـ بدنژاد، بدذات، بدسرشت
دوش چیهریْه= dush chihrih ـ 1ـ بدقیافه ای، زشتی، بدرویی 2ـ بدذاتی، بدسرشتی
دوشُخ= dushox دوزخ، جهنم
دوش خْرَت= dush xrat خرد بد، اندیشه ی بد، فکر بد
دوشَخْو= dushaxv (دوش= بد + اَخو= جهان) دوزخ، جهنم
دوشخْوار= dushxvãr دشوار، مشکل، سخت
دوشخْوارشْت= dushxvãrsht کردار بد
دوشخْواریْه= dushxvãrih دشواری، اشکال، سختی
دوش خْوَتای= dush xvatãy شاه ـ رئیس ـ فرمانده بد
دوش خْوَتاییْه= dush xvatãyih حکومت ستمگرانه ـ دیکتاتوری
دوش خْوَتیْه= dush xvatih بدگوهری، بد اصلی، بدذاتی، بدسرشتی، پست فطرتی
دوش خْوَداییْه= dush xvadãyih (= دوش خْوَتاییْه)
دوش خْوَرَّه= dush xvarrah بدبخت، بی شانس، سیاه بخت، کسی که بخت با او یار نیست
دوش خْوَریشْن= dushxvarishn خورش ـ خوراک ـ هوژان (= غذا) بد
دوشَخْویک= dushaxvik دوزخی، جهنمی
دوشَخْویکیْه= dushaxvikih دوزخی بودن، اهل جهنم شدن
دوشُخیگ= dushoxig دوزخی، جهنمی
دوش خیم= dush xim دژخیم، بد سرشت، بد خو، بد طینت، پست فطرت
دوشدا= dushdã بدکار، فاسق، تبهکار
دوشداتیْه= dushdãtih بد دادگری، قضاوت ناعادلانه ـ بد، قانون بد
دوشدار= dushdãr بدکار، فاسق، تبهکار
دوش دام= dushdãm آفریده ـ مخلوق بد، اهریمنی
دوش دامانَک= dushdãmak (= دوشدام)
دوش دامَک= dushdãmak (= دوشدام)
دوش دان= dush dãn کسی که بدی ها را بلد است، کلاهبردار، فریبکار
دوش دانا= dush dãnã کسی که بدی ها را بلد است، کلاهبردار، فریبکار
دوش داناک= dush dãnãk ـ 1ـ = دوش دان 2ـ نادان، جاهل
دوش داناکیْه= dush dãnãkih ـ 1ـ دوش دانایی، دانستنی های بد را دانستن 2ـ جهل، جهالت
دوش داناکیْها= dush dãnãkihã ـ 1ـ بدکاری از روی عمد ـ با آگاهی 2ـ جاهلانه
دوش دَفت= dush daft بد نَفَس، کسی که به سختی نفس می کشد
دوش دوئیسریْه= dush duisruh دُژچشمی، بد چشمی، تنگ نظری، هیزی
دوش دَهاک= dush dahãk آفریده ـ مخلوق ـ محصول بد، مضر، زیانبخش
دوش دین= dush din بد دین، ملحد، مرتد، دارای دین نادرست
دوش دینیْه= dush dinih بد دینی، الحاد، ارتداد، دینداری نادرست
دوش رام= dush rãm ناشاد، اندوهگین، دلگیر، گرفته، غمگین، غصه دار
دوش رامیشْن= dush rãmishn رنجور، غم دار، غصه دار، گرفته، غمگین، آزرده
دوش رامیْه= dush rãmih ناشادی، اندوهگینی، دلگیری، غمگینی، غصه داری
دوش رایِنیتاریْه= dush rãyenitãrih ـ 1ـ اداره ـ ریاست ـ حکومت ـ فرمانروایی بد 2ـ بی نظمی، هرج و مرج، گَشول کاری
دوشَرم= dusharm شرمساری، خجالت
دوشَرم گوویشنیْه= dusharm guvishnih سخنان شرم آور ـ رکیک ـ زشت زدن
دوشَرمیْه= dusharmih بی شرمی
دوشرَو= dushraw (= دوسرَو) بدنام، رسوا (≠ خسرو)
دوش رَویشْن= dush ravishn بد روش، بد خوی، منحرف
دوش رَویشْنیْه= dush ravishnih ـ 1ـ بد روشی، برنامه ریزی غلط، بد خویی، انحراف 2ـ بدبختی، خواری، فلاکت
دوش رَویْه= dush ravih (= دوسرَویه) بدنامی، رسوایی، بی آبرویی
دوش زیویشنیْه= dush zivishnih زندگی بد ـ بی سامان
دوش سایَک=dush sãyak بد ساعت، زمان نامناسب (در ایران باستان، چوبی بر زمین می کوبیدند و با چرخش سایه آن، از زمان آگاه می شدند و این چوب را سایَک می گفتند که واژه ساعت نیز از همین واژه است)؛ زیرا اگر سایک را در این تاکرون (= ترکیب) به واتای (= معنی) سایه بگیریم، سایه بد بی واتا خواهد بود
دوش ساییک=dush sãyik (= دوش سایَک)
دوش ساییکیْه=dush sãyikih بد زمانی، بد ساعتی
دوشَست= dush ast معشوق، محبوب
دوشَستْر= dush astr غرب، مغرب (واژه ی عصر در عربی، برگرفته از واژه ی اَستْر از دوشستر می باشد)
دوش سْتَهمَک= dush stahmak کیفر ـ مجازات ناعادلانه ـ غیر قانونی
دوش سَخوَن= dush saxvan بد سخن، بد دهن، زشت گو، فحاش
دوش سَخوَنیْه= dush saxvanih بد دهنی، بد سخنی، فحاشی
دوش سَربوش= dush sarbush سخن ـ حرف ـ گفتار بد یا زشت
دوش فَرَّگ= dush farrg بدبخت ـ شانس ـ اقبال
دوش فَرگ= dush farg بدبخت ـ شانس ـ اقبال
دوش فَرَّگیْه= dush farrgih بدبختی، بدشانسی
دوش فَرگیْه= dush fargih بدبختی ـ شانسی ـ اقبالی
دوش فْرَمان= dush framãn نافرمان، یاغی، سرکش، خودسر، متمرد
دوش فْرَمانیْه= dush framãnih نافرمانی، یاغیگری، سرکشی، خودسری، تمرد
دوشَک= dushak ـ 1ـ خوشایند، دلنشین، مطبوع، باحال، عزیز، گرامی، محبوب 2ـ بد، بدکار، بدخو، شریر 3ـ تشک، نالی، بستر، خوشخواب
دوشکام= dushkãm دُژکام، بدخواه، بخیل
دوشکام کَرتاریْه= dushkãm kartãrih بدخواهی کردن، بخل ورزیدن
دوشکامَکیْه= dushkãmakih بدخواهی، بخل
دوشکامیک= dushkãmik بدکامه، هوس باز، دختر بد و هوس باز
دوشکامیگ= dushkãmig (= دوشکامیک)
دوشکامیْه= dushkãmih بدخواهی، بخل
دوشْکَر= dushkar ـ 1ـ بدکار، زشتکار، فاسق، فاسد، مجرم 2ـ کار سخت، مشکل
دوشْکَرپ= dushkarp بد قیافه ـ قواره ـ هیکل، زشت
دوشْکَرتار= dushkartãr ـ 1ـ بدکردار، کسی که کارهای بد و بیهوده می کند 2ـ کار ـ عمل ـ فعل بد، اقدام بیهوده
دوشْکَرتاریْه= dushkartãrih ـ 1ـ بدکاری، سوء رفتاری 2ـ بیهوده کاری
دوشَک مَرز= dushak marz همجنس باز، دارای انحراف جنسی
دوش کَنیک= dush kanik زن زشت، دختر بد و زشت
دوش کَنیگ= dush kanig (= دوش کَنیک)
دوش کونیشْن= dush kunishn بدکنش، بدکردار
دوش کونیشْنیْه= dush kunishnih بدکنشی، بدکرداری، سوء عمل
دوشَکیْه= dushakih عشق، محبت، علاقه، خوشایندی، دلنشینی
دوشَگ= dushag (= دوشَک)1ـ خوشایند، دلنشین، مطبوع، باحال، عزیز، گرامی، محبوب 2ـ بد، بدکار، بدخو، شریر 3ـ تشک، نالی، بستر، خوشخواب
دوش گِنتار= dush gentãr بد بو، متعفن
دوش گَند= dush gand بد بو، متعفن، گندیده، مشمئزکننده
دوش گَندیْه= dush gandih بد بویی، تعفن، عفونت، گندیدگی
دوش گوویشْن= dush guvishn 1ـ سخن زشت، حرف رکیک 2ـ بد دهن، بدگو، فحاش
دوش گوویشْنیْه= dush guvishnih بدگویی، فحاشی
دوش گوویْه= dush guvih بد دهنی، سخن زشت گویی، فحاشی
دوشَگیْه= dushagih (= دوشَکیه) عشق، محبت، علاقه، خوشایندی، دلنشینی
دوش ماناک= dush mãnãk ناهمانند، متضاد
دوش مَت= dush mat فکر ـ اندیشه بد، فکر غلط، دیو اندیشه بد، سوء ظن
دوشمِن= dushmen دشمن، خصم، عدو
دوشمَن= dushman دشمن، خصم، عدو
دوشمَناتیْه= dushmanãtih دشمنی، خصومت، عداوت
دوشمِناتیْه= dushmenãtih (= دوشمَناتیه)
دوشمِنادیْه= dushmenãdih (= دوشمَناتیه)
دوشمَن زَتار= dushman zatãr دشمن شکن، شکست دهنده ی دشمن
دوش مِنیشْن= dush menishn دُژمنش، بد منش، بداندیش
دوش مِنیشْنیْه= dush menishn بداندیشی، سوء ظن
دوشمَنیْه= dushmanih دشمنی، خصومت، عداوت
دوشمِنیْه= dushmenih (= دوشمَنیه)
دوش میان= dush myãn واسطه ـ میانجی بد
دوش میچَک= dush michak بدمزه، بد طعم
دوش میچَکیْه= dush michakih بدمزگی، بد طعمی
دوشنام= dushnãm ـ 1ـ دشنام، ناسزا، فحش، بدوبیرا 2ـ نام بدی که بر کسی گذارند 3ـ بدنام، بی آبرو، رسوا
دوش نیکیرای= dush nikirãy منکَر، فاسد، هرزه
دوش نیکیریْه= dush nikirih بد دفاع کردن
دوش نیهاتیک= dush nihãtik بد ذات، بدسرشت، بد طینت
دوش وار= dush vãr دشوار، مشکل، سخت
دوشوار= dushvãr دشوار
دوش وارانیْه= dush vãrãnih باران بد موقع
دوش واریْه= dush vãrih دشواری، سختی، اشکال
دوشواریْه= dushvãrih دشواری، سختی، اشکال
دوش وَرزیتار= dush varzitãr بدکار، بد کردار
دوش وَرزیْه= dush varzih ـ 1ـ کشاورزی نامناسب ـ بد موقع 2ـ بدکاری، سوء عمل
دوش وَهاک= dush vahãk بی ارزش، کم بها، بی قیمت، کم اهمیت
دوش ویچار= dush vaichãr توضیح ـ تفسیر نادرست، تعبیر غلط
دوش ویر= dush vir ـ 1ـ بداندیش، سوء ظن دار، بدبین 2ـ بد حافظه، کم حافظه، خنگ
دوش ویرَّ ویشنیه= dush virra vishnih اعتقاد به دین ناحق، بدایمانی، بد گروشی
دوش ویتَرگ= dush vitarg سخت گذر، صعب العبور
دوش هَمپورسَکیْه= dush hampursakih رفت و آمد ناجور، معاشرت غیر اخلاقی، مصاحبت بد
دوش هوخْت= dush huxt ـ 1ـ گفتار ـ سخنان ـ حرف ـ کلام بد ـ زشت 2ـ بد دهن، زشت گفتار
دوش هْوَرشْت= dush hvarsht ـ 1ـ کار ـ عمل ـ فعل بد 2ـ بدکار، بدکردار
دوش هومَت= dush humat ـ 1ـ بی همت، بی اراده 2ـ اندیشه ـ فکر بد، سوء ظن 3ـ کج اندیش، بد فکر، بدبین 4ـ نام بالاترین پولین (= طبقه) دوزخ
دوش هووَرشْت= dush huvarsht ـ 1ـ کار ـ عمل ـ فعل بد 2ـ بدکار، بدکردار
دوش یاچَکیْه= dush yãchakih کوشش ـ تلاش ـ فعالیت بد
دوشیارا= dushyãrã بد سالی، قحطی، خشکسالی (پارسی باستان)
دوشیاری= dushyãri (= دوشیارا)
دوشیت= dushit معشوق، محبوب (دوش= عشق، محبت + پسوند «یت»)
دوشیتار= dushitãr ـ 1ـ دوستدار، عاشق 2ـ متمایل 3ـ انتخاب کننده، گزینشگر
دوشیتَک= dushitak معشوق، محبوب
دوشیتَن= dushitan ـ 1ـ دوست داشتن، عشق ـ مهر 2ـ گرایش ـ میل ـ تمایل داشتن 3ـ انتخاب کردن، برگزیدن 4ـ دوشیدن
دوشیچَک=dush i chak (= دوش ایی چَک) دوشیزه، دختر
دوشیچَکیْه=dush i chakih (= دوش ایی چَکیْه) دوشیزگی، بکارت
دوشیزَگ= dushizag دوشیزه، دختر، باکره
دوشیزَگیْه= dushizagih دوشیزگی، دختر بودن، بکارت
دوشیشْن= dushishn شرح عشق
دوشیشْنیْه= dushishnih شرح عشق گفتن
دوشیک کار= dushih kãr بدکار، مجرم
دوشین= dushin چسبناک، لعابدار، سفالین
دوشیْه= dushih بدی، شرارت
دوشیْه آموختار= dushih ãmuxtãr آموزنده ی بدی
دوشیْه ویرَّ وِنیتار= dushih virra venitãr پیرو دین بد ـ ناحق
دوغ= duq (= دوه duh) شیر
دوغتوی= duqtuy نام مادر زرتشت
دوغدو= duqdu نام مادر زرتشت
دوغدوک= duqduk نام مادر زرتشت
دوغدوگ= duqdug نام مادر زرتشت
دوغدویْه= duqduyh نام مادر زرتشت
دوک= duk دوک، چرخ نخ ریسی
دوکافْت= du kãft دو تکه، دو پاره، دو شقه، دو قطعه
دوکان= dukãn ـ 1ـ دوگان، جفت، زوج، تثنیه 2ـ تکرار 3ـ شرح، تفصیل 4ـ پر، کامل
دوکانَک= dukãnak ـ 1ـ دو گانه، جفت، زوجی، مثنی 2ـ مجدد 3ـ مشروح، مفصل
دوکانَکیْه= dukãnakih ـ 1ـ دوگانگی، ثنویت 2ـ تکراری 3ـ تشریح، تفصیل
دوکانیک= dukãnik ـ 1ـ مضاعف، دوچندان 2ـ مشروح، مفصل
دوکانیها= dukãnihã مکرراً، مجدداً، به طور تکراری
دوگانَگ= dugãnag (= دوکانک)
دوکَمار= du kamãr دو سر
دوکوفان= du kufãn دو کوهان
دوگانَک= du gãnak دوگانه
دوگانیک= du gãnik دو به دو، مجدداً، مجدد
دوگتَو= dugtav (اوستایی: دوغثووا) نام مادر زرتشت
دول= dul ـ 1ـ دَلو، سطل 2ـ برج دَلو یا یازدهم
دولَک= dulak ـ 1ـ دولچه، سطل کوچک، کاسه ای با دهانه ی 20 سانتیمتر 2ـ نام پِرام (= مقیاس) گاهْن (= حجم)
دوم= dovom دوم
دوم= dum دُم، ته، انتها، پایان
دوماوَند= dumãvand (= دوباوند) دماوند
دوماهَک= du mãhak دو ماهه
دومب= dumb دُم
دومب اومَند= dumb umand دم دار
دومباوَند= dumbãvand دماوند
دومبَک= dumbak دُمبه (نادرست: دنبه)
دومبَلَک= dumbalak نام دهلی دم دراز که از چوب و سفال سازند و زیر بغل گرفته می نوازند، تنبوره، نی هَمونه
دومبَلَک سْرای= dumbalak srãy دمبک نواز
دومبَلَگ= dumbalag (= دومبَلَک)
دَوَن= davan دروغ، دغل، تقلب
دون= dun دو (2)
دوناست روبیشنیْه= dunãst rubishnih ـ 1ـ رونده، جاری 2ـ ماندن در ژونیت (= حالت) خوب، جوان ـ تر و تازه ماندن
دونباوَند= dunbãvand دماوند
دَوَن مِنیشْن= davan menishn دروغ منش، بد ذات، دغلکار، متقلب
دونیا= dunyã دنیا، عالم، جهان (این واژه پهلوی است؛ زیرا همانند آن در این زبان دیده می شود مانند: خونیا= گوش)
دوواریستَن= duvãristan دویدن، گریختن، با شتاب رفتن
ــ اَپاچ دوواریستَن= apãch duvãristan گریختن، فرار کردن
ــ اَپَر دوواریستَن= apar duvãristan حمله کردن
ــ فْراچ دوواریستَن= frãch duvãristan حمله کردن
ــ هَم دوواریستَن= ham duvãristan با هم حمله کردن ـ دویدن
دوواریشنیک= duvãrishnik گریز، فرار، حمله
دوورَک= duvrak ـ 1ـ آتشدان، منقل 2ـ دوری، بشقاب
دووازده= du vãzdah دوازده
دووان= du vãn دوتایی، تثنیه، مثنی، زوجی، جفتی
دووان= duvãn دوان، سرگرم دویدن
دوویتا تَرَنَم= duvitã taranam دوویتا (سنسکریت: دْویتا dvitã: دوچندان، دو، دو برابر، دوبل) + تَرَنَم (بروجردی: تَرَ: طایفه، قبیله، دودمان شاخه، خاندان، تبار) از دو تبار، از دو شاخه. این واژه در لِپیب (= کتیبه) داریوش یکم در بیستون به کار رفته و هیاتیک (= منظور) وی از دو شاخه، هم از سوی پدر و هم از سوی مادر است؛ زیرا مادر نیای بزرگ او ایتی (= یعنی) کوروش، به نام ماندانا، دختر شاه ماد بوده و پدر کوروش نیز کمبوجیه پسر فرمانروای پارس بوده است
دووین= duvin دومین
دَویتَن= davitan دویدن
دَویدَن= davidan ـ 1ـ دویدن 2ـ گفتن (اهریمنی)
دَویس= davis شتاب، عجله
دَویستَن= davistan دویدن، شتاب ـ عجله کردن
دوییتَن= duyitan گفتن، حرف زدن، صحبت کردن، فریاد زدن
دَه= dah ده، 10
دِه= deh ـ 1ـ کشور، سرزمین، مملکت 2ـ ده، روستا، آبادی
دَهادِه= dahãdeh (= دَهیستان) شهری در گرگان نزدیک خوارزم
دَهاک= dahãk زَهاک (نادرست: ضحاک) (= اَژیدهاک، اَزیدهاک)
دَهاکان= dahãkãn دَهیستانیان، مردم شهر دَهیستان
دَهاک کَرت= dahãk kart نام شهری در بابِل که به دست زهاک ساخته شد
دَهان= dahãn دهان، دهن
دَهان اومَند= dahãn umand دهاندار، دهنه دار
دِهان دِهیوپَت= dehãn dehyupat رئیس جمهور
دَه اِوَک= dah evak یک دهم
دِهبِدیْه= dehbedih (= دَهیبِدیه) فرمانروایی، ریاست، حکومت
دِهپَت= dehpat فرمانروا، رئیس جمهور
دَه دو= dah du دوازده
دِه دِهیوپَت= deh dehyupat رئیس جمهور
دَهرین= dahrin ده لا، ده لایه
دِه سَردار= deh sardãr سردار ـ فرمانده ارتش کشور
دَهِشْن= daheshn (= دَهیشن)1ـ آفرینش، خلقت، ایجاد، تولید 2ـ آفریده، مخلوق 3ـ مبدأ، منشأ 4ـ بخشش، هدیه، کادو 5 ـ سرنوشت، تقدیر، قسمت
دِه فْراخوِنیتار= deh frãxvenitãr آبادگر کشور
دِهکان= dehkãn دهقان
دِهگان= dehgãn دهقان
دَهگان= dahgãn دهقان، کشاورز
دَهلیچ= dahlich دهلیز، دالان، تونل
دَهلیز= dahliz دهلیز، دالان، تونل
دَهْم= dahm ـ 1ـ مرد خوب ـ پارسا ـ پرهیزکار ـ آگاه در دین 2ـ نام فرشته ی ویژه ی پارسایان و آسْروناس (= روحانیان)
دَهُم= dahom دهم، دهمین
دَهْمان= dahmãn پارسایان، متقیان، پرهیزکاران
دَهْمان آفْرین= dahmãn ãfrin آفْری (= دعا) پرهیزکاران که بر دو گونه است: نیایش مانزی (= فکری) و نیایش یَجنی(= ذکری)
دَهمان پالوت= dahmãn pãlut اَهرای (= تزکیه) شده به دست مرد پارسا
دَهمان سَردار= dahmãn sardãr نگهداری شده مارگِن (= توسط) مرد پارسا
دَهمان کَرت= dahmãn kart زاده ی پدر و مادر پارسا
دَهمان نیکیریت= dahmãn nikirit بررسی شده به دست پارسایان
دَهمان یوشدآسْرِنیت= dahmãn yushdãsrenid پاک ـ پالوده ـ اَهرای (= تزکیه) شده به دست مرد پرهیزکار
دَهمیْه= dahmih پرهیزکاری، پارسایی، تقوا
دَهمیْها= dahmihã پرهیزکارانه، پارسایانه، از راه تقوا
دِه وَشتار= dehvashtãr گردشگر، توریست
دَهیاوَ= dahyãva سرزمین ها، مناطق، نواحی، ایالات (پارسی باستان)
دَهیبِد= dahibed دهبُد، فرمانروا، رئیس جمهور، شاه
دَهیبِدیْه= dahibedih فرمانروایی، رهبری، ریاست، حکومت
دَهیت= dahit دهد
دَهیچ= dahich جهیزیه اروس (نادرست: عروس)
دَهیستان= dahistãn شهری در گرگان نزدیک خوارزم
دَهیشْن= dahishn ـ 1ـ آفرینش، خلقت، ایجاد، تولید 2ـ آفریده، مخلوق 3ـ مبدأ، منشأ 4ـ بخشش، هدیه، کادو 5 ـ سرنوشت، تقدیر، قسمت
دَهیشْن اَپَسِنیتار= dahishn apasenitãr ویرانگر ـ مخرب هستی، نابودگر آفرینش ـ خلقت
دَهیشْن اَدیار= dahishn adyãr نام کسی
دَهیشْنان= dahishnãn آفریدگان، مخلوقات، موجودات
دَهیشْن اومَند= dahishn umand سزاوار ـ لایق هدیه ـ بخشش
دَهیشْن کاهِناک= dahishn kãhenãk کاهنده ـ مخرب ـ نابودگر آفرینش
دَهیشْن کاهِنیتار= dahishn kãhenitãr (= دَهیشْن کاهِناک)
دَهیشْن کاهِنیتاریْه= dahishn kãhenitãrih تخریب ـ نابودی آفرینش ـ هستی ـ خلقت
دَهیشْنومَند= dahishn umand سزاوار ـ لایق هدیه ـ بخشش
دَهیشنِ هیلوناد= dahishne hilonãd آزادانه بخشید
دَهیشنیک= dahishnik قابل ـ شایسته ـ سزاوار ـ درخور آفرینش ـ بخشش ـ هدیه
دَهیشنیْه= dahishnih ـ 1ـ آفرینندگی، خلق ـ تولید ـ ایجاد کردن 2ـ هدیه ـ کادو دادن، بخشیدن
ــ بون دَهیشنیْه= bun dahishnih آفرینش نخستین، خلقت اولیه
ــ فْرِه دَهیشنیْه= freh dahishnih افزون بخشی
ــ والیشْن دَهیشنیْه= vãlishn dahishnih بالندگی ـ حاصلخیزی ـ رشد ـ توسعه دادن
دَهیک= dahik ـ 1ـ غارت، چپاول 2ـ تخریب، ویرانی 3ـ کشوری، مملکتی 4ـ آفریننده، خالق
دِهیک= dehik کشوری، ملی
ــ اوز دِهیک= uz dehik خارجی، بیگانه، غریبه
دِهیکان= dehikãn دهقان، کشاورز
دَهیگان= dahigãn دهقان، کشاورز
دَهیند= dahind دهند
دَهیوپَت= dahyupat شاه، شهریار، فرمانروا، حاکم، رئیس جمهور، والی، سلطان
دَهیوپَتیْه= dahyupatih شاهی، شهریاری، فرمانروایی، حکومت، ریاست، ولایت، سلطنت
دَهیوکان= dahyukãn دهقان، کشاورز، روستایی
دِهیوکانی= dehyukãni دهقانی، کشاورزی، تبعه کشور بودن
دْهِیوگ= dheyug (سنسکریت: دوه duh) دوش (ریشه دوشیدن) واژه ی دوغ بازمانده ی همین واژه است. duh در سنسکریت نام گاو افسانه ای به نام کامَدوگْهَدهِنو kãmadughadhenu بوده که نماد رِوات (= برکت) و برآورده کردن آرزوها بوده است. مادر این گاو نَندینی nandini نام داشته که او هم دختر گاوی به نام روهینی rohini (= زاده شده از دریای شیر) یا کْشیرودَمَتهَنَ kshirodamathana بوده که واژه ی شیر نیز از نام همین گاو افسانه ای گرفته شده است.
دَهیونام= dahyunãm کشورها، ممالک (پارسی باستان)
دَهیهَستَن= dahihastan داده شدن
دَی= day ـ 1ـ آفریننده، خالق 2ـ دهمین ماه سال 3ـ هشت ـ پانزده و بیست و سومین روز هر ماه
دی= di (= دَی)
دیاکو= dyãko بنیانگذار پادشاهی مادی (701 – 708 پیش از ژانگاس = میلاد) و نیای مادری کوروش بزرگ. سرگذشت وی این گونه بود: مادها گَنا (= قبیله)یی زندگی می کردند. دیاکو اندیشید که بهتر است دادگری را میان مادها پایه گذاری کند. از این رو کار اَشتات (= قضاوت) میان مردم را آغاز کرد و دیری نگذشت که همه ی مادها برای سونیت (= حل) آیوزیش (= اختلاف) های خود نزد وی می رفتند. کار به جایی رسید که وی تنها پناه مردم ماد شد که نه تنها ویروپ (= اختلاف) ها که دیگر گرفتاری های آنان را نیز پَرال (= حل) می کرد. چندی گذشت تا اینکه دیاکو خسته شد و از پَرپَس (= قضاوت) کنار کشید. بار دیگر تبهکاری و ناهنجاری مادها را فرا گرفت. هواداران دیاکو اندیشیدند که بهتر است وی را پادشاه خود کنند. پیشنهاد آنها را همگان پذیرفتند و او نخستین پادشاه مادها شد. وی پس از ساختن کاخی بزرگ برای خود، دستور داد شهری بزرگ به سیروم (= عنوان) پایتخت بسازند و آن شهر، هکمتانه (= محل اجتماع) (یونانی: اکباتان) یا همدان کنونی بود؛ ولی دامنه ی فرمانروایی وی از همدان و لرستان فراتر نرفت. پس از او، پسرش فْرَوَرتیش پادشاه شد و دامنه ی فرمانروایی خود را تا پارس گسترش داد. او 22 سال پادشاهی کرد و پس از وی پسرش هووَخشَتَرَ جانشین وی شد. او نخستین کسی بود که سازمان ارتش را پدید آورد و سپاهیان را به دسته های نیزه دار، کماندار و سواره سانیک (= نظام) ویاس (= تقسیم) کرد. او چهل سال پادشاهی کرد و پس از وی پسرش ایشتو ویگو (ایختو ویگو) پادشاه شد. او پسر نداشت و دختری به نام ماندانا داشت. این دختر با یکی از بزرگزادگان و سرشناسان ماد به نام کَمبوجیه دِواژین (= ازدواج) کرد. کمبوجیه در پارس زندگی می کرد و چون ماندانا را گرفت، با خود به پارس برد و کوروش در پارس از آنها زاده شد. (پارسی باستان) (ویستار (= تاریخ) هرودوت ل. (لاپِر= صفحه) 58 تا 63)
دیب= dib (= دیپ)1ـ متن، نوشته 2ـ سند
دیبا= dibã گرگ
دیباگ= dibãg دیبا، حریر
دیبَهر= dibahr خشم، غضب، عصبانیت، تندی
ــ پَد دیبَهر داشتن= pad dibahr dãshtan تبعید کردن
دیبیر= dibir دبیر، نویسنده، منشی
دیبیرِستان= dibirestãn دبیرستان، مدرسه
دیبیریْه= dibirih دبیری، نویسندگی، منشی گری
دیپ= dip ـ 1ـ متن، نوشته 2ـ سند
دیپا= dipã سنگ
دیپاک= dipãk دیبا، حریر
دیپاگ= dipãg دیبا، حریر
دیپ ایی وان= dip i vãn دیوان، جای نگهداری نوشته ها، بایگانی، فایل
دیپ ایی وَر= dip i var دبیر، نویسنده، منشی
دیپَستین= dipastin خشمناک، غضبناک، عصبانی
دیپَهْر= dipahr خشم، غضب، عصبانیت
ــ پَت دیپَهر داشتن= pat dipahr dãshtan تبعید کردن
دیپیر= dipir (دیپ + یر) دبیر، نویسنده، منشی. این واژه نشان می دهد که پسوند «یر» در پهلوی از سابْد (= اسم)، ناما کناک (= اسم فاعل) می ساخته است
دیپیران ایی مَهیست= dipirãn i mahist سردفتر، مسئول منشی ها، رئیس هیئت تحریریه
دَپیریستان= dapiristã دبیرستان، مدرسه
دیپیریْه= dipirih دبیری، منشی گری، نویسندگی، کتابت، تحریر
دیپیوان= dipivãn (= دیپ ایی وان)
دیپی وَر= dipi var (= دیپ ایی وَر) دبیر، نویسنده، منشی
دیپیوَر= dipi var دبیر، نویسنده، منشی
دیت= dit ـ 1ـ دید، منظر 2ـ دیگر، دیگری، به علاوه
ــ پَت دیت= pat dit پدید، آشکار
دیتار= ditãr ـ 1ـ آشکار، مرئی، علنی 2ـ دیدار، منظر 3ـ بیننده، بینا
ــ پَت دیتار= pat ditãr پدیدار
دیتاریک= ditãrik نمایان، آشکار، پیدا، روشن، معلوم، هویدا، مرئی، ظاهر، هویدا، صریح، با صراحت، واضح، مبرهن
دیتاریْه= ditãrih ـ 1ـ دیداری، بصری 2ـ بینایی
دیت ایچ= dit bich دیگری، دوباره، نیز
دیت ایی کَر= dit i kar ثانوی، المثنی
دیتَن= ditan ـ 1ـ دیدن، نگاه ـ مشاهده ـ تماشا ـ ملاحظه کردن 2ـ ظاهر
دیتوم= ditum دوم، ثانوی، المثنی
دیتیشْن= ditishn منظره، چشم انداز، ویو
دیتیشْنیک= ditishnik مرئی، قابل دیدن ـ رؤیت، علنی
دیتیکَر= dit i kar ثانوی، المثنی
دید= did ـ 1ـ دید، مشاهده ـ تماشا کرد 2ـ دیگر، به علاوه
دیدار= didãr (= دیتار)1ـ آشکار، مرئی، علنی 2ـ دیدار، منظر 3ـ بیننده، بینا
ــ پَد دیدار=pad didãr پدیدار
دیدُم= didom (= دیتوم) دوم، ثانوی، المثنی
دیدَن= didan دیدن، مشاهده ـ تماشا کردن
دیدیشْن= didishn بینائی
دیر= dir (اوستایی: دیریم) 1ـ دیر 2ـ پایا، با دوام، پایدار، ماندگار، چیزی یا کسی که زمان درازی می ماند 3ـ دور، دراز، طولانی
دیرآهوش= dir ãhush دوراندیش
دیر آییشْن= dir ãyishn دیر کننده
دیر اَپَر رَویشنیْه= dir apar ravishnih ـ 1ـ سنت کهن ـ دیرین، روش قدیم 2ـ پیشرفت طولانی
دیراز= dirãz دراز، طولانی، طویل
دیرانا= dirãnã ـ 1ـ گسترده، پهن، وسیع 2ـ کامل، تمام
دیرپَتّای= dir pattãy دیرپا، با دوام
دیرپَت کامَک= dir pat kãmak دیر به کام، آرزوی دراز
دیر جانیْه= dir jãnih عمر طولانی
دیر رَسیشْن= dir rasishn دیر رس
دیر رَسیشْنیْه= dir rasishnih دیر رسی، تأخیر
دیر زَمان= dir zamãn دیر زمان، مدت طولانی
دیر زَمانیها= dir zamãnihã به مدت طولانی
دیر زیویشْن= dir zivishn عمر ـ زندگی دراز
دیر زیویشْنیْه= dir zivishnih طولانی بودن عمر ـ زندگی
دیر فْراچ تُم پَتیْه= dir frãchtom patih اقتدار طولانی
دیرَم= diram دِرَم، دِرهم، پول
دیر مانیشنیْه= dir mãnishnih دیرمانِشی، سکونت ـ اقامت طولانی
دیرَنگ= dirang ـ 1ـ درنگ، مکث، تأخیر 2ـ دراز، طولانی، طویل، فاصله دار
دیرَنگ بازاییْه= dirang bãzãyih درازبازویی، بلند دست
دیرَنگ خْوَتای= dirang xvatãy درنگ خدایی، فرمانروایی ـ حکومت ـ تسلط طولانی
دیرَنگ زمان= dirang zamãn زمان دراز، مدت طولانی
دیرَنگیْه= dirangih ـ 1ـ درنگی، تأخیر 2ـ درازی، طول
دیر ویستاخْو= dir vistãxv ـ 1ـ معتمد، قابل اعتماد ـ اطمینان 2ـ شکیبا، صبور
دیر یَزیشنیْه= dir yazishnih دعا ـ عبادت طولانی
دیریم= dirim ـ 1ـ دیر 2ـ پایا، با دوام، ماندگار، پایدار، کسی که برای زمان درازی پابرجاست 3ـ دور، دراز، طولانی
دیز= diz (= دِز) دِ، دِژ
دیس= dis (اوستایی: دَئِس) شکل، صورت، ظاهر، فرم، هیبت، قیافه
ــ اوز دیس= uz dis بت، مجسمه، تندیس
دیساک= disãk شکل ـ فرم ـ تشکیل دهنده
دیس ایی هَستن= dis i hastan شکل ـ فرم گرفتن
دیستَک= distak ـ 1ـ شکل یافته، ساخته ـ تولید شده، مصنوع 2ـ ساختمان، بنا، عمارت
دیسَک= disak شکل، فرم، ظاهر، صورت
دیسَک اومَندیْه= disak umandih متشکل، دارای شکل بودن
دیسَک سوهیشنیْه= disak suhishnih شکل تماس
دیسَکیْه= disakih شکل ـ فرم ـ صورت ـ تشکیل دادن
دیسَگ= disag (= دیسَک)
دیسیتَن= disitan شکل ـ فرم دادن، بنا کردن
دیسیدَن= disidan (= دیسیتَن)
دیسیشنیْه= disishnih ـ 1ـ شکل ـ فرم پذیری 2ـ ساختمان، عمارت، بنا
دیسیهَستَن= disihastan (= دیس ایی هَستن)
دیشْت= disht سوپان (= واحد) دَرگ (= طول) به اندازه ی 20 سانتیمتر
دیشْتَن= dishtan ساختن
دیشَک= dishak شاخه، ترکه
دیفتَر= diftar دفتر
دیک= dik ـ 1ـ دیگ 2ـ دیروز
دیکا= dikã ریش، موی چهره مرد
دیگ= dig ـ 1ـ دیگ 2ـ دیروز
دیگتَل= digtal دجله
دیگرَ= digra دجله
دیگرَمان= digramãn سرچشمه دجله
دیگلَت= diglat (پارسی باستان: تیگرا؛ لاتین: تیگریس) دجله
دیگلیت= diglit (= دیگلت)
دیگوئَر= diguar ـ 1ـ دیگر 2ـ سنگین، ثقیل، گران، وزین
دیل= dil دل، قلب، خاطر
دیل دَرتیْه= dil dartih دلدردی، دلسوزی، ترحم، رحم، شفقت
دیل سوچَک= dil suchak دلسوزی، همدردی
دیلَمان= dilamãn دیلمان، مازندران
دَیلوم= daylum نام باستانی آویستام (= منطقه) دیلم (چالوس، تارم، شاهرود)
دیلیتَر= dilitar دلیر، شجاع
دیلیر= dilir دلیر، شجاع
دیلیریها= dilirihã دلیرانه، شجاعانه
دیلیْه= dilih دلیری، شجاعت، جرأت
دیما= dimã رود، رودخانه
دین= din (اوستایی: دَئِنا) دین، نام بیست و چهارمین روز هر ماه
دین آستَوان= din ãstavãn مؤمن، معتقد
دین آکاس= din ãkãs عالم ـ مجتهد ـ مرجع دینی
دین آکاسیْه= din ãkãsih اجتهاد، اعلمیت
دین آکاسیهیشنیْه= din ãkãsihishnih اجتهاد، اعلمیت
دین آموخت= din ãmuxt مدرس دینی
دینا= dinã امتحان، آزمون
دین اَداتیْه= din adãtih الحاد، ارتداد، کفر، دین غیر رسمی
دینار= dinãr (اوستایی: دَنَرِ) دینار، پول
دین اَستَوان= din astavãn مؤمن، معتقد
دین اَیّار= din ayyãr دینیار، نام کسی
دین ایی وِه= din i veh دین به، دین خوب، بهترین دین، دین زرتشت
دین بَندَک= din bandak دین بنده، مرید ـ بنده ی دین
دین بورتار= din burtãr ـ 1ـ متدین، مؤمن 2ـ مبلغ ـ تبلیغ کننده ی دین
دین پَتیریشنیْه= din patirishnih دین پذیری، ایمان آوردن
دین پَتیریفتار= din patiriftãr دین پذیر
دین داران= din dãrãn دین داران
دین داناکیْه= din dãnãkih دین دانایی، آگاهی از آموزه های دینی
دین دِپیریْه= din depirih دین دبیره، خط اوستایی
دین دَست وَر= din dastvar روحانی، آخوند، شیخ، موبد
دین دوستیْه= din dustih دین دوستی
دین روواکیْه= din ruvãkih انتشار ـ تبلیغ دین
دین سَرداریْه= din sardãrih ـ 1ـ مرجعیت 2ـ حکومت دینی
دین کامَک= din kãmak عاشق دین، دین خواه
دینکَرت= dinkart ـ 1ـ رساله عملیه، توضیح المسائل 2ـ نام دانشنامه ای در ویداس (= علوم) دینی و ژیتی (= عقلی) که به زبان پهلوی در پاری (= حدود) سَتیار (= قرن) نهم ژانگاسی (= میلادی) در بغداد و از روی نوشته های بر جای مانده ی پهلوی مَنژوس (= تدوین) گردیده است. این پیراپ (= کتاب) دارای 9 بخش می باشد که دو بخش اول آن نَسوین nasvin (= مفقود) شده است؛ دینکرت بر جای مانده دارای 169000 واژه است. گردآورنده ی دینکرت در پایان بخش سوم آن، ویستارَکی (= تاریخچه ای) از چگونگی مَنژوس دینکرت بیان (این واژه پهلوی است و نه عربی) می کند که لَگیده lagide (= خلاصه) آن چنین است:
دینکرت از واشان (= آثار) شاگردان زرتشت می باشد که سخنان و آموزه های او را یادداشت و به کَرپ (= صورت) پیراپی (= کتابی) در آورده اند. ویشتاسپ شاه فرمان می دهد که این نوسْراپ nusrãp (= کتاب) را در ساپتان (= خزانه) شاهی نگهداری کنند. ایگ (= بعد) در زمان دارای دارایان دو آنور (= نسخه) از آن اَبگار (= تهیه) شد که یکی را در دژنوشت و دیگری را در گنج شیزیکان نگهداری می شد. در اَسگات (= حمله) اسکندر به ایران، یکی از آنوران (= نسخه ها) سوزانده و دیگری به یونانی تَرگوم شد. در زمان اشکانیان، «ولخش» شاه اشکانی بخش هایی از گِراواس (= قطعات) پراکنده ی این پیراپ را گردآوری کرد. در زمان اردشیر پاپکان مانتین (= وزیر) و بزرگ موبدان به نام تَنسر بخش های دیگر کتاب را گردآوری کرد. ایگ (= بعد)ها شاپور اول کانداس (= مطالب) دیگری به آن افزود. پس از وی شاپور هرمزان شاه ساسانی به آن پْرَکْریای (= رسمیت) شاسَنی (= مذهبی) داد. پس از اَسگات (= حمله) تازیان، آتور فرنبغ فرخزادان که در زمان مأمون در بغداد می زیست، اوستا را بازنویسی کرد. پس از او نیز اوستا به روگای (= در اثر) رخدادی آسیب دید و اوتامین (= آخرین) کسی که آن را مَنژوس (= تدوین) کرد، آتورپات امتان که دینکرت را بازنویسی و لَگیده (= خلاصه) کرد و آن را «دینکرت هزار در» نامید. پیراپ (= کتاب) سوم دینکرت، دارای 73000 واژه و در باره ی سرگذشت جمشید و خروش زهاک (نادرست: ضحاک) بوده و دارای آژیتانی (= موضوعاتی) در مَد (= طب)، پانیگ (= ازدواج) با نزدیکان، پیدایش جهان و چندین پندنامه است. پیراپ چهارم نزدیک 4000 واژه داشته و گلچینی از پیراپ «ادون نامه» (آئین نامه) می باشد که در آن ویستارَکی (= تاریخچه ای) از پادشاهان ایران و آنوژیب هایی (= مباحثی) همچون: زمان، بخت، اخترشناسی، آتاوی (= قابلیت) ویروگ (= تقسیم) ژانسان (= اشیاء) به پاژ (= جزء) جدایی ناپذیر، نیرو، بیژه (= منطق) و ... آورده شده است. پیراپ پنجم 6000 واژه دارد؛ بخشی از آن دارای گفتار و پاسخ آتورفرنبغ فرخزادان به کسی می باشد که از وی چیزهایی پرسیده است و بخش دیگر ویستارَکی (= تاریخچه ای) از کودکی زرتشت و آموزه های وی در دربار ویشتاسپ است و بخش دیگر، پاسخ هایی می باشد که به بوخت ماری مسیحی داده شده است. پیراپ ششم 23000 واژه دارد و پندنامه ای است از پوریوتکیشان در باره ی نیزات (= اخلاق) و سیتاژ (= ادب). پیراپ هفتم 16000 واژه دارد و بویژه از ویستار (= تاریخ) ایران باستان از گیومرس تا کی گشتاسپ و پیدایش زرتشت سخن رفته است. این پیراپ با بخش از پیراپ پنجم، ویستار لاپ (= کامل) زرتشت را نشان می دهد. پیراپ هشتم نزدیک 19000 واژه دارد و دربرگیرنده ی چکیده ای از بیست و یک نسک اوستاست. پیراپ نهم 28000 واژه دارد و لَگیده ای (= خلاصه ای) از کانداس (= مطالب) دینی سه نسک اوستاست.
دینکَرت نیپیک= dinkart nipik رساله دینکرت
دین نیموتاریْه= din nimutãrih دین نموداری، ریا، تظاهر به دینداری
دینوتَک= dinutak شیرده، ماده
دینودَگ= dinudag شیرده، ماده
دین هَمباریْه= din hambãrih دین کامل داشتن، به کمال دینی رسیدن
دین هَمیستار= din hamistãr ضد ـ مخالف ـ دشمن دین
دین یَزیشنیْه= din yazishnih سَمب samb (= طبق) ساسْناهای (= قوانین) دینی رفتار کردن
دینیک= dinik ـ 1ـ دینی، مذهبی 2ـ دیندار، مؤمن، متدین
دینیگ= dinig (= دینیک)
دینیْه= dinih دینداری، تدین
دیو= div (اوستایی: دَئِوَ) دیو، خدای ناایرانی. دیو به واتای (= معنی) خدایان آریایی پیش از زرتشت است که پس از پیدایش زرتشت، دیو به واتای خدای نادرست و گمراه کننده و همان اهریمن گرفته شده؛ ولی نزد مردمان هند و اروپایی، این واژه واتای بِنیژی (= اصلی) خود را پَرم (= حفظ) کرده است؛ همچنان که واژه ی لاتینی دیوس deus و یونانی زئوس zeus و فرانسوی دیو dieu از همین ریشه ی دیو است که در سنسکریت دِوَ deva (= فروغ، روشنایی) بوده است.
دیوئیزَگیْه= divizagih اهریمن ـ دیوپرستی
دیوئیسنیْه= divisnih اهریمن ـ دیوپرستی
دیوار= divãr دیوار
دیوان= divãn ـ 1ـ دیوها، دیواس 2ـ آرشیو، مجموعه نوشته ها 3ـ بایگانی، فایل، مرکز اسناد
دیوان ایی کَرتَک= divãn i kartak (= دیوان ایی کَرتَک) بایگانی راکد
دیوان بِش= divãn besh رنج و آزاری که از دیوها رسد
دیوان دات= divãn dãt آفریده ی دیوها، دیو ذات
دیوان دوشیت= divãn dushit دوست دیوها
دیوان زَتار= divãn zatãr دیو زده، جن زده
دیوان سَرداریْه= divãn sardãrih حکومت ـ تسلط دیوها
دیوانَک= divãnak دیوانه، مجنون
دیوانَگ= divãnag دیوانه، مجنون
دیوانی کَرتَک= divãni kartak (= دیوان ایی کَرتَک) بایگانی راکد
دیو اَیّار= div ayyãr دیو یار، دوست دیو
دیو اَیّاس= div ayyãs دیو دوست، کسی که به دنبال پیوستگی با دیوهاست
دیو ایزَک= div izak دیو پرست
دیو ایزَکیْه= div izakih دیو پرستی
دیو دروج= div druj دیو دروغ
دیو دَست وَر= div dastvar دستیار دیو
دیوِسنیْه= divesnih دیو ـ بت پرستی
دیوَک= divak موریانه، کرم ـ آفت درخت
دیوکامَکیْه= div kãmakih دیوکامگی، دیوسرشتی، دیو صفتی
دیوکامَکیْها= div kãmakihã دیوکامانه، دیوصفتانه
دیوَک ایی اَندَر آپ= divak i andar ãp زالو
دیووک= divuk زالو
دیو یَزَک= div yazak دیو پرست
دیو یَزَکیْه= div yazakih دیو پرستی
دیو یَزیْه= div yazih دیو پرستی
دیو یَسْن= div yasn دیو پرست
دیو یَسْنان= div yasnãn دیو پرستان
دیویَسْنیْه= div yasnih دیو پرستی
دیویک= divik دیوی، اهریمنی
دیویْه= divih دیوی، دیو صفتی، بدخویی
دیْه= dih (= دِه)1ـ کشور، سرزمین، مملکت 2ـ ده، روستا، آبادی
دیهان دیهیوپَت= dihãn dihyupat رئیس جمهور
دیْه دیهیوپَت= deh dehyupat رئیس جمهور
دیهیک= dihik کشوری، ملی
«ذ»


ذَمان= zamãn زمان
ذَمیک= zamik

َمیستان= zamistãn زمستان

پــهــلـــوی واژَکــ_9

$
0
0

رِ= re من، خودم
رَئوچَپتیوا= rauchaptivã (اوستایی: رَئُچَنَ) روز (پارسی باستان)
رَئی اومَند= rai umand روشن، نورانی
رَئیک= raik دراز ـ طولانی ـ طویل المدت
را= rã را
رائی= rãi رای، فروغ، شکوه ایزدی
رابا= rãbã بزرگ، عظیم، با عظمت، سترگ
راپَک گَریْه= rãpak garih لابه ـ التماس ـ فریاد کردن، کمک خواستن
راپَک گَریْها= rãpak garihã لابه ـ التماس ـ ناله ـ فریاد کنان
رات= rãt راد، بخشنده، آزاده، کریم، سخی، جوانمرد
رات دَهیشْن= rãt dahishn بخشنده، رادمرد، کریم، سخاوتمند
راتِنیتَن= rãtenitan رادمردی ـ جوانمردی ـ بخشندگی ـ سخاوتمندی کردن
راتْهْویک= rãthvik (= راسپیک) معاون
راتیکان= rãtikãn رایگان، مجانی، مفت
راتیْه= rãtih رادی، رادمردی، جوانمردی، بخشندگی، کرم، جود، سخاوتمندی
راتیْها= rãtihã جوانمردانگی، بخشندگی، کرم، جود، سخاوتمندی
راتیْه کَرتار= rãtih kartãr رادکردار، کریم، بخشنده، سخاوتمند
راد= rãd (اوستایی: راتَ) آزاد، مستقل، جوانمرد
رادَش= rãdash سروران، رؤسا، رئیسان، رهبران، سران
رادکا= rãdkã حق، حقیقت، راست
رادیْه= rãdih (= راتیه)
راذ= rãz ـ 1ـ را 2ـ استاد. یکی از ویژگی هایی برای شاه که روی پول ها در زمان ساسانیان نوشته می شد
راذناک= rãznãk آراسته، منظم، مرتب
راذناکیْه= rãznãkih آراستگی، نظم، ترتیب
راذِنیتار= rãzenitãr ـ 1ـ نظم ـ نظام ـ سامان دهنده، مدبر 2ـ تقسیم ـ توزیع کننده 3ـ محرک
راذِنیتاریْه= rãzenitãrih ـ 1ـ نظم، ترتیب، سامان، تدبیر 2ـ تقسیم، توزیع 3ـ تحریک، اعزام
راذِنیتَن= rãzenitan ـ 1ـ آراستن، نظم دادن، منظم کردن 2ـ تقسیم ـ توزیع کردن 3ـ حرکت دادن، به حرکت درآوردن، راهی ـ رهسپار ـ اعزام کردن، گسیل داشتن
راذنیشْن= rãznishn آراستگی، سامان، نظم، ترتیب
راذنیشْنیک= rãznishnik آراسته، بسامان، منظم، مرتب
راذنیشْنیکیْه= rãznishnikih آراستگی، سامان، نظم، ترتیب
راذنیشْنیْه= rãznishnih آراستگی، سامان، نظم، ترتیب
راز= rãz ـ 1ـ راز، سر 2ـ معمار
راز بورتَن= rãz burtan راز بردن، راز گفتن
رازَک= rãzak نام کوهی است
رازکیروک= rãzkiruk معمار
رازکیروگ= rãzkirug معمار
رازگاس= rãzgãs رازگاه، آموزشگاه سینداهای (= تعلیمات) دینی
رازنیهوفتار= rãznihuftãr راز نگهدار، محرم
رازنیهوفتاریْه= rãznihuftãrih راز نگهداری، رازنهفتن
رازیک= rãzik سِرّی، محرمانه
رازیگ= rãzig (= رازیک)
راژِنیتَن= rãženitan نظم دادن، مرتب ـ منظم کردن
راژِنیشْن= rãženishn نظم، ترتیب، چینش، آراستگی
راس= rãs راه، جاده، طریق، سفر
راسان هَمرَسیشنیه= rãsãn hamrasishnih تقاطع جاده ها، چهار راه
راسان یوت رَویشنیْه= rãsãn yut ravishnih انشعاب راه ها
راس ایی کایوسان= rãs i kãyusãn کهکشان، منظومه
راسپی= rãspi معاون موبد
راسپیک= rãspik (= راسپی)
راسپیگ= rãspig (= راسپی)
راسپینا= rãspinã پاییز، خزان
راست= rãst ـ 1ـ راست، درست، حقیقی، واقعی 2ـ دادگر، عادل، راستکار، پرهیزکار، متقی 3ـ عمود، برافراشته، قائم، ایستاده
راست چیم= rãst chim دلیل محکم، استدلال قوی
راست داتَستان= rãst dãtastãn قضاوت عادلانه
راست راسیه= rãst rãsih راست راهی، پیشرفت
راست رَت= rãst rat پیشوای دینی درستکار
راست زیویشْن= rãst zivishn کسی که با پاکی و راستی زندگی می کند
راست شاهپوهْر= rãst shãhpuhr نام شهری بوده در خاور ایران
راست کونیشْن= rãst kunishn راست ـ درستکردار
راست گوفتار= rãst guftãr راستگو، راست گفتار
راست گوویشْن= rãst guvishn راستگو
راست گوویشْنیْه= rãst guvishnih راستگویی
راست مِنیشْن= rãst menishn راست منش، درست اندیشه، راست عقیده
راستین= rãstin حقیقی، واقعی
راستیْه= rãstih (پارتی: راشتیفْت) راستی، حقیقت
راستیْها= rãstihã به راستی، حقیقتاً
راستیْه گوویشنیْه= rãstih guvishnih راستگویی
راسدار= rãsdãr ـ 1ـ راهدار 2ـ راهزن
راسداریْه= rãsdãrih ـ 1ـ راهداری 2ـ راهزنی
راس نیمای= rãs nimãy راهنما، رهنما، هدایت کننده
راس نیماییْه= rãs nimãiyh راهنمایی، هدایت
راس نیموتار= rãs nimutãr راهنما، رهنما، هدایت کننده
راسی= rãsi اهلی، خانگی
راسی شاپور= rãsishãpur نام شهری است
راسیه= rãsih راهی، جاده ای
ــ اَپاچ راسیه= apãch rãsih پسرفتگی، عقب ماندگی
ــ راست راسیه= rãst rãsih راست راهی، پیشرفت
راغ= rãq مرغزار، دشت
راک= rãk ـ 1ـ نخ، رشته، نسج 2ـ قوچ، قوچ جنگی 3ـ نام کسی 4ـ = راگ
راکوم= rãkum شما
راگ= rãg ـ 1ـ تو، اوپاد (= ضمیر) دوم یانس (= شخص) ایتوم (= مفرد) 2ـ (اوستایی: رَغا) ری (شهر ری) 3ـ سی
راه= rãh ـ 1ـ راه، جاده 2ـ سفر
ــ پَت راه= pat rãh در راه، در سفر
رام= rãm ـ 1ـ آرام، شاد، خوشحال 2ـ فرمانبردار، مطیع 3ـ نام ایزدی که آن را وای وه نیز گویند و نگهبان روز بیست و یکم هر ماه است که رام روز نام دارد
رام اَفزوت= rãmafzut شادی افزا، شادی آفرین. گاهی شاهان ساسانی که می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند رام افزوت یزد کَرت (بر شادمانی یزدگرد افزود)
رام اوهْرمَزد= rãm uhrmazd نام باستانی شهرستان رامهرمز در استان خوزستان
رام ایی وِه= rãm i veh راموِه، ایزد هوا
رام روز= rãm ruz نام بیست و یکمین روز هر ماه
رامشَتْر= rãmshatr رامشهر، یکی از نام های گشتاسپ شاه به واتای (= معنی) کسی که مردم کشورش در آرامشند
رامِشْن= rãmeshn رامِش، خوشی، خوشحالی، لذت، کیف، حال
رامِشنی= rãmeshni رامش، لذت، کیف، حال
رامِنیت= rãmenit آرامش یافته، ارضا شده
رامِنیتار= rãmenitãr آرامش ـ رامش ـ لذت ـ خوشی ـ حال دهنده، خوشحال ـ شاد کننده
رامِنیتاریْه= rãmenitãrih آرامش ـ رامش ـ لذت ـ خوشی ـ حال دادن، خوشحال ـ شاد کردن
رامِنیتَن= rãmenitan آرامش ـ رامش ـ خوشی ـ لذت ـ صفا ـ حال دادن، ارضا کردن
رامِنیدَن= rãmenidan (= رامنیتَن)
رامِنیشْن= rãmenishn رامِش، خوشی، لذت، کیف، حال، صفا
رام وَهیشت= rãmvahisht (رام بهشت ) نام همسر ساسان نیای ساسانیان
رامِه= rãme کنجد
رامیار= rãmyãr نام کسی
رامیتون= rãmitunatan پرتاب، سانتر (واژه ی رَمْی در اربی به واتای پرتاب کردن از همین واژه ی پهلوی است)
رامیتونَتَن= rãmitunatan افکندن، انداختن، پرتاب ـ سانتر کردن
رامیتونَم= rãmitunam می افکنم، می اندازم، پرتاب ـ سانتر می کنم
رامیتونید= rãmitunid افکند، انداخت، پرتاب ـ سانتر کرد
رامیستَن= rãmistan خوش بودن، در شادی بسر بردن
رامیشْن= rãmishn رامِش، خوشی، خوشحالی، لذت، کیف، حال
رامیشْن اَدیار= rãmishn adyãr رامِشیار، آرامش دهنده
رامیشْن اومَند= rãmishn umand مرفه، آرامشدار، راحت، خوش
رامیشْن ایی اَرتَخشَر= rãmishn i artaxshar رامِش اردشیر، رام اردشیر، نام باستانی جهرم
رامیشْن دات= rãmishn dãt خوشی ـ لذت بخش، ارضا کننده
رامیشْن داتار= rãmishn dãtãr خوشی ـ لذت بخش، ارضا کننده
رامیشْن مانیشْن= rãmishn mãnishn جای رامِش ـ خوشی، گردشگاه
رامیشْنیک= rãmishnik شاد ـ ارضا شده
رامیشْنیگ= rãmishnig شاد ـ ارضا شده
رامیشْنیْه= rãmishnih رامِشی، در خوشی بودن
ران= rãn (اوستایی: رانَ) 1ـ ران پا 2ـ طرف
رانپان= rãnpãn ران بند، پوششی که سربازان در جنگ به ران می بستند
رانتَن= rãntan ـ 1ـ راندن، به حرکت در آوردن 2ـ جنگیدن، نبرد کردن
رانَک بوتَن= rãnak butan سُرخوردن، لغزیدن
رانَکِنیتَن= rãnakenitan ـ 1ـ وادار به حرکت کردن، تحریک نمودن، برانگیختن 2ـ آزار ـ اذیت کردن
رانَکیْه= rãnakih اخراج، تبعید، آزار، اذیت
رانَکیْه داتار= rãnakih dãtãr اذیت کننده، موذی، آزاردهنده
رانِنیتار= rãnenitãr محرک، وادار کننده، باعث، موجب
رانِنیتَن= rãnenitan ـ 1ـ از یاد بردن، حذف کردن، انداختن، کنار گذاشتن 2ـ راندن، پس زدن، طرد ـ رد کردن 3ـ رنجاندن، آزردن، اذیت کردن
ران وَرتین= rãnvartin شلوار
رانی= rãni نبرد ـ جنگ کنی
راوَک= rãvak نام رودخانه ای در گوژار (= ناحیه) اردشیر خوره فارس
راوید= rãvid ـ 1ـ حداقل 2ـ روئید 3ـ نیست، عدم
راه= rãh ـ 1ـ راه، جاده 2ـ سفر 3ـ سنگ آسیا
ــ پَت راه= pat rãh در راه، در سفر
راهدار= rãhdãr ـ 1ـ راهدار 2ـ راهزن
راهداریْه= rãhdãrih ـ 1ـ راهداری 2ـ راهزنی
راهنیمای= rãhnimãy راهنما
رای= rãy ـ 1ـ کوشش، تلاش، سعی، جهد، فعالیت 2ـ را 3ـ برای، به علت، به جهت
رای اومَند= rãy umand (= رایومند) باشکوه، شکوهمند، مجلل، درخشان، نورانی
رایِناک= rãyenãk حاکم، رئیس، فرمانروا، مدیر
رایِناگ= rãyenãg (= رایناک)
رایِنیتار= rãyenitãr (= رایناک)
رایِنیتاریْه= rãyenitãrih فرمانروایی، حکومت، مدیریت، سازماندهی، ساماندهی، ریاست
رایِنیت کَرتَن= rãyenit kartan حکومت ـ مدیریت ـ ریاست ـ فرمانروایی ـ سازماندهی کردن
رایِنیتَن= rãyenitan (= راینیت کرتن)
رایِنیداریْه= rãyenidãrih (= راینیتاریه)
رایِنیدَن= rãyenidan (= راینیت کرتن)
رایِنیشْن= rãyenishn ـ 1ـ مدیریت، ریاست، حکومت 2ـ آمادگی
رایِنیهیتَن= rãyenihitan مدیریت ـ فرمانروایی ـ حکومت ـ ریاست ـ اداره کردن
رایومَند= rãyumand باشکوه، شکوهمند، مجلل، درخشان، نورانی
رایِیشْن= rãyeshn مدیریت، ریاست، حکومت، نظم، سامان
رُبا= robã روا، حلال، عرف
رَبا= rabã روشن. این نام که نشانگر یکی از ویژگی های شاه بود، در زمان ساسانیان روی پول ها نوشته می شد
رَبِمیمَن= rabemiman دل
رَبیْه= rabih (= رپیه)1ـ ظهر، نیمروز 2ـ جنوب
رَپُمَمُنَم= rapomamonam می آورم
رَپُمَمُنید= rapomamonid می آورد
رَپُمَمُنیدَن= rapomamonidan آوردن
رِپون= repun سپر
رِپها= rephã خدمتکار مرد
رِپیا= repyã خدمتکار مرد
رَپیتوین= rapitvin ـ 1ـ ظهر، نیمروز 2ـ جنوب
رَپیتوین تَر= rapitvintar جنوبی تر
رَپیسوین= rapisvin (اوستایی: رَپیثوا، رَپیثوینَ) 1ـ ظهر، نیمروز 2ـ جنوب
رَپیتفَک= rapitfak جنوبی
رْپیمِمَن= rpimeman اهلی، خانگی
رَپیْه= rapih (= ربیه) 1ـ ظهر، نیمروز 2ـ جنوب
رَپیهوین= rapihvin (= رپیسوین، رپیتوین)
رَپیهوین تر= rapihvin tar (= رپیتوین تر)
رَت= rat ـ 1ـ دادستان، قاضی، پیشوای دینی 2ـ ایزد پرهیزکاران
رَت اومَند= rat umand مرجع ـ پیشوای دینی، امام
رَت اومَندیْه= rat umandih مرجعیت، امامت
رَت پَساک= rat pasãk پِراکْریس (= تشریفات) شاسَنی (= مذهبی) که در جش های گاهنبار شونیک shunik (= معمول) است
رَت پِشکار= rat peshkãr (= راسپی، راسپیک) دستیار موبد
رَت پِشکاریْه= rat peshkãrih کار راسپی در پِراتیش (= مراسم) شاسنی که شیر را با هوم غاتی می کند
رُتَستَهم= rotastahm رستم، نام پهلوان افسانه ای
رَتِشتار= rateshtãr جنگجو، ارتشی، رزمنده، رزم آور
رَتِشتاریْه= rateshtãrih جنگجویی، جنگندگی، ارتشی ـ نظامی گری، رزمندگی، رزم آوری
رَت فْرَنامیشنیْه= rat franãmishnih بزرگداشت پیشوای دینی، احترام به مرجع دینی
رَتَک= ratak رده، دسته، صف
رَتوک بَرزیت= ratuk barzit رت ـ رهبر ـ مرجع بلند پایه، پیشوای اعظم
رَتون= ratun دو (از دویدن)
رَتونَتَن= ratunatan دویدن
رَتونَم= ratunam می دوم
رَتونَی= ratunay کسی که نابیژ (= توسط) رهبر دینی پَتیباس (= هدایت) می شود
رَتونید= ratunid دوید
رَتیْه= ratih ردی، ریاست، پیشوایی، امامت، مرجعیت
رَثویشکار= rasvishkãr (= رَت پِشکار)
رَجیستَک= rajistak درست، صحیح، راست، راستکار، درستکار
رَجیستَکیْه= rajistakih درستی، صحت، راستی، راستکاری، درستکاری، تقوا، پرهیزکاری
رِچ= rech (= ریچ) ریز (= بریز)
رَچَن= rachan نام کسی
رَختَن= raxtan آزردن، آزرده ـ دلگیر ـ دلخورـ اندوهگین ـ ناراحت ـ غمگین ـ اذیت کردن
رَختَکیْه= raxtakih بیماری، ناخوشی، مریضی
رَخْو= raxv رخ، قلعه (مهره شترنج)
رَخوَت= raxvat (پارسی باستان: هَرَهووَتی؛ اوستایی: هَرَخَئیتی) نام شهر رخج که امروزه نام دو بخش در افغانستان است: یکی روستایی به نام ارغنداب در پِدیم (= شمال) باختری قندهار و دومی روستایی است به نام ارغنداب در 190 کیلومتری پدیم خاوری قندهار
رَد= rad (= رَت)1ـ دادستان، قاضی، پیشوای دینی 2ـ ایزد پرهیزکاران
رَد اومَند= rad umand (= رَت اومند) مرجع ـ پیشوای دینی، امام
رَد پَساگ= rad pasãg (= رَت پَساک) پِراکْریس (= تشریفات) شاسَنی (= مذهبی) که در جش های گاهنبار شونیک shunik (= معمول) است
رَدَگ= radag (= رَتَک) رده، رسته، صف، ردیف
رِدَگ= redag کودک، طفل
رِدَگان= redagãn کودکان
رَدونَی= radunay (= رتونَی) کسی که نابیژ (= توسط) رهبر دینی پَتیباس (= هدایت) می شود
رَدیْه= radih (= رَتیه) ردی، ریاست، پیشوایی، امامت، مرجعیت
رُرمان= rormãn همیشگی، جاویدان، پاینده، ابدی، دائمی
رَز= raz ـ 1ـ رز، انگور 2ـ تاک، درخت انگور 3ـ مِی، باده، آب شنگولی، شراب، عرق 4ـ صد
رَزم= razm رزم، جنگ، کارزار، پیکار، نبرد
رَزم اوت پاترَزم= razm ut pãtrazm جنگ و دفاع
ــ پیشرَزم= pishrazm رزمنده ای که در خط مقدم جنگ است
رَزم گاس= razm gãs رزمگاه، میدان جنگ، جبهه نبرد، منطقه عملیاتی
رَزم گاه= razm gãh (= رزم گاس)
رَزمیک= razmik رزمی، جنگی، جنگاور، جنگجو، رزمنده، پیکارجو
رَزَن= razan نام کسی
رَزور= razur (اوستایی: رَزورَ) جنگل
رِزیشْن= rezishn ریزش
رَزین= razin محکم، سفت، سخت، قوی
رَس= ras ارابه، گردونه، چرخ، چرخ فلک، جهان
رَست= rast کلاه، شب کلاه
رُست= rost روئید، رشد کرد
رَستار= rastãr رها ـ آزاد ـ خلاص شده، نجات یافته، رستگار
رَستار کَرتَن= rastãr kartan رها ـ آزاد ـ رستگار ـ خلاص کردن، نجات دادن
رَستاریْه= rastãrih رهایی، آزادی، نجات، رستگاری
رَستَک= rastak ـ 1ـ رسم، آئین، روش، اسلوب، قاعده، عرف، عادت 2ـ نظم، ترتیب 3ـ خاصیت طبیعی 4ـ رسته، رها ـ آزاد ـ خلاص شده، نجات یافته 5 ـ راسته، گروه کاری، ردیف 6ـ راسته (مانند راسته بازار)، کوچه
ــ پَت رَستَک= pat rastak منظم، مرتب
رَستَکیْه= rastakih قاعده، قانون، رسم، روش
رَستَگ= rastag (= رستک)
رَستَن= rastan رستن، رها شدن، آزاد ـ خلاص شدن، نجات یافتن
رَستیْه= rastih مرده، فوت کرده، درگذشته
رَسَن= rasan طناب
رَسَن واچیک= rasan vãchik طناب بازی
رَسِنیتَن= rasenitan رساندن
رَسِنیدَن= rasenidan رساندن
رَسوک= rasuk راسو
رَسوگ= rasug راسو
رَسووک= rasvuk راسو
رَسیت= rasit ـ 1ـ رسید 2ـ رسیده، بالغ
رَسیتَن= rasitan رسیدن
ــ اَپَر رسیتَن= apar rasitan بررسی کردن
ــ فْراچ رَسیتَن= frãch rasitan فرا رسیدن، جلو آمدن
رَسید= rasid رسید، رسد
رَسیدَن= rasidan رسیدن
رَسیشْن= rasishn رسیدن
رَسیشْنیْه= rasishnih تلاقی، ملاقات، به هم رسیدن
رَسیک= rasik ـ 1ـ کودک، بچه، طفل 2ـ چاکر، نوکر، خدمتکار
رَسیکیْه= rasikih ـ 1ـ کودکی، بچگی، طفولیت 2ـ نوکری، چاکری، خدمتکاری
رِشان= reshãn ریش
رَشتَن= rashtan رنگ کردن
رَشْن= rashn ـ 1ـ فرشته ی عدالت، ایزدی که در سر پل چینوت در روز سوم پس از مرگ، کارهای خوب و بد مردگان را بررسی می کند 2ـ نام هژدهمین روز هر ماه
رَشن ایی راست= rashn i rãst ایزد رشن، رشن دادگر
رَشن چین= rashn chin کسی که راستی و پارسایی را بر گزیده است، سارود (= عنوان) برادر جمشید است که نامش نَرسَهی بود
رِشون= reshun آفرینش، تولید، خلق، ایجاد، احداث
رِشونَتَن= reshunatan آفریدن، تولید ـ خلق ـ ایجاد ـ احداث کردن
رِشونَم= reshunam می آفرینم، تولید ـ خلق ـ ایجاد ـ احداث می کنم
رِشونید= reshunid آفرید، تولید ـ خلق ـ ایجاد ـ احداث کرد
رَغ= raq (اوستایی: رغا) 1ـ ری، شهر ری 2ـ زود، فوری، تند، بی درنگ
رَفت= raft رفت
رَفتار= raftãr رونده، اقدام کننده
رَفتَن= raftan رفتن
ــ اَپاچ رفتن= apãch raftan باز ـ دوباره رفتن
ــ فَراچ رفتن= farãch raftan پیش رفتن
رَفتِنیتَن= raftenitan راندن، توداک (= باعث) رفتن شدن، پَتیباس (= هدایت) کردن گله
ــ او هَم رَفتِنیتَن= u ham raftenitan با هم راندن، گروهی پَتیباس کردن
رَفین= rafin نیزه
رَک= rak (= راک) قوچ
رْکسانا= rksãnã نام یکی از دختران کوروش هخامنشی (پارسی باستان)
رِکیتا= rekitã شاگرد، دانشجو، محصل، طلبه
رَکیج= rakij من، خودم، شخصا
رَگ= rag رگ، جوی
رَگُمَن= ragoman من، خودم
رَگُمَنشان= ragomanshãn ایشان
رَگیْه= ragih خوی، خصلت، حالت
رَم= ram رمه، گله
رَمَک= ramak رمه، گله
رَمَکا= ramakã مادیان، جانور ماده
رَمَک اومَند= ramak umand رمه ـ گله دار
رَمَک سَردار= ramak sardãr نگهبان رمه ـ گله، پِسَن (= صفت) سگ گله
رَمَک گاو= ramak gãv ، رمه ـ گله دار، نام یکی از نیاکان فریدون
رَمَگ= ramag (= رمک) رمه، گله
رَمیک= ramik ـ 1ـ رمه ای 2ـ عمومی
رَمیْه= ramih رامی، خوش بودن
رَمیْهیستَن= ramihistan آرامش یافتن، آرام ـ ارضا شدن
رَنج= ranj رنج، زحمت
رَنج داشتاریْه= ranj dãshtãrih رنجوری
رَنج سْپوز= ranj spuz مقاوم ـ پایدار در برابر رنج
رَنجَک= ranjak رنجیده، رنجور، آزرده، گرفته، دلخور، ناراحت
رَنجَک کَرتَن= ranjak kartan رنجاندن، آزردن
رَنجَکیْه= ranjakih رنجیدگی، آزردگی، دلخوری، ناراحتی
رَنجَکیْها= ranjakihã رنجورانه، از سر ناراحتی
رَنجَگ= ranjag (= رنجک)
رَنجِنیتَن= ranjenitan رنجاندن، آزرده ـ دلگیر ـ دلخور ـ ناراحت کردن
رَنجِنیدَن= ranjenidan (= رنجنیتَن)
رَنجوبَر= ranjubar رنجبر، زحمتکش
رَنجوَر= ranjvar رنجبر، زحمتکش
رَنجیک= ranjik رنجیده، آزرده، ناراحت شده
رَنجیهَستَن= ranjihastan رنجیده ـ آزرده ـ دلگیر ـ دلخور ـ ناراحت شدن
رَنچ= ranch رنج، زحمت، مشقت
رَندیتَن= randitan رنده کردن، تراشیدن
رَندیدَن= randidan رنده کردن، تراشیدن
رَنگ= rang رنگ
رَو= raw برو
روئیسمَن= ruisman سر، کله، جمجمه
روئین= ruin جلو، پیش، مقابل، رو به رو
رَواک= ravãk ـ 1ـ رونده، جاری، رایج، جایز، روا 2ـ مجری، اقدام کننده
رَواکراه= ravãkrãh کسی که ارابه ای نرم رو دارد
رَواکرَی= ravãkray (= رواکراه)
رَواکِنیتَن= ravãkenitan رواج دادن، رایج کردن
رَواکِنیتاریْه= ravãkenitãrih شیوع، ترویج، گسترش، بسط
رَواکیْه= ravãkih اجرایی، در حال اجرا ـ شیوع ـ ترویج ـ گسترش ـ بسط
رَواگ= ravãg رواج
رَواگِنیدَن= ravãgenidan رواج ـ ترویج دادن
رَواگیْه= ravãgih رواجی، ترویجی
رَوان= raven روان، رونده، جاری
رْوانان= rvãnãn از خاندان روان، نام پولکاسی (= قبیله) بوده است
روب= rub (= روپ) 1ـ بروب، جارو کن (از روفتن) 2ـ تاراج، دزدی، سرقت، اختلاس
روبان= rubãn روح، ضمیر، باطن
روباه= rubãh روباه
روبشیا= rubshyã ـ 1ـ صدر، فوق 2ـ خیس، نمدار، مرطوب
روبودَن= rubudan (= رپوتن) ربودن، تاراج ـ دزدی ـ سرقت کردن، به یغما بردن
روبیشْن= rubishn رفتار، عمل، فعل
روبیشناک= rubishnãk فعال، کنشگر، رفتار ـ عمل کننده، رونده، جاری
روبیشنیک= rubishnik مفعول، معمول
روبیشنیْه= rubishnih رفتار ـ عمل کردن
روپ= rup (= روب)
روپاس= rupãs روباه
روپاه= rupãh روباه
روپوتَن= ruputan (= روبودن)
رَوِت= ravet رود، برود
روت= rut ـ 1ـ رود، رودخانه 2ـ روده 3ـ وادیا (= آلت موسیقی)
روت ایی نایوتاک= rut i nãyutãk رودخانه ی بزرگ ـ قابل کشتیرانی
روت بار= rut bãr رودبار، کنار رود
روت خانَک= rut xãnak رودخانه
روتستاک= rutstãk روستا، ده، آبادی، دهات
روتَستاک= rutastãk ـ 1ـ ناحیه 2ـ بستر رود
روتَستَهم= rutastahm (= رُتَستهَم) رستم، نام پهلوان افسانه ای ایران
روتْسْتَهم= rutstahm (= رُتَستهَم) رستم
روتَستَهمک= rutastahmak (= رُتَستهَم، روتَستهم)
روتَک= rutak ـ 1ـ رودک، رودخانه ی کوچک 2ـ (لری: روت) لخت، برهنه، عریان، عاری، بی بر
روتَمان= rutamãn در این صورت
روتَن= rutan ـ 1ـ تاراج ـ غارت کردن، به یغما بردن 2ـ کندن، روت ـ لخت ـ عریان ـ برهنه ـ بی بر کردن، پر کندن
روتیک= rutik ـ 1ـ روده 2ـ رودخانه ای
روتیکان= rutikãn ـ 1ـ روده ها 2ـ رودخانه ها
روتیمان= rutimãn به وسیله ی، به واسطه ی
رَوَج= ravaj رونده، رهرو، عابر
روچ= ruch (اوستایی: رَئُچَنَ؛ کردی: روژ) روز
ــ ایم روچ= im ruch امروز
ــ نیم روچ= nim ruch نیمروز، ظهر
روچاک= ruchãk روشن، درخشان، نورانی، منور
روچان= ruchãn روزها، روزان
روچانَک= ruchãnak روزنه، پنجره
روچ ایی دَدْو= ruch i dadv دی به مهر، نام روز پانزدهم ماه
روچ شَپان= ruch shapãn شبانه روز
روچَک= ruchak روزه، صیام، صوم (در دین زرتشتی روزه گرفتن حرام بوده و سزای کسی که روزه می گرفته، دوزخ بوده است)
روچکار= ruchkãr ـ 1ـ روزگار، وقت، زمان 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ فصل 4ـ روزانه
روچکاریک= ruchkãrik روزانه، روزمره، روزگاری
روچَک شَپان= ruchak shapãn یک شبانه روز
روچَن= ruchan ـ 1ـ روزن، روزنه، دریچه 2ـ درجه
روچَناک= ruchanãk روشن، درخشان، درخشنده، نورانی
روچِنیتاریْه= ruchanãrih روشن گردانیدگی، روشنگری
روچِنیتَن= ruchenitan روشن کردن
روچ وارَک= ruch vãrak روزمره، روزانه
روچ وَرت= ruch vart روزگرد، بی ثبات، ناپایدار، تعویضی
روچیک= ruchik روزی، رزق، خوراک روزانه
روچیْه= ruchih روزی، رزق، قسمت، سرنوشت
روخ= rux (= رخ) مهره قلعه در شترنج
رود= rud (= روت)1ـ رود، رودخانه 2ـ روده 3ـ وادیا (= آلت موسیقی)
رود بار= rud bãr (= روت بار) رودبار، کنار رود
رودَن= rudan (= روتن)1ـ تاراج ـ غارت کردن، به یغما بردن 2ـ کندن، روت ـ لخت ـ عریان ـ برهنه ـ بی بر کردن، پر کندن
رودیگ= rudig (= روتیک)1ـ روده 2ـ رودخانه ای
رودیْه= rudih روده
روذ= ruz ـ 1ـ روی، چهره، رخسار، صورت 2ـ روی (= داتو؛ فلز)
روذمان= ruzmãn گیاه، علف
روذِنیتَن= ruzenitan رویانیدن
روذیتَن= ruzitan روئیدن، رشد ـ نمو کردن
روذیشْن= ruzishn رویش، رویندگی
روذین= ruzin ـ 1ـ رویین، ساخته شده از روی 2ـ روناس
رورَک= rurak گیاهی مَدی (= طبی) است
رورَگ= rurag (= رورک)
رورمینا= rorminã انار
روز= ruz روز
روزانَک= ruzãnak روزانه، روزمره
روزانَگ= ruzãnag روزانه، روزمره
روزد= ruzd حریص، آزمند، پرخور
روزدَک= ruzdak (= روزد)
روزدیْه= ruzdih آز، حرص، پرخوری
روز شَبان= ruz shabãn شبانه روز
روزَک= ruzak روزه (مانند چند روزه)
روزَگ= ruzag روزه (مانند چند روزه)
روزگار= ruzgãr روزگار، زمانه
روزَن= ruzan روزنه، دریچه
روزنیدَن= ruzenidan روشن کردن
روزوارَک= ruzvãrak روزمره، روزانه
روزوارَگ= ruzvãrag روزمره، روزانه
روز وَرد= ruz vard ناپایدار، بی ثبات
روزیک= ruzik روزی، رزق، خوراک روزانه
روزیگ= ruzig (= روزیک)
روسپیک= ruspik روسپی، بدکاره، جنده، فاحشه
روسپیک زاتَک= ruspik zãtak روسپی زاده
روسپیکیْه= ruspikih روسپیگری، بدکارگی، جندگی، فاحشگی
روسپیگ= ruspig (= روسپیک)
روسپیگیْه= ruspigih (= روسپیکیه)
روست= rust ـ 1ـ رشد ـ نمو می کند 2ـ رسته، روییده
روستاک= rustãk روستا، ده، آبادی
روستاگ= rustãg روستا، ده، آبادی
روستَن= rustan رستن، روئیدن
روستَهم= rustahm رستم، نام پهلوان افسانه ای
روسواک= rusvãk رسوا، شرمسار، بی آبرو
روسواکیْه= rusvãkih رسوایی، شرمساری، بی آبرویی
روسواکیها= rusvãkihã شرمسارانه، با بی آبرویی
روشتَن= rushtan رنگ کردن
روشْن= rushn ـ 1ـ روشن، درخشان، درخشنده، تابان، نورانی 2ـ نام یکی از آویداکان (= مفسران) پهلوی و پسر آتور فرنبغ که در سده نهم ژانگاسی (= میلادی) می زیسته است
روشنان= rushnãn روشنان، ستارگان سانتاک (= بی حرکت، ثابت)
روشن چَشم= rushn chashm نام کسی
روشنَک= rushnak روشن، آشکار، نمایان، تابان، پیدا، واضح، معلوم، بدیهی، صریح، مبرهن، هویدا
روشنکَر= rushnkar روشنگر، روشن کننده
روشن کوف= rushn kuf روشن کوه، نام کوهی که آتش فرنبغ بر آن نهاده شده بود
روشن کونیشنیْه= rushn kunishnih کار برجسته ـ نمایان ـ باشکوه، روشن کنشی
روشنَگ= rushnag (= روشنک، روشناک)
روشنگَر= rushngar (= روشنکر) روشنگر، روشن کننده
روشن گوویشنیْه= rushn guvishnih روشن ـ رک ـ بی پرده گویی
روشن مِنیشنیْه= rushn menishnih روشن منشی، روشن اندیشی، فکر درخشان، اندیشه ی تابناک
روشن وِناکیْه= rushn venãkih روشن بینی
روشِنیتَن= rushenitan روشن کردن
روشنیش= rushnish روشنایی
روشْنیک= rushnik روشن، تابان، درخشان
روشنیْه= rushnih روشنی، درخشندگی، شکوه
روشنیها= rushnihã به طور روشن ـ وضوح، شکوهمندانه
روغْن= ruqn (اوستایی: رَئُغنَ) روغن، کره
روغْن اومَند= ruqn umand روغن دار
روغْن ایی زَیتان= ruqn i zaytãn روغن زیتون
روغْن خْوارتیک= ruqn xvãrtik ـ 1ـ روغن خوراکی 2ـ شیرینی
روغْن خْوَردیگ= ruqn xvardig ـ 1ـ روغن خوراکی 2ـ شیرینی
روغْن هَندوتَک= ruqn handutak روغن مالی شده
روغْنیک= ruqnik روغنی، چرب
روفتَن= ruftan رفتن، جارو ـ تمیز ـ نظافت کردن
روکَن= rukan روغن
روکَنیک= rukanik ـ 1ـ روغنی، چرب 2ـ گونه ای سگ
رومان= rumãn ـ 1ـ من، خودم 2ـ ما
رومیک= rumik رومی
رومینا= ruminã انار
رون= run پسوندی است به واتای (= معنی): سوی، طرف، سمت، جهت
ــ او رون= u run به سوی، به طرفِ، به سمتِ
رَوِند= ravend روند، بروند، حرکت کنند
رَوِنیتَن= ravenitan به حرکت درآوردن
رَوِنیدَن= ravenidan به حرکت درآوردن
روواک= ruvãk (= رواک) روان، رونده، جاری، شایع
روواک دَهیشْن= ruvãk dahishn رواج دهنده
روواک دَهیشْنیْه= ruvãk dahishnih رواج دهندگی، شیوع، استمرار دادن
روواکِنیتَن= ruvãkenitan روانه ـ جاری ـ شایع ـ پخش ـ منتشر کردن
روواکیْه= ruvãkih شیوع، انتشار، جریان، رواج
رووان= ruvãn روان، روح
رووان بوختاریْه= ruvãn buxtãrih روان شادی
رووان پانَک= ruvãn pãnak پاسدار روان
رووان دوست= ruvãn dust روان دوست، معتقد به وجود روح
رووان دوستیْه= ruvãn dustih روان دوستی، اعتقاد به وجود روح
رووانیک= ruvãnik روانی، روحی، مربوط به روان
رووانیکان= ruvãnikãn ارواح
رووانیگ= ruvãnig (= رووانیک)
رووانیْه= ruvãnih روانی، روحی
ــ اَنوش رووانیْه= anush ruvãnih جاویدانی، نامیرایی، ازلی و ابدی
رووتَن= ruvtan رفتن، حرکت کردن
رووْن= ruvn روغن
رووَن= ruvan روغن
روویشْن= ruvishn روش، طرز، شیوه
روویشْنیکیْه= ruvishnikih روشی، رفتاری، حرکتی، اقدام کردنی
ــ پَتیرَک روویشْنیکیْه= patirak ruvishnikih استقبال کردن، به پیشواز رفتن
روویشْنیْه= ruvishnih ـ 1ـ روشی، رفتاری 2ـ حرکت
ــ پیش روویشْنیْه= pish ruvishnih تقدم، مقدم داشتن
ــ دروست روویشْنیْه= drust ruvishnih درست روشی
ــ نیوَک روویشْنیْه= nivak ruvishnih نیکو روشی
روی= ruy (= روذ) 1ـ رو، چهره، رخ، صورت 2ـ روی، داتو (= فلز)
رَویشْن= ravishn روش، طرز، شیوه
روییشْنومَند= ruyishnumand نام کوهی بوده است
رَویشْنیْه= ravishnih (= روویشنیه)
ــ نیهان رَویشْنیْه= nihãn ravishnih نهان ـ پنهان روشی، پنهانکاری، مخفی کاری
رَویشْنیها= ravishnihã روشمندانه
ــ هَمی رَویشْنیها= hami ravishnihã با حرکت دائمی، با روشی پیوسته
رویمان= ruymãn گیاه، علف
رویَن= ruyan روناس (گیاهی که با آن رنگ کنند)
رویِنیتَن= ruyenitan رویانیدن
روییشْن= ruyishn رویش، رشد، نمو
رویین= ruyin ـ 1ـ رویی، برنجی، از رِگز (= جنس) روی 2ـ پیش، جلو، مقدم 3ـ بسیار، فراوان، زیاد، خیلی
روییهیتَن= ruyihitan روییدن، رشد ـ نمو کردن
رَه= rah ارابه، گردونه
رَهام= rahãm نام کسی
رَهَک= rahak (= رگ) رگ
رَهَگ= rahag (= رگ) رگ
رَهْی= rahy (سنسکریت: رَتهْیا؛ پارسی باستان: رَثیا؛ اوستایی: رَئیثْیَ؛ پارتی مانوی: ریْه) ارابه، گردونه
رَهیک= rahik ـ 1ـ بنده، برده، غلام، چاکر، نوکر 2ـ جوان، مرد جوان 3ـ دور، بعید، فاصله دار
رَهیکیْه= rahikih بلوغ، سن رشد، جوانی، نوجوانی
رَهیگ= rahig (= رهیک)
رَهیگیْه= rahigih (= رهیکیه)
رَی= ray ـ 1ـ (اوستایی: رَگَ، رَغا) شهر ری 2ـ ارابه جنگی، گردونه، تانک
رِی= rey شهر ری
ری= ri ریشه ی یات (= فعل) ریدن
ریباس= ribãs ریواس
ریپاس= ripãs ریواس
رِپیتا= repitã کنیزک، خدمتکار زن
ریپتَک= riptak (= ریفتَک) 1ـ جانی، قاتل، شرور 2ـ پیمان ـ عهد شکن
ریپتَک پَتمان= riptak patmãn پیمان ـ عهد شکن
ریپتَکیْه= riptakih (= ریفتَکیه) 1ـ جنایت، قتل، شرارت 2ـ پیمان ـ عهد شکنی
ریپین= ripin (= رپون) سپر
ریتَک= ritak پسر، نوجوان، پسری که هنوز ریش در نیاورده
ریتَن= ritan ریدن، پَساب ـ مدفوع ـ دستشویی کردن
ریتیمِمان= ritimemãn اکنون، حالا، فعلا، در حال حاضر
ریج= rij انگور
ریجات= rijãt تر، خیس، مرطوب، نمدار
ریجیتا= rijitã حقیقت
ریچ= rich (= رِچ) ریز (= بریز)
ریچِند= richend ریزند، بریزند
ریچیتَن= richitan ـ 1ـ ریختن 2ـ دور شدن، ترک کردن
ریچیشْن= richishn ـ 1ـ ریزش، جریان 2ـ دوندگی
ریچیشْنیک= richishnik ریختنی، ریزشی، قابل ریختن
ریچیشنیْه= richishnih ریختن
ریخار= rixãr ـ 1ـ باز، گشوده، مفتوح 2ـ دور، بعید
ریختَک= rixtak ریخته شده
ریختَن= rixtan ریختن
ریختَکیْه= rixtakih ریختگی، پاشیدگی
ریخْن= rixn ـ 1ـ مال، ثروت، دارایی 2ـ ارث، میراث
ریخون= rixun اندیشه، دقت، فکر، عقل
ریخونَتَن= rixunatan اندیشیدن، دقت ـ تأمل ـ تفکر ـ تعقل کردن
ریدَک= ridak (= ریتَک)پسر، نوجوان، پسری که هنوز ریش در نیاورده
ریدَن= ridan (= ریتَن) ریدن، پَساب ـ مدفوع ـ دستشویی کردن
ریرا= rirã گوش، سمعک
ریست= rist (اوستایی: ایریستَ) نعش، جسد، جنازه، میت
ریست آخیز= rist ãxiz رستاخیز
ریست آراستار= rist ãrãstãr بر پا کننده ی رستاخیز
ریستاخیز= ristãxiz (ریست + آخیز) رستاخیز، خیزش ـ برخاستن مردگان، قیامت
ریستاخیزِنیتَن= ristãxizenitan رستاخیز کردن، برپا کردن رستاخیز
ریستاخیزیشنیْه= ristãxizishnih رستاخیز ـ قیامت بر پا کردن
ریستَک= ristak ـ 1ـ مرده، درگذشته، متوفی، فوت کرده 2ـ روش، شیوه، طرز، عادت 3ـ قانون، قاعده 4ـ دسته، گروه، فرقه، حزب، نحله، مکتب 5 ـ محکم، مستند، موثق 6ـ خاصیت طبیعی
ریست کِش= rist kesh آمبولانس، تابوت، مرده کش
ریستَکِنیتَن= ristakenitan محکم ـ مستحکم کردن، استحکام بخشیدن، یاری نمودن
ریستَگ= ristag (= ریستَک)
ریست ویراستار= rist virãstãr (= ریست آراستار) بر پا کننده ی رستاخیز
ریست ویراییْه= rist virãyih خیزش مردگان در رستاخیز
ریش= rish ـ 1ـ موی چهره مرد 2ـ (اوستایی: رَئِش) زخم، جراحت
ریشتَک= rishtak رشته، نخ
ریشتَکیْه= rishtakih رشته ای، نخی
ریشَک= rishak ـ 1ـ ریشه 2ـ موی تن 3ـ زخمی، مجروح، مصدوم 4ـ پارگی
ریشکون= rishkun مجروح، زخمی
ریشکین= rishkin زخمی، مجروح، مصدوم
ریشکینیْه= rishkinih مجروحیت، مصدومیت
ریشَگ= rishag (= ریشک)
ریش گَلوتَک= rish galutak سیروم (= عنوان) بزرگ یهودیان کوژینار (= مهاجر) در زمان ساسانیان که به گرفتاری های آنان در ایران رسیدگی می کرد
ریشگون= rishgun زخمی، مجروح، مصدوم
ریشگونیْه= rishgunih مجروحیت، مصدومیت
ریشِنیتَن= rishenitan زخمی ـ مجروح کردن، آسیب ـ صدمه زدن
ریشیتار= rishitãr زخمی ـ مجروح کننده
ریشیتاریْه= rishitãrih زخمی ـ مجروح کنندگی
ریشیتَن= rishitan (= ریشِنیتَن)
ریشیدَن= rishidan (= ریشیتَن، ریشِنیتَن)
ریفتَک= riftak (= ریپتَک) 1ـ جانی، قاتل، شرور 2ـ پیمان ـ عهد شکن
ریفتَک پَتمان= riftak patmãn پیمان ـ عهد شکن
ریفتَکیْه= riftakih (= ریپتَکیه) 1ـ جنایت، قتل، شرارت 2ـ پیمان ـ عهد شکنی
ریک= rik ریگ، شن
ریکوتا= rikotã هشیار، دقیق، محتاط، با احتیاط
ریگ= rig ریگ، شن
ریگچار= rigchãr ریگزار
ریم= rim چرک، ناپاکی، کثافت، عفونت، نجاست
ریم سین= rimsin نام یکی از شاهان ایلام (2092 پیش از ژانگاس = میلاد) (پارسی باستان)
ریمَن= riman کثیف، نجس، عفونی، آلوده، ناپاک
ریمونا= rimonã انار
ریمینیکیْه= riminikih کثیف ـ نجس ـ آلوده ـ عفونی ـ ناپاک بودن
ریمینیْه= riminih کثافت، کثیفی، نجاست، آلودگی، عفونت، ناپاکی
رین= rin ـ 1ـ لایه، قشر، جدار 2ـ بار، دفعه، نوبت 3ـ فرد (دورین= زوج)
ــ دورین= du rin دو بار، دو دفعه، دو نوبت
رینِه= rine ـ 1ـ از نو، دو باره، مجددا، ری استارت 2ـ از عقب ـ پشت ـ دُما
ریواس= rivãs ریواس
ریومیتران= rivmitrãn نام خاندانی بوده است
ریوَند= rivand نام کوهی که آتشکده ی برزین مهر روی آن بوده است
رِیَهریتار= reyahritãr مسخره کننده
رِیَهریتَن= reyahritan تمسخر ـ مسخره کردن
رِیَهریشْن= reyahrishn مسخره، تمسخر، استهزا
رِیَهریشنیک= reyahrishnik مورد تمسخر
رِیَهریْه= reyahrih ریشخند، تمسخر، مسخره

پــهــلـــوی واژَکــ_10

$
0
0

زَئیریچ= zairich نام دیوی از پیروان اهریمن
زَئینی گاو= zaini gãv نام یکی از نیاکان زهاک (نادرست: ضحاک)
زابزِبا= zãbzebã آفتاب، خورشید
زات= zãt زاده شده
زاتان= zãtãn زاده شدگان
زات سْپَرَم= zãt sparam (= ویزیدَگیها ایی زادسْپْرَم) نام مَتیانی (= کتابی) است با 19000 واژه به زبان پهلوی که آن را زادسپرم، موبد سیرجانی در سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) نوشته شده و در باره ی چهار چیز است: آفرینش، دین، مانو (= انسان) و روان، رستاخیز و پایان جهان
زاتَک= zãtak فرزند، اولاد، بچه، زاده شده
زاتَن= zãtan زادن، زاییدن، به دنیا آوردن
زاتِنیتار= zãtenitãr پدر و مادر، والدین
زاتیسپَرهَم= zãtisparham زات سپرم، زاد سپرم
زاد= zãd زاده ـ متولد شد
زادَگ= zãdag فرزند، اولاد، بچه
زادَن= zãdan زادن، به دنیا آوردن
زاد هیند= zãd hind زاده ـ متولد شدند
زادیتَن= zãditan درخواست ـ زاری ـ التماس ـ استغاثه ـ دعا ـ نیایش ـ جستجو کردن
زادیشنیْه= zãdishnih التماس، استدعا، استغاثه، دعا، زاری، تضرع
زارِن= zãren برادر وَلگاش شاه ساسانی
زارهونَد= zãrhunad خلق ـ ایجاد ـ تولید می کند، می آفریند
زاریک= zãrik زاری، تضرع
زاز= zãz ـ 1ـ ژاژ، علف هرز، خارشتر 2ـ دانگ، بخش، قسمت، سهم
زاز دراییتَن= zãz drãyitan ژاژخاییدن، بیهوده گویی کردن، حرف مفت زدن
زازرا= zãzrã صاف، خالص، بی غل و غش
زازرونتِریا= zãzrunteryã پرنده
زاغ= zãq این، آن
زاک= zãk ـ 1ـ تولید، توالد 2ـ این، آن
زاکِئو= zãkeo واتا (= معنی) ناشناخته
زاکیا= zãkyã عرق تن
زاکیج= zãkij این، آن
زاکیْه= zãkih فرزند، اولاد، توالد
زالوک= zãluk زالو
زالوگ= zãlug زالو
زام= zãm زمین
زامدات= zãmdãt (= زامیاد)
زامیات= zãmyãt (= زامیاد)
زامیاد= zãmyãd گاهنما، سالنما، تقویم، سررسید، نام بیست و هشتمین روز هر ماه
زامین= zãmin ـ 1ـ اعزام، گسیل، رهسپار، مأموریت 2ـ راهنمایی، هدایت
زامینیدَن= zãminidan ـ 1ـ فرستادن، اعزام ـ مأمور کردن، گسیل داشتن 2ـ راهنمایی ـ هدایت کردن
زانا= zãnã تخم، بذر، ژن، جرثومه، نطفه، ذره
زانگروتا= zãngrotã پیل (= فیل) خشمگین
زانوک= zãnuk زانو
زانوگ= zãnug زانو
زاوَر= zãvar (اوستایی: زاوَرِ) زور، نیرو، توان، قدرت، انرژی
زاوَلیستان= zãvalistãn زابلستان
زاوول= zãvul زابل
زاهَک= zãhak عنصر
زاهَگ= zãhag عنصر
زای= zãy ـ 1ـ (ریشه ی زَستن) خواست، درخواست، تقاضا، طلب 2ـ (ریشه زایش) 3ـ سلاح، آلت
زایاکیْه= zãyãkih استعلام، استفسار، استفتا
زایَک= zãyak فرزند، نسل، اولاد
زایِنیتار= zãyenitãr زاینده، زایاننده، عامل تولید
زایِنیتاران= zãyenitãrãn زایندگان، زایاننده ها، والدین، عوامل تولید
زاییت= zãyit زائید
زاییچ= zãyich زایچه، طالع
زاییچَک= zãyichak زایچه
زاییچَگ= zãyichag زایچه
زاییستَن= zãyistan (= زَستَن) خواستن، درخواست ـ تقاضا ـ طلب ـ سؤال کردن
زاییشْن= zãyishn زایش، تولید
زاییشْن اومَند= zãyishn umand متولد، زایشمند
زاییشْنومَند= zãyishnumand متولد، زایشمند
زاییشْنیک= zãyishnik زاده شده، هستی ـ وجود یافته، موجود
زاییشْنیگ= zãyishnig (= زاییشْنیک)
زاییشْنیْه= zãyishnih وضع حمل
زْبا= zbã تن، پیکر، کالبد، اندام، بدن، جسم، هیکل
زَبا= zabã زر، طلا
زِبا= zebã کتاب، رساله
زُبا= zobã دزد، سارق
زْبار= zbãr (اوستایی: زْبَر)1ـ در رهبری کجروی کردن, از راه مردم منحرف شدن، مردم را فریب دادن 2ـ آدم بد 3ـ تاختن، حمله ـ تک ـ آفند کردن 4ـ آکری (= نوعی) اسب
زَبار= zabãr نام کوهی در ری که رودخانه ی درجیک از آن سرچشمه می گیرد و خانه ی پدر زرتشت کنار این رود بوده است
زَباییتَن= zabãyitan خواندن، تلاوت ـ دعا ـ نیایش ـ استغاثه ـ التماس کردن
زَباییشْن= zabãyishn خواندن، تلاوت، دعا، نیایش، استغاثه، التماس
زُباییشْن= zobãyishn دزدی، سرقت
زَبرون= zabrun فوت، رحلت، وفات، ممات، مرگ، موت، درگذشت
زَبرونَتَن= zabrunatan فوت ـ وفات ـ رحلت کردن، مردن، درگذشتن
زَبرونَم= zabrunatam فوت ـ وفات ـ رحلت می کنم، می میرم
زَبرونید= zabrunid فوت ـ وفات ـ رحلت کرد، مرد، درگذشت
زِپاک= zepãk غلط، نادرست
زُپِمان= zopemãn قرض، وام، بدهی، دِین
زَت= zat ـ 1ـ زد 2ـ زده شده، مضروب، مقتول، کشته شده
زَتار= zatãr زننده، ضارب، قاتل
زَتار کامیْه= zatãr kãmih سادیسم، میل به خونریزی، قساوت قلب
زَتار کامَکیْه= zatãr kãmakih میل به زدن ـ کشتن
زَتاریْه= zatãrih زنندگی، ضرب و شتم، قتل عام، کشتار
زَت اَفزاریْه= zat afzãrih خلع سلاح
زَت بْریهیْه= zat brihih محکوم به بدبختی، تقدیر ـ سرنوشت بد داشتن، زده ی سرنوشت بودن
زَت خْوَر= zat xvar کسی که فره ی ایزدی (= نور الهی) از او رفته باشد
زَت خْوَرّه= zat xvarrah (= زت خور)
زَت خْوَرّهیْه= zat xvarrahih بی فرهی، دور ماندگی از نور الهی
زَتَک= zatak ـ 1ـ صمغ 2ـ زده ـ کشته شده، مقتول، مضروب
زَتَکیْه= zatakih زدگی، قتل، بدبختی
زَتَن= zatan زدن
زَتوک= zatuk (= زَتَک) صمغ
زِچ= zech (= زیچ) زایچه
زَخم= zaxm زخم، جراحت
زَدار= zadãr زننده، نابود کننده، مخرب
زَدَکارتا= zadakãrtã آنتَر (= مرکز) دِویپ (= منطقه) گرگان در زمان اسکندر که نزدیک استرآباد بود (پارسی باستان)
زَدَن= zadan زدن، کشتن، تنبیه ـ مجازات کردن
زَدوگ= zadug ژد، صمغ
زَدونَـتَن= zadunatan خریدن
زَدونَم= zadunam می خرم
زَدونید= zadunid خرید
زَدی= zadi سؤال، پرسش
زَدیتَن= zaditan سؤال کردن، پرسیدن
زَر= zar زر، طلا
زَّر= zarr طلا، زر
زَرآسوفتَک= zar ãsuftak زراندود، براده زر
زَرآشوفت= zar ãshuft (= زرآسوفتک)
زَرآگین= zar ãgin زرگون، زرین، زرآگین
زَرآپَت= zar ãpat نام جایی
زَرآگین پَتکَر= zar ãgin patkar زرگر
زَرئومَند= zar umand ـ 1ـ زرین، زرمند 2ـ نام دریاچه ای بوده پیرامون همدان
زَرّئومَند= zarr umand (= زرئومند)
زَرئی= zari زرداب، زهره، صفرا، تلخی
زِرا= zerã دریا (= زراه)
زَر اومَند= zar umand (= زرئومند)
زْراه= zrãh (پارسی باستان: دْرَیاه؛ اوستایی: زْرَیَنَ zrayana) دریا
زَرپین= zarpin زمستان
زَرت= zart زرد
زَرت آلوک= zart ãluk زرد آلو
زَرت اوشنوک= zart ushnuk زرد زانو
زَرت چوپَک= zart chupak زرد چوبه
زَرتَک= zartak زرده تخم مرغ
زَرت گوش= zart gush زرد گوش
زَرت موی= zart muy زرد موی، مو طلایی
زَرتوخشت= zartuxsht زرتشت
زَرتوخشت ایی سْپیتامان= zartuxsht i spitãmãn زرتشت از تبار سپیتام
زَرتوخشت روک تومان= zartuxsht ruk tomãn بزرگ ترین رهبر دینی زرتشتی
زَرتوشت= zartusht (اوستایی: زَرَثوشتْرَzara sushtra= دارنده ی شتر زرد) زرتشت؛ کسی با سیروم (= عنوان) پیامبری در ایران باستان. این نام در پهلوی: زَرتوشت، زرتوهشت و زَرتوخْشت آمده و در فرهنگ های پارسی: زرتشت، زردشت، زره تشت، زراتشت، زردهشت، زره دشت و مانند این ها نوشته شده است. در باره ی زادگاه وی میان میژوناس ها (= مورخان) آنیات (= اختلاف) هست. برخی زادگاه او را آذربایجان (اورمیه)، برخی بلخ و برخی ازبکستان می دانند. در باره ی زمان هاتینار (= تولد) او نیز ویژید (= اختلاف) بسیار است و آن را از 600 تا 6000 سال پیش از ژانگاس (= میلاد) می دانند؛ ولی میژوناس های (= مورخان) امروزی از روی دانش زبانشناسی، هاتینار او را میان 900 تا 1700 سال پیش از ژانگاس می دانند. نام پدر زرتشت پوئورو شَسْپ (= دارای اسب های بسیار) و نام مادرش دوغذووا duqzuvã (= شیردوشنده) بوده است. در پیراپ (= کتاب) های: «بوندهیشن»، «دینکرت»، «زات سپرم» و «چرکرت دینیک»، نیاکان زرتشت نوشته شده و با اندکی آیوزیش (= اختلاف) با آنچه مسعودی در «مروج الذهب» آورده، هماهنگ است؛ نیاکان وی چنین است: 1ـ مَنوش چیهر (اوستایی: مَنوش¬چیثرَ= منوچهر، دارای روی بهشتی) 2ـ دوراسرَو (اوستایی: دورَ ئِسروتَهِ dura esrutahe = مرد بلند آوازه ـ سرشناس ـ معروف ـ مشهور ـ در همه ی زمان ها) 3ـ نَیازِم (اوستایی: نَیازَیِن= سفت بستن) 4ـ وَئِدیشْت (اوستایی: وَئِذیشْتَ= دانشمند، حکیم، عالم) 5 ـ سْپیتامَ (اوستایی: سْپیتامَ= سپید ـ درخشان ـ روشن کننده) 6ـ هَردار (اوستایی: هَرِتَر= نگهبان، پاسدار، نگهدارنده، مراقب، ناظر، محافظ) 7ـ اَرجَذرَشن (اوستایی: اِرِزَتوفْرْشْنَ= سیمین کلاه، جنگجویی با کلاهخود نقره ای) 8 ـ پاتر اسپ (اوستایی: پاتَر اسپَ= نگهدارنده ی اسب) 9ـ چَخشنوش (اوستایی: چاخشْنی) 10ـ هَئَچَتَسپ (اوستایی: هَئِچَت اَسپَ) 11ـ اوروگَذَسپ (اوستایی: اورو گَد اَسپَ= جستجوگر اسب بزرگ) 12ـ پَتیریتَرَسپ (اوستایی: پیتَر اَسپَ= پدر اسب، کسی که از اسب چون فرزند خود نگهداری می کند) 13ـ پوئوروشَسپ (اوستایی: پوئورو شَسْپَ= دارای اسب های بسیار). نام نیای مادری زرتشت فْرَهیم رَوا و نام جاپوی (= عموی) زرتشت، آراستی و پسر جاپوی او مِدیوماه medyumãh نام داشته است؛ مدیوماه نخستین کسی بوده که دین زرتشت را پذیرفته است. زرتشت چهار برادر دارد که دو تا به نام های: رَتوشتَر و رَنگوشتَر از وی بزرگ تر و دو تا به نام های: نوتَریگا و نیوِتیش از وی کوچک تر بوده اند. زرتشت سه بار ازدواج کرده که نام زن های اول و دوم او در جایی نیست ولی نام همسر سوم وی هْووئی hvui بوده که دختر فْرَشَئُشْتْرَ frashaostra بوده است. پدر سومین زن زرتشت، برادر جاماسپ مانتین (= وزیر) گشتاسپ و زنی بیوه بوده است. زرتشت از نخستین زن خود پسری به نام ایستَ واشتْرَ و سه دختر به نام های: فْرِنی، ثریتی و پوئوروچیستا puuru chistã داشت و چیستا را بسیار دوست داشت. زرتشت از همسر دوم خود دو پسر به نام های: هْوَرِچیثْرَ hvare chisra (خورشید چهره) و اورْوَت نَرَ urvatnara داشت که او نخستین کشاورز روی زمین بوده است؛ ولی بر پایه دین زرتشت، از همسر سوم زرتشت در آینده سه پسر زاده خواهد شد و اوژدات uždãt (= نطفه) آن ها در دریاچه ی هامون در سیستان نگهداری می شود و سه هزار سال پیش از پایان جهان، از دوشیزگانی که در این دریاچه شنا می کنند، به دنیا می آیند. در هزاره ی سوم پیش از رستاخیز، پسری به نام هوشیدَر (اوستایی: اوخْشْیَت اِرِتَ uxshyat ereta) از مادری به نام سْروتَتْ فِذری srutat fezri زاده می شود. در هزاره ی دوم پیش از رستاخیز، پسری به نام اوخْشْیَت نِمَنْگْهْ uxshyat nemangh از مادری به نام ونگهوفذری زاده می شود و در پایان هزاره ی اول پیش از رستاخیز، پسری به نام سوشیانْت sushyãnt از دختری به نام اِرِدَت فِذری eredat fezri زاده می شود که مرگ او آغاز رستاخیز است. زرتشت برای رَواگ (= رواج) دین خود به دربار ویشتاسپ (= گشتاسپ) شاه کیانی روی آورد و او را به دین خود خواند. بدخواهان از او نزد شاه بدگویی کردند و شاه او را به زندان انداخت؛ ولی او پِرژوهایی (= معجزاتی) نشان می دهد و از زندان آزاد می شود و شاه و همسرش دین او را می پذیرند و از آن پس دین وی گسترش می یابد.
زَرتوشتان= zartushtãn از تبار زرتشت
زَرتوهْشت= zartuhsht زرتشت
زَرتیْه= zartih زردی، صفرا
زَرد= zard زرد
زَردآلوک= zard ãluk زرد آلو
زَرد آلوگ= zard ãlug زرد آلو
زَرد چوبَک= zard chubak زرچوبه
زَرد چوبَگ= zard chubag زرچوبه
زَردَک= zardak زرده تخم مرغ
زَردَگ= zardag زرده تخم مرغ
زَردوشت= zardusht زرتشت
زَردوشتان= zardushtãn آساتیک (= منسوب) به زرتشت
زَردوخْشت= zarduxsht زرتشت
زَردیْه= zardih زردی
زَرغون= zarqun زرگون، سبز، تر و تازه
زَرغونیْه= zarqunih زرگونی، سبزی، تر و تازگی
زَرفاک= zarfãk ژرفا، گودی، عمق
زَرکَر= zarkar زرگر
زَرکَریْه= zarkarih زرگری
زَرگَر= zargar زرگر
زَرگَریْه= zargarih زرگری
زَرگون= zargun سبز، تازه، نوبر
زَرگونیْه= zargunih سرسبزی
زَرمان= zarmãn پیر، فرتوت، کهنسال، قدیمی
زَرمان مِنیشْن= zarmãn menishn دارای گردن بند زرین، آویل (= صفت) کرکس است
زَرمانیْه= zarmãnih (اوستایی: زَئُروئی) پیری، فرتوتی، کهنسالی، کهنگی، ضعف، قدیمی، اسقاطی
زَرمانیْه کَرتار= zarmãnih kartãr پیر کننده
زَرمی= zarmi بهار
ــ میتوک زَرمی= mituk zarmi وسط بهار، نام گاهنبار نخست
زَرمَیو= zarmayo زرین، نام روغن یا نوشیدنی که پاکان پس از مرگ و رسیدن به آسمان از آن می خورند
زَرمیهر= zarmihr زرمهر، نام فرمانده سپاه فیروز شاه ساسانی که در نبود فیروز به ارمنستان لشکرکشی کرد
زَرَنکَ= zaranka زرنج، سیستان (پارسی باستان)
زْرَنگ= zrang زرنج، نام باستانی سیستان تا پیش از آمدن سکاها
زْرَنگَکان= zrangakãn زرنجیان، سیستانیان
زْرَو= zrav (= اَزروفتن) 1ـ بیرون رفتن، خارج شدن 2ـ خاموش ـ ساکت شدن
زَروان= zarvãn ـ 1ـ پیری، فرتوتی، کهنسالی 2ـ خدای زمانه
زَرواندات= zarvãndãt آفریده ی زروان، پسر میهرنِرسی یکی از دو موبدی که سَمواد (= امور قضایی) را در زمان ساسانیان دارا بودند
زَروانداد= zarvãndãd (= زرواندات)
زْروفتَک= zruftak متفرق، پراکنده، متلاشی
زْروفتَکیْه= zruftakih تفرقه، پراکندگی
زْروفتَن= zruftan (= اَزروفتن، زْرَو) 1ـ بیرون رفتن، خارج شدن 2ـ خاموش ـ ساکت شدن
زَرومَند= zarumand (= زرئومند)1ـ زرین، زرمند 2ـ نام دریاچه ای بوده پیرامون همدان
زْرِه= zreh ـ 1ـ زره 2ـ دریا، دریاچه
زْرِه اَخْو= zreh axv سرور دریاها، اقیانوس
زْرِه ایی فْراخْو کَرت= zreh i frãxv kart دریای بزرگ، اقیانوس
زْرِه پَتموخت= zreh patmuxt زره پوش، مسلح
زَرهَم= zarham نام باستانی شهرستان جهرم
زَرهون= zarhun زایش، تولید، وضع حمل
زَرهونَتَن= zarhunatan زاییدن، تولید ـ وضع حمل کردن
زَرهونَم= zarhunam می زایم، تولید ـ وضع حمل می کنم
زَرهونَید= zarhunid زایید، تولید ـ وضع حمل کرد
زَریتون= zaritun حفر، عمق
زَریتونَتَن= zaritunatan حفر ـ عمیق کردن
زَریتونَم= zaritunam حفر ـ عمیق می کنم
زَریتونید= zaritunid حفر ـ عمیق کرد
زَریچ= zarich نام دیوی بوده است
زِریچ= zerich (= زَریچ)
زَریر= zarir نام پهلوان افسانه ای ایرانی و برادر گشتاسپ شاه که در جنگ با ارجاسپ تورانی کشته شد
زَریران= zarirãn تبار زریر
ــ اَیاتکار ایی زَریران= ayãtkãr i zarirãn نام پیراپی (= کتابی) با سه هزار واژه به زبان پهلوی که دربرگیرنده ی ایتاس (= حماسه) زریر است
زَریستَن= zaristan زن سینه یا پستان زرین
زَریک= zarik زاری، شیون، غم، غصه، اندوه، ماتم
زَریک اومَند= zarik umand زارمند، غمگین، اندوهگین، دلگیر، ناراحت، گرفته
زَریکَر= zarikar زرگر
زَریکومَند= zarikumand (= زَریک اومند)
زَریکین= zarikin غمناک، غمگین، اندوهگین
زَریگ= zarig (= زَریک)
زَریگ اومَند= zarig umand (= زَریک اومند)
زَّرین= zarrin طلایی، زرین
زَرین= zarin زرین، طلایی
زَرین پِسیت= zarin pesit زرنگار، طلاکاری شده، زرآگین
زَّرین پوسِن= zarrin pusen دارای گردنبند زرین
زَّرین سْروک= zarrin sruk زرین شاخ
زَّرین کَرت= zarrin kart ساخته شده از زَرـ طلا
زَّرین گون= zarrin gun طلایی رنگ، زرین گونه
زَریومَند= zaryumand زار، پریشان، سوگوار، غمگین، ناراحت، اندوهگین
زْریْه= zrih ـ 1ـ دریاچه 2ـ زره
زَریْه= zarih (= زْریْه)
زُزان= zozãn سکه، پول، اعتبار
زَس= zas درخواست، تقاضا، طلب
زَسپان= zaspãn نادرست، غلط، اشتباه
زَستَن= zastan خواستن، درخواست ـ تقاضا ـ طلب کردن
زِشت= zesht زشت
زِشت خْوَتاییْه= zesht xvatãyih زشت فرمانروایی، حکومت نامشروع
زَغ= zaq زاغ، کلاغ زاغی
زَغیک= zaqik زاغی
زَفا= zafã ابر بارش زا
زِفان= zefãn اشتباه، بیهوده
زِفانیْه= zefãnih اشتباهی، بیهودگی، نادرستی
زَفر= zafr (اوستایی: زَفَرِ) دهان، پوزه
زَفَر= zafar دهان اهریمنی
زَکتون= zaktun ضربه
زَکتونَتَن= zaktunatan زدن
زَکَر= zakar نَر (این واژه در عربی ذکر نوشته می شود)
زِگوئِر= zeguer ارزان
زَلوک= zaluk زالو
زَم= zam ـ 1ـ زمستان 2ـ تیر انداختن، روانه کردن
زَمان= zamãn زمان، هنگام، وقت
ــ اَندَر زمان= andar zamãn در زمان، بی درنگ، فوراً، بلافاصله
ــ پَت هَم زَمان= pat ham zamãn در همان زمان
ــ دِرَنگ زَمان=derang zamãn زمان دراز، مدت طولانی
ــ دَگر زمان= dagr zamãn دیر زمان، تأخیر، تعویق
ــ هَم زَمان= ham zamãn (= اندر زمان)
زَمان اومَند= zamãn umand زمان دار، زمان بر
زمان ایی اَکَنارَک=zamãn i akanãrak زمان بی کران، ابدیت
زمان ایی دِرَنگ خْوَتای=zamãn i drang xvatãy زمان درنگ خدا، زمان معین از سوی خدا
زمان ایی کَنارَک اومَند= zamãn i kanãrak umand زمان محدود
زَمان برین سْپیهْر= zamãn brin spihr زمان برین سپهر، صبر فلک
زَمانَک= zamãnak زمانه، دوره، زمان، عصر
زَمان کَرتاریْه= zamãn kartãrih تعیین وقت
زَمان کَرتَن= zamãn kartan وقت ـ زمان تعین کردن
زَمانَک زَمان= zamãnak zamãn گاه بگاه، بعضی وقت ها
زَمانَکیْه= zamãnakih زمانگی
ــ وَت زَمانَکیه= vat zamãnakih خارج از زمان
زَمانَگ= zamãnag زمانه، دوره، زمان، عصر
زَمانومَند= zamãn umand (= زمان اومند) زمان دار، زمان بر
زَمان هَنداختَن= zamãn handãxtan طالع بینی ـ فالگیری کردن
زَمانیک= zamãnik زمانی، وقت معین
زَمانیگ= zamãnig (= زمانیک)
زَمانیْه= zamãnih زمانی
ــ اَکَنارَک زَمانیْه= akanãrak zamãnih ابدیت
ــ اَکَنارَک زَمانیْها= akanãrak zamãnihã به طور ابدی
زَمب= zamb آکری (= نوعی) بازی است
زَمرِرون= zamrerun زمزمه، نغمه، شعر
زَمرِرونَتَن= zamrerunatan سراییدن، زمزمه کردن، نغمه سر دادن، شعر گفتن، آواز خواندن
زَمرِرونَم= zamrerunam می سرایم، زمزمه می کنم، نغمه سر می دهم، شعر می گویم، آواز می خوانم
زَمرِرونید= zamrerunid سرایید، زمزمه کرد، نغمه سر داد، شعر گفت، آواز خواند
زَمِستان= zamestãn زمستان
زَمون= zamun زمان، وقت، هنگام
زَمون وِهیچَکیک= zamun vehichakik زمان وهیزکی، سَمیانی (= ساعاتی) که در سال کبیسه افزوده می شود
زَمیستان= zamistãn (= دَمیستان) (زم= زمین + ایستان= باز ایستادن از نفس کشیدن) زمستان
زَمیستانیک= zamistãnik زمستانی
زَمیک= zamik زمین
زَمیک پَتمانیْه= zamik patmãnih هندسه
زَمیک پَیمانیْه= zamik paymãnih هندسه
زَمیک توهمَک= zamik tuhmak موجود خاکی ـ زمینی
زَمیک چیهرَک= zamik chihrak ـ 1ـ زمین چهره، دارای گوهر خاکی، مادی 2ـ نام دسته ای از ستارگان
زَمیک سْرَتَکان= zamik sratakãn ستارگانی (= کراتی) که مانند زمین هستند
زَمیکیک= zamikik زمینی، خاکی، مادی
زَمیکین= zamikin زمینی، خاکی
زَمیکیْه= zamikih زمینی، خاکی، مادی
زَمیگ= zamig زمین
زَمیگ پَیمانیْه= zamig paymãnih هندسه
زَمیگ توهمَگ= zamig tuhmag (= زمیک توهمک)
زَمیگیْه= zamigih زمینی، خاکی، مادی
زَمینیتَن= zaminitan بردن، هدایت ـ راهنمایی ـ رهبری کردن، فرستادن، اعزام کردن
زَن= zan ـ 1ـ زن، همسر 2ـ زننده، ضارب، کشنده، قاتل، ویران کننده، مخرب 3ـ نوع، قِسم
ــ میترو زن= mitro zan پیمان شکن
زِن= zen (= زین) 1ـ سلاح 2ـ زین اسب
زِن اَفزار= zen afzãr (= زین افزار) 1ـ ادوات جنگی 2ـ وسایل سوارکاری 3ـ مسلح، مجهز
زِن اَفزاریْه= zen afzãrih ـ 1ـ ادوات جنگی داشتن 2ـ وسایل سوارکاری داشتن 3ـ مسلح ـ مجهز بودن
زِناوَند= zenãvand (= زیناوند؛ اوستایی: زَئِنَنگْهْ وَنت) زرنگ، زیرک، هوشیار
زِناوَندِنیتَن= zenãvandenitan مسلح ـ مجهز ـ تجهیز کردن
زِناوَندیْه= zenãvandih فعالیت، مراقبت، هوشیاری، تسلیح
زِناوَندیها= zenãvandihã چابکانه، هوشیارانه
زن ایی پاتیخشاییها=zan i pãtixshãyihã پادشاه زن
زن ایی چَگَر= zan i chagar چاکر زن، خدمتکار زن
زن ایی دَشتان= zan i dashtãn زن حائض
زن ایی کاران=zan i kãrãn خدمتکار زن
زَنتا= zantã نام باستانی شهری در آذربایجان که ویدیک (= معلوم) نیست در سِتومیک (= جمهوری) آذربایجان بوده یا در آذربایجان ایران و در زمان نِرسی هفتمین شاه ساسانی، امپراتور روم واگذاری آن جا و نیز اِیبری (گرجستان) به روم را بَسگ (= شرط) رانْژ (= صلح) با نرسی ویاسیت (= تعیین) کرد
زَنجیر= zanjir ـ 1ـ زنجیر 2ـ آکری (= نوعی) وادیا (= آلت موسیقی)
زَنجیر واچیک= zanjir vãchik 1ـ زنجیر بازی 2ـ نواختن آهنگ با ساز زنجیر
زَند= zand ـ 1ـ تفسیر، توضیح، تبیین، تعبیر، معنی، شرح 2ـ ناحیه، منطقه، محله، حوزه 3ـ قبیله، طایفه، خاندان 4ـ ژند، نیرومند، پرتوان، توانمند، توانا، قوی، بزرگ
زََنَد= zanad (اوستایی: زَئَندَ) می زند
زَند آکاسیْه= zand ãkãsih ـ 1ـ آوید (= تفسیر) اوستا، آگاهی از آموزه های دینی 2ـ نام دیگر پیراپ (= کتاب) بوندهیشن
زِندان= zendãn (زِن یا زین= ذهن، هوش + دان) زندان، جای هوشیاری
زِندان پان= zendãn pãn زندان بان
زِندانیک= zendãnik زندانی
زَند ایی وَهمَن یَسن= zand i vahman yasn تفسیر «بهمن یَسن» یا «بهمن یَشت». پیراپی (= کتابی) است با 60 واژه ی اوستایی و 350 واژه ی پهلوی. در این پیراپ، رویدادهای آینده در خواب به زرتشت نمایان می شود. نگارش این پیراپ در سده های نخست پس از اسلام انجام گرفته و یاژ (= نثر) آن ساده است
زَندبید= zandbid بزرگ ـ رئیس قبیله
زَندپَت= zandpat رئیس قبیله ـ طایفه
زَندپیل= zandpil ژنده پیل، فیل بزرگ
زَندَپیل= zandapil ژنده پیل، فیل بزرگ
زَند چاشیتار= zand chãshitãr طلبه
زَندروت= zandrut زندرود، رود بزرگ، نام رودخانه ای است
زَندَک= zandak ـ 1ـ زنده 2ـ بزرگ، عظیم، کبیر 3ـ شایع، متداول
زَند کَران= zand karãn ملحدان، مانویان
زَندَگ= zandag ـ 1ـ زنده 2ـ بزرگ، عظیم، کبیر
زَندیک= zandik ـ 1ـ زندیغ (نادرست: زندیق) کسی که از دین زرتشت به مانوی گرائیده است 2ـ ایالتی، ناحیه ای، منطقه ای، محلی
زَندیکیْه= zandikih زندیغی
زَندیْه= zandih ـ 1ـ زندی، تفسیری، توضیحی، تشریحی 2ـ دانایی، خرد، عقل
ــ هو زَندیْه= huzandih عقل برتر
زَنَک= zanak زَنَخ، چانه، فک
زَن کامَکیْه= zan kãmakih زن کامگی، هوگْر hugr (= میل) فراوان به آمیزش با زنان
زَنگ= zang قوزک پا، ساق پا
ــ چهارزنگ= chahãrzang چهارپا
ــ چهارزنگ توخمَک= chahãrzang tuxmak از راسته ی چهارپایان
ــ دوزَنگ= duzang دوپا
ــ دوزَنگ توخمَک= duzang tuxmak از راسته ی دوپایان
زَنگ واچیک= zang vãchik زنگ نوازی، آکری (= نوعی) وادیا (= آلت موسیقی)
زَنگیک= zangik زنگی، سیاه پوست
زَنگیگ= zangig زنگی، سیاه پوست
زَنگیْه= zangih پایی
ــ سْتینیک زَنگیْه= stinik zangih ثبات قدم، استقامت، پایداری، ثابت قدمی
زِنِنیتَن= zenenitan پاییدن، مراقبت ـ نظارت کردن
زِن واچیک= zen vãchik زِن بازی، آکری (= نوعی) بازی بوده است
زِن وان= zen vãn اسلحه خانه
زَنوک= zanuk آرواره، چانه، فک
زِنومَندیْه= zenumandih مسلح بودن
زِنهار= zenhãr ـ 1ـ فرمانبرداری، اطاعت 2ـ پشتیبانی، حمایت
زَنیشْن= zanishn زَنِش، ضربه، کشتار، قتل عام، صدمه، آزار، تنبیه
زَنیشْن اومَند= zanishn umand درخورـ سزاوار ـ لایق ـ مستحق زدن ـ تخریب ـ نابودی ـ تنبیه ـ مجازات
زَنیشْن تَر= zanishn tar کسی که بیش تر سزاوار کشتن ـ زدن ـ تنبیه ـ مجازات است
زَنیشْنومَند= zanishn umand (= زنیشن اومند)
زَنیشنیْه= zanishnih زنِشی، ضربه ای
ــ هَم زَنیشنیْه= ham zanishnih هم زنِشی، کشتن و کشته شدن، مقابله، مقاتله، مضاربه، زد و خورد
زِنیک= zenik مسلح
زِنی گاو= zeni gãv نام یک مرد تازی
زَنینیتَن= zaninitan ویران ـ خراب ـ تخریب ـ نابود ـ منهدم کردن، آسیب ـ صدمه زدن
زَنیْه= zanih زنی، زن ـ همسر بودن، اَروسی (نادرست: عروسی)
ــ پَت زَنیْه خْواستَن= pat zanih xvãstan خواستگاری کردن
ــ پَت زَنیْه داتَن= pat zanih dãtan دختر شوهر دادن، به زنی دادن
زوئیش= zoish نیای مادری زرتشت
زوئیشان= zoishãn از خانواده ی نیای مادری زرتشت
زوت= zut ـ 1ـ (اوستایی: زَئُتَر) موبد بزرگ در آئین یسنا خوانی، موبدی که یسنا را برای دیگران از بر می خواند 2ـ زود، تند
زوتیْه= zutih ـ 1ـ جایگاه زوت 2ـ تندی، سرعت، شتاب
زود= zud زود
زودیْه= zudih سرعت، شتاب
زور= zur ـ 1ـ زور، نیرو، توان، انرژی، قدرت 2ـ دروغ، فریب، نیرنگ، کلک، خدعه، حیله، مکر
زور اومَند= zur umand زورمند، نیرومند، قوی، توانا
زور اومَندیْه= zur umandih زورمندی، نیرومندی، قدرت، توانایی
زور اومَندیها= zur umandihã زورمندانه، نیرومندانه، قدرتمندانه، توانمندانه
زور ایی آهنجاک= zur i ãhanjãk نیروی جاذبه
زور ایی سْپوزاک= zur i spuzãk نیروی دافعه
زور ایی گوهاراک= zur i guhãrãk نیروی هاضمه
زور ایی گیراک= zur i girãk نیروی بازدارنده
زورتاک= zurtãk غله، حبوبات
زور زَت= zur zat به ستم ـ ظالمانه کشته شده
زورگوکاسیْه= zur gukãsih گواهی دروغ
زور گوکای= zur gukãy کسی که گواهی دروغ می دهد
زور گوگای= zur gugãy (= زور گوکای)
زور گوگاییْه= zur gugãih گواهی دروغ دادن
زور میتوختیْه= zur mituxtih دروغ گویی، فریب، اغفال
زوروان= zurvãn زمان، ایزد نگهدارنده ی زمان
زوروان ایی اَکَنارَک=zurvãn i akanãrak زمان نامحدود
زوروان ایی کَنارَک اومَند=zurvãn i kanãrak umand زمان محدود
زوروان دِرَنگ خْوَتای= zurvãn derang xvatãy زمان درنگ خدا
زوروانیک= zurvãnik زوروانی، معتقد به ایزد زمان
زورومَند= zurumand دروغگو، فریبکار
زوریک= zurik زورمند، نیرومند، توانمند، قوی
زوریک اومَند= zurik umand زورمند، قوی، نیرومند
زوریگ= zurig زورمند، نیرومند، توانمند، قوی
زوز= zuz نام پول نقره در زمان ساسانیان
زوزَک= zuzak (بروجردی: ژِژو) خارپشت، جوجه تیغی
زوزَگ= zuzag (= زوزَک)
زوش= zush ـ 1ـ محبت، علاقه, عشق، دوست داشتن 2ـ نغز، خوش، دلربا، جذاب، گیرا
زوشَک= zushak نام زنی
زوشیست= zushist گرامی ـ عزیزترین
زوفاک= zofãk گودی، ژرفا، عمق
زوفاک= zufãk گودی، ژرفا، عمق
زوفاکیْه= zufãkih گودی، ژرفا، عمق
زوفان= zufãn زبان
زوفای= zofãy گود، ژرف، عمیق
زوفایَک= zufãyak گودی، ورطه
زوفاییک= zofãik گودی، ژرفا، عمق
زوفاییْه= zofãih گودی، ژرفا، عمق
زوفْر= zofr (اوستایی: جَفْرَ) گود، ژرف، عمیق
زوفْرای= zofrãy گودی، ژرفا، عمق
زوفْر پایَک= zofr pãyak ژرف پایه، دون پایه
زوفْر پایَگ= zofr pãyag ژرف پایه
زووان= zuvãn زبان
زووانیْه= zuvãnih زبانی
ــ چَرپ زووانیْه= charp zuvãnih چرب زبانی، چاپلوسی، تملق
زوهْر= zuhr ـ 1ـ زور، نیرو، توان، انرژی، قدرت 2ـ نذر
زوهْر بَران= zuhr barãn هاندی (= ظرفی) که آب مقدس در آن ریخته می شود
زوهْرَک= zuhrak آب مقدس
زِه= zeh ـ 1ـ بچه، جنین 2ـ زه کمان
زَها= zahã گودی، عمق، ژرفا
زَهابَک= zahãbak زَهاب، چشمه
زَهابَگ= zahãbag زَهاب، چشمه
زَهاپ= zahãp زاب، رود، رودخانه، نهر
زَهاپَک= zahãpak چشمه، زِه آب
زَهار= zahãr آلت تناسلی
زَهاک= zahãk ـ 1ـ جوان ترین، آخرین 2ـ بارنده، بارش زا 3ـ زاده، فرزند، اولاد، نسل، بچه، خانواده، تبار، دودمان 4ـ گودی، عمق 5 ـ عنصر
زَهاکان= zahãkãn عناصر اربعه (باد، خاک، آتش، آب)
زَهانَک= zahãnak زن، زنیکه، زنک
زَهر= zahr زهر، سم
زَهر اومَند= zahr umand زهردار، سمی
زَهر پوشیشْن= zahr pushishn کیسه صفرا
زَهرَک= zahrak زهره، زرداب، صفرا
زَهر کَرتار= zahr kartãr زهر ساز، تولید کننده ی سم
زَهرَگ= zahrag زهره، زرداب، صفرا
زَهرومَند= zahrumand زهردار، سمی
زَهَک= zahak (= زَهاک)1ـ جنین 2ـ فرزند، بچه، اولاد 3ـ نسل 4ـ عنصر، ماده
ــ هَم زَهَک= ham zahak هم نسب، از یک خانواده
ــ هو زَهَک= hu zahak نجیب ـ اشراف ـ شریف زاده
زَهَک اومَند= zahak umand ـ 1ـ خانواده دار، عیالوار 2ـ باردار، آبستن، حامله
زَهَکومَند= zahakumand (= زهک اومند)
زَهَگ= zahag فرزند، بچه، اولاد
زَهَگ اومَند= zahag umand (= زهک اومند)
زَهَگومَند= zahagumand (= زهک اومند)
زَهیا= zahyã گودی، ژرفا، عمق
زَهیائی= zahyãi گودی، ژرفا، عمق
زَهیاد= zahyãd گودی، ژرفا، عمق
زَهیتَن= zahitan زاییدن، بچه آوردن، فارغ شدن
زَهیْه= zahih گودی، عمق، ژرفا
زَهییْه= zahyih گودی، عمق، ژرفا، گنجایش، ظرفیت، وسعت، پهنا، مساحت
زی= zi پسر، پور، وَند
زَی= zay سلاح، ابزار، وسیله
زَیاک= zayãk فرزند، اولاد، خلف
زیاک= zyãk زیان، ضرر
زیان= zyãn زیان، ضرر، خسارت، صدمه
زیان آوَریشْن= zyãn ãvarishn زیان آوری، ضرر زدن
زیان اومَند= zyãn umand زیانبار، مضر
زیانَک= zyãnak زن جوان
زیان کار= zyãn kãr زیانبار، مضر
زیان کاریک= zyãn kãrik زیانکار، مضر، مخرب
زیان کاریْه= zyãn kãrih زیان کاری
زیانَگ= zyãnag زن جوان
زیان گار= zyãn gãr زیانبار، مضر
زیان مَندیْه= zyãn mandih زیان مندی
زیان مَندیْها= zyãn mandihã زیان مندانه، مضرانه
زیانومَند= zyãnumand (= زیان اومند) زیانبار، مضر
زیانیْه= zyãnih متضرر شدن، زیان دیدن
زیاهیناتَر= zyãhinãtar زیانمندتر
زیبال= zibãl اسب تندرو، سریع السیر، قطار
زَیت= zayt زیتون
زیت= zit شما
زَیتان= zaytãn زیتون (همچنین زیتون نام چند دِویپ (= منطقه) در هندوستان بوده است؛ پس این واژه ریشه ای هندی دارد و نه اَرَبی. از سوی دیگر، در پهلوی زیتان خوانده می شده و نه زیتون؛ پس اگر از اربی آمده بود، می بایست زیتون خوانده می شد)
زیچ= zich زایچه، تقویم، جدول نجومی
زیرَک= zirak زیرک، دانا
زیستَن= zistan (= زیویستَن) زندگی کردن
زیش= zish او، وی
زیشت= zisht زشت
زیشتیْه= zishtih زشتی، کراهت
زیشتیها= zishtihã به زشتی، زشتانه
زیشَک= zishak نام کسی است. دکتر بهرام فره وشی نوشته که نام یکی از نیاکان زرتشت است ولی چنین واژه ای یا مانند آن در اوستا نیست. همچنین در پهرستی که ایشان از نیاکان زرتشت نوشته، نام چنین کسی دیده نمی شود
زیشمَند روت= zishmand rut رودخانه ای است در سغد
زیفان= zifãn نادرست، غلط
زیک= zik ـ 1ـ زیگ، زیج، زیچ، تقویم، سالنما 2ـ نخ
زیکِرتو= zikertu نام گروهی از ایرانیان پیش از مادها در آذربایجان (پارسی باستان)
زیگا= zigã باد، توفان
زیل= zil سنج
زیل واچیک= zil vãchik سنج زدن
زیم= zim ـ 1ـ زمان، وقت، مدت 2ـ زمستان 3ـ سال 4ـ من، خودم
زین= zin ـ 1ـ زره، سلاح 2ـ زین 3ـ ذهن (امروزه نیز در زبان لری به ذهن زِین گفته می شود؛ از این رو واژه ی ذهن پارسی است و نه عربی) 4ـ زیان رساندن 5 ـ بزرگ
زین اَبزار= zin abzãr (= زِن افزار) 1ـ ادوات جنگی 2ـ وسایل سوارکاری 3ـ مسلح، مجهز
زین اَبزاریْه= zin abzãrih ـ 1ـ ادوات جنگی داشتن 2ـ وسایل سوارکاری داشتن 3ـ مسلح ـ مجهز بودن
زین اَفزار= zin afzãr (= زن افزار، زین ابزار)
زِن اَفزاریْه= zen afzãrih (= زن افزاریه، زین ابزاریه)
زیناوَند= zinãvand زرنگ، زیرک
زیندان= zindãn زندان، زین (= ذهن، هوش) + دان، جای هوشیاری
زیندان بان= zindãn bãn زندان بان
زیندان پان= zindãn pãn زندان بان
زیندانیک= zindãnik زندانی
زیندانیگ= zindãnig زندانی
زیندَک= zindak زنده
زیندَکَّر= zindakkar زندگی بخش
زیندَک کَّر= zindak kar زندگی بخش
زیندَکیْه= zindakih زندگی، عمر
زیندَگ= zindag زنده
زیندگیْه= zindagih زندگی، عمر
زینِن= zinen آسیب، زیان، صدمه
زینِنیتَن= zinenitan آسیب رساندن، صدمه زدن
زینِنیدَن= zinenidan آسیب رساندن، صدمه زدن
زینهار= zinhãr زِنهار، امان
زین هایود= zin hãyud بزرگ می کنند
زینیک= zinik مسلح، مجهز
زینیگ= zinig مسلح، مجهز
زینین= zinin نگهداری، پاسداری، مراقبت، محافظت، حفظ، محافظت، مواظبت، حراست، صیانت
زینینیدَن= zininidan نگهداری ـ پاسداری ـ مراقبت ـ محافظت ـ حفظ ـ محافظت ـ مواظبت ـ حراست ـ صیانت کردن
زیوا= zivã زندگی، عمر
زیوات= zivãt زندگی کناد، عمرش دراز باد
زیوِدَر آپوش دیناوِرها= zivedar ãposh dinãverhã قانون شناس، وکیل
زیوَستَن= zivastan زیستن
زیوِشْن= ziveshn زندگی، حیات
زیوَنَد= zivanad (اوستایی: زِئیمِنو) زنده، جاندار
زیوَنَد دَخشَک= zivanad daxshak نشان زندگی، علامت حیات
زیوَنَدَک= zivanadak زنده، موجود
زیوَنَدَکیْه= zivanadakih زندگی، هستی، وجود
زیوَنَدَگ= zivanadag زنده، موجود
زیوِنیتَن= zivenitan زنده کردن، زندگی بخشیدن
زیوِنیتار= zivenitãr زنده کننده، زندگی ـ حیات بخش
زیوِنیتاریْه= zivenitãrih زنده کنندگی، زندگی ـ حیات بخشی
زیوِنیدَن= zivenidan (= زیونیتَن)
زیوید= zivid زندگی کند
زیویستَن= zivistan زیستن، زندگی کردن
زیویشْن= zivishn زندگی، حیات
زیویشْن اومَند= zivishn umand زنده، دارای زندگی
زیویشْن اومَندیْه= zivishn umandih حق زندگی داشتن
زیویشْنومَند= zivishnumand زنده، دارای زندگی
زیویشْنیْه= zivishnih زنده بودن
زیویک= zivik زنده، موجود
زیوین= zivin زندگی، حیات
زیْه= zih زِه کمان
زییشْن= ziyshn (= زیویشن) زندگی، حیات

«ژ»


ژَتار= žatãr زننده، ضارب، کشنده، قاتل
ژَتاریْه= žatãrih ضرب، کشتار، قتل
ژَتَن= žatan زدن، کشتن
ژَمان= žamãn زمان، وقت، موقع، مدت، فصل، سن
ژَمانَک= žamãnak زمانه، وقت، فصل، سن
ژَمان کَرتاریْه= žamãn kartãrih تعیین وقت
ژَمانیک= žamãnik ـ 1ـ در زمان، در وقت، به موقع 2ـ زمانی، وقتی، مدت دار
ژَمانیْه= žamãnih زمانی، مدتی، فصلی، سنی
ژَمیک= žamik زمین
ژَمیک ویتَرک= žamik vitark پل صراط، پل چینوت، پل گذشتن از زمین به سرای دیگر
ژَن= žan ـ 1ـ زن (در برابر مرد) 2ـ بزن
ژَنیشْن= žanishn زَنِش، ضربه
ژَنیْه= žanih زنی، زن بودن
ژو= žu ـ 1ـ بلع، هضم 2ـ ترک 3ـ غفلت 4ـ وراجی، پرحرفی
ژوتاریْه= žutãrih بلع
ژوتَن= žutan ـ 1ـ بلعیدن، هضم کردن 2ـ ترک کردن 3ـ غفلت کردن 4ـ وراجی ـ پرحرفی کردن
ژورتاک= žortãk گندم، دانه، غله
ژوزَک= žuzak ژِژو، خارپشت، جوجه تیغی
ژوفاک= žurtãk ژرفا، گودی، عمق
ژوفْر= žufr ژرف، گود، عمیق
ژوفراک= žufrãk ژرفا، گودی، عمق
ژوی= žuy ریشه ی ژوتن، ببلع
ژوییشْن= žuyishn خوردن، آشامیدن، صرف کردن
ژَه= žah درخواست، آرزو، تقاضا، طلب

«س»

سِ= se سه
ساتاسپِ= sãtãspe نام کسی که خشایارشاه او را به مرگ دیستیک (= محکوم) کرد؛ ولی به او پیشنهاد کرد که اگر آفریقا را بگردد و گزارشی برای شاه بیاورد، آزاد می شود. (پارسی باستان)
ساتونَتَن= sãtunatan رفتن، تشریف بردن
ساتونَم= sãtunam می روم
ساتونید= sãtunid رفت، می رود
ساردَک= sãrdak احمق، ابله
سارگائی= sãrgãi نام یکی از قبیله های شمالی ماد (پارسی باستان)
ساروِش نَدیْه= sãrveshnadih سه ضلعی، مثلث
ساسان= sãsãn نیای ساسانیان که یکی از موبدان زرتشتی اِسپادانایی (معبدی) بوده که در شهر استخر برای آناهیتا ساخته شده بود
ساکا= sãkã نام مردمی آریایی نژاد که سَکا نیز خوانده شده اند (نگاه کنید به: نجیانا)
سال دْرَهنا= sãl drahnã به طول ـ در طول ـ طی یک سال
سِ ایک= se ik یک سوم
سْبیج= sbij (= سْپیت)
سْپاکو= spãku سگ ماده (پارسی باستان)
سْپاکور= spãkur نام استانداری که شاپور دوم شاه ساسانی پس از گرفتن گرجستان بر آن جا گماشت
سُپال= sopãl نام باستانی شهری بر کرانه کِنداب (= خلیج) پارس که جای امروزی آن روشن نیست
سْپاهان= spãhãn اردوگاه سپاهیان، اصفهان (= اَسپَدانای) این شهر پیش از اسلام جزو استانی به نام پَریتَکان (فریدن امروزی) بوده و 26 روستا داشته که یکی از آنها گَبَی (= گَی که بعدها جی شد) بوده است.
سْپَرایِن= sparãyen نام باستانی شهرستان اسفراین که در زمان ساسانیان یکی از روستاهای نیشابور بوده است
سْپِردا= sperdã نامی که کوروش بزرگ بر بخش باختری ارمنستان نهاد (پارسی باستان)
سْپَردَ= sparda شهر سارد (در باختر آسیای صغیر)
سْپَنتومِن گاس= spantumen gãs (اوستایی: سْپِنتامَئینیوگاثا spentã mainyu gãsã) نام سومین گات از گات ها که بندهای آن با سپنتامئینیو آغاز می شود و نیز نام یکی از 5 روز سال (سی و یکمین روز ماه های اردیبهشت تا شهریور)
سْپَندمَت دام= spandmat dãm مخلوق سپنت آرمئیتی
سْپِنتوداتَ= spento dãta اسفندیار
سْپوزاک= spuzãk دافعه
سْپَهبَت= spahbat سپهبد، وزیر جنگ در زمان ساسانیان
سْپیت = spit نام باستانی شهری در استان سیستان و بلوچستان که امروزه روستایی است به نام اِسپِه speh در 240 کیلومتری رَپیت (= جنوب) زاهدان (= اِسبیذ، سْبیج)
سْپیتامَ= spitãma سپید ـ درخشان ـ روشن کننده، نام یکی از نیاکان زرتشت و پسر وئدیشت
سْپیتامِن= spitãmen نام فرمانده سواره سادین (= نظام) ایران در سمرقند و بخارا در زمان اسکندر (پارسی باستان)
سْتار= stãr (اوستایی: سْتارَ) ستاره
سْتاران= stãrãn ستارگان
سْتَدَن= stadan ستدن، ستاندن، گرفتن، اخذ کردن
سَتِز= satez ستیز، جنگ، کشمکش، کارزار، پیکار، درگیری، نزاع، دعوا
سَتَکوش= satakush پنجاب (شهری در پاکستان)
سْتَمبَکیْه= stambakih دیکتاتوری (≠ خْوَتای فْرَزانَکیْه= شایسته سالاری)
سَت وَد= satvad فرمانده ـ رئیس سد (نادرست: صد) تن
سَتور= sator ستور، دام، چهارپایان
سْتور پِزِشک= stur pezeshk دامپزشک (برای اسب های جنگجویان)
سْتینیک زَنگیْه= stinik zangih ثبات قدم، استقامت، پایداری، ثابت قدمی
سُخَن= soxan سخن، گفتار، صحبت، حرف
سِدیگوئَر= sediguar سه دیگر، سومین
سَرئوبون= sarobun از سر تا پا، کاملا
سَربوش= sarbush سخن، گفتار، حرف، صحبت، کلام
سْرَتَک= sratak ستاره، سیاره، کره آسمانی
سِرَز= se raz سیسد (نادرست: سیصد)
سَروئیتَن= saruitan سرائیدن، سرودن، شعر گفتن، آواز خواندن
سَروئیدَن= saruidan (= سروئیتَن)
سَروئید= saruid می سراید
سَروئیشْن= saruishn سرایش
سَروئینَم= saruinam می سرایم
سْروش دْرون= srush drun در آئین زرتشتی، نانی که به نام ایزد سروش داده می شود
سْروش یَشت هادُخت= srush yasht hãdoxt (اوستایی: سْرَئُشَ یَشتَ هَذَئُختَ) نام یَشت یازدهم اوستا که در 700 واژه به زبان پهلوی برگردانده شده است.
سْروک= srukشاخ
سَرَوُم= saravom پَستو، نهانگاه، مخفیگاه (پارسی باستان)
سَکَ= saka سکستان، سرزمین سَکاها، سیستان امروزی (پارسی باستان)
سَکَّ= sakka نام باستانی شهر سقز در زمان مادها. این نام، نام مردمی به نام سَکاها بوده که بخشی از آنها در لرستان ماندگار شدند و امروزه نام پولکاسی (= طایفه، قبیله) در این استان سَکوند است که بازماندگان همان سکاها می باشند. (پسوند وَند در زبان پارسی به ژیمیگ (= معنی) پور یا زاده است؛ و چون گفته می شود سَکوند، ایتی (= یعنی) نوادگان سکاها؛ و یا مانند خداوند که به واتای (= معنی) زاده ی خود است؛ ایتی از کسی زاییده نشده است) (پارسی باستان)
سَکاتییَ تَرَ دَریا= sakãtiya tatadaryã سکاهای آن سوی دریا
سَکاتیگرَ خودا= sakãtigra xudã سکاهای آن سوی سیهون
سَکاهومَ وَرکَ= sakãhuma varka سکاهای آن سوی سیهون
سَکِستان= sakestãn سرزمین سَکاها (نگاه کنید به: نجیانا)
سْکودْرَ= skudra مقدونی
سَنَدروگ= sanadrug نام دهمین شاه اشکانی که پس از مهرداد دوم در سال 77 پیش از میلاد به تخت نشست
سِنِکاپان= senekãpãn پیشخدمت، خدمتکار
سَنیکُنیتَن= sanikonitan ضربه زدن، زدن
سَنیکُنید= sanikonid می زند، ضربه وارد می کند
سَنیکُنیدَن= sanikonidan ضربه زدن، زدن
سَنیکُنَم= sanikonam می زنم
سَنیکُنیشْن= sanikonishn ضرب، زنش، زدن
سود= sud سود، نفع، منفعت، فایده
سودخَستَک= sudxastak گنجینه، دفینه، خزانه، محل گنج
سورِنا= surenã نام یکی از سرداران اُرُد چهاردهین شاه اشکانی که سپاه روم را در میانرودان (بین النهرین) شکست داد
سوسیا= sosyã اسب
سوگودَ= suguda (اوستایی: سوغدَ) سُغد (سمرقند و بخارا) (پارسی باستان)
سوغودیانو= suqudyãno یکی از پسران خشایارشاه (پارسی باستان)
سوگدیانا= sugdyãnã سُغد (سمرقند و بخارا) (پارسی باستان)
سی روچَک بِزورگ= si ruchak bezurg سی روز بزرگ، نام یکی از بخش های «خرده اوستا» و نیایشی که در سی امین روز کسی که درگذشته برای او می خواندند. همچنین در سی امین روز ماه شهریور و اسفند برای مردگان خوانده می شود. این نیایش در 650 واژه به زبان پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است.
سی روچَک کوچَک= si ruchak kuchak سی روز کوچک، نام یکی از بخش های «خرده اوستا» و نیایشی که در سی امین روز ماه شهریور و اسفند برای مردگان خوانده می شود. این نیایش در 530 واژه به زبان پهلوی برگردانده شده است.
سی روزَک بِزورگ= si ruzak bezurg (= سی روچک بزورگ)
سیسامِس= sisãmes نام دادستانی که در زمان کمبوجیه رشوه گرفت و شاه او را کشت و سپس دستور داد
پوست او را کندند و روی سَندلی (نادرست: صندلی) که دادستان روی آن می نشست، انداختند.
سیسی= sisi شش (6)
سِ یِک= se yek یک سوم
سیکَیَ هُواتیش= sikaya hovãtish نام دژی که بردیای دروغین در آن جا به دست داریوش بزرگ کشته شد. (پارسی باستان)
سینَک وَر= sinakvar قفسه سینه
سُیورینیْه= sourinih سرین، کپل، باسن
سُیوکینیتَن= soyukinitan ضربه زدن، زدن
سُیوُکینید= soyukinid می زند، ضربه وارد می کند
سُیوکینیدَن= soyukinidan ضربه زدن، زدن
سُیوکینَم= soyukinam می زنم
سُیوکینیشْن= soyukinishn ضرب، زنش، زدن
«ش»

شاتوروان= shãturvan نام سدی که شاپور یکم شاه ساسانی به دست سیتان (= اسیران) رومی در شوشتر ساخت
شاتیمان= shãtimãn پشت، عقب
شاک= shãk شاخ
شام= shãm شان (پسوند، اوپادِ (= ضمیر) باهوت (= جمع) اَبرینِ (= متصل) کُنیکی (= مفعولی). مانند: نام شان) (پارسی باستان)
ــ اَدَم شام خشایَثی یَ آهَم= adam shãm xshãyasiya ãham من شاه شان هستم
شامروت= shãmrut (سنسکریت: سارچیت؛ اوستایی: شامروتَ) تکرار
شاه پوهْر= shãhpuhr شاپور، پسر شاه
شاییست نی َشاییست= shãyist ni shãyist شایست نشایست. نام پیراپی (= کتابی) به زبان پهلوی با 13700 واژه و دارای پَرگ (= شرح) اوپمَندی (= جامعی) در باره ی هَرگان (= وظایف) دینی و پِراتیش (= مراسم) آن و برخی آژیتان (= موضوعات) دینی دیگر است
شَترتاران= shatrtãrãn پادشاهان دست نشانده در زمان ساسانیان
شَرکَری= sharkari (= شیرکری) (پارسی باستان)
شُسِر= shoser ـ 1ـ شاش، جیش، پیشاب، زهراب، ادرار 2ـ نطفه
شَش= shash شش (6)
شَشُم= shashom ششم
شْکَستَن= shkastan شکستن
شْکَستید= shkastid شکست، خورد کرد
شَکُمبون= shakombun شکم
شْکَند گُمانیگ ویژار= shkand gumãnig vižãr (= شْکَند گومانیک ویچار ـ ویزار)
شْکَند گومانیک ویچار= shkand gumãnik vichãr گزارش گمان شکن. نام مَتیانی (= کتابی) بوده به زبان پهلوی که به زبان اوستایی برگردانده شده (پازند) و پس از چندی پنج هات (= فصل) آن بار دیگر به پهلوی نوشته شده است. این متیان در باره ی دین ها و بحق بودن زرتشت است و نوشته ی مردان فرخ پسر اورمَزداد است که پِرایِن (= احتمالا) در پایان سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) می زیسته است. متیان دارای دو بخش است: هاتان یک تا ده آن پرسش و پاسخ های مهریار پسر مهماد است که در باره ی سادان (= اثبات) دوئیتا (= ثنویت) می باشد. بخش دوم آن از هات یازده تا شانزده در اَرْپ (= رد) اسلام، یهود، مسیحیت و مانوی است. در این متیان کوشیده شده تا در سَمَرا (= مبارزه) با دین های دیگر آنودگری (= استدلال) به کار برده شود و کم تر به افسانه ها پرداخته شود.
شْکَند گومانیگ ویزار= shkand gumãnig vizãr (= شْکَند گومانیک ویچار)
شْکَند گومانیگ ویژار= shkand gumãnig vižãr (= شْکَند گومانیک ویچار ـ ویزار)
شْکیند= shkind شکست، می شکند
شَگوست= shegust افتتاح، بسط
شَگوستَن= shagustan باز ـ افتتاح ـ منبسط کردن
شَگوستید= shagustid باز ـ افتتاح ـ منبسط می کند، گشایش می دهد، می گشاید، بسط می دهد
شِناسنیشنیْه= shenãsnishnih شناساندن، تعریف ـ معرفی کردن
شِناه= shenãh می شناسد، می فهمد، درک می کند
شَنچان= shanchãn نام باستانی شهرستان لاریجان در استان مازندران
شوتروک ناخونتا= shutruk nãxuntã نام یکی از شاهان ایلام (1190 پیش از ژانگاس = میلاد) (پارسی باستان)
شَهربَراز= shahrbarãz (زیور کشور) نام یکی از سرداران نامی ایران در زمان خسرو پرویز شاه ساسانی که برای گرفتن مصر فرستاده شد
شَهرِستانیها ایی ایران= Shahestãnihã i iran شهرستان های ایران. سیپاری (= رساله ای) که نویسنده ی آن ناشناخته است و دارای پِهرِستی (= فهرستی) از شهرهای ایران در سده ی سوم کوژینی (= هجری) می باشد. بیش تر نوشته های آن افسانه ای و در باره ی زمان های دور است. در این سیپار از شهرهای پِراچی (= شرقی)، روژاپی (= غربی)، رَپیتی (= جنوبی)، پِدیمی (= شمالی) نام برده شده و در باره ی بیش تر شهرها، از سازندگان، به پایان رسانندگان، بازسازی کنندگان و رویدادهای آن شهرها سخن گفته شده است.
شیاتیم= shyãtim شادی (پارسی باستان)
شیدچاگوئین= shid chãguin تابان ـ درخشان ـ نورانی چون ماه
شیر= shir (اوستایی: خْشِم) شیر
شیرَکان= shirakãn نام باستانی شیروکندی در رَپیت (= جنوب) اورمیه (نادرست: ارومیه؛ زیرا اور به واتای شهر می باشد مانند: اورشلیم، اورکلدانیان و میه به ترکی به واتای آب است؛ پس اورمیه، ایتی شهر کنار آب)
شیرکَری= shirkari نام باستانی شهری در کناره های کویر نمک پیش از مادها که شاید سمنان باشد (پارسی باستان)
شیرینِش= shirinesh شیرین، لذیذ، خوشمزه، خوشایند، مطبوع
شیل خاکین شوشیناک= shil xãkin shushinãk نام یکی از شاهان ایلام (1170 پیش از ژانگاس (= میلاد) (پارسی باستان)
«ف»

فارناس= fãrnãs نام پسر مهرداد دوم، یازدهمین شاه اشکانی
فْثاسُوارسا= fsãsovãrsã نام یکی از پسران غَباد شاه ساسانی (= کیوس)
فْرابَرَ= frãbara بخشید، داد، اعطا کرد (پارسی باستان)
فْراچ بْریهینیتَن= frãch brihinitan مقدر ـ تقدیر ـ مقررـ حکم کردن
فْراچ بورتَن= frãch burtan ـ 1ـ استعمال کردن، به کار بردن 2ـ پیش آوردن
فْراچ پورسیتَن= frãch pursistan در باره ی چیزی پرسیدن، از چیزی پرسیدن ـ سؤال کردن
فْراچ دَخشَکیْه= frãch daxshakih اخطار پیش از انجام دادن کاری
فْراچ دوواریستَن= frãch duvãristan حمله کردن
فْراچ رَسیتَن= frãch rasitan فرا رسیدن، جلو آمدن
فَراچ رفتن= farãch raftan پیش رفتن
فْرادَئَسپَ= frãdaaspa (= پرئسپا)
فْرارون= frãrun خوب، درست، صحیح
فْرارونیْه= frãrunih خوبی، درستی، صحت
فْراز= frãz ـ 1ـ فراز 2ـ نزدیک، قریب
فْرازکَردَن= frãz kardan فرستادن، رهسپار کردن، گسیل داشتن، اعزام نمودن
فْرَتَخشت ایی خومبیکان= frataxsht i xumbikãn فرتخشت خومبیکان، نام کسی
فْرَتوم دام= fratum dãm آفریده ی نخستین، مخلوق اولیه
فْرَدُم= fradom اول، نخست، ابتدا، شروع، آغاز
فْرَزَفت= frazaft پایان ـ خاتمه یافت، تمام شد
فْرَزَفتَن= frazaftan پایان ـ خاتمه یافتن، تمام شدن
فْرَزَند= frazand فرزند، ولد، اولاد
فَرزَنیْه= farzanih علم، دانش
فْرَسَنگ= frasang فرسنگ، فرسخ
فْرَشگیرْد= frashgird آرمانشهر در پایان جهان
فْرَگان= fragãn شالوده، پایه، بُن، ریشه، بنیان، بنیاد، اساس، اصل
فْرَمان= framãn فرمان، دستور، امر، حکم
فْرَمان بورتار= framãn burtãr فرمانبردار، مطیع
فْرَمان بورتاریْه= framãn burtãrih فرمانبرداری، اطاعت
فْرَمان بوردار= framãn burdãr فرمانبردار، مطیع
فْرَمان بورداریْه= framãn burdãrih فرمانبرداری، اطاعت
فْرَمود= framud فرمود، دستور داد، امر ـ حکم کرد
فْرَمودَن= framudan فرمودن، دستور دادن، امر ـ حکم کردن
فْرَناباز= franãbãz نام یکی از فرمانروایان داریوش دوم در آسیای کَسو (= صغیر) (پارسی باستان)
فَرنبَغ= farnbaq (= فروبی)
فْرِنس پِس= frens pes نام پدر زن کوروش (پارسی باستان)
فَرّوبَی= farrubay فرنبغ، یکی از آتش های بزرگ، آتش موبدان
فْرود= frud فرود، نزول
فْرَوَرتیش= fravartish نام پدر دیاکو و نیز نام پسر وی (پارسی باستان)
فْرَهاد= frahãd فرهاد. نام پنج تن از شاهان اشکانی
فْرِه دَهیشنیْه= freh dahishnihافزون بخشی
فْرَهَرَوَم= fraharavam روی هم، سر جمع، در کل، من حیث المجموع، به طور کلی (پارسی باستان)
فْرَهَنگ ایی اوئیم اِوَک= frahang i oim evak واژه نامه ای اوستایی ـ پهلوی است و چون این واژه نامه با واژه ی اوستایی اویم= یک آغاز شده و آویکان (= معادل) پهلوی آن اِوَک نوشته شده، آن را اویم اِوَک نام نهادند. این واژه نامه به کَرپ (= شکل) آژیتی (= موضوعی) دسته بندی شده است
فْرَهَنگ پَهلَویگ= frahang pahlavig نام فرهنگی است با 1300 واژه به زبان پهلوی که در آن هُزوارِش ها (واژه هایی که به زبان آرامی می نوشتند ولی به پهلوی می خواندند. برای نمونه می نوشتند: مَلْکا ولی می خواندند: شاه) و آویکان (= معادل) پهلوی آنها نوشته شده است. همچنین گونه های گویشی برخی واژه ها و نیز واژه هایی که نگارش آنها دشوار بوده و یا اِکارتای (= مترادف) پهلوی واژه های پهلوی که برای پهلوی زبانان ناآشنا بوده، در این فرهنگ نوشته شده است.
فْرَهیست= franãbãz بیشتر، اضافه
فْرَیاپیت= frayãpit به گفته ی اشکانیان او پدر ارشَک یکم بوده و آنها با این کار می خواستند نژاد خود را به هخامنشیان برسانند.
فْرَیاد= frayãd فریاد
فْرین= frin نام مادر زرتشت
فَشوی= fashvi چیزی


افزایش قیمت گاز خانگی قطعی شد

$
0
0
افزایش قیمت گاز مشترکان خانگی و تجاری برای سال‌جاری قطعی شد تا پس از افزایش قیمت آب، برق، فرآورده‌های نفتی با گرانی بهای گاز پرونده اجرای فاز سوم هدفمندی یارانه‌ها بسته شود.

به گزارش خبرنگار مهر، پس از افزایش قیمت بنزین معمولی از 700 به 1000 تومان و حذف نظام سهمیه بندی بنزین، افزایش قیمت گاز طبیعی مشترکان خانگی و تجاری هم قطعی شد.

بر این اساس، برنامه افزایش قیمت گاز طبیعی در سال‌جاری قطعی شده است و به احتمال زیاد به زودی دولت در قالب مصوبه ای به طور رسمی افزایش قیمت گاز طبیعی به دستگاه‌های مختلف از جمله شرکت ملی گاز ایران را ابلاغ خواهد کرد.

تماس خبرنگار مهر با مسئولان شرکت ملی گاز ایران درباره جزئیات افزایش قیمت گاز طبیعی مشترکان خانگی و تجاری تاکنون نتیجه ای به همراه نداشته است.

در این میان، مدیرعامل شرکت ملی گاز فردا سه شنبه نشست مطبوعاتی خواهد داشت و احتمال اینکه این خبر به طور رسمی تایید و اعلام شود، نیز وجود دارد.

حمید رضا عراقی معاون وزیر نفت اردیبهشت ماه سال جاری در جمع خبرنگاران با اشاره به افزایش یک درصدی مالیات بر ارزش افزوده قبوض گاز مشترکان در سال ۹۴، گفته بود: این مالیات طبق قانون از مشترکان دریافت شده و به سازمان مالیاتی پرداخت می‌شود.

مدیرعامل شرکت ملی گاز ایران همچنین با بیان اینکه در تعرفه های جدید در تمامی پلکان های مصرف افزایش ۲۰ درصدی قیمت به طور یکسان اعمال شده است، اظهار کرده بود: این تغییرات جدید در تعرفه در آخرین قبوض گاز صادر شه اعمال شده است.

این مقام مسئول با بیان اینکه این تغییر تعرفه به منزله افزایش دوباره قیمت گاز در سال جاری نیست، تاکید کرده است: برای سال جاری نرخ مالیات بر ارزش افزوده به ۹ درصد افزایش یافته است.

پــهــلـــوی واژَکــ_11

$
0
0

کَ= ka زمانی ـ هنگامی ـ وقتی ـ موقعی که
کادیک= kãdik دادستان کل، قاضی القضات. این نام که نشانگر یکی از ویژگی های شاه بود، در زمان ساسانیان روی پول ها نوشته می شد
کار= kãr کار، پیشه، شغل
کار اود دادِستَن= kãr ud dãdestãn کارها، امور
کارداگ= kãrdãg مسافر، رهرو
کارنامَک ایی اَردَخشیر ایی پابَکان= kãrnãmak i ardaxshir pãbakãn کارنامه ی اردشیر بابکان. این پیراپ (= کتاب) به زبان پهلوی با 5600 واژه، که شاید در آنتیان (= اواخر) ساسانیان نگاشته شده باشد، ویستاری (= تاریخی) است آمیخته با افسانه. بابک از سوی اردوان شاه اشکانی فرمانروای پارس است و ساسان که از تبار دارا (= داریوش) می باشد، برای او چوپانی می کند. بابک در خواب می بیند که ساسان از تبار کیست و دخترش را به او می دهد و از ساسان و دختر بابک اردشیر زاده می شود. این پیراپ (= کتاب)، داستان آژات (= تولد) و به فرمانروایی رسیدن او و آژات پسرش شاپور است. یاژ (= نثر) پیراپ بسیار ساده و هَنود (= تأثیر) زبان پارسی در سراسر کتاب دیده می شود.
کارنامَک ایی اَرتََخشیر ایی پابَگان= kãrnãmak i artaxshir pãbagãn (=کارنامَک ایی اَردَخشیر ایی پابَکان)
کارنامَک ایی اَردَشیر ایی پابَگان= kãrnãmak i ardashir pãbagãn (=کارنامَک ایی اَردَخشیر ایی پابَکان)
کارنامَگ ایی اَردَشیر ایی پابَگان= kãrnãmag i ardashir pãbagãn (=کارنامَک ایی اَردَخشیر ایی پابَکان)
کاریاندا= kãryãndã نام جایی در کرانه ی دریای عمان که شاید کنارک باشد
کاریزار= kãrizãr کارزار، نبرد، جنگ، پیکار، درگیری، مبارزه
کاریگ= kãrig جنگی، رزمی، نظامی
کاساندان= kãsãndãn نام همسر کوروش بزرگ (پارسی باستان)
کاستار= kãstãr کاهنده، تقلیل دهنده
کاستاریْه= kãstãrih کاهش، تقلیل
کافْت= kãft تکه، پاره، قطعه
کال= kãl کانال، آبراه (پارسی باستان)
کالبد= kãlbod کالبد، پیکر، اندام، تن، لاشه، جسم، جسد، هیکل، بدن
کامبادِن= kãmbãden نام باستانی کرمانشاه (پارسی باستان)
کامَگ= kãmag اشتها، میل، گرایش
کامیْه خُدا= kãmih xodã کامخدا، میل پادشاه
کاندَتوم= kãndatom بسیار کوشا ـ فعال
کاندِران= kãnderãn کسانی که انجام می دهند، کنشگران، فعالان
کانیتون= kãnitun ای تو
کایوسان= kãyusãn نام پسر کاووس
کَباه= kabãh قبا
کَتَپَتوکَ= katapatuka نامی که کوروش بزرگ بر بخش خاوری ارمنستان (آسیای صغیر) نهاد (پارسی باستان)
کُدام= kodãm کدام
کَرپ کَرتار= karp kartãr نیکوکار. این واژه را در زمان ساسانیان بر روی پول می نوشتند تا نشانگر نیکوکاری شاه باشد
کَرتَم= kartam کرده ـ انجام شده (پارسی باستان)
کَرخا= karxã نام شهری بزرگ و پایتخت دولت نیرومندی به همین نام که ویرانه های آن در نزدیکی شهر تونس پایتخت کشور تونس می باشد.
کَرد= kard کرد، انجام داد
کَرد اِستید= kard estid کرده شده است، انجام داده شده است
کَردَن= kardan کردن، انجام دادن، ساختن
کَرشَ= karsha نام پول نقره در زمان ساسانیان
کَرکا= karkã (= کرخا)
کَرکیهَنین= karkihanin کَهرُبایی، مغناطیسی
کُرمان= kormãn نام باستانی کرمان در زمان ساسانیان
کُرمانای= kormãnãy نام باستانی شهر کرمان در زمان هخامنشیان (پارسی باستان)
کَرمَپَدَ= karmapada نام فروردین در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
کَرنا= karnã شیپور جنگی
کِریرشَ= kerirsha نام یکی از خدایان ایلامی (پارسی باستان)
کَس= kas کس، شخص، فرد
کِش کارَک= kesh kãrak کار ـ عمل خاص
کَشکَر= kashkar نام یکی از استان های باختری ایران در زمان ساسانیان که شهر بعقوبه عراق و سرزمین های پیرامون آن بوده است
کَم= kam کم، اندک، ناچیز، قلیل
کَمار= kamãr سَر
کَمبوجَیَ= kambujaya (اوستایی: کَمبوجیو؛ سنسکریت: کامبوجیو) کمبوجیه نام پدر و پسر کوروش (پارسی باستان)
کِنا= kenã ـ 1ـ دو جهان ـ سرا ـ عالم 2ـ چه قدر، چه میزان
کِنادو= kenã du هر دو، زوجی
کَنار= kanãr کنار
کَند= kand انجام داد، کرد، اقدام ـ عمل کرد
کَندَن= kandan کندن
کَنگ= kang ـ 1ـ نام شهری (= کنگ دیز) 2ـ دست از انگشتان تا شانه 3ـ بال پرنده 4ـ شاخه ی درخت
کَنگ دیز= kang diz
کَنیند= kanind کَنَند، بکنند، گود ـ حفر کنند
کو= ku که
کَوات= kavãt غَباد (یکم) پسر فیروز شاه ساسانی و بیست و دومین شاه ساسانی (487 ـ 498)
کَوادان= kavãdan سَمیوجیک (= منسوب) به کواد یا قباد پدر انوشیروان
کوخشیشْن= kuxshishn ستیز، کشمکش، نزاع
کودورنان خوندی= kudurnãn xundi نام یکی از شاهان ایلام (2280 پیش از میلاد) (پارسی باستان)
کوروش= kurosh (اوستایی: کوئیریس= زیور، گردنبند، زره، جوشن؛ سنسکریت: کوروه) کوروش (پارسی باستان)
کوست= kust ناحیه، منطقه
کوستَگ= kustag (= کوست)
کوستَگ کوستَگ= kustag kustag مناطق مختلف
کوشک= kushk کاخ، قصر
کوشیا= kushyã حبشه
کوف= kuf کوه، کوهستان، بلندی، ارتفاع
کوفان= kufãn کوهان
کوفیها= kufihã کوه ها، کوهستان ها، بلندی ها، ارتفاعات
کومِش= kumesh نام باستانی سرزمین قومس در باختر استان سمنان است از شاهرود به ایگ (= بعد). هیتان (= حدود) کومش از رود شاهرود (خاور شهر شاهرود) است که از کوه های پر برف شاه کوه سرازیر می شود. واژه ی کومِش (لری: کُمیش) به واتای (= معنی) چاه کن است و چون به لانچ (= دلیل) کم آبی دِویپ devip (= منطقه)، مردم کاریز می کنده اند، از این رو، این سرزمین را کومش (چاه کن) و مردم آن جا را کومشی می گفتند. نام کومش تا سده ی دهم ژانگاسی (= میلادی) نیز در مَتیان (= کتاب) های پِراجینی (= جغرافیایی) مانند «حدودالعالم» آمده است
کون مَرز= kun marz بچه باز، همجنس باز، فاعل، لواط کار
کونیشْن= kunishn کنش، عمل، فعل
کونیشْنومَند= kunishn کنشمند، کننده، عامل، فاعل
کَوی= kavi کِی، شاه، فرمانروا. این نام را در افسانه های ایران باستان جلوی نام شاهان کیانی می نوشته اند؛ مانند کی خسرو، کیکاووس؛ و در زمان ساسانیان آن را بر روی پول می نوشتندتا نشان دهند که آن شاه، ویژگی شاهان کیانی را دارد.
کَی= kay کی، سارود (= عنوان) شاهان کیانی مانند کاووس کی
کید= kid پیشگو، فالگیر، رمال
کیرب= kirb شکل، صورت، هیأت
کیربَگ= kirbag ثواب، اجر
کیرینید اِستید= kirinid estid تخم شیطان است
کیرینیدَن= kirinidan آفریدن (اهریمنی) حرام تولید کردن
کیشتَن= kishtan کشت کردن، کاشتن
کیشیسم= kishism نام روستای سیَلک (نزدیک کاشان) زمانی که پیش از مادها شهر شد (پارسی باستان)
کین= kin کین، دشمنی، خصومت
کیوس= kyus نام یکی از پسران غَباد شاه ساسانی (= فْثاسُوارسا)
کَی هوسرَو= kay husrav کیخسرو
«گ»

گَئوبَرووَ= gaobaruva نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود. (پارسی باستان)
گَئوماتا gaumãtã کسی که خود را بردیا پسر کوروش خواند و به او بردیای دروغین گفته اند. او یکی از مغ ها (روحانیون) بود. (پارسی باستان)
گائوبَرودَ= gãobarvda نام یکی از سرداران کوروش در گرفتن بابل (پارسی باستان)
گام= gãm گام، قدم
گاما= gãmã سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) برابر یک گام یا 32 سانتیمتر
گاو= gãv گاو
گاه= gãh ـ 1ـ گاه، زمان، وقت 2ـ جا، مکان، تخت
گاهانبار= gãhãnbãr جشن های فصلی
گاهانیک= gãhãnik زمانی، فصلی
گاهانیگ= gãhãnig زمانی، فصلی
گاهنامَک= gãhnãmak نام دفتر بزرگی در زمان ساسانیان که نام همه ی کارگزاران دولتی در آن نوشته می شد
گُبریاس= gobryãs یکی از مشاوران داریوش (پارسی باستان)
گَچ= gach گچ
گِدرُزی= gedrozi نام باستانی بلوچستان در زمان اسکندر (پارسی باستان)
گرامیک= grãmik گرامی، عزیز، محترم
گرامی کِنیتَن= grãmi kenitan گرامی ـ عزیز ـ محترم داشتن
گرامیگ= grãmig گرامی، عزیز، محترم
گرامی گِنیدَن= grãmi genidan (=گرامی کِنیتَن)
گَران= garãn گران، سخت
گِرد= gerd گرد، دایره ای، حلقه ای
گَردَن= garden گردن
گُرژان= goržãn (= ورژن)
گُرگسار= gorgsãr نام باستانی مازندران
گِرَم= geram خشم، عصبانیت، خشونت، قهر
گَرمَکان= garmakãn نام یکی از استان های باختری ایران در زمان ساسانیان که استان کرکوک کنونی بوده است
گریستَن= gristan گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
گرییند= griynd گریند، گریه کنند
گُشناسپ بَردَه= goshnãspbardah نوه ی هرمز چهارم شاه ساسانی
گُفت= goft گفت، بیان ـ اظهار داشت
گُند= gond گنده، فربه، تُپُل، چاق
گَناک مینوک= ganãk minuk اهریمن، شیطان
گَناگ مینوگ= ganãg minug اهریمن، شیطان
گِنتار= gentãr بو، رایحه
گَندارَ= gandãra قندهار (پارسی باستان)
گَنزَک= ganzak نام باستانی شیز یا تخت سلیمان در استان آذربایجان خاوری
گو= gu بگو
گوپت اِستید= gupt estid گفته شده ـ منقول است
گوپتَن= guptan گفتن
گوجَستَک اَبالیش= gujastak abãlish ابالیش ملعون. نام نوشته ای است به زبان پهلوی با 1200 واژه که در آن پَرگ (= شرح) هم ویژاری (= مناظره) زرتشتی مسلمان شده ای به نام ابالیش و آذر فرنبغ پیشوای زرتشتیان در برابر مأمون آنتَرمند (= خلیفه) عباسی است.
گودَرز= gudarz نام یکی از پسران اردَوان سوم یا اشک هژدهم شاه اشکانی
گورْد gurdگُرد، دلاور، پهلوان
گورْگ= gurg گرگ
گوزیترون= guzitarun گردوی تازه
گوسپَند= guspand گوسفند
گوش اومَند= gush umand مستمع، شنونده
گوشنَسپ= gushnasp نام یکی از آتش های بزرگ، آتش ارتشتاران
گوشومَند= gushumand مستمع، شنونده
گوفت اِستید= guft estid گفته شده ـ منقول است
گوفتَن= guftan گفتن
گوکاسیْه= gukãsih گواهی، شهادت
گوگاییْه= gugãih گواهی، شهادت
گوگیرد= gugird گوگرد
گومارد= gumãrd گُمارد، گماشت، مأمور کرد
گوماردَن= gumãrdan گُماردَن، گماشتن، مأمور کردن
گومان= gumãn گمان، حدس، ظن
گومانیْه= gumãnih از روی گمان، حدسی، به طور ظن
گومیخت= gumixt آمیخت، مخلوط ـ ممزوج کرد
گومیخت اِستاد= gumixt estãd آمیخته ـ مخلوط ـ ممزوج شده
گومیختَن= gumixtan آمیختن، مخلوط ـ ممزوج کردن
گومیزَکیه= gumizakih آمیختگی، اختلاط
گومیزَگیه= gumizagih آمیختگی، اختلاط
گومیزیشْن= gumizishn آمیختگی، اختلاط
گوند= gund (لری: گُن) خایه، بیضه
گووید= guvid گوید
گوویشنومَند= guvishnumand صاحب سخن
گوهْر= guhr گوهر، جوهر، جواهر
گوهْر پِسیت = guhr pesit آرایش ـ زینت ـ تزئین شده با گوهر، غرق در طلا
گوهْل= guhl (= گوهْر)
گوی= guy گوی (چیزی که گرد است)
گُویشْن = govishn سخن، صحبت، حرف
گُویشنیه= govishnih گفتن، صحبت کردن، حرف زدن
گِهان= gehãn کیهان، عالم
گیراک= girãk مانع، بازدارنده
گیرْد= gird گِرد، دایره
گیلیستَک= gilistak لانه جانوران اَرداک (= موذی)
گیلیستَگ= gilistag (= گیلیستَک)
گیواک= givãk جا، مکان
گَیومَرد= gayumard کیومرس

«ل»


لارِز= lãrez نام باستانی روستای کنونی لرزجان در استان گیلان
لاگرِمین= lãgremin پا
لَب= lab لب
لَلا= lalã طول، درازا
لَلا خونسَند= lalã xunsand عزیز، گرامی، دوست داشتنی، مطبوع، دلنشین، خوشایند
لِلیا= lelyã شب (واژه ی عربی لیل= شب نیز برگرفته از همین واژه ی پهلوی است)
«م»

ما= mã نه، نا؛ پیشوند نفی یا نهی (پارسی باستان).
مااَجَمی یا: نیاید
ماتاهان= mãtãhãn روستا، ده بزرگ
ماتیانا= mãtyãnã (استرابون: ماتیانِر) نام مردمان ایران باستان که در آذربایجان می زیسته اند
ماتیکان ایی ماه فْرَوَرتین روچ ایی خْوَردَت = mãtikãn i mãh fravartin ruch i xvardat پیتاری (= جزوه ای) است با 760 واژه و با یاژی (= نثری) ساده و دارای دو بخش می باشد: در بخش اول به رویدادهایی که در روز خرداد (= روز ششم) از فروردین پیش آمده می پردازد و در بخش دوم آنچه را در این روز روی خواهد داد نوشته شده است. پِرایِن (= احتمالاً) این دیپ (= متن) در آنتیان (= اواخر) ساسانی نوشته شده باشد.
ماتیگان ایی گوجَستَک اَبالیش= mãtigãn i gujastak abãlish (= گوجستک ابالیش) ابالیش ملعون. نام نوشته ای است به زبان پهلوی با 1200 واژه که در آن پَرگ (= شرح) هم ویژار (= مناظره) زرتشتی مسلمان شده ای به نام ابالیش و آذر فرنبغ پیشوای زرتشتیان در برابر مأمون آنتَرمَند (= خلیفه) عباسی است.
ماد= mãd مادر، مامان
مادَ= mãda سرزمین ماد (پارسی باستان)
مادَر= mãdar مادر، مامان
مادریگ= mãdrig باران
مادَیان ایی گوجَستَک اَبالیش= mãdayãn i gujastak abãlish (= ماتیگان ایی گوجَستَک اَبالیش)
مادَیان ایی ماه فْرَوَردین روز ایی خُرداد = mãdayãn i mãh fravardin ruz i xordãd (= ماتیکان ایی ماه فْرَوَرتین روچ ایی خْوَردَت)
مادَیان ایی ویزاریشْن چَترَنگ= mãdayãn i vizãrishn chatrang چترنگ نامه، شترنج نامه، تینویی (= جزوه ای) است با 820 واژه در باره ی پیدایش شترنج و ساخت نرد مارگِن (= توسط) بزرگمهر.
مادَیان ایی هَزار دادِستان=mãdayãn i hazãr dãdestãn قانون مدنی پارسیان در زمان ساسانیان، پیراپی (= کتابی) به زبان پهلوی با 24000 واژه که روداپ های(= قضیه های) ویشنوسی (= حقوقی) بسیاری را در بر دارد و هزار نشانگر فراوانی است. نویسنده ی آن، فرخ مرد پسر بهرام نام دارد و شاید پیراپ را در زمان پادشاهی خسرو پرویز، اوتامین (= آخرین) شاهی که نامش در پیراپ آمده، نوشته باشد ولی مانند بسیاری دیگر از پیراپ های پهلوی، مَنژوس (= تدوین) آن در سده ی سوم پَواسی (= هجری) انجام یافته باشد. روداپ های آمده در کتاب، بیش تر در باره ی ساسناهای (= قوانین) زَنتوگان zantugãn (= مدنی) می باشد. مانند: دِواژین (= ازدواج)، جیماپ (= ارث)، گَئونتا gauntã (= مالکیت)، ایدیات (= اجاره) و ...
مادیس= mãdis نام پسر پارتاتوا که پیش از مادها بر آذربایجان فرمانروایی می کرد (پارسی باستان)
مادیگان چَترَنگ= mãdigãn chatrang (= مادَیان ایی ویزاریشْن چَترَنگ)
مادیگان گوجَستَک اَبالیش= mãdigãn gujastak abãlish (= گوجستک ابالیش، ماتیگان گوجستک ابالیش)
ماردونیجا= mãrdunijã داماد داریوش بزرگ (پارسی باستان)
مازارِس= mãzãres نام یکی از سرداران کوروش (پارسی باستان)
ماسبَذان= mãsbazãn (= ماسپتان)
ماسپَتان= mãspatãn (= مَسپَتَن، ماسبَذان، ماهبَذان) یکی از استان های باختری ایران در زمان ساسانیان (از ملایر تا خوزستان)
مانای= mãnãy نام باستانی کردستان پیش از مادها (پارسی باستان)
ماندا= mãndã حرف، صحبت، سخن، گفتار
ماند اِستینْد= mãnd estind مانده اند، ماندگار شده اند، اقامت کرده اند
ماندا شِناس= mãndã shenãs شنوا
ماندَن= mãndan ماندن، اقامت کردن، ماندگار شدن
ماندانا= mãndãnã نام مادر کوروش هخامنشی (پارسی باستان)
ماند هیند= mãnd hind ماندند، اقامت کردند، ماندگار شدند
مانید= mãnid اقامت کنند، بمانند
ماه= mãh (اوستایی: ماوَنگهَ)1ـ ماه، برج، سی روز 2ـ نام کسی
ماه ایی دَدْو= mãh i dadvدی ماه
ماهبَذان= mãhbazãn (= ماسپتان)
ماه دْرَهنا= mãh drahnã به طول ـ در طول ـ طی یک ماه
ماه نیاییشْن= mãh nyãyishn ماه نیایش، سومین نیایش از پنج نیایش در «خرده اوستا» می باشد که کاندان (= مطالب) آن از ماه یَشت گرفته شده و به زبان پهلوی برگردانده شده است. این نیایش سه بار در ماه خوانده می شود: شب اول ماه، شب چهاردهم و شب پایانی که باردیگر ماه تیغه ای می شود
ماه یَشت= mãh yasht (اوستایی: ماوَنگهَ یَشت) نام هفتمین یَشت از یَشت های اوستا که در 400 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
مَت= mat اندیشه، فکر
ــ دوشمَت dushmat فکر بد
مَچیا= machyã لیبی (نام های کهن: بُرقَه، سیرنائیک)
مِد= med نام سردار سپاه داریوش که در جنگ با یونانی ها در دِویپ (= منطقه) ماراتُن از آنها شکست خورد. (پارسی باستان)
مَدآم= madãm دو سرا ـ جهان ـ عالم
مَدام جِکنِمونید= madãm jeknemunid او در بالاست
مَد جِکنِمونید= mad jeknemunid آمده است
مِرِئُئِه= mereoe نام همسر کمبوجیه پسر داریوش بزرگ (پارسی باستان)
مَرتیا= martyã نام کسی
مَرتییَم= martiyam انسان، آدم، بشر (پارسی باستان)
مَرد= mard مرد
مَردوم= mardum مردم
مَردونیا= mardunyã نام پدر گِئوبَرودَ (پارسی باستان)
مَرغَزَنَ= marqazana بهمن ماه در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
مَرَّک =marrak قسط، نوبت، مرحله
مَرگان= margãn نام بهمن ماه در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
مَزدَک= mazdak پسر بامداد از مردم نیشابور و بنیانگذار آیین مزدکی
مَزون= mazun نام ایرانی و باستانی دریای عمان
مَسمَغان= masmaqãn عالم ترین روحانی، اعلم علما
مَغان اَندَرز بَذ= maqãn andarz baz مدرس علوم دینی
مُغِستان= moqestãn نام مجلسی در زمان اشکانیان که اعضای آن روحانی (مغ) بودند و بر کارهای شاهان نظارت می کردند
مَکَ= maka مِکران یا بلوچستان (پارسی باستان)
مَکیا= makyã ترابلس پایتخت لیبی (نام های کهن: بُرقَه، سیرنائیک)
مَلکی= malki مَلَک، شاه
مَن= man ـ 1ـ من. لَکاپ (= ضمیر) اول یانس (= شخص) ایتوم itum (= مفرد) 2ـ پسوندی که پِسَن (= صفت) یاتیکی (= مفعولی) می سازد. مانند: ریم= چرک. ریمَن= چرکین
مَنا= manã (اوستایی: مَنَ؛ سنسکریت؛ مَمَ) از من، مال من (پارسی باستان)
مَناپیتا= manãpitã پدر من، پدرم (پارسی باستان)
مَنخُرشادشیا= manxorshãdshyã نام کسی (پارسی باستان)
مُنِزِس= monezes نام یکی از سرداران پارتی در زمان فرهاد چهارم، پانزدهمین شاه اشکانی (37 پیش از میلاد)
مَنوش چیهر= manush chihr (اوستایی: مَنوش چیثرَ= منوچهر، دارای چهره ی بهشتی) نام نیای بزرگ زرتشت
موبَذان موبَذ= mubazãn mubaz رئیس روحانیون، رئیس موبدان
مودْرایَ= mudrãya مصر (پارسی باستان)
موسَسیر= musasir نام باستانی شهر سلماس (آذربایجان باختری) پیش از مادها (پارسی باستان)
مِهبود= mehbud نام مانتین (= وزیر) غَباد شاه ساسانی که در شاه شدن خسرو انوشیروان نیکار (= نقش) ویژالی (= مهمی) بازی کرد
مَهیشْت= mahisht بزرگ ترین، نامی که از سوی شاهان ساسانی بخشیده می شد.
میا= myã آب
میابُردار= myãbordãr موبدی که در آئین نیایش، آب وَرجاوند (= مقدس) می آورد
مِیبَذ= meybaz ساقی شاه، آبدارچی دربار
میتراداد= mitrãdãd (آفریده ی میترا) مهرداد نام داماد داریوش سوم (پارسی باستان)
میترو زن= mitro zan پیمان شکن
میتروک دْروج= mitruk druj پیمان شکن، مهر دروغ
میتوک= mituk وسط، میان، مرکز
مَیشون= mayshun نام باستانی دشت میشان یا سوسنگرد در استان خوزستان
مینوک دامَک= minuk dãmak روح مخلوقات
میهراگاوید= mihrãgãvid نام یکی از موبدان زرتشتی در زمان بهرام پنجم ساسانی
میهران= mihrãn مهران، نام پسر شاپور یکم پادشاه ساسانی که استاندار گرجستان شد
میهرشاپوهْر= mihrshãpuhr مهرشاپور. نام یکی از موبدان زرتشتی در زمان بهرام پنجم ساسانی
میهرَکان کَتَک= mihrakãn katak نام یکی از استان های باختری ایران در زمان ساسانیان که دربرگیرنده ی استان های ایلام، کرمانشاه، و خاور و پِدیم (= شمال) بغداد بوده است
میهرنِرسی= mihrnersi نام یکی از بزرگ زادگان ایرانی در زمان بهرام گور و سردار سپاه ایران در همان زمان
میهروَراژ= mihrvarãž نام یکی از موبدان زرتشتی در زمان بهرام پنجم ساسانی
«ن»


نائیریکان= nãirikãn زنان، بانوان
نا اَفسینیشْن= nã afsinishn تخریب ـ منهدم ناشدنی، انحطاط ـ زوال ـ اضمحلال ـ تجزیه ناپذیر
ناگدَرید= nãgdarid توجه ـ اقدام ـ اجرا می کند
نامَ= nãma (اوستایی: نَنمَ؛ سنسکریت: نامَ) نام، اسم (پارسی باستان)
نامَگیها ایی مَنوچیهر= nãmagihã i manuchihr نامه های منوچهر. سه نامه است به زبان پهلوی در اَرپ (= رد) نوآوری های برادرش زادسپرم در باره ی پاتیاب (= غسل) زرتشتی. زادسپرم بر این باور بوده که این آیین دارای پِراکریس (= تشریفات) بسیاری است و بهتر است ساده تر شود؛ و منوچهر در سه نامه ای که یکی به مردم سیرجان و دیگری به زادسپرم و سومی را به بهدینان ایران می نویسد، مردم را از پیروی از سَمژودان (= اصلاحات) زادسپرم باز می دارد.
نامیْه= nãmih نامی، مشهور، معروف، شهیر
نانایَ= nãnãya نام دین ایلامیان که خدایش کِریرشَ بوده و تا زمان پارت ها سَمتان (= ادامه) داشته است. (پارسی باستان)
ناویا= nãvyã ناو، کشتی، سفینه (پارسی باستان)
نای پَزد= nãypazd نی نواز، نوازنده ی نی
نَپا= napã نوه (پارسی باستان)
نُتاتْرَج= notãtraj (= نوهاتر)
نَجیانا= najyãnã نام زْرَنک یا زَرَنکَ یا زَره یا سیستان در زمان هخامنشیان و آغاز اشکانیان و پیش از ماندگار شدن سَکاها در آن سرزمین. سکاها که گروهی آریایی بودند در زمان اشک هفتم که همان فرهاد دوم، هفتمین شاه اشکانی است در سال 125 پیش از ژانگاس (= میلاد) در سیستان ماندگار شدند و از آن پس آن سرزمین را سَکِستان (سرزمین سَکاها) خواندند و رفته رفته سیستان شد. (پارسی باستان)
نَد= nad ضلع
نَدواک= nadvãk ناب، خالص
نَدواک روبیشنیْه= nadvãk rubishnih مخلِص، کسی که خالصانه رفتار می کند، پاکدل
نَدیْه= nadih ضلعی
نَر= nar نر
نَرسَهی= narsahi نام برادر جمشید شاه افسانه ای ایران
نِرسی= nersi (رومی: نارسیس)1ـ یکی از استاندارن اشکانی که در شَواو (= اسارت) رومی ها در شهر هَران (= حَران) (شانی یورفا در ترکیه) بود که با آنسات (= خیانت) دختر پادشاه هران، شهر به دست شاپور افتاد 2ـ نام هفتمین شاه ساسانی که پس از بهرام سوم در 282 ژانگاسی (= میلادی) به تخت نشست.
نَساپاک= nasãpãk مردارـ مرده پز، کسی که گوشت مرده یا مردار بپزد
نَست= nast نیست، نابود، منهدم، خراب، ویران
نَشایی= nashãi نام باستانی سرزمینی در رَپیت (= جنوب) نهاوند پیش از مادها (پارسی باستان)
نُمایشنیْه= nomãyshnih نمایش ـ نشان دادن، در معرض دید گذاشتن
نَمود= namud نمود، نشان داد
نَوَمَ= navama نهمین (پارسی باستان)
نون= nun اکنون، اینک، الآن، حالا، فعلا
نُوَوَهارا= novavehãrã نوبهار، نام آتشکده ی بلخ
نوهاتِر= nuhãter نام باستانی شهری و استانی باختری در ایران زمان ساسانیان در استان موصل
نوهُرمَزد اَرتَخشیر= nuhormazd artaxshir نام باستانی شهرستان نَرمشیر یا نرماشیر در استان کرمان. در گذشته، نرماشیر به بخش رستم آباد از لَمبیتان (= توابع) بم در 95 کیلومتری رَپیت (= جنوب) خاوری شهرستان بم گفته می شد. بعدها نام آن رستم آباد شد؛ و نرماشیر به آویستامی (= منطقه ای) گفته می شد که روستاهای خاوری بم را در خود داشت. تا اینکه در سال 1377 با بَسانی (= موافقت) نیکایای (= هیأت) راژیا (= دولت)، بار دیگر نام باستانی نرماشیر بر بخش رستم آباد نهاده شد و به شهرستان ویگار (= تبدیل) شد.
نُه= noh نه، 9
نَیازِم= nayãzem (اوستایی: نَیازینَ= سفت، محکم) نام یکی از نیاکان زرتشت و پسر دوراسرو
نید= nid راهنمایی، رهبری، امامت، هدایت
نیدَن= nidan راهنمایی ـ رهبری ـ هدایت ـ امامت کردن
نیرَنگیستان= nirangistãn پیراپی (= کتابی) است درهم از زبان های پهلوی و اوستایی در باره ی دات های (= قوانین) جیانینی (= اجرایی) دین زرتشت. این پیراپ دارای 5000 واژه ی اوستایی می باشد که با 22600 واژه ی پهلوی ترگوم (= ترجمه) و آوید (= تفسیر) شده است
نیسای= nisãy نام سرزمینی از مادها (پارسی باستان)
نیشانیند= nisãnind نشانند
نیشَست= nishast ـ 1ـ نشاند، نشانید 2ـ نشست،جلوس
نیشَستَن= nishastan نشستن
نیشینیند= neshinind نشینند
نیکایا= nikãyã نام باستانی شهر کابل در زمان اسکندر (پارسی باستان)
نیم روچ= nim ruch نیمروز، ظهر
نیوَک روویشْنیْه= nivak ruvishnih نیکو روشی
نیهات= nihãt نهاد، ذات، سرشت، طبیعت، طینت، فطرت
ــ دوش نیهاتیک= dush nihãtik بد ذاتی، بد طینتی، بدسرشتی، پست فطرتی
نیهاد= nihãd نهاد، ذات، سرشت، طبیعت، طینت، فطرت
نیهاد اِستید= nihãd estid نهاده است
نیهادن= nihãdan نهادن
نیهان رَویشْنیْه= nihãn ravishnih نهان ـ پنهان روشی، پنهانکاری، مخفی کاری
نَیید= nayid راهنمایی ـ رهبری ـ هدایت ـ امامت کرد یا می کند

«و»


وَئِدیشت= vaedisht (اوستایی: وَئِذیشْتَ= دانشمند، حکیم، عالم) نام یکی از نیاکان زرتشت و پسر نیازم
واتَفرَدات= vãtafradãt نام یکی از استانداران اشکانیان
وارازتاد= vãrãztãd نام یکی از شاهزادگان اشکانی
واردان= vãrdãn نام یکی از پسران اردَوان سوم یا اشک هژدهم شاه اشکانی
واستْری یوشان= vãstri yushãn کشاورزان. نام چهارمین آسرَم (= طبقه اجتماعی) در زمان ساسانیان
واستْری یوشان بَذ= vãstri yushãn baz ژیراس (= رئیس) آسرم کشاورزان یا مانتین (= وزیر) دارایی در زمان ساسانیان
والیشْن داتار= vãlishn dãtãr عزت بخش ـ دهنده
والیشْن دَهیشنیْه= vãlishn dahishnih بالندگی ـ حاصلخیزی ـ رشد ـ توسعه دادن
وانان= vãnãn یا اشک هفدهم که پس از اُرُد شاه اشکانی شد (سال 16 ژانگاسی = میلادی)
وانگ= vãng بانگ، آوا، فریاد، صدا
وَت زَمانَکیه= vat zamãnakih خارج از زمان
وَتلون= vatlun می گذرد ـ عبور می کند 2ـ راه، جاده
وَدُذَ= vadoza و از
وَرتیشنیْه= vartishnih گردش ـ حرکت ـ فعالیت کردن
وَرد= vard بگرد، گردش کن، بچرخ
وَردیشْن= vardishn انجام، اجرا، اقدام
وَردیشْنار= vardishnãr انجام دهنده، اقدام ـ اجرا کننده، مجری
وَردیشنیک= vardishnik انجام ـ اجرا ـ اقدام شده
وَردیشنیْه= vardishnih انجام دادن، اجرا ـ اقدام کردن
وَرژان= varžãn (= ورژن)
وَرژَن= varžan نام باستانی گرجستان (= وَرژان، گُرژان)
وَرکانا= varkãnã نام شهر گرگان در زمان هخامنشیان (پارسی باستان)
وَرمان= varmãn او
وَرموشان= varmushãn ایشان، آنها
وَرمونیشان= varmunishãn او، آنها، ایشان
وَرهْرام= varhrãm (اوستایی: وِرِثْرَغنَ) بهرام
وَرهرام یَشت= varhrãm yasht (اوستایی: وِرِثْرَغنَ یَشت) بهرام یَشت. نام چهاردهمین یَشت اوستا که در 2000 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
وَرَهران= varahrãn (اوستایی: وِرِثرَغنَ= پرچمدار اهورامزدا) بهرام
وَرَهران چوپین= varahrãn chupin بهرام چوبین، نام سردار سپاه هرمز چهارم جانشین انوشیروان که در جنگ ترکستان دشمن را شکست سختی داد (سال 589 ژانگاسی = میلادی)
وَریک= varik گریز، فرار، نام یکی از اینیتان (= مجازات ها) در ایران باستان؛ این گونه که گِهاتیک (= متهم) را وادار می کردند از میان دود و آتش بگذرد؛ اگر آروژا (= سالم) بیرون می آمد، آنریا (= تبرئه) می شد.
وَزَرکَ= vazarka بزرگ (پارسی باستان)
وَزورکان= vazurkãn بزرگان، این نام و نیز آزاتان، نام کسانی بود که در زمان ساسانیان پِرایوت (= اداره) کشور را بر آروپ (= عهده) داشتند. می توانستند شاه را برکنار کنند.
وَزورک فْرَماتار= vazurk framãtãr بزرگ فرماندار، وزیر اعظم، نخست وزیر
وَزورگ میهر= vazurg mihr بزرگمهر مانتین (= وزیر) دانای انوشیروان شاه ساسانی
وَزرونیشنیْه= vazrunishnih بودن، به وجود آمدن، شدن
وَس= vas بَس، بسیار، هنگفت، سرشار، فراوان، خیلی، کثیر، زیاد
وِسپَ= vespa (= ویسپَ)
وَست= vast (= هیت) است، می باشد
وَسَخت= vasaxt سخت، محکم، سفت، غُرس
وَس دَهیو= vas dahyu همه ی کشورها (پارسی باستان)
وَسنا= vasnã (اوستایی: وَسنَ) خواست، آرزو، خواهش، اراده (پارسی باستان)
وَسنا اَئورَمَزداهَ= vasnã auramazdãha با خواست اهورا مزدا (پارسی باستان)
وُسیش= vosish حاصلخیز
وَشت= vasht واشت. نام باستانی شهرستان خاش در استان سیستان و بلوچستان
وَشتَن= vashtan گشتن
وَفِرون= vaferun ناب، خالص
وَکَد= vakad مؤنث، ماده، مادگی، آلت تناسلی زن یا جانور ماده، کس، فرج
وَلگاش= valgãsh بَلاش، پسر یزدگرد دوم و بیست و یکمین شاه ساسانی (483 ـ 487 ژانگاسی = میلادی)
وِندیداد= vendidãd (اوستایی: وی دَئِوو داتِم) دات های (= قوانین) ایب (= ضد) دیو. یکی از پیراپ (= کتاب) های اوستا که دست نخورده مانده و با 48000 واژه ی پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است.
وِه اَنتیوک= veh antiuk (بهتر از انتاکیه) جندی شاپور. شهری بوده که شاپور اول در خاور شوش، رَپیت (= جنوب) خاوری دزفول و اودیژ (= شمال) باختری شوشتر در خوزستان ساخت. شاپور سیتان (= اسیران) رومی را درساخت آن به کار گمارد و آن شهر از آغاز، کانون دانش و دانشمندان گردید. امروزه از این شهر بزرگ ساسانی پَدانی (= آثاری) بر جای نمانده و مانده های اندکی از ویرانه های آن در نزدیکی رود کارون و هژده کیلومتری رَپیت خاوری دزفول در جایی به نام شاه آباد را به سختی می‌توان دید. (پارسی باستان)
وِه دائیتیک= veh dãitik رود دائیتی
وِه دین= veh din (= ویهدین) به دین، بهترین دین
وَهریز= vahriz نام فرمانده سپاه انوشیروان که برای گرفتن یمن فرستاده شد
وَهمَن= vahman (اوستایی: وَهْمْنَ، وَهومَن) بهمن، شایسته، نیکو، سزاوار
وَهمَن یَشت= vahman yasht بهمن یَشت، نام یکی از یَشت های اوستا که در 4200 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
وَهوبُرز= vahuborz نام یکی از استانداران اشکانیان
وُهوخْشَتْر= vohuxshatr (اوستایی: ووهوخْشَثْرَ vuhu xshasra نام گات های چهارم به نام ووهوخَشتهَرَ که ساده ترین بخش گات هاست) پادشاهی ـ فرمانروایی ـ شهریاری ـ حکومت ـ ریاست خوب
وَهوخِشَثرَ= vahuxeshasra نام یکی از استانداران زمان اشکانیان
وَهوکا= vahukã نام پدر اردومَینِش و نام یکی از پسران خشایارشاه (پارسی باستان)
وهومَن دام= vohuman dãm آفریده ی بهمن
وَهیزدات= vahizdãt نام کسی که در زمان داریوش بزرگ، خود را بردیا آتْمان (= معرفی) کرد (پارسی باستان)
وَهیزَک= vahizak کبیسه
وَهیشتو ایشت گاس= vahishtu isht gãs (اوستایی: وَهیشتوئیشتیvahishtu ishti نام گات پنجم) بهترین آرزو، نام یکی از 5 روز سال (سی و یکمین روز ماه های اردیبهشت تا شهریور)
وَهِیَ ویشداپای= vaheya vishdãpãy نام کسی (پارسی باستان)
ویچیر= vichir (اوستایی: ویچیرا) 1ـ رأی، حکم، فتوا، تصمیم، قضاوت 2ـ درمان، علاج
ویچیرکَرت= vichirkart رأی، حکم، فتوا
ویچیرکَرت ایی دینیک= vichirkart i dinik حکم ـ فتوای دینی، نام پیراپی (= کتابی) تفسیری که بخشی از دیستان (= احکام) دینی زرتشت را که با 890 واژه ی اوستایی نوشته شده، در 18400 واژه ی پهلوی ترگوم (= ترجمه) و آوید (= تفسیر) کرده است.
ویچیرکَرت ایی دینیگ= vichirkart i dinig (= ویچیرکَرت ایی دینیک)
ویَخنَ= vyaxna اسقند ماه در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
ویدار= vidãr معبر، گذرگاه، محل عابر
ویدَرد= vidard عبور کرد، گذشت
ویدَردَن= vidardan عبور کردن، گذشتن
ویدَرنا= vidarnã نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود. (پارسی باستان)
ویرائی= virãi باشعور، فهمیده، فهیم
ویراست= virãst منظم ـ مرتب ـ ویرایش می کند
ویزِند= vizend گزند، آسیب، زیان، ضرر، خسارت
ویزیدَگیها ایی زادسْپْرَم= vizidagihã i zãdspram نام مَتیانی (= کتابی) است به زبان پهلوی که آن را زادسپرم، موبد سیرجانی در سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) نوشته شده و در باره ی چهار چیز است: آفرینش، دین، مانو (= انسان) و روان، رستاخیز و پایان جهان
ویسپَرَت= visparat (اوستایی: ویسپَرَت: زیر و رو کردن) یا ویسپرد، یا ویسپرذ، نام یکی از بخش های اوستا با 24 کرده که ترگوم (= ترجمه) پهلوی آن دارای 33000 واژه ی پهلوی است. در این پیراپ (= کتاب)، همه ی پیشوایآن مینوی و جهانی و نمایندگان هر یک از آفریدگان خوب اهورا یاد شده و به آنان درود فرستاده شده است. ویسپرت از یَسنا فراهم آمده و بیش تر در آئین های دینی و جشن های گاهنبار خوانده می شود
ویسپوهْران= vispuhrãn نام برخی از خانواده های پادشاهی در زمان ساسانیان
ویستاخْم= vistãxm ویستام، بیستام، نام استاندار خراسان در زمان هرمز چهارم که بر او شورید و هرمز را دستگیر و کور کرد و سپس کشت
ویسپَ= vispa همه، کل، تمام، جمله
وَیَسیارَ= vayasyãra نام پدر ویندفرنا (پارسی باستان)
ویشتاسپَ= vishtãspa ویشتاسب پدر داریوش بزرگ (پارسی باستان)
ویشتاسپَهیا پیتـا= vishtãspahyã pitã پدر ویشتاسب درگذشته (پارسی باستان) (نگاه کنید به: هیا)
ویشتاسپ یَشت= vishtãsp yasht ترگومی (= ترجمه ای) است به پهلوی از یکی از یَشت های سومین بخش اوستا به نام یَشتی (= یَشت ها). از این ترگوم، جز اندکی با 5200 واژه نمانده است.
ویشودَگ= vishudag فرزند بد
ویشوفتَن= vishuftan آشفته ـ بی نظم کردن، بر هم زدن
وَیَم= vayam ما (پارسی باستان)
ویمار= vimãr بیمار، مریض، ناخوش
وَیَم هَخامَنیشییا ثَهیامَهی= vayam haxãmanishiyã sahyãmahy هخامنشی خوانده (نامیده) می شویم (پارسی باستان)
ویناک= vinãk ناظر، بیننده، تماشا ـ مشاهده کننده
ویندَفَرنا= vindafarnã نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود. (پارسی باستان)
وینیشْن= vinishn بینش، بصیرت
وینیشنَم= vinishnam می بینم، مشاهده ـ تماشا می کنم
وینیشنیتار= vinishnitãr بیننده، مشاهده ـ تماشاگر، ناظر
وینیشنیتَن= vinishnitan دیدن، مشاهده ـ تماشا کردن
وینیشنید= vinishnid می بیند، تماشا ـ مشاهده می کند
وینیشْنیک= vinishnik پیدا، روشن، آشکار، نمایان، پدیدار، معلوم، ظاهر، هویدا، مرئی، قابل دیدن، واضح، صریح، مبرهن، بدیهی
وینیشْنیگ= vinishnig (= وینیشنیک)
وینیشْنیْه= vinishnih حس بینایی
ویْهدین= vihdin بهترین دین
ویهَند= vihand هست، می باشد

«ه»

هائو= hãu بعد، سپس، پس از
هائوو= hãuv که (پارسی باستان)
هادُخت نَسک= hãdoxt nask (اوستایی: هَذَئُختَ نَسک) نام یکی از بخش های اوستا که در 1530 واژه به پهلوی برگردانده شده است.
هارپاگ= hãrpãg نام یکی از سرداران کوروش بزرگ که در جنگ با یونانیان به وی پیشنهاد کرد که برای دنبال کردن سپاه یونان و گرفتن آن کشور، بار شتران را بر زمین بگذارند و مردان جنگی پیاده را بر آنها سوار کنند. (پارسی باستان)
هامات= hãmãt فرد، شخص، کس
هامویِن= hãmuyen همه، کل، مجموع
هاویر= hãvir زیر، پایین، تحت
هاویشت= hãvisht شاگرد، طلبه، دانشجو
هَپت= hapt (اوستایی: هَپتَ) هفت
هَپتَن= haptan هفت
هَپتَن یَشت= haptan yasht هفتن یَشت، نام دومین یَشت اوستا که در 700 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
هَچا= hachã (سنسکریت: سَچا) از (پارسی باستان)
هَچامَ= hachãma از من، از سوی ـ طرف ـ جانب من (پارسی باستان)
هَخامَنیش= haxãmanish بنیانگذار سلسله ی هخامنشی در سده ی هشتم پیش از میلاد (پارسی باستان)
هَخامَنیشییَ= haxãmanishiya هخامنشی (پارسی باستان)
هَدَخییَ ثَدَث= hadaxiya sadas نام کسی (پارسی باستان)
هَدیش= hadish حرمسرا، کاخ آسْداریک (= خصوصی) یا درونی در تخت جمشید (پارسی باستان)
هَر= har هر
هَرَئووَتیس= harauvatis رخج، آراخوزی (جایی در رَپیت (= جنوب) افغانستان) (پارسی باستان)
هَرَئیوَ= haraiva (اوستایی: هَرَئِوَ) 1ـ نام باستانی شهر هرات 2ـ نام مردمی که پیش از مادها در رَپیت خراسان ماندگار شدند (پارسی باستان)
هَرای وَ= harãyva هرات
هَردار= harder (اوستایی: هَرِتَر= نگهبان، پاسدار) نام یکی از نیاکان زرتشت و پسر سپیتام
هرچند= harchandهر چند، با اینکه، علیرغم
هَرَخو واتیش= haraxu vãtish (اوستایی: هَرَخوائیتی) هرات
هُرمَزد اَرتَخشیر= hormazd artaxshir هرمز اردشیر، نام باستانی شهر رامهرمز در استان خوزستان (پارسی باستان)
هْروم= hrum روم
هَرویسپ= harvisp همه، سراسر، سراپا، کل، مجموع، تمام
هَرویسپ آگاه= harvisp ãgãh علیم، آگاه از همه چیز
هَرویسپ گوهْر= harvisp guhr سراپا آرایش ـ زینت ـ تزئین شده با گوهر، غرق در طلا
هَزارپَت= hazãrpat سرور هزار تن، نامی که از سوی شاهان ساسانی به کسانی که کارهای برجسته ای می کردند، داده می شد
هَزارفَت= hazãrfat (= هزارپت)
هَزارمَرت= hazãrmart هزارمرد؛ مردی که با هزار مرد برابر است. نامی که از سوی شاهان ساسانی به کسانی که کارهای برجسته ای می کردند، داده می شد
هُزید= hozid بزرگ شد، رشد ـ نمو کرد
هَشت= hasht (سنسکریت: اَشتَن) هشت 8
هَشتُم= hashtom هشتم، هشتمین
هَفت= haft هفت
هَفت سالَک= haft sãlak هفت ساله
هَفت سالَگ= haft sãlag هفت ساله
هفت سَد= haft sad هفتسد (نادرست: صد)
هَفتُم= haftom هفتم، هفتمین
هَلائی= halãi پاک، خالص، ناب
هَلائیچ= halãich پاک، خالص، ناب
هَلیلَک ایی پَروَرتَک= halilak i parvartak هلیله ی پرورده
هَم= ham هم
هَماتا= hamãtã (سنسکریت: سَماتا) از یک مادر (پارسی باستان)
هَماتْنو شوییک= hamãtnu shyik متأهل
هَماک بوتیْه= hamãk butih هستی جاوید، وجود ابدی
هَماگ= hamãg همه، عموم، تمام، کل، مجموع
هَماگ خْواریْه= hamãg xvãrih دارای همه آکر (= نوع) خوشی
هَماگ دین= hamãg din دین کامل
هَماوَند= hamãvand بزرگ، والاتبار
هماوَندیْه= hamãvandih بزرگی، کرامت
هَمبار= hambãr انبار، زاغه، سیلو
هَمباز= hambãz امباز، شریک، سهیم
هَمبْراتیْه= hambrãtih رفاقت، دوستی، محبت
هَمپورسیتَن= hampursitan مشورت ـ شور ـ رایزنی کردن
هَمپورسیم= hampursim مشورت ـ هم اندیشی کنم
هَمپورسیْه= hampursih مشورت، شور، رایزنی، هم اندیشی
هَمَ پیتا= hamapitã از یک پدر (پارسی باستان)
هَم چیمراد= ham chimrãd به این علت ـ خاطر ـ دلیل ـ سبب
هَم داتَستان= ham dãtastãn اتفاق نظر
هَم داتَستانیْه= hamdãtastãnih همداستانی، اتفاق نظری، هم عقیدگی
هَم داتَن= ham dãtan روی هم چیدن
هَم دْواریشْنیْه= ham dvãrishnih گرد هم آمدن زیویکان (= موجودات) اهریمنی
هَم دوواریستَن= ham duvãristan با هم حمله کردن ـ دویدن
هَمزمان= hamzamãn فوراً، بی درنگ، فی الفور
هَم زَنیشنیْه= ham zanishnih هم زنِشی، کشتن وکشته شدن، مقابله، مقاتله، مضاربه، زد و خورد
هَم زَهَک= ham zahak هم نسب، از یک خانواده
هَمَک دین= hamakdin (کسی که دینش لاپ (= کامل) است؛ همه ی داتان (= قوانین) دینی را می داند و آنها را در زندگی خود پیاده می کند) نامی که از سوی شاهان ساسانی به ایپاتان (= علما) دین زرتشت داده می شد
هَمگونَک= hamgunak همان گونه، همچنان که
هَمگونَگ= hamgunag (= همگونک)
هَموی= hamuy برابر، تراز، میزان، هم سطح
هَمی= hami همی، همیشه
هَمی رَویشْنیها= hami ravishnihã با حرکت دائمی، با روشی پیوسته
هَمیستَکان= hamistakãn برزخ
هَمیستَگان= hamistagãn برزخ
هَنجَمَن= hanjaman انجمن، شورا
هَنجَمَنیْه= hanjamanih گردآمدن زیویکان (= موجودات) ایزدی
هَندوخ= handux ذخیره، پس انداز
هَندوخت اِستید= handuxt estid ذخیره ـ پس اندازـ اندوخته است
هَندوختَن= handuxtan اندوختن، ذخیره کردن
هَنگار= hangãr ـ 1ـ فکر، عقل، خرد 2ـ بیان، اظهار، تکلم
هَنگارت= hangãrt ـ 1ـ فکر کرد، اندیشید 2ـ گفت، برزبان آورد، بیان کرد، اظهار داشت
هَنگارتَن= hangãrtan ـ 1ـ فکر کردن، اندیشیدن 2ـ بیان کردن، گفتن، بر زبان آوردن، اظهار داشتن
هَنگارد= hangãrd (= هَنگارت)
هَنگاردَن= hangãrdan (= هَنگارتَن)
هَنگام= hangãm هنگام، موقع
هَنگوشیدَک= hanguxhidak مانند، مثل، همچون
هَنگوشیدَگ= hanguxhidag مانند، مثل، همچون
هَنینایا= haninãyã دشمن، خصم (پارسی باستان)
هوتانا= hutãnã نام پدر زن بردیای دروغین و بزرگ یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای نابودی بردیای دروغین با داریوش بزرگ همدست شده بود. (پارسی باستان)
هوتوخْش= hutuxsh صنعتگر
هوتوخْشان= hutuxshãn صنعتگران، تولید کنندگان. نام چهارمین آسرَم (= طبقه اجتماعی) در زمان ساسانیان
هوتوخْشان بَذ= hutuxshãn baz ژیراس (= رئیس) آیانکاران (= صنعتگران) در زمان ساسانیان
هوچَشمیْه= huchashmih حسن ظن، خوش بینی
هوچیهر= huchihr خوش چهره ـ صورت، زیبا
هودین= hudin خوب دین، بهدین، دین راستین
هورئید= hurid نام کسی
هوزارَک= huzãrak کم، اندک، ناچیز، قلیل
هوزارَگ= huzãrag (= هوزارَک)
هو زَندیْه= huzandih عقل برتر
هو زَهَک= hu zahak نجیب ـ اشراف ـ شریف زاده
هوزید= huzid خوب می بیند
هوسازَگیْه= husãzagih سازگاری، توافق، موافقت
هوسَخوَن= husaxvan خوش ـ شیرین سخن
هوسرو= husro (اوستایی: هوسرَو husrav) خسرو، نام چند تن از شاهان ایرانی. این نام، نخستین بار در افسانه های ایران برای کیخسرو پسر سیاوش و نوه ی کیکاووس به کار برده و سپس در ویستار (= تاریخ) برای یکی از شاهان اشکانی پسر پاکُر به کار برده شد که در سال 107 ژانگاسی (= میلادی) شاه شد و پس از آن، نام شش تن از شاهان ساسانی بود
هوسرو اَنوشَک رووان= husro anushak ruvãn خسرو انوشیروان (شاهی که دارای روان جاویدان است) (531 ـ 579 ژانگاسی)
هوسرَو اود ریدَک= husraw ud ridak (= خوسرو اود ریدَک/گ) خسرو و ریدک. نوشته ای است به زبان پهلوی با 1770 واژه که در آن پسر جوانی به نام خوش آرزو که از والاتباران بوده، به پرسش های خسرو در باره ی بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها، سرودها، زن ها، اسب ها و... پاسخ می دهد.
هوسرَویْه= husravih خسروی، خوشنامی
هوسْمند= husmand آزمون، آزمایش، امتحان
هوسمنداک= husmandãk آزمایش ـ امتحان کننده، ممتحن
هوسمود= husmud آزمایش ـ امتحان ـ تجربه می کند
هوم= hum نام گیاهی است
هوماناک= humãnãk همانند، شبیه، مثل
هوماناکیْه= humãnãkih همانندی، شباهت
هوماناگ= humãnãg همانند، شبیه، مثل
هوماناگیْه= humãnãgih همانندی، شباهت
هوم دْرون= hum drun در آئین زرتشتی، نانی که به نام ایزد هوم داده می شود
هونَر= hunar هنر
هونیدَن= hunidan فشردن، پرس کردن
هووارزمییَ= huvãrazmiya خوارزم (پارسی باستان)
هووَجَ= huvaja نام باستانی سرزمین ایلام (پارسی باستان)
هووَخشَتَرَ= huvaxshatara پسر فرورتیش و نوه ی دیاکو پادشاه ایلام (پارسی باستان)
هونسَندیْه= hunsandih خرسندی، خشنودی، رضایت، قناعت
هوی= huy چپ
هویاچَکیه= huyãchakih کوشش ـ تلاش ـ فعالیت خوب ـ مثمر
هَویر= havir کویر، پایین، پست، سفلی
هی= hi ایی؛ مانند: بودی؛ اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل) دوم یانس (= شخص) ایتوم (= مفرد)
هیا= hyã (سنسکریت: هیَس) دیروز، درگذشته، مرحوم، شادروان (پارسی باستان)
ــ ویشتاسپَهیا= vishtãspahyã مرحوم ویشتاسپ، شادروان ویشتاسپ، ویشتاسپ درگذشته (پارسی باستان)
هَیا= hayã که (پارسی باستان)
هیت= hit است، می باشد
هیدارْن= hidãrn نام یکی از سرداران خشایارشاه در جنگ با یونانی ها (پارسی باستان)
هیدالو= hidãlu نام باستانی جایی پیرامون شوشتر در زمان ایلامیان (پارسی باستان)
هیلوناد= hilonãd آزادانه، داوطلبانه
هیربَذان هیربَذ= hirbazãn hirbaz یِتالیت (= رئیس) آسرَم (= طبقه) آسرَوانان (= روحانیون) در زمان ساسانیان
هیم= him ام؛ اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل) اول یانس (= شخص) ایتوم (= مفرد)
هیند= hind اَند؛ مانند: هستند؛ اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل) سوم یانس (= شخص) چیوان (= جمع)
هیندوس= hindus سِند
هیندوک= hinduk هندو، هندی
هیندوگ= hindug هندو، هندی
هیندوگان= hindugãn هندوستان
«ی»

یَئونا= yaunã یونان (پارسی باستان)
یَئوناتَکَ بَرا= yaunã taka barã یونانی های سپردار (ترکیه کنونی)
یارسا= yãrsã شهری که تخت جمشید نام گرفت
یاکَند= yãkand یاقوت
یاکَندین= yãkandin یاقوتی
یِتالیت= yetãlit رئیس
یَتَک= yatak ـ 1ـ قسمت، سهم 2ـ حالت، کیفیت 3ـ سبب
یَثا= yasã (اوستایی: یَثا؛ سنسکریت؛ یَثا) آنگاه، پس، سپس، همان گونه (پارسی باستان)
یِدِمان= yedemãn دست (واژه ی یَد در عربی نیز از همین واژه است)
یزدان= yazdãn ایزدان، خدایان
یَزدکَرت= yazdkart یزد گرد، نام سه تن از شاهان ساسانی
یَزیشْن= yazishn ستایش، عبادت، حمد، تمجید
یَسن= yasn (اوستایی: یَسنَ) 1ـ ستایش، پرستش، مدح, عبادت 2ـ جشن، عید 3ـ یَسنا، نام نخستین بخش اوستا با 72 هات. پیراپی (= کتابی) که در 39000 واژه به پهلوی تَرگوم (= ترجمه) شده است.
یوت= yut ضد، ضدیت، مخالفت
یوت دیویْه= yut divih ضد بودن با دیو
یوت داتَستان=yut dãtastãn روایت ـ نقل قول مختلف در باره ی یک چیز، اختلاف نظر
یوشت ایی فْریان اود آخت= yusht i fryãn ud ãxt یوشت فریان و آخت. تینویی (= جزوه ای) به زبان پهلوی با 3000 واژه که پَرگ (= شرح) هم ویژاری (= مناظره) میان یوشت فریان و آخت جادوگر می باشد که در اوستا از آن سخن به میان آمده است. آخت سی و سه پرسش از یوشت می کند که او به همه پاسخ می دهد. شاید این تینو در آنتیان (= اواخر) ساسانیان نوشته شده باشد؛ زیرا نشانه هایی از پارسی دری در آن دیده می شود.
یَوَه= yavah سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) برابر 5/4 میلیمتر. هر شش یَوَه برابر یک انگستَ (27 میلیمتر) و هر 20 انگستَ برابر یک آرشِن (66/53 سانتیمتر) و هر 360 آرشِن برابر یک اَسپَرسا (193 متر) و هر 31 اسپرسا برابر یک پَرثنها (6 کیلومتر) بوده است (پارسی باستان)
یوزوان= uzvãn (= زوروان) زمان، ایزد نگهدارنده ی زمان
یَویا= yavyã کانال، آبراه (پارسی باستان)

ریاضی‍دان فیلم "ذهن زیبا" در تصادف تاکسی درگذشت

$
0
0
ریاضی‍دان فیلم "ذهن زیبا" در تصادف تاکسی درگذشت
جان نش، ریاضی‌دان برجسته‌ای که فیلم معروف "ذهن زیبا" از زندگی او ساخته شده در تصادف تاکسی در نیوجرزی به همراه همسرش کشته شد.

جان فوربز نش استاد ریاضی دانشگاه پرینستون، که به اسکیزوفرنی مبتلا بود در سال ۱۹۹۴ همراه با دو نظریه‌پرداز دیگر برنده جایزه نوبل اقتصاد شده بود.

جان نش ماه دیگر ۸۷ ساله می‌شد و همسرش آلیسیا ۸۲ سال داشت.

راننده تاکسی حامل آنها در حال سبقت گرفتن از ماشین دیگری بود که که کنترل خودرو را از دست داد و با نرده‌های محافظ بزرگراه ترن‌پایک، ششمین بزرگراه پر تردد آمریکا، برخورد کرد.
ریاضی‍دان فیلم "ذهن زیبا" در تصادف تاکسی درگذشت

جان نش و همسرش آلیسیا در مراسم اسکار سال ۲۰۰۲
به گفته پلیس نیوجرزی، بر اثر این تصادف جان نش و همسرش از خودرو به بیرون پرتاب شدند و به نظر می‌رسد آنها کمربند ایمنی‌شان را نبسته بودند.

راننده تاکسی و سرنشین یک خودروی دیگر هم مجروح شده‌اند.

کارهای او در زمینه نظریه بازی ها، هندسه دیفرانسیل و معادلات دیفرانسیل با مشتقات پاره‌ای، به درک تازه‌ای از عواملی که بر شانس تاثیر می‌گذارند و تاثیر اتفاقات در پیچیدگی زندگی روزمره منجر شده بود.

فیلم "ذهن زیبا" (۲۰۰۱) به کارگردانی ران هاوارد و با بازی راسل کرو در نقش جان نش، به کارهای برجسته او در ریاضی و دشواری‌هایی که ابتلا به اسکیزوفرنی برایش به وجود آورد پرداخته بود.

راسل کرو در واکنش به خبر درگذشت جان نش توئیت کرد: "بهت‌زده‌ام... دلم با جان و آلیسیا و خانواده‌شان است. یک همراهی شگفت‌انگیز؛ ذهن‌های زیبا، دل‌‎های زیبا."

جان نش هفته پیش به همراه لوییس نیرنبرگ که سالها با هم کار کرده بودند به نروژ سفر کرد تا جایزه ریاضی آبل را از هارالد پنجم، پادشاه نروژ دریافت کند.

آنها امروز از نروژ به آمریکا بازگشته بودند و جان نش و همسرش از فرودگاه به سمت خانه در حرکت بودند که تاکسی آنها تصادف کرد.

نبوغ
جان نش در سال ۱۹۲۸ در ویرجینیای غربی متولد شد و پیش از رفتن به دانشگاه پرینستون در پیتزبورگ تجصیل کرد.

در توصیه‌نامه‌ای که برای دانشگاه داشت فقط یک جمله نوشته شده بود: "این مرد نابغه است." او از دانشگاه هاروارد پذیرش داشت اما پرینستون با بورسیه‌ای که به او داد به او نشان داد که بیشتر قدرش را می‌داند.

او پس از انتشار چند مقاله بسیار مهم و تاثیرگذار، در سال ۱۹۵۷ با آلیسیا لارد ازدواج کرد.
ریاضی‍دان فیلم "ذهن زیبا" در تصادف تاکسی درگذشت

جان نش در مراسم دریافت دکترای افتخاری از دانشگاه هنگ‌کنگ در سال ۲۰۱۱
در اوایل سال ۱۹۵۹ و زمانی که آلیسیا حامله بود علائم اسکیزوفرنی در جان ظاهر شد و آلیسیا مجبور شد چند بار او را در بیمارستان بستری کند.

فشار بیماری او بر زندگی آنها بجایی رسید که آلیسیا در سال ۱۹۶۲ از جان نش جدا شد.

با این حال آلیسیا او را در سال ۱۹۷۰ به خانه خود آورد و مراقبت از او را بعهده گرفت. زحمات آلیسیا و ثباتی که ایجاد شد باعث شد جان نش بتدریج راه کنار آمدن با هذیان‌های بیماری را یاد بگیرد و حتی توانست دوباره امکان تدریس پیدا کند.

جان نش به گفته خودش استفاده از داروهای آنتی سایکوتیک را هم کنار گذاشت و اینکه در فیلم ذهن زیبا او دوباره مصرف داروها را از سر می‌گیرد به این علت بوده که دست اندرکاران فیلم نگران بودند این باعث شود بیماران داروهای خود را کنار بگذارند.

روابط جان و آلیسیا از دهه هشتاد میلادی بهتر و بهتر شد و این دو در سال ۲۰۰۱، سالی که فیلم ذهن زیبا ساخته شد دوباره با هم ازدواج کردند.

اهمیت کارهای جان نش را در تکمیل نظریه بازی‌ها و تاثیر آن را بر نظریه‌های اقتصادی با کشف ساختار DNA مقایسه کرده‌اند.

منبع: بی بی سی

مگر می شود انسان و دام بیماری مشترکی داشته باشند؟

$
0
0
آیت الله عبدالله جوادی آملی از مراجع تقلید گفت: ما گرفتار فضای حقیقی هستیم نه فضای مجازی، در جایی که اندیشه و فکر وجود داشته باشد، حقیقت وجود دارد.
به گزارش نظر به نقل از مرکز خبر حوزه، وی در دیدار اسدالله دهناد سرپرست شرکت مخابرات ایران با وی، با بیان اینکه در جامعه بشری، در بسیاری از عرصه های علمی و اخلاقی تنزل وجود داشته است، افزود: اینکه هر ساله چند همایش برای بیماریهای مشترک انسان و دام برگزار می کنند، نشان دهنده این مساله است؛ مگر می شود انسان و دام بیماری مشترکی داشته باشند؟
آیت الله جوادی آملی تصریح کرد: زیرمیزی و روی میزی مرض است، کسی که همسر دارد و به دیگران نگاه می کند، او مریض است؛ این ها مشکلاتی است که باید مورد توجه قرار گیرد.
وی تاکید کرد: ما باید حقیقت پذیر، حقیقتمند و حق مدار باشیم؛ متاسفانه بسیاری از افراد شخص محور یا حزب و جناح محورند.

مگر می شود انسان و دام بیماری مشترکی داشته باشند؟ | نظر نیوز

هدفمندی یارانه‌ها به فاز سوم رسید

$
0
0
اگر چه اعلام رسمی در رابطه با شروع فاز سوم هدفمندی یارانه‌ها انجام نشده اما شواهد موجود دال بر ورود دولت درست یک سال پس از اجرای فاز دوم به این مرحله است.

به گزارش ایسنا، در حالی که در نیمه دوم سال گذشته و در زمان تصویب لایحه بودجه سال 1394 هیچ مدیر دولتی تصمیم برای ورود به فاز سوم هدفمندی یارانه ها در سال جاری را تایید نکرد و حتی بارها تاکید شد که در سال 1394 قیمت حامل های انرژی هیچ گونه افزایشی نخواهد داشت اما به هر حال با گذشت دو ماه از سال قیمت حامل های انرژی با افزایش همراه شد. تحولی که در اواخر سال گذشته در بخش آب و گاز نیز رخ داده بود.

با حذف بنزین سهمیه‌ای 700 تومانی و آزاد شدن نرخ آن در 1000 تومان که به عبارتی افزایش 300 تومانی قیمت بنزین را به همراه داشته و از سویی دیگر قیمت سایر سوختها از جمله بنزین سوپر و گازوئیل هم افزایش یافته به وضوح بیانگر کلید خوردن فاز سوم هدفمندی یارانه ها البته بدون اعلام رسمی خواهد بود.

این در حالی است که در سال گذشته هم در اردیبهشت ماه و پس از ثبت نام مجدد از متقاضیان دریافت یارانه نقدی، با افزایش قیمت حامل های انرژی فاز دوم هدفمندی یارانه ها شروع شد و با شرایط پیش آمده به نظر می رسد دولت بعد از یک سال از اجرای فاز دوم به مرحله سوم ورود کرده است.

اکنون در شرایطی قانون هدفمندی یارانه ها در سال پنجم اجرا قرار دارد که طبق آنچه در این قانون آمده دولت مکلف است تا با اصلاح قیمت حامل های انرژی به گونه ای برخورد کند که به تدریج تا پایان برنامه پنجم توسعه، قیمت فروش داخلی بنزین، نفت گاز، نفت کوره، نفت سفید، گاز مایع و سایر مشتقات نفت، با لحاظ کیفیت حاملها با احتساب هزینه هایی شامل حمل و نقل، توزیع، مالیات و عوارض قانونی کمتر از 90 درصد قیمت فوب خلیج فارس ( تحویلی روی کشت) نباشد. در عین حال که قیمت فروش نفت خام و میعانات گازی به پالایشگاهای داخلی 95 درصد قیمت فوب تعیین شد.

اگرچه امسال سال پایانی برنامه پنجم توسعه بوده و باید طبق قانون در این دوره زمانی اجرای قانون هدفمندی یارانه ها تکمیل می شد اما به هر حال با توجه به عدم پایبندی به قانون و اجرای ناقص آن در فاز اول که حدود سه سال طول کشید فرصت برای عمل به مهلت قانونی تعیین شده برای اجرای تمام فازهای آن از دست رفت.

افزایش اخیر قیمت حامل‌های انرژی در حالی اتفاق می افتد که با توجه به کاهش سقف منابع توزیعی برای پرداخت یارانه نقدی به 39 هزار تومان و کسری حدود 6000 میلیارد تومانی که در این بخش تا پایان سال وجود دارد منابع صرفه جویی شده از این تغییر قیمت می‌تواند تا حدی هزینه‌های این بخش را پوشش دهد. آنطور که به نظر می رسد با افزایش 300 تومان قیمت بنزین بین سه تا چهار هزار میلیارد تومان به منابع دولت اضافه خواهد که در صورت اختصاص به منابع هدفمندی یارانه‌ها بخش قابل توجهی از کسری را تامین می‌کند و بار زیادی را از دوش دولت به منظور حذف یارانه بگیران ثروتمند خواهد برداشت.

واژگان در پارسی باستان

$
0
0

آپادانا= ãpãdãnã تالار، سالن، کاخ بیرونی یا عمومی در تخت جمشید
آترین= ãtrin نام کسی از ایلام
آتوسا= ãtusã (اوستایی: هوتَئُسا= شهبانوی گشتاسب شاه) نام یکی از دختران کوروش بزرگ و همسر داریوش یکم
آثروپاتا= ãsropãtã نام فرمانروای ایرانی آذربایجان که از سوی اسکندر گماشته شد و چنین پیداست که نام آذربایجان هم برگرفته از نام همین فرمانروا باشد
آثروپاتِن= ãsropãten (= آثروپاتا)
آثریادی= ãsryãdi آذر ماه در تقویم هخامنشی
آثیابَئوشنَ= ãsyãbaushna نام کسی
آدوکَنیش= ãdukanish نام آبان ماه در سالنمای هخامنشی
آدورکنیش= ãdurknish (= آدوکنیش)
آرابیا= ãrãbyã عرب
آریاسپِ= ãryãspe یکی از پسران اردشیر دوم
آریارَمْن= ãryãramn یکی از فرمانداران داریوش
آریارَمْنا= ãryãramnã پدر بزرگ داریوش اول
آریوبَرزَن= ãriofarzan نام سرداری ایرانی که در زمان تازش اسکندر به ایران که از بهبهان به تخت جمشید می رفت، در کوهستان سر راه، راه را بر او بست و با او سخت جنگید.
آساک= ãsãk نام باستانی شهر قوچان در استان خراسان رضوی در زمان هخامنشیان و اشکانیان
آماتا= ãmãtã اصیل، بزرگزاده، نجیب زاده
آنامَک= ãnãmak دی ماه در سالنمای هخامنشی
آهَ= ãha بوده، بودند
آهَم= ãham هستم
ــ خشایَثی یَ آهَم= xshãyasiya ãham شاهنشاه هستم
آهَنتا= ãhantã هستند، می باشند

اَئورَمَزدا= auramazdã اهورا (هستی بخش) مزدا (دانای همه چیز)
اَبَرَنتا= abarantã هستند، می باشند (= آهنتا)
اَثورا= asurã آسور، آشور
اَثَهیَ= asahya هر چه، آنچه
اَبی= abi به
اَجَمی یا= ajamiyã بیاید، پیش آید، اتفاق افتد
اَدا= adã آفرید، خلق کرد
اَرَبایَ= arabãya عربستان
اَرتاباز= artãbãz فرمانده سپاه اردشیر سوم در آسیای صغیر
اَرتافِرن = artãfern نام برادر داریوش بزرگ
اَرتَبَ= artaba واحد اندازه گیری حجم برابر 52 یا 55 لیتر در ایران باستان
اَرتَبْرنا= artabrnã پسر بزرگ داریوش که از نخستین همسر او که دختر گبریاس بود، زاده شد.
اَرتَ وَردیا= arta vardyã نام یکی از سرداران داریوش
اَرَخُواتیش= araxovãtish نام جایی در جنوب افغانستان در زمان داریوش بزرگ
اَردومَینِش= ardumaynesh نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود.
اَرسام= arsãm یکی از پسران اردشیر دوم
اَرشامَ= arshãma ارشام پدر ویشتاسپ و پدر بزرگ داریوش یکم
اَرشامَهیا پیتا= arshãmahyã pitã و پدر ارشام
اَرشَک= arshak نام پسر اردشیر سوم
اَرَشْنی= arashni اَرش، ذراع (مقدار طول به اندازه ی از سر انگشتان دست تا آرنج که تقریبا نیم متر است)، واحد اندازه گیری طول
اَرغیجان= arqijãn نام باستانی یکی از روستاهای نیشابور (اَپَرشَتر، ابرشهر) که شاید شهرستان کنونی بجنورد باشد
اَرَکادرِس= arakãdres نام کوهی در پیسیائووَدَ pisyãuvada سرزمین یا شهر گئومات (= بردیای دروغین)
اُرُن تُبات= oron tobãt نام یکی از فرمانروایان داریوش سوم که هنگام تازش اسکندر سخت در برابر او پایداری کرد.
اَروکو= aruku نام پسر کوروش یکم (نه کوروش بزرگ) و نوه کمبوجیه که در تازش آشوریان به عنوان گروگان به آنان سپرده شد
اَریارامنَ= aryãrãmna نام پدر ارشام و نیای داریوش بزرگ (ارشام پسر ویشتاسپ و ویشتاسپ پدر داریوش یکم)
اَریارامنَهیاپیتا= aryãrãmnahyã pita و پدر اَریارامنَ
اَسپَرسا= asparsã واحد اندازه گیری طول برابر 193 متر (هر پَرثنها یا فرسنگ برابر 31 اسپرسا بوده است)
اِستاتیرا= estãtirã نام همسر اردشیر سوم و نیز نام دختر داریوش سوم که همسر اسکندر شد
اَسمانَم= asmãnam آسمان
اِکسیارِت= eksyãret نام پدر زن ایرانی اسکندر که دخترش رُکسانا همسر اسکندر شد.
اَکونَویَتا= akunavyatã انجام ـ اجرا می شود
اَماخَم= amãxam (اوستایی: اِهماکِم؛ سنسکریت: اَسْماکَم) از ما
ــ اَماخَم تَئوما= amãxam taumã نژاد ـ تبارـ دودمان ما
اَمَهْی= amahy بوده ایم
اَنام= anãm اعلی، معظم، اعلم
اَنگستَ= angsta واحد اندازه گیری طول برابر 27 میلیمتر (هر انگستَ شش یَوَه و هر 20 انگستَ یک آرشن بوده و هر 360 آرشن، یک اسپرسا و هر 31 اسپرسا یک پرثنها بوده است)
اَوَ= ava (اوستایی: اَو av خواستن)خواسته شود
اورتاکو= urtãku نام برادر خوم بان کالداش پادشاه ایلام (674 پیش از میلاد)
اَوَم= avam (اوستایی: اَئِم) این
اومان مینانو= umãn minãno نام پادشاه ایلام پس از کودورناخوندی
اونتاشگال= untãshgãl پایتخت ایلام
اَوَهیَ= avahya (اوستایی: اوهی) از این
اَوَهیَرادی= avahyarãdi از این رو، به این علت، به این خاطر، به این سبب
ایختوویگو= ixtuvigu پسر هووخشتر و آخرین شاه ماد (550 پیش از میلاد)
ایدیدِ= idide نام باستانی رودخانه ی آبدیز در زمان ایلامیان
ایشتو ویگو = ishtovigo (= ایختو ویگو)
ایما= imã (اوستایی: ایم، ایمَ) این است، اینهاست
ایمام= imãm این
ایندا بوغاش= indã buqãsh نام یکی از شاهان ایلام
«ب»
بابیروس= bãbirus بابِل
باختریس= bãxtris (اوستایی: باخذی bãxzi) بلخ
باژیم= bãžim باج، مالیات، عوارض
باغَیادیش= bãqayãdish نخستین ماه پاییز در تقویم هخامنشی، مهر
باگوآس= bãguãs کسی که به اردشیر سوم زهر داد و او را کشت.
بَراَرتَخشیر= barartaxshir سرزمین اردشیر. (بَر: ناحیه، محله، ملک، سرزمین+ ارتخشیر) نام باستانی بَردَشیر که بردسیر، گواشیر، کواشیر، وِه اردشیر، به اردشیر نیز خوانده شده است. این سرزمین در جنوب شهر کرمان و شهرهای ماهان، کوغَن (کُوغون؛ امروزه روستایی است به نام گودَر Gowdar در 77 کیلومتری جنوب کرمان)، زرند، جَنزرود یا چَتْروذ (امروزه شهرستانی است به نام چترود در 33 کیلومتری شمال شهر کرمان)، کوه بیان (کوه بنان)، قواف، اناس (رفسنجان)، زاور (راور)، خوناوب (خَناّب )، غُبیرا (امروزه روستایی است با همین نام در 54 کیلومتری جنوب شهر کرمان)، کارشتان (کرستان) و ناحیة خبیص (شهداد؛ امروزه روستایی است به نام شاهرخ¬آباد در 100 کیلومتری شمال خاوری شهرستان بم) جزو آن به شمار می آمدند.
بَردیا= bardyã نام دومین پسر کوروش
بَردِیَم= bardeyam بردیا را
بَرَزانتیس= barazãntis نام فرماندار رُخَج (سرزمین جنوب افغانستان) در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بسوس داریوش سوم را که به آن جا گریخته بود، دستگیر کردند.
بِسوس= besus نام فرماندار دامغان در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بَرَزانتیس داریوش را که به آن جا گریخته بود دستگیر کردند.
بَغابیش= baqãbish یکی از سرداران داریوش
بَغ بوخشَ= baq buxsha نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود.
بَغ یَدیش= baq yadish ماه ستایش خدا
بَندَکا= bandakã بنده، برده، گوش به فرمان، فرمانبر، خادم، خدمتکار، نوکر
بومیم= bumim زمین
بیت= bit نام قبیله ی دیاکو بنیانگذار مادها
«پ»
پاتوو= pãtuv مراقبت ـ محافظت کند
پاذگُس= pãzgos (پهلوی: پایگوس) ایالت، استان
پاذگُسپان= pãzgospãn فرمانروای پایگوس (= ایالت) با هِلیژار (= اختیار) سِپوریک (= کامل) که از سوی خسرو انوشیروان گماشته می شد. این واژه را در سوران (= دوره) اسلامی فاذوسبان گفتند.
پارتاتوا= pãrtãtuã نام پادشاهی که پیش از مادها بر آذربایجان فرمانروایی می کرد
پارسَگَد= pãrsagad پاسارگاد، اردوگاه پارسیان
پارسواش= pãrsuãsh نام سرزمینی در خاور شوشتر (در خوزستان) پیش از مادها
پارسوماش= pãrsumãsh (= پارسواش)
پارسَیَ= pãrsaya پارس
پَتی یائیشَ= patiyãisha (اوستایی: پَئیتی+ یَئِشَ) داده ـ اعطا ـ بخشیده شده (پارسی باستان)
پَرثَنگا= parsangã پرسنگ، فرسنگ، فرسخ (6 کیلومتر) هر پرثنها، 31 اَسپَرسا بوده است.
پَرثَنها= parsanhã (= پَرثَنگا)
پَرثَوَ= parsava پارت، خراسان
پَرَدیس= paradis پردیس، فردوس، باغچه، بهشت
پَرووَم= paruvam (اوستایی: پَئورْ وَنَئِمَ= پیش، جلو؛ سنسکریت: پوروَم) پیش از، قبل از
پَرووی یَتَ= paruviyata قدیم، دیرباز
ــ هَچا پَرووی یَتَ= hachã paruviyataاز قدیم، از دیرباز
پَریزاد= parizãd نام همسر وَهوکا (پسر خشایارشاه)
پَساوَ= pasãva پس از
پوثْرَ= pusra (سنسکریت: پوترَ؛ اوستایی: پوثرَ) پسر
پورا= purã نام باستانی فهرج در استان بلوچستان در زمان اسکندر
پیتا= pitã پدر
پیسیائووَدَ= pisyãuvada نام سرزمین یا شهر گئومات (بردیای دروغین)
«ت»
تَئوما= taumã (اوستایی: تَئُخمَن؛ سنسکریت: توکمَنَ) تخمه، ریشه، نسل، دودمان، تبار، نژاد
تِئومان= teumãn نام یکی از شاهان ایلام و برادر اورتاکو که پس از برادرش به تخت نشست (659 پیش از میلاد)
تَئومایا= taumãyã نژاد ـ تبار ـ خاندان ـ دودمان شریف شریف ـ اصیل ـ ریشه دار ـ پر ارزش
تابالوس= tãbãlus نام فرمانداری که کوروش برای ساردس برگزید.
تام ماریتو= tãm mãritu نام برادر یکی از شاهان ایلام
تایکَرچیش= tãykarchish نام خرداد ماه در تقویم هخامنشی
تَجَر= tachar (= تچر)
تَچَر= tachar کاخ زمستانی، قشلاق
تْیَ= tya که
تیائی= tyãiy این
تیائی پَرووَم= tyãiy paruvam پیش از این
تیائیّ دَرَیَ هیا= tyãiy daraya hyã ایونی ionie سرزمین های یونان باستان در آسیای صغیر در کنار دریای سیاه
تیسافِرن= tisãfern نام یکی از فرمانروایان داریوش دوم در آسیای صغیر
تْیَشام= tyashãm تْیَ (که)+ شام (شان؛ ضمیر متصل مفعولی جمع) که به آنان، که به آنها
«ث»
ثاتَگوش= satagush پنجاب (شهری در پاکستان)
ثاتی= sãti (اوستایی: ساستی؛ سنسکریت: سَنستی) می گوید
ثورَواهَرَ= suravãhara نام اردیبهشت در تقویم هخامنشی
ثَهْیا= sahyã خوانده، نامیده
ثَهْیامَهْی= sahyãmahy خوانده ـ نامیده می شویم
ــ وَیَم هَخامَنیشییا ثَهْیامَهْی= vayam haxãmanishiyã sahyãmahy ما هخامنشی خوانده (یا نامیده) می شویم
«چ»
چَئیش پیش= chaish pish پسر هَخامنش و یکی از نیاکان داریوش یکم که 730 پیش از میلاد پادشاه پارس بود.
«خ»
خْشایَ ثییَ= xshãyasiya (اوستایی: خِشَئِتا) شاه، پادشاه
خْشایَ ثییا= xshãyasiyã پادشاه
خْشایَثی یانام= xshãyasiyãnãm شاه شاهان، شاهنشاه
خْشَپَواَ= xshapavã شب
خْشَترَپاوَن= xshatrapãvan فرماندار و مأمور دریافت مالیات از شهرهای گرفته شده در زمان هخامنشیان
خْشَترَم= xshatram امپراتور
خوم بان کالداش= xumbãn kãldãsh یکی از شاهان ایلام (645 پیش از میلاد)
«د»
دارَیَووش= dãrayavush (اوستایی: دارَیو؛ سنسکریت: دارَیَ) داریوش
دْرَنوگَ= dranuga دروغ، تقلب
دَرَیَ= daraya دریا
دَریک= darik ـ 1ـ نام پول زمان داریوش اول که از طلای ناب ساخته می شد 2ـ درباری
دَسَر= dasar (= تَچَر و تَجَر)
دَشداسَک= dashdãsak نام کسی
دورانتاش= durãntãsh نام باستانی چغازنبیل در استان خوزستان در زمان ایلامیان (پارسی باستان)
دوشیارا= dushyãrã قحطی، خشکسالی
دوویتا تَرَنَم= duvitã taranam دوویتا (سنسکریت: دْویتا dvitã: دوچندان، دو، دو برابر، دوبل) + تَرَنَم (بروجردی: تَرَ: طایفه، قبیله، دودمان شاخه، خاندان، تبار) از دو تبار، از دو شاخه. این واژه در سنگنوشته ی داریوش یکم در بیستون به کار رفته و منظور وی از دو شاخه، هم از سوی پدر و هم از سوی مادر است؛ زیرا مادر نیای بزرگ او یعنی کوروش، به نام ماندانا، دختر شاه ماد بوده و پدر کوروش نیز کمبوجیه پسر فرمانروای پارس بوده است
دَهیاوَ= dahyãva سرزمین ها، مناطق، نواحی، ایالات
دَهیونام= dahyunãm کشور، مملکت
دیاکو= dyãko بنیانگذار پادشاهی مادی (701 – 708 پیش از میلاد) و نیای مادری کوروش بزرگ. سرگذشت وی این گونه بود: مادها قبیله ای زندگی می کردند. دیاکو اندیشید که بهتر است دادگری را میان مادها پایه گذاری کند. از این رو کار قضاوت میان مردم را آغاز کرد و دیری نگذشت که همه ی مادها برای حل اختلاف های خود نزد وی می رفتند. کار به جایی رسید که وی تنها پناه مردم ماد شد که نه تنها اختلاف ها که دیگر گرفتاری های آنان را نیز حل می کرد. چندی گذشت تا اینکه دیاکو خسته شد و از قضاوت کنار کشید. بار دیگر تبهکاری و ناهنجاری مادها را فرا گرفت. هواداران دیاکو اندیشیدند که بهتر است وی را پادشاه خود کنند. پیشنهاد آنها را همگان پذیرفتند و او نخستین پادشاه مادها شد. وی پس از ساختن کاخی بزرگ برای خود، دستور داد شهری بزرگ به عنوان پایتخت بسازند و آن شهر، اکباتان یا همدان کنونی بود؛ ولی دامنه ی فرمانروایی وی از همدان و لرستان فراتر نرفت. پس از او، پسرش فْرَوَرتیش پادشاه شد و دامنه ی فرمانروایی خود را تا پارس گسترش داد. او 22 سال پادشاهی کرد و پس از وی پسرش هووَخشَتَرَ جانشین وی شد. او نخستین کسی بود که سازمان ارتش را پدید آورد و سپاهیان را به دسته های نیزه دار، کماندار و سواره نظام تقسیم کرد. او چهل سال پادشاهی کرد و پس از وی پسرش ایشتو ویگو (ایختو ویگو) پادشاه شد. او پسر نداشت و دختری به نام ماندانا داشت. این دختر با یکی از بزرگزادگان و سرشناسان ماد به نام کَمبوجیه ازدواج کرد. کمبوجیه در پارس زندگی می کرد و چون ماندانا را گرفت، با خود به پارس برد و کوروش در پارس از آنها زاده شد. (تاریخ هرودوت ص. 58 تا 63)
«ر»
رَئوچَپتیوا= rauchaptivã (اوستایی: رَئُچَنَ) روز
رْکسانا= rksãnã نام یکی از دختران کوروش هخامنشی
ریم سین= rimsin نام یکی از شاهان ایلام (2092 پیش از میلاد)
«ز»
زَرَنکَ= zaranka سیستان
زیکِرتو= zikertu نام گروهی از ایرانیان پیش از مادها در آذربایجان
«س»
ساتاسپِ= sãtãspe نام کسی که خشایارشاه او را به مرگ محکوم کرد؛ ولی به او پیشنهاد کرد که اگر آفریقا را بگردد و گزارشی برای شاه بیاورد، آزاد می شود.
سارگائی= sãrgãi نام یکی از قبیله های شمالی ماد
سْپِردا= sperdã نامی که کوروش بزرگ بر بخش باختری ارمنستان نهاد
سْپیتامِن = spitãmen نام فرمانده سواره نظام ایران در سمرقند و بخارا در زمان اسکندر
سَرَوُم= saravom پَستو، نهانگاه، مخفیگاه
سَکَ= saka سکستان، سرزمین سَکاها، سیستان امروزی
سَکَّ= sakka نام باستانی شهر سقز در زمان مادها. این نام، نام مردمی به نام سَکاها بوده که بخشی از آنها در لرستان ماندگار شدند و امروزه نام طایفه ای در این استان سَکوند است که بازماندگان همان سکاها می باشند. (پسوند وَند در زبان پارسی به معنی پور یا زاده است؛ و چون گفته می شود سَکوند، یعنی نوادگان سکاها؛ و یا مانند خداوند که به معنی زاده ی خود است؛ یعنی از کسی زاییده نشده است)
سوغودیانو= suqudyãno یکی از پسران خشایارشاه
سوگودَ= suguda (اوستایی: سوغدَ) سُغد (سمرقند و بخارا)
سوگدیانا= sugdyãnã سُغد (سمرقند و بخارا)
کَرتَم= kartam کرده ـ انجام شده
سیسامِس= sisãmes نام دادستانی که در زمان کمبوجیه رشوه گرفت و شاه او را کشت و سپس دستور داد پوست او را کندند و روی صندلی که دادستان روی آن می نشست، انداختند.
سیکَیَ هُواتیش= sikaya hovãtish نام قلعه ای که بردیای دروغین در آن جا به دست داریوش بزرگ کشته شد.
«ش»
شام= sham شان (پسوند، ضمیر جمع متصل مفعولی. مانند: نام شان)
ــ اَدَم شام خشایَثی یَ آهَم= adam shãm xshãyasiya ãham من شاه شان هستم
شَرکَری= sharkari (= شیرکری)
شوتروک ناخونتا= shutruk nãxuntã نام یکی از شاهان ایلام (1190 پیش از میلاد)
شیاتیم= shyãtim شادی
شیرکَری= shirkari نام باستانی شهری در کناره های کویر نمک پیش از مادها که شاید سمنان باشد
شیل خاکین شوشیناک= shil xãkin shushinãk نام یکی از شاهان ایلام (1170 پیش از میلاد)
«ف»
فْرابَرَ= frãbara (سنسکریت: پْرابهَرَت) بخشید، داد، اعطا کرد
فْرَناباز= franãbãz نام یکی از فرمانروایان داریوش دوم در آسیای صغیر
فْرِنس پِس= frens pes نام پدر زن کوروش
فْرَوَرتیش= fravartish نام پدر دیاکو و نیز نام پسر وی
فْرَهَرَوَم= fraharavam روی هم، سر جمع، در کل، من حیث المجموع، به طور کلی
«ک»
کال= kãl کانال، آبراه
کَتَپَتوکَ= katapatuka نامی که کوروش بزرگ بر بخش خاوری ارمنستان (آسیای صغیر) نهاد
کَرتَم= kartam کرده ـ انجام شده
کَرمَپَدَ= karmapada نام فروردین در سالنمای هخامنشی
کِریرشَ= kerirsha نام یکی از خدایان ایلامی
کَمبوجَیَ= kambujaya (اوستایی: کَمبوجیو؛ سنسکریت: کامبوجیو) کمبوجیه نام پدر و پسر کوروش
کودورنان خوندی= kudurnãn xundi نام یکی از شاهان ایلام (2280 پیش از میلاد)
کوروش= kurosh (اوستایی: کوئیریس= زیور، گردنبند، زره، جوشن؛ سنسکریت: کوروه) کوروش
کیشیسم= kishism نام روستای سیَلک (نزدیک کاشان) زمانی که پیش از مادها شهر شد
«گ»
گَئوبَرووَ= gaobaruva نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود.
گَئوماتا gaumãtã کسی که خود را بردیا پسر کوروش خواند و به او بردیای دروغین گفته اند. او یکی از مغ ها (روحانیون) بود.
گائوبَرودَ= gãobarvda نام یکی از سرداران کوروش در گرفتن بابل
گُبریاس= gobryãs یکی از مشاوران داریوش
گِدرُزی= gedrozi نام باستانی بلوچستان در زمان اسکندر
گَندارَ= gandãra قندهار
«م»
ما= mã نه، نا؛ پیشوند نفی یا نهی . مااَجَمی یا: نیاید
مادَ= mãda سرزمین ماد
مادیس= mãdis نام پسر پارتاتوا که پیش از مادها بر آذربایجان فرمانروایی می کرد
ماردونیجا= mãrdunijã داماد داریوش بزرگ
مازارِس= mãzãres نام یکی از سرداران کوروش
مانای= mãnãy نام باستانی کردستان پیش از مادها
مِرِئُئِه= mereoe نام همسر کمبوجیه پسر داریوش بزرگ
مَرتییَم= martiyam انسان، آدم، بشر
مَردونیا= mardunyã نام پدر گِئوبَرودَ
مَرغَزَنَ= marqazana بهمن ماه در تقویم هخامنشی
مَرگان= margãn نام بهمن ماه در تقویم هخامنشی
مَکَ= maka مِکران یا بلوچستان
مَنا= manã (اوستایی: مَنَ؛ سنسکریت؛ مَمَ) از من
مَناپیتا= manãpitã پدر من
مَنخُرشادشیا= manxorshãdshyã نام کسی
مودْرایَ= mudrãya مصر
موسَسیر= musasir نام باستانی شهر سلماس (آذربایجان غربی) پیش از مادها
«ن»
نانایَ= nãnãya نام دین ایلامیان که خدایش کِریرشَ بوده و تا زمان پارت ها ادامه داشته است.
ناویا= nãvyã ناو، کشتی، سفینه
نَپا= napã نوه
نَجیانا= najyãnã نام زْرَنک یا زَرَنکَ یا زَره یا سکستان یا سیستان در زمان هخامنشیان و آغاز اشکانیان و پیش از ماندگار شدن سَکاها در آن سرزمین. سکاها که گروهی آریایی بودند در زمان اشک هفتم که همان فرهاد دوم، هفتمین شاه اشکانی است در سال 125 پیش از میلاد در سیستان ماندگار شدند و از آن پس آن سرزمین را سَکِستان (سرزمین سَکاها) خواندند و رفته رفته سیستان شد.
نَشایی= nashãi نام باستانی سرزمینی در جنوب نهاوند پیش از مادها
نَوَمَ= navama نهمین
نیکایا= nikãyã نام باستانی شهر کابل در زمان اسکندر
«و»
وَس دَهیو= vas dahyu همه ی کشورها
وَسنا= vasnã (اوستایی: وَسنَ) خواست، آرزو، خواهش، اراده
وَسنا اَئورَمَزداهَ= vasnã auramazdãha با خواست اهورا مزدا
وِه اَنتیوک= veh antiuk (بهتر از انتاکیه) جندی شاپور. شهری بوده که شاپور اول در خاور شوش، جنوب خاوری دزفول و شمال باختری شوشتر در خوزستان ساخت. شاپور اسیران رومی را درساخت آن به کا رگمارد و آن شهر از آغاز، کانون دانش و دانشمندان گردید. امروزه از این شهر بزرگ ساسانی هیچ آثاری بر جای نمانده و به زحمت بقایای اندکی از ویرانه¬‌های آن در نزدیکی رود کارون و هیجده کیلومتری جنوب شرقی دزفول در محلی به نام شاه آباد می‌توان دید. (پارسی باستان)
وَهوکا= vahukã نام پدر اردومَینِش و نام یکی از پسران خشایارشاه
وَهیزدات= vahizdãt نام کسی که در زمان داریوش بزرگ، خود را بردیا معرفی کرد
وَهِیَ ویشداپای= vaheya vishdãpãy نام کسی
ویَخنَ= vyaxna اسفند ماه در تقویم هخامنشی
ویدَرنا= vidarnã نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود.
وَیَسیارَ= vayasyãra نام پدر ویندفرنا
ویشتاسپَ= vishtãspa ویشتاسب پدر داریوش بزرگ
ویشتاسپَهیا پیتا= vishtãspahyã pitã و پدر ویشتاسب
وَیَم= vayam می شویم
وَیَم هَخامَنیشییا ثَهیامَهی= vayam haxãmanishiyã sahyãmahy هخامنشی خوانده (نامیده) می شویم
ویندَفَرنا= vindafarnã نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود.
«ه»
هائوو= hãuv که
هارپاگ= hãrpãg نام یکی از سرداران کوروش بزرگ که در جنگ با یونانیان به وی پیشنهاد کرد که برای دنبال کردن سپاه یونان و گرفتن آن کشور، بار شتران را بر زمین بگذارند و مردان جنگی پیاده را بر آنها سوار کنند.
هَچا= hachã از
هَچامَ= hachãma از من، از سوی ـ طرف ـ جانب من
هَخامَنیش= haxãmanish بنیانگذار سلسله ی هخامنشی در سده ی هشتم پیش از میلاد
هَخامَنیشییَ= haxãmanishiya هخامنشی
هَدَخییَ ثَدَث= hadaxiya sadas نام کسی
هَدیش= hadish حرمسرا، کاخ خصوصی یا درونی در تخت جمشید
هَرَئووَتیس= harauvatis رخج، آراخوزی (جایی در جنوب افغانستان)
هَرَئیوَ= haraiva (اوستایی: هَرَئِوَ) 1ـ نام باستانی شهر هرات 2ـ نام مردمی که پیش از مادها در جنوب خراسان ماندگار شدند
هَماتا= hamãtã (سنسکریت: سَماتا) از یک مادر
هَمَ پیتا= hamapitã از یک پدر
هَنینایا= haninãyã دشمن، خصم
هووارزمییَ= huvãrazmiya (= سرزمین خورشید) خوارزم
هوتانا= hutãnã نام پدر زن بردیای دروغین و بزرگ یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای نابودی بردیای دروغین با داریوش بزرگ همدست شده بود.
هووَجَ= huvaja نام باستانی سرزمین ایلام
هووَخشَتَرَ= huvaxshatara پسر فرورتیش و نوه ی دیاکو پادشاه ایلام
هَیا= hayã که
هیدارْن= hidãrn نام یکی از سرداران خشایارشاه در جنگ با یونانی ها
هیدالو= hidãlu نام باستانی جایی پیرامون شوشتر در زمان ایلامیان
«ی»
یَئونا= yaunã یونان
یِتالیت= yetãlit رئیس
یَوَه= yavah واحد اندازه گیری طول برابر 5/4 میلیمتر. هر شش یَوَه برابر یک انگستَ (27 میلیمتر) و هر 20 انگستَ برابر یک آرشِن (66/53 سانتیمتر) و هر 360 آرشِن برابر یک اَسپَرسا (193 متر) و هر 31 اسپرسا برابر یک پَرثنها (6 کیلومتر) بوده است
یَویا= yavyã کانال، آبراه

روانشناسی افراد بر اساس استاتوس های فیسبوکی

$
0
0
روانشناسی افراد بر اساس استاتوس های فیسبوکی

شخصیت هر کس در دنیای مجازی براساس نوع استاتوسی که باری خودش اعلام می کند مشخص خواهد شد
محققان دانشگاه برونل لندن طی یک پژوهش، گروهی متشکل از 555 کاربر فیس‌بوکی را به منظور بررسی صفات شخصیتی نظیر برون‌گرایی، روان رنجوری، سازگاری، قدرت پذیرش، وظیفه شناسی و همچنین اعتماد به نفس و خودشیفتگی و انگیزه‌های مرتبط برای انتخاب موضوعات استاتوس‌های فیس بوکی مورد مطالعه قرار دادند.
نتایج این پژوهش نشان داد افرادی با اعتماد به نفس کم، مکررا استاتوس‌های مرتبط با روابط احساسی خود با شریک زندگی‌شان را به روز می‌کردند.
خودشیفته‌ها نیز دستاوردهای خود را به منظور اعتبارسنجی از سوی جامعۀ فیس‌بوکی به روز رسانی می‌کردند و در واقع چون “لایک” و نظرهای بیشتری را دریافت می‌کردند بیشتر برای این کار ترغیب می‌شدند.
علاوه بر این، خودشیفته‌ها تمایل بیشتری برای پست استاتوس‌های مرتبط با ظاهر فیزیکی نظیر رژیم غذایی یا ورزش کردنشان داشتند.
از سویی دیگر، بر اساس نتایج این پژوهش، افراد با وجدان نیز استاتوس‌های مرتبط با فرزند را پست می‌کردند.
به گفته محققان افرادی که لایک و نظرات بیشتری را دریافت می‌کنند از نظر اجتماعی مزایای بیشتری را تجربه می‌کنند در حالی که افرادی که این دو حالت را تجربه نمی‌کنند به نوعی مطرود اجتماعی قلمداد می‌شوند.
ایسنا

ظريف دوستت داريم

$
0
0
در اولين برنامه «شب آهنگسازان ايراني» مردم فرياد زدند: ظريف دوستت داريم


ارکستر سمفونيک «البرز» به رهبري سهراب کاشف در اولين برنامه «شب آهنگسازان ايراني» ياد و خاطره دلاورمردان هشت سال دفاع مقدس را در حضور وزير امور خارجه گرامي‌داشت.
به گزارش مهر، در اين کنسرت که شنبه شب دوم خرداد ماه در مرکز همايش‌هاي برج ميلاد با حضور تعداد زيادي از تماشاگران، هنرمندان، وزير امور خارجه کشورمان و معاون هنري وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي‌به رهبري ارکستر سهراب کاشف با حمايت بخش خصوصي برگزار شد، مجموعه ارکستر البرز در قالب برنامه «شب آهنگسازان ايراني» ضمن اجراي چند قطعه کلاسيک در بخش اول، قطعاتي ساخته شده توسط هوشنگ کامکار آهنگساز پيشکسوت موسيقي ايراني را با مضامين حماسي اجرا کردند.
حضور ظريف همه چيز را عوض کرد
قبل از شروع برنامه اصلي که به تهيه کنندگي سيد‌محمد حسين مقدس تفرشي برگزار شد کليپي از هوشنگ کامکار پيرامون اين کنسرت موسيقايي پخش شد. قبل از پخش اين فيلم، محمد جواد ظريف وزير امور خارجه کشورمان به همراه علي مرادخاني معاون امور هنري وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي‌وارد سالن اجرا شدند. حضور وزير امور خارجه کشورمان به قدري با استقبال مخاطبان مواجه شد که آنها تا دقايقي با سر دادن شعار «ظريف دوستت داريم» کاملا از حال و هواي برنامه بيرون آمده بودند.
هوشنگ کامکار در بخش‌هايي از اين کليپ ضمن تقدير از برگزارکنندگان مجموعه برنامه‌هاي «شب آهنگسازان ايراني» گفت: چنين فعاليت‌هايي بسيار ارزشمند است و مي‌تواند به عنوان يک يادگاري براي هنرمندان موسيقي اين سرزمين باقي بماند.
وي در اين فيلم بعد از شرح حالي از فعاليت‌هاي خود در عرصه موسيقي به قطعه «کجاييد اي شهيدان خدايي» نيز اشاره کرد و توضيح داد: قطعه شهيدان خدايي را با پول کادوي عروسي خودم ضبط کردم و هيچ کس در اين زمينه به من کمک نکرد. ضمن اينکه براي ساخت قطعه «انفال» نزديک به چهل ميليون تومان پول هزينه کردم و هيچ نهادي هم به من اين کارها را سفارش نداد. من اين قطعات را براي دل خودم نوشتم. اين آهنگساز در بخش ديگري از کليپ هم به ماجراي ساخت «پوئم سمفوني خرمشهر» تصريح کرد: اينکه چگونه مردم کشور ما در آن سال‌هاي جنگ دست خالي در کوچه‌هاي خرمشهر مبارزه کردند و کوچه به کوچه فتوحات اين شهر را رقم زدند براي من موضوعي ارزشمند بود و دوست داشتم به سهم خودم کاري موسيقايي را انجام دهم به همين دليل «پوئم سمفوني خرمشهر» را ساختم که براي من خاطرات شيريني دارد.
کامکار در بخش پاياني صحبت‌هاي خود در اين فيلم چند دقيقه‌اي گفت: امشب شب بسيار فراموش نشدني براي من است به همين جهت دوست دارم اين اجرا را با تمام وجود به استادي که باعث پيشرفت من در موسيقي شد تقديم کنم. اجراي امشب را با افتخار به حسين دهلوي تقديم مي‌کنم که نکات بسيار زيادي را در موسيقي به من آموخت.
يکي از نکات قابل توجه بخش اول کنسرت به آريو کنسرتينو براي سنتور ساخته هوشنگ کامکار اختصاص داشت که در اين بخش همانطور که در نشست خبري توضيح داده شده بود، سياوش کامکار فرزند پشنگ کامکار سوليست سنتور بود که در اين قطعه به عنوان نوازنده حضور داشت.
البته حرکات اردوان کامکار عموي سياوش حين اجراي برادر‌ زاده‌اش براي مخاطبان جالب توجه بود. وي بعد از پايان اجراي اين قطعه در اقدامي‌غير متعارف با قدم‌هايي تند روي صحنه رفت و ضمن در آغوش گرفتن سياوش کامکار دسته گلي را به او هديه کرد.
سهراب کاشف رهبر ارکستر «البرز» هم بعد از پايان بخش دوم ضمن تقدير از حضور وزير امور خارجه کشورمان گفت: امروز هنرمندان بسيار بزرگي در اين اجرا حضور دارند که اگر بخواهم نام آنها را ببرم پانزده دقيقه طول مي‌کشد اما لازم مي‌دانم در ابتدا از هوشنگ کامکار که اين قطعات را در اختيار ما قرار داد تشکر کنم که واقعا برايم ارزشمند است. دوم اينکه لازم است از آقاي ظريف هم تشکر کنم و بگويم «آقاي ظريف نيازي نيست بگم که شما چقدر باعث افتخار هستيد».
کاشف در بخش ديگري از صحبت‌هاي خود تصريح کرد: يک چيزي است که اگر امشب به شما نگويم خوب نمي‌خوابم. شما نمي‌دانيد که براي جمع کردن چنين ارکستري چقدر پشتيباني لازم است و من همين جا از همه کساني که کمک کردند اين کنسرت برگزار شود بي‌نهايت سپاسگزاري مي‌کنم. اما به نظر من کار ارزشمند و واقعي کنسرت امشب را نوازندگان ارکستر انجام دادند؛ نوازندگاني براي من مانند برادر بزرگتر و پدر هستند و براي من يک شب رويايي را رقم زدند. چيزي که براي من ويژه است تعداد پيشکسوتاني هستند که در اين کنسرت حضور دارند و اين باعث افتخار من است که هم ارسلان کامکار و هم همايون رحيميان هر دو امشب به عنوان کنسرت مايستر حضور دارند.
هوشنگ کامکار هم که با دعوت سهراب کاشف روي صحنه اجرا حضور پيدا کرده بود، با تقدير از حضور هنرمندان و وزير امور خارجه کشورمان گفت: امشب شب بسيار به ياد ماندني براي من است و نمي‌دانم آيا چنين شبي دوباره برايم پيش خواهد آمد يا نه؟ اما بايد به اين نکته اشاره کنم که حقيقتا و بدون تعارف هيچوقت چنين اجراي خوبي را غير از اجراهاي آقاي حشمت سنجري به اين کيفيت نديده بودم و بسيار خوشحالم که در اين کنسرت حضور داشتم.
احمد پژمان، لوريس چکناوريان، داود گنجه‌اي، کامبيز روشن روان، محمد سرير، حميدرضا نوربخش، پيروز ارجمند، اردشير کامکار، پشنگ کامکار و تعدادي ديگر از هنرمندان از جمله مهمانان ويژه کنسرت ارکستر البرز بودند.

اسپری حشره کش خانگی

$
0
0
اسپری حشره کش خانگی

در روزهای گرم تابستان پشه ها مزاحم انسان می شوند. مردم معمولا مجبورند از مواد شیمیایی مختلف برای از بین بردن پشه ها استفاده کنند اما این مواد شیمیایی می تواند برای سلامت انسان به ویژه کودکان مضر باشد چون دارای پوست حساسی هستند.اگر می خواهید با مواد طبیعی و ارزان پشه ها را از خود برانید، در این مقاله دستور تهیه اسپری از بین برنده پشه ها را یاد می دهیم:

مواد لازم: نعناع خشک، اسطوخودوس، بابونه (اختیاری)، آب و الکل طبی.
آماده سازی: در یک فنجان آب جوش، 3-4 قاشق غذاخوری از سبزی خشک بریزید و بگذارید سرد شود. سپس مقدار خیلی کمی الکل بریزید
مایع را در یک بطری ریخته و بپاشید تا پشه ها از شما دور شوند. این دستور برای بزرگسالان طراحی شده، زیرا حاوی الکل، است و برای کودکان توصیه نمی شود

مناسب برای کودکان:
مواد لازم: یک لیتر سرکه سیب، 10 قاشق غذاخوری سبزی های مختلف خشک مثل رزماری، اسطوخودوس، آویشن، مریم گلی و نعناع.
همه گیاه خشک و سرکه سیب را مخلوط کرده در یک شیشه بریزید و موقع مصرف تکان دهید برای دو تا سه هفته در یخچال قابل نگهداری است

سریعتر بدوید تا از زانو هایتان محافظت کنید!

$
0
0
سریعتر بدوید تا از زانو هایتان محافظت کنید!

هر چه سریع تر بدوید، برنامه ورزشیتان هم سریع تر تمام می شود! اما به دور از این باور عامیانه، بالا بردن سرعت در دویدن می تواند برای بدن فوایدی داشته باشد: طبق یک تحقیق جدید که در مجله the Journal of Orthopedic and Sports Physical Therapy منتشر شده است، دویدن با سرعت بیشتر در مقایسه با دویدن با سرعت کم ، می تواند فشار کلی روی زانوها را به مقدار 30 درصد کاهش دهد.


محققان برای انجام تحقیق، افرادی بین سنین 22 تا 42 سال را مورد بررسی قرار دادند، این افراد مسافت 1000 متر را با سرعت 5.1 ، 7.3 و 9.8 مایل در ساعت دویدند. محققان دریافتند که هرچقدر دونده ها سریع تر بدوند فشار بیشتری به زانوهایشان وارد می شود، اما با این حال، برای طی مسافت مورد نظر نسبت به سایرین زمان کمتری را طی کرده بودند. طبق نتیجه ی این بررسی، به طور کلی کسانی که سریعتر دویده بودند فشار کمتری به زانوهایشان وارد شده بود.
جاسپر پیترسون (هدایت کننده این تحقیق) می گوید:به نظر می رسد روش بهینه برای دویدن با وارد آمدن حداقل فشار و کاهش بار روی مفاصل زانو، افزایش سرعت است
پس در برنامه ورزشیتان، تعدادی از جلسات را با سرعت بدوید، تا هم دونده بهتری شود و هم از مفاصلتان محافظت شده و درد را تجربه نکنید.

منشا خنده نوزاد در هنگام خواب

$
0
0
منشا خنده نوزاد در هنگام خواب

چرا نوزادم در خواب می خندد و علت ایجاد این حالت در وی هنگام خواب چیست؟
از همان هفته اول تولد، بیش‌تر مادران حس می‌کنند نوزادشان لبخند می‌زند، اما حقیقت آن است که او تلاش می‌کند تا این کار را انجام دهد. لبخند نوزاد یک‌هفته‌ای، لبخند متقارنی نیست. به گوشه‌ای از لب محدود شده و همراه با آن، چشم‌ها و گونه‌ها حرکتی انجام نمی‌دهند و به عبارت دیگر، هنوز ماهیچه‌ها برای لبخند زدن توانا نیستند! لبخند نوزاد در این سن، تنها در خواب‌آلودگی یا هنگام خواب دیده می‌شود. به این لبخند در اصطلاح، «لبخند دائمی» می‌گویند، چون در جواب یک نوازش یا یک حس نیست و ارتباطی به دنیای خارج ندارد.
حتی گاهی پیش می‌آید که تا شکم نوزاد را نوازش می‌کنید، حس می‌کنید او دارد لبخند می‌زند، اما متأسفانه باید بگوییم در این سن، هنوز نوزادان نمی‌توانند تشخیص دهند چه حالت‌هایی مربوط به درون بدن و چه حالت‌هایی مربوط به خارج از بدنشان است. او حس لطیف نوازش را درک می‌کند، اما نمی‌داند چه چیزی مسبب آن است. ساده‌تر بگوییم؛ لبخند گوشه لب او، واکنش هوشیارانه به اتفاق‌های دور و برش نیست! چشمان او به خلأ نگاه می‌کند، چون قدرت بینایی و سیستم عصبی او هنوز کامل نیست. لبخندش نیز نشانه احساسات و شادی‌اش نیست!
سه تا هشت هفتگی
بین یک تا دو ماهگی، لبخند نوزاد کامل می‌شود. او می‌آموزد با هر دو گوشه لب بخندد و در چشمانش که حالا حالت گرفته، برق شادی می‌درخشد. در این سن، او می‌تواند منشأ صداها و تصویرهایی که او را به خنده می‌اندازد، تشخیص دهد و واکنش او، به طور مستقیم، به محیط و اتفاق‌هایی که در آن می‌افتد، بازمی‌گردد! اگر بخواهیم رخدادهای این چند هفته را به طور دقیق مرور کنیم، باید بگوییم تا هفته چهارم، نوزاد نسبت به صداهای انسان به ویژه صدای تیز زنانه، واکنش نشان می‌دهد و این به آن علت است که سیستم شنوایی، سریع‌تر از بینایی کامل می‌شود.
شش تا هشت ماهگی
در این سن، کودک شما می‌تواند تصمیم بگیرد که به چه چیز بخندد و نسبت به چه چیزی بی‌محلی کند. به عبارت دیگر، از این سن به بعد، او آگاهانه می‌خندد. حالا او صورت آشنا را از غریبه به خوبی تشخیص می‌دهد و تنها به حالت‌های تغییر یافته صورت‌های آشنا لبخند می‌زند و با دیدن یک صورت غریبه، یا چشم‌هایش را پایین می‌اندازد یا گریه می‌کند. روان‌شناسان به این حالت، «نگرانی ماه هشتم» می‌گویند! خنده از این به بعد، کانال ارتباطی کودک با افرادی است که آن‌ها را می‌شناسد و علامت رضایت او از یک وضعیت است.
چهار ماهگی
خنده نوزاد از چهار ماهگی به بعد، مثل آدم‌بزرگ‌هاست. برقراری ارتباطات لمسی، بیش از هر چیز، در این سن برای او لذت‌بخش بوده و باعث خنده می‌شود. به عنوان مثال، بوسه سفت و صدادار از شکمش یا پاهایش برایش جذاب است. صدای والدین نیز هنگامی که با او بازی می‌کنند، او را به خنده می‌اندازد. خندیدن در این سن، نشانه رشد و پیشرفت اوست. او حالا شکل اشیا و منشأ صداها و تصویرها را می‌شناسد و می‌داند چه حوادث و اتفاق‌هایی می‌تواند برایش خوشایند باشد. از آن‌جا که بسیاری از حالت‌ها برای او شناخته شده‌اند.
خندیدن برای سلامتی خوب است
این موضوع که خندیدن برای سلامتی روح و جسم، بسیار مفید است، سال‌هاست به اثبات رسیده است. تحقیقات فراوانی نشان داده است که خنده سبب افزایش میزان ترشح آندروفین شده، حس درد را کاهش داده و با تأثیری که بر سیستم ایمنی می‌گذارد، سبب قوی‌تر شدن انسان و افزایش تحمل در مقابله با شرایط سخت می‌شود. خنده نیز مانند سایر فعالیت‌های بدنی، ضربان قلب، تنفس و گردش خون را افزایش داده و سبب سلامتی می‌شود.
راهی برای جلب توجه
خندیدن و گریه کردن، هر دو واکنش‌هایی غیراکتسابی است، یعنی ما آن‌ها را از دیگران نمی‌آموزیم. هر دوی آن‌ها به ما کمک می‌کنند بتوانیم با اطرافیانمان بهتر ارتباط برقرار کنیم، اما خنده برای یک نوزاد، به جز برقراری ارتباط، بهترین راه‌حلی است که او آن را به کار می‌گیرد تا والدین را مجذوب خود کند. خنده به او کمک می‌کند دوست‌داشتنی‌تر باشد

ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیم

$
0
0
ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیم

ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیم
ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیم





ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیمدکتر حسن عباسی در دانشگاه تهران: ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت نگرانیم / اگر دیوار ایران هراسی ترک برداشته چرا ما را با بمب اتم تهدید می کنند؟/از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم/ غربی‌ها زیر میز مذاکره زده‌اند اما برخی دیپلمات‌های ما دچار واماندگی شده‌اند
کارشناس مسائل استراتژیک گفت: امروز همان سرداران توانستند در عراق و سوریه مقابل دشمنان ایستادگی کنند چرا که از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیده‌ایم.

به گزارش خبرنگار دانشگاه «خبرگزاری دانشجو»، حسن عباسی کارشناس مسائل استراتژیک عصر امروز به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان مستقل و بسیج دانشجویی دانشگاه تهران به دانشکده حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه رفت.


وی در این برنامه گفت: اتفاقی که امروز در منطقه می افتد این است که یکی پس از دیگری تمدن ها توسط دشمن ویران شده و به بیداری اسلامی می انجامد اما با حمایت مالی عربستان و قطر جاهلیت مدرن نوعی تمدن صوری را رقم می زند.


این کارشناس مسائل استراتژیک تصریح کرد: آن روزها سرداران جنگ ما تنها ۲۳ سالشان بود که توانستند چنین پیروزی را رقم بزنند.


عباسی با اشاره به اینکه زاکانی در جشن دو سالگی دکتر سلام خاطره ای از دیدارشان با مقام معظم رهبری تعریف کردند گفت: وی گفت رهبری در دیداری فرموده بودند که آنچه در روزهای دفاع مقدس پشت سر گذاشتیم تنها جهاد اصغر بود و در واقع هر کسی که امروز برای پیشبرد رو به جلوی نهضت اسلامی اقدامی می‌کند جهاد اکبر است طبق گفته وی رهبری همچنین فرموده بودند که من مطمئن هستم در این منازعه هم جوانان ما این نهضت را حفظ کرده و هم می توانند به جلو ببرند.


وی افزود: همان طور که در جنگ سرداران مان سن هایشان کم بود امروز همان سرداران توانستند در عراق و سوریه مقابل دشمنان ایستادگی کنند در واقع کسانی که نهضت را نگهداشته و توانستند به جلو ببرند افراد سرهنگ بودند چرا که از حقوقدانان جز مذاکرات بی خاصیت چیزی ندیده ایم.


عباسی با بیان اینکه حقیقت ۳۵ ساله انقلاب نشان داده آنچه نهضت را نگهداشته و جلو برده حقوقدان ها نبوده بلکه فرهنگ ها هستند تأکید کرد: هیچ حقوقدانی حقانیت خود را با خون خود امضاء نکرده است و این سرهنگ ها بوده اند که چنین کردند امروز امیدی به اینکه آبی از شیطان بزرگ گرم شود نیست.


وی با بیان اینکه دولت باید مرزش را با لیبرالیست غلیظی که در مهرنامه و شرق اشاعه داده می شود مشخص کند ادامه داد: دولت همچنین تکلیف را روشن کند امثال سریع القلم که یک لیبرال کراوات به گردن است و به گفته خودش مذاکراتی سه ساعت با کسینجر داشته و به دائوس رفت و آمد می کند در مجمع تشخیص چه می خواهد.


کارشناس مسائل استراتژیک با اشاره به اینکه ما ازوجود ارتباطات شخصیت هایی همچون سریع القلم و حسین موسویان ضربه های زیادی خورده ایم گفت: ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت و همچنین حضور امثال سریع القلم و موسویان در کنار این دولت نگرانیم.


وی ادامه داد: امروز جوانانمان نقش همان حسن باقری ها را ایفا می کنند. در دانشگاه امیرکبیر به ما ساعت های دیروقت اجازه برگزاری همایشی در دانشگاه می دهند که قشر جوان به دنبال آن هستند ولی از طرف دیگر شاهدیم که صداوسیما برای نشان دادن کمبود افراد در همان سالن مجبور است قاب دوربین را طوری ببند که افراد کمی برای حاج آقا خاطره و تعریف کار امام درباره فکت شیت؟ به آنجا آمده اند.


وی ادامه داد: جوانان ما پای آرمان ها می ایستند و برآوردی که رهبری معظم انقلاب کردند این بود که امروز جهاد مهم تری در پیش داریم که مطمئنیم جوانان از آن شانه خالی نمی کنند و شما جوانان می توانیداین نظام را حفظ کنید.


عباسی با اشاره به مسئله تجدیدنظر طلبی ادامه داد: اینکه بسیاری از اتفاقاتی که شاهد آن هستیم و اینکه گفته می شود چرا ما به بسیاری از آرمان های انقلاب دست نیافتیم به خاطر این است که امروز با پدیده ای به نام تجدیدنظر طلبی مواجه هستیم.


وی ادامه داد: برخی از کشورها در مذاکرات هسته ای زیر میز مذاکره زده اند اما برخی دیپلمات های ما دچار واماندگی و درماندگی شدند ایا نمی شود روحیه سلحشوری را در همه جا حفظ کرد؟


کارشناس مسائل استراتژیک با بیان اینکه بعد از مدت ها تلاش تیم مذاکره کننده شاهد بهانه طرف مقابل بودیم بیان داشت: از طرفی نیز ما را با بمب اتم تهدید می کنند. آیا نمی توانستیم این مسئله را روی میز مذاکره بگذاریم واز آن استفاده کنیم. عده ای می گفتند دیوار ایران هراسی ترک برداشته اما تا به حال سابقه نداشته ایران را با بمب اتم تهدید کنند آیا این گونه دیوار ایران هراسی ترک برداشته است.


عباسی با بیان اینکه اعتقاد ما باید این باشد که هر کار مثبتی را انجام دادیم بگویم خدا آن را انجام داده گفت: این استراتژی امام بود که مطرح می کردند مانند آزاد شدن خرمشهر که امام فرمودند خرمشهر را خدا آزاد کرد.


وی تصریح کرد: این استراتژی توسط برخی ها تغییر کرده است امروز نمی گویند که خدا تورم را پایین آورده بلکه مدعی اند خودشان نقطه به نقطه تورم را پایین آوردند.


عباسی با بیان اینکه عده ای خیال می کنند انقلاب و جنگ تمام شده است اظهار داشت: ولی ما علیه استکبار و کفر قیام کردیم اما چون برخی استراتژی خود راتغییر دادند می گویند امریکا نماد کفر و استکبار نیست.


وی با اشاره به روند شکل گیری انقلاب اسلامی و همچنین دوران دفاع مقدس اظهار داشت: برای رزمندگان اسلام جنگ ادامه دارد شهدایی که امروز از سوریه عراق و کشورهای مسلمان به عنوان شهدای حرم می شناسیم جزو رزمندگان آن دوران هستند و اگر چنین افرادی نبودند امروز شاهد جنگ در کف خیابان ها بودیم.


وی اضافه کرد: اعتقاد ما این است که تا زمانی که فتنه روی زمین وجود دارد باید جنگید تا فتنه را از بین برد اما آیا امروز چنین مسئله ای را شاهد هستیم متأسفانه آرمان های جوانان را می گیرند و آنان را با مسائل مانند ازدواج سفید سرکار می گذارند.


وی با بیان اینکه وقتی از انسان ها آرمان ها را بگیرند چیزی برای آن باقی نخواهد ماند گفت: غرب را ببیند آرمان ها راگرفته و هر چه به مردم می دهند آنها سیر نمی شوند متأسفانه عده ای امروز برای دیگران آرمان تعریف می کنند به طوری که یک جوان ریش می گذارد و مشکی می پوشد و به اسم اسلام آدم می کشد.


وی با بیان اینکه در مملکت ما دیدید که چقدر برای جامعه مدنی برنامه گذاشتند و تبلیغ کردند اظهار داشت: در همین دانشگاه تهران چقدر برنامه برای جامعه مدنی برگزار شد ولی متأسفانه هیچ کسی برای جامعه آرمانی توحیدی برنامه ای برگزار نکرد زمانی کسانی که لباس دین بر تن داشتند آمده و جامعه مدنی را مسئله مردم کردند و برخلاف امام راحل مسئله جامعه مدنی را مطرح می کنند.


عباسی با بیان اینکه اصلاح در قرآن روبه روی فساد قرار دارد افزود: برخی ها فساد را به اسم اصلاح به خرد جامعه می دادند و می گفتند ما جامعه را اصلاح میکنیم این افراد که ادعادی اصلاح طلبی داشتند روزی روی کف این تالارها درگیر بحث بوده و در دانشگاه های مختلف دپارتمان حقوق بشر را راه انداختند و امروز با چهره های مختلف در رسانه های ضدانقلاب فعالیت می کنند.


وی افزود: برای خدا حدودی وجود دارد و اگر این حدود را رعایت کنیم به خودمان کمک کرده ولی متأسفانه عده ای حدود خدا را فراموش کردند.


کارشناس مسائل استراتژیک با انتقاد از اساتید حقوق تصریح کرد: من انتظار ندارم استاد حقوق دانشگاه تهران در رابطه با حقوق خدا حرف بزند ما در دانشکده های مختلف بارها گفته ایم علوم انسانی که تدریس می شود غیرتوحیدی و غیرالهی است ولی صدایی از اساتید دانشگاه ها درنیامد چرا که حرفی برای گفتن نداشتند.


وی در ادامه با اشاره به اتفاقات اخیر منطقه گفت: غرب امروز عربستان خون خوار را به جان مردم مظلوم یمن انداخته و تمام نقاط را کنترل می کند که کمکی به مردم یمن نشود در این شرایط در زمین دشمن بازی کردن واقعا ننگ است.


وی اضافه کرد: خیانت هایی که به آرمان های امروزی شد این بودکه اول آمدند بحث جامعه مدنی را مطرح کرده و بعد از آن حقوق بشر را پیش کشیدند و بعد لیبرالیسم را به عنوان آزادی و سوسیالیسم را به عنوان عدالت پیش گرفتند.


وی بااشاره به خباثت های امریکا گفت: امریکا شیطان بزرگ بوده اما آیا می شود با شیطان بزرگ قدم زد آیا گرگ و میش می توانند با هم دوست باشند حال چه اتفاقی افتاد که امریکا شیطان بزرگ و دشمن نیست.


وی با بیان اینکه برخی ها احساس می کردند مردم وقتی در روند مذاکرات قرار بگیرند و تیم مذاکره کننده با امریکا نشست و برخواست کند می تواند نسبت خود را نسبت به شیطان بزرگ از دست داده ولی خیال باطلی بود خاطرنشان کرد: برخی ها احساس می کنند تمام مردم فقط پورشه سوارانی هستندکه در خیابان های بالای تهران حرکت کرده و البته این از مشکلات بالای شهرنشینی است.

از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم

$
0
0
دکتر حسن عباسی در دانشگاه تهران: از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم


از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم

از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم
از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم
از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیم





از حقوقدانان جز مذاکرات بی‌خاصیت چیزی ندیدیمحسن عباسی کارشناس مسائل استراتژیک عصر دیروز به دعوت انجمن اسلامی‌دانشجویان مستقل و بسیج دانشجویی دانشگاه تهران به دانشکده حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه رفت.

وی در این برنامه گفت: اتفاقی که امروز در منطقه می‌افتد این است که یکی پس از دیگری تمدن‌ها توسط دشمن ویران شده و به بیداری اسلامی‌می‌انجامد اما با حمایت مالی عربستان و قطر جاهلیت مدرن نوعی تمدن صوری را رقم می‌زند.

این کارشناس مسائل استراتژیک تصریح کرد: آن روزها سرداران جنگ ما تنها ۲۳ سالشان بود که توانستند چنین پیروزی را رقم بزنند.

عباسی با اشاره به اینکه زاکانی در جشن دو سالگی دکتر سلام خاطره ای از دیدارشان با مقام معظم رهبری تعریف کردند گفت:رهبری در دیداری فرموده بودند که آنچه در روزهای دفاع مقدس پشت سر گذاشتیم تنها جهاد اصغر بود و در واقع هر کسی که امروز برای پیشبرد رو به جلوی نهضت اسلامی‌اقدامی‌می‌کند جهاد اکبر است طبق گفته وی رهبری همچنین فرموده بودند که من مطمئن هستم در این منازعه هم جوانان ما این نهضت را حفظ کرده و هم می‌توانند به جلو ببرند.

وی افزود: همان طور که در جنگ سرداران مان سن‌هایشان کم بود امروز همان سرداران توانستند در عراق و سوریه مقابل دشمنان ایستادگی کنند در واقع کسانی که نهضت را نگهداشته و توانستند به جلو ببرند افراد سرهنگ بودند چرا که از حقوقدانان جز مذاکرات بی خاصیت چیزی ندیده ایم.

عباسی با بیان اینکه حقیقت ۳۵ ساله انقلاب نشان داده آنچه نهضت را نگهداشته و جلو برده حقوقدان‌ها نبوده بلکه سرهنگ‌ها هستند تأکید کرد: هیچ حقوقدانی حقانیت خود را با خون خود امضاء نکرده است و این سرهنگ‌ها بوده اند که چنین کردند امروز امیدی به اینکه آبی از شیطان بزرگ گرم شود نیست.

وی با بیان اینکه دولت باید مرزش را با لیبرالیسم غلیظی که در مهرنامه و شرق اشاعه داده می‌شود مشخص کند ادامه داد: دولت همچنین تکلیف را روشن کند امثال سریع القلم که یک لیبرال کراوات به گردن است و به گفته خودش مذاکراتی سه ساعت با کسینجر داشته و به داووس رفت و آمد می‌کند در مجمع تشخیص چه می‌خواهد.

کارشناس مسائل استراتژیک با اشاره به اینکه ما از وجود ارتباطات شخصیت‌هایی همچون سریع القلم و حسین موسویان ضربه‌های زیادی خورده ایم گفت: ما از بی در و پیکری مناسبات سیاست خارجی این دولت و همچنین حضور امثال سریع القلم و موسویان در کنار این دولت نگرانیم.

وی ادامه داد: امروز جوانانمان نقش همان حسن باقری‌ها را ایفا می‌کنند. در دانشگاه امیرکبیر به ما ساعت‌های دیروقت اجازه برگزاری همایشی در دانشگاه می‌دهند که قشر جوان به دنبال آن هستند ولی از طرف دیگر شاهدیم که صداوسیما برای نشان دادن کمبود افراد در همان سالن مجبور است قاب دوربین را طوری ببند که افراد کمی‌برای حاج آقا خاطره و تعریف کار امام درباره فکت شیت؟ به آنجا آمده اند.

وی ادامه داد: جوانان ما پای آرمان‌ها می‌ایستند و برآوردی که رهبری معظم انقلاب کردند این بود که امروز جهاد مهم تری در پیش داریم که مطمئنیم جوانان از آن شانه خالی نمی‌کنند و شما جوانان می‌توانید این نظام را حفظ کنید.

عباسی با اشاره به مسئله تجدیدنظر طلبی ادامه داد: اینکه بسیاری از اتفاقاتی که شاهد آن هستیم و اینکه گفته می‌شود چرا ما به بسیاری از آرمان‌های انقلاب دست نیافتیم به خاطر این است که امروز با پدیده ای به نام تجدیدنظر طلبی مواجه هستیم.

وی ادامه داد: برخی از کشورها در مذاکرات هسته ای زیر میز مذاکره زده اند اما برخی دیپلمات‌های ما دچار واماندگی و درماندگی شدند آیا نمی‌شود روحیه سلحشوری را در همه جا حفظ کرد؟

کارشناس مسائل استراتژیک با بیان اینکه بعد از مدت‌ها تلاش تیم مذاکره کننده شاهد بهانه طرف مقابل بودیم بیان داشت: از طرفی نیز ما را با بمب اتم تهدید می‌کنند. آیا نمی‌توانستیم این مسئله را روی میز مذاکره بگذاریم و از آن استفاده کنیم. عده ای می‌گفتند دیوار ایران هراسی ترک برداشته اما تا به حال سابقه نداشته ایران را با بمب اتم تهدید کنند آیا این گونه دیوار ایران هراسی ترک برداشته است.

عباسی با بیان اینکه اعتقاد ما باید این باشد که هر کار مثبتی را انجام دادیم بگویم خدا آن را انجام داده گفت: این استراتژی امام بود که مطرح می‌کردند مانند آزاد شدن خرمشهر که امام فرمودند خرمشهر را خدا آزاد کرد.

وی تصریح کرد: این استراتژی توسط برخی‌ها تغییر کرده است امروز نمی‌گویند که خدا تورم را پایین آورده بلکه مدعی اند خودشان نقطه به نقطه تورم را پایین آوردند.

عباسی با بیان اینکه عده ای خیال می‌کنند انقلاب و جنگ تمام شده است اظهار داشت: ولی ما علیه استکبار و کفر قیام کردیم اما چون برخی استراتژی خود را تغییر دادند می‌گویند آمریکا نماد کفر و استکبار نیست.

وی با اشاره به روند شکل گیری انقلاب اسلامی‌و همچنین دوران دفاع مقدس اظهار داشت: برای رزمندگان اسلام جنگ ادامه دارد. شهدایی که امروز از سوریه عراق و کشورهای مسلمان به عنوان شهدای حرم می‌شناسیم جزو رزمندگان آن دوران هستند و اگر چنین افرادی نبودند امروز شاهد جنگ در کف خیابان‌ها بودیم.

وی اضافه کرد: اعتقاد ما این است که تا زمانی که فتنه روی زمین وجود دارد باید جنگید تا فتنه را از بین برد اما آیا امروز چنین مسئله ای را شاهد هستیم متأسفانه آرمان‌های جوانان را می‌گیرند و آنان را با مسائلی مانند ازدواج سفید سرکار می‌گذارند.

وی با بیان اینکه وقتی از انسان‌ها آرمان‌ها را بگیرند چیزی برای آن باقی نخواهد ماند گفت: غرب را ببیند آرمان‌ها را گرفته و هر چه به مردم می‌دهند آنها سیر نمی‌شوند متأسفانه عده ای امروز برای دیگران آرمان تعریف می‌کنند به طوری که یک جوان ریش می‌گذارد و مشکی می‌پوشد و به اسم اسلام آدم می‌کشد.

وی با بیان اینکه در مملکت ما دیدید که چقدر برای جامعه مدنی برنامه گذاشتند و تبلیغ کردند اظهار داشت: در همین دانشگاه تهران چقدر برنامه برای جامعه مدنی برگزار شد ولی متأسفانه هیچ کسی برای جامعه آرمانی توحیدی برنامه ای برگزار نکرد. زمانی کسانی که لباس دین بر تن داشتند آمده و جامعه مدنی را مسئله مردم کردند و برخلاف امام راحل مسئله جامعه مدنی را مطرح می‌کنند.

عباسی با بیان اینکه اصلاح در قرآن روبه روی فساد قرار دارد افزود: برخی‌ها فساد را به اسم اصلاح به خورد جامعه می‌دادند و می‌گفتند ما جامعه را اصلاح میکنیم این افراد که ادعای اصلاح طلبی داشتند روزی در کف این تالارها درگیر بحث بوده و در دانشگاه‌های مختلف دپارتمان حقوق بشر را راه انداختند و امروز با چهره‌های مختلف در رسانه‌های ضدانقلاب فعالیت می‌کنند.

وی افزود: برای خدا حدودی وجود دارد و اگر این حدود را رعایت کنیم به خودمان کمک کرده ولی متأسفانه عده ای حدود خدا را فراموش کردند.

کارشناس مسائل استراتژیک با انتقاد از اساتید حقوق تصریح کرد: من انتظار ندارم استاد حقوق دانشگاه تهران در رابطه با حقوق خدا حرف بزند ما در دانشکده‌های مختلف بارها گفته ایم علوم انسانی که تدریس می‌شود غیرتوحیدی و غیرالهی است ولی صدایی از اساتید دانشگاه‌ها درنیامد چرا که حرفی برای گفتن نداشتند.

وی در ادامه با اشاره به اتفاقات اخیر منطقه گفت: غرب امروز عربستان خون خوار را به جان مردم مظلوم یمن انداخته و تمام نقاط را کنترل می‌کند که کمکی به مردم یمن نشود در این شرایط در زمین دشمن بازی کردن واقعا ننگ است.

وی اضافه کرد: خیانت‌هایی که به آرمان‌های امروزی شد این بودکه اول آمدند بحث جامعه مدنی را مطرح کرده و بعد از آن حقوق بشر را پیش کشیدند و بعد لیبرالیسم را به عنوان آزادی و سوسیالیسم را به عنوان عدالت پیش گرفتند.

وی با اشاره به خباثت‌های امریکا گفت: امریکا شیطان بزرگ بوده اما آیا می‌شود با شیطان بزرگ قدم زد آیا گرگ و میش می‌توانند با هم دوست باشند حال چه اتفاقی افتاد که امریکا شیطان بزرگ و دشمن نیست.

وی با بیان اینکه برخی‌ها احساس می‌کردند مردم وقتی در روند مذاکرات قرار بگیرند و تیم مذاکره کننده با آمریکا نشست و برخواست کند می‌تواند نسبت خود را نسبت به شیطان بزرگ از دست داده ولی خیال باطلی بود خاطرنشان کرد: برخی‌ها احساس می‌کنند تمام مردم فقط پورشه سوارانی هستندکه در خیابان‌های بالای تهران حرکت کرده و البته این از مشکلات بالای شهرنشینی است.

خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند

$
0
0
دکتر جلیلی در دانشگاه امیرکبیر : خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند‬/ حق یک ملت، صدقه نیست که کدخدا بخواهد درباره آن تصمیم بگیرد


خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند

خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند
خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند





خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نمانددکتر جلیلی در دانشگاه امیرکبیر:خرمشهر به این دلیل آزاد شد که منتظر کدخدا نماند‬/ حق یک ملت، صدقه نیست که کدخدا بخواهد درباره آن تصمیم بگیرد/امروز امنیت ایران یک امنیت ستودنی و مثال زدنی است
نماینده مقام معظم رهبری در شورایعالی امنیت ملی با بیان اینکه آزادسازی خرمشهر نشان داد می‌شود مقاومت کرد و در دهان کدخدا زد‬، گفت: خرمشهر بدین خاطر آزاد شد که منتظر کدخدا نماند‬.

گروه سیاسی - رجانیوز: سعید جلیلی نماینده مقام معظم رهبری در شورای عالی امنیت ملی به دعوت بسیج دانشجویی دانشگاه امیرکبیر در این دانشگاه حضور یافت و پیرامون سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر سخنرانی کرد.

به گزارش رجانیوز به نقل از فارس، وی در ابتدای سخنان خود گفت: یکی از ضرورت‌های حرکت های جنبش دانشجویی این است که توجه خود را به مسائل اصلی و واقعی کشور معطوف کند و از مسائل حاشیه‌ای که در نزاع آن هیچ فایده ای برای کشور وجود ندارد پرهیز کنند.


عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام با بیان اینکه بحث خدا و کدخدا یکی از مسائل قدیمی است، گفت: این موضوع به قدمت تاریخ انبیا است و یک دعوای همیشگی بوده است این موضوع نزاعی است که انبیا با کسانی داشته‌اند که در برابر انها ایستاده‌اند.

سعید جلیلی پیرامون ریشه این نزاع گفت: دعوای اصلی انبیا با مخالفانشان بر سر این بوده است که چه کسی باید سیاست کند و چه کسی باید در جایگاه ربوبیت قرار گیرد. که در قرآن آمده است ربوبیت در اختیار خداست اما کسانی که در برابر پیامبران ایستاده‌اند ادعا داشتند که ربوبیت از آن آنان است.

نماینده مقام معظم رهبری در شورای عالی امنیت ملی با بیان اینکه موضوع خدا و کدخدا در زمانی مطرح می‌شود که بحث هدایت و سیاست جامعه به وجود می‌آید، گفت: جاهلیت در حد اعلایش بدین معنی است که عده ای می‌گوید غیر خداوند یک فرد با تمام ضعف‌هایش بخواهد در جایگاه ربوبیت قرار گیرد. جاهلیت مدرن می‌گوید کدخدایی غیر خداوند باید در موضع ربوبیت قرار گیرد.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام با اشاره به سند استراتژی آمریکا در سال ۲۰۱۵ گفت: آمریکا در این سند نیز همین ادعا را می‌کند که باید مناسبات حاکم بر جهان را او تعیین کند و به همین خاطر است که بر نمی‌تابد که کسی مقابل آن بایستد.

سعید جلیلی در ادامه گفت: در مقدمه این سند نوشته‌ای از اوباما آمده است که عنوان می‌کند رهبری جهان از آن آمریکاست حال سوال مطرح چگونگی این رهبری است؛ سوال این است که چرا باید آمریکا رهبر باشد که آنان می‌گویند چون قدرت و زور ما بیشتر است و این یعنی جاهلیت مدرن.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام تصریح کرد: حال برخی اساتید ما در دانشگاه‌های ما تئوری پردازان این تفکر از جمله جان لاک را پدران اندیشه معرفی می‌کنند.

وی ادامه داد: کسانی که می‌گویند سیاست خارجی جای آرمان نیست، جای واقعیت است باید بدانند همین کسانی که این افراد آنان را پدر اندیشه معرفی می‌کنند بر این عقیده هستند که سیاست خارجی جای آرمان است. در همین سند آمریکا عنوان شده که اقدامات آنان مطابق ارزش‌هایشان است و ارزش‌های آنان منبع قدرتشان است حال برخی شبهاتی را مطرح می‌کنند و در خصوص ایدئولوژی زدایی و ارزش زدایی از سیاست خارجی ما سخن می‌گویند.


نماینده مقام معظم رهبری در شورای عالی امنیت ملی با بیان اینکه تمام نگرانی استکبار این است که مناسباتش که بر جهان حاکم کرده بر هم بخورد، گفت: در سند استراتژی آمریکا آمده باید این نظم کنونی همچنان حفظ شود چرا که این نظم برای جهان مورد نظر آنان مناسب است. استکبار می‌گوید این من هستم که باید اجازه دهم شما چند سانتریفیوژ یا چگونه تحقیق و توسعه داشته باشید.

سعید جلیلی با بیان اینکه به جاهلیت مدرن تزویر، زور و اسلحه اضافه شده است، گفت: کدخدا امروز به قول پروین اعتصامی هر کسی که در مقابلش بایستد را مست عنوان می‌کند. اینکه سه سانتریفیوژ را بدهید باج دادن نیست این حقوق ملت است و این گونه نیست که استکبار حقوق ما را تعریف کند، نگاهی وجود دارد که می‌گوید این حق من است و من از آن دفاع می‌کنم.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام با بیان اینکه کسانی که پادویی کدخدا را می‌کردند امروز ادعای آزادی دارند، گفت: آزادی برای کسانی است که چنین مناسباتی را برنمی‌تابند. خرمشهر بدین خاطر آزاد شد که منتظر کدخدا نبود. آیا آزادی با کدخدایی که از صدام حمایت می‌کرد به دست می‌آمد! اگر مناسبات کدخدا ادامه پیدا می‌کرد همان شاه سرکار بود و امروز قسمت‌هایی از سرزمین ما جدا شده بود.

وی به راه افتادن فتنه ۸۸ را نشات گرفته از همین نگاه عنوان کرد و گفت: اگر این مناسبات را بپذیریم استکبار می‌گوید من باید از دانشمند شما هم بازجویی کنم. درس آزادسازی خرمشهر این بود که کسانی پیدا شدند و در برابر جاهلیت مدرن ایستادند.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام تمام اهرم کدخدا را ترساندن عنوان کرد و گفت: باطل و سحر آن نترسیدن و مقاومت کردن است.

جلیلی با تاکید بر این موضوع که حق ملت صدقه نیست که کدخدا بخواهد آنرا بدهد، گفت: آزادسازی خرمشهر نشان داد که می‌شود مقاومت کرد و در دهان کدخدا زد آیا امروز نگرانی استکبار به دلیل چند سانتریفیوژ ما است؟ خیر نگرانی آنان به این خاطر است که می‌بینند قدرتی پیدا شده است که در مقابل آنان ایستاده و به دنیا نشان داده که می‌توان مقاومت و در عین حال پیشرفت کرد.





جلیلی در ادامه اظهار داشت: مناسبات دنیا بر پایه باج‌خواهی نیست که شما اعلام کنید این ۴ امتیاز را بگیر و این دو سانتریفیوژ را از بین ببر؛ باید حقوق ملت‌ها قابل توجه قرار گیرد و اینگونه نیست که مناسباتی تعریف شود و بگویند حقوق ملت همین چیزی است که ما تعریف می‌کنیم.

وی با اشاره به اینکه دشمن متوجه شده است که قدرتی که ملت ایران دارد از جنس دیگری است، ادامه داد: وقتی آنها اراده می‌کنند که شاه بماند ملت ایران می‌گوید که شاه باید برود و شاه می‌رود و وقتی ملت اراده می‌کند که باید هسته‌ای انجام شود، هسته‌ای می‌شود و در این مسیر شهدای بزرگواری مانند شهریاری، علیمحمدی، رضایی‌نژاد و احمدی روشن به شهادت می‌رسند.

نماینده مقام معظم رهبری در شورای عالی امنیت ملی با اشاره به سرگذشت کسانی که با کدخدا ساختند، گفت: همین شوروی را ببینید که تمام خواسته‌های غرب را انجام داد اما اولین کاری که غرب با آن کرد تجزیه کردن شوروی بود. این که مقام معظم رهبری می‌فرمایند به آمریکا بی اعتمادیم به همین خاطر است.

وی در ادامه سخنان خود گفت: گزاره برگ آمریکایی ترجمان مصداقی نگاه آمریکا به جهان است. این نگاه بدین صورت است که امریکا می‌گوید اگر شما می‌خواهید خریدی را انجام دهید باید آمریکا آنرا تائید کند آنهم نه در حوزه هسته‌ای بلکه در هر موضوعی که کاربرد دو گانه دارد. باید این نظمی که مبتنی بر عدالت نیست بر هم بخورد چرا که این جاهلیت مدرن است.

ساخت سایت برای شما با ۴۰ هزار تومان

$
0
0
سلام

بنده یک طرح به اسم افزایش سایت های ایرانی ایجاد کردم و قصد بنده افزایش سایت های ایرانی است و هزینه ای که دریافت میشود ، برای راه اندازی است

بدون هیچ دانشی ، ما سایت شما را راه اندازی میکنیم و شما نیاز به دانش ندارید.

۳۰ گیگ هاست + دامنه .ir + ورد پرس

تنها به شماره ۰۹۳۳۶۳۶۲۸۸۰ پیامک دهید ، تماس پاسخ داده نمیشود

تحویل در ۲ روز
Viewing all 62508 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>