در صف مرغ دولتی ایستاده بودم.جوانی که زیاد آرام و قرار نداشت به مرد مسنی که جلوتر از او ایستاده بود حرف ناشایستی زدومرد بی آنکه چیزی بگوید جوابش را با ضرب یک سیلی محکم داد.
جوان که بهای بی ادبی اش رابا خرد شدن غرورش در جمع داده بودو به خصوص در نزددختری که کمی عقب تر در صف ایستاده بودو آدامس را چنان می جوید که انگار گوش بریده ی قاتل پدرش را،و هر از چندگاهی فلاشری نثار جوان می کرد، به پیرمرد حمله برد غافل از اینکه فرزندان او به همراه پدر در صف ایستاده اند .
مردم بی تفاوت بودند و بیشتر از آنکه نگران این باشند که شاید این درگیری عاقبت تلخی داشته باشدبرای حفظ جای خود در صف تلاش می کردند.تا اینکه سه جوان رهگذردخالت کردندو شاید به دو یا سه دقیقه نرسید که جوان کتک خورده را بالباسهای پاره پاره و سر وصورت زخمی از آنجا فراری دادند و یکی از آنان که از بقیه داش مشتی تر به نظر می آمد با دعوت جمع به ذکر صلوات به قائله خاتمه داد...
بی خیال مرغ شدم و به سمت خانه راه افتادم.در راه تنها به جهانگرد فکر می کردم. میدانستم اگر او بود و چنین صف وصحنه ای را می دیدبدون شک می گفت:کارد بخورد به شکمی که صاحبش اینقدر ذلیل باشد.جهانگرد در زندگی اش چند شعار داشت که یکی از آنها این بود اگر کم است یا گران ،نخور ،نخواهی مرد.
خوب به یاد دارم یک روز شایعه شده بود نمک گران خواهد شد.مغازه دار سر محل که بیشتر از یک کاسب ،دلال خوبی بود،آفتاب نزده یک کامیون نمک در جلوی مغازه خالی کردوبه ظهر نرسیده تمامش را فروخت و یک بند زیر لب می گفت:خدایا این مردم را از ما نگیر.
آن روز من و جهانگرد دوباراز آنجا رد شدیم یکبار صبح ویکبار ظهر،جهانگرد نگاهی به جای خالی کیسه های نمک کرد و گفت:وای به حال مردمی که خود به درخت روزیشان تیشه می زنندو بعد ازمن پرسید: این مردم چه وقت می خواهند یاد بگیرند اگر صد بسته نمک بخرند یک روز تمام خواهند شد وباز مجبورند با قیمت چندین برابر گرانتری بخرند، که خود مسبب آن بوده اند؟
آن روز هم نفهمیدم منظورش چیست تا به امروز که به تقلید از بقیه در صف مرغ ایستادم،خداوکیلی چه مغزی داشتی جهانگرد پیر دیوانه،چقدر دلم برایت تنگ شده است، روحت شاد.
در فکر این بودم که جواب خانه را برای نخریدن مرغ چه بدهم که ناگهان به یاد خاطرات جهانگرد از جزیره افتادم،همیشه اگر او غمگین بود این من بودم که سعی بر شاد کردنش داشتم واگر من دلم پر بود هیچ چاهی به عمق گوشهای پیرمرد نمی رسید.آنقدر عمیق بودند که رازهایم را برای همیشه مدفون کنند.مثل آن باری که عاشق یکی از همکلاسیهایم شده بودم وبعد متوجه شدم خانم برای خودش کلکسیونی از دلهای شکسته جمع کرده است و من هم یکی از آنها.
جهانگرد برایم یک استکان چای کمر باریک همیشگی اش را ریخت و گفت:
میدانم چه حسی داری...
***
آن روزها ،بعد از تغییر پروانه و صحبت طولانی اش با پیرمرد بومی آنهم بدون حضور من ،کم کم احساس کردم پروانه ای که می شناختم دارد جای خود را به کسی میدهد که انگار با من غریبه است.
درک او وافکارش روز به روز برایم سخت تر می شد،به خصوص حالا که کمتر به دیدنم می آمد و آنهم خیلی کوتاه.
اوضاع بدی شده بود حس شومی در وجودم ریشه گرفته بودوبدتر اینکه ،کمتر از دهانش می شنیدم ،که دوستم دارد.
مرتب این پرسش در ذهنم تکرار می شد آیا کس دیگری را دوست دارد؟
به خصوص که یکباردر ساحل سایه ی مردی را در کنار او دیدم که با آمدن من به سرعت دور شد.
تحمل این لحظات برایم مثل جویدن وبلعیدن خرده های شیشه بود.عاقبت کاسه ی صبرم لبریز شد و یک شب سرزده به خانه اش رفتم.
دنیا بر سرم خراب شد .
خودش در را به رویم گشود.موهای قهوه ای روشن اش را که حالا با رگه هایی طلایی تزیین شده بودن روی شانه های نیمه بزهنه اش ریخته بود.
با دیدن من دست و پایش شل شد .فهمیدم که انتظار دیدن من را در آنجا نداشته است.
پرسید:اینجا چی کار میکنی عزیزم؟
پاسخی ندادم و با کمی زور او را از جلوی در به کناری راندم و داخل شدم. در پذیرایی دو مرد تنومند و نسبتا جذاب بودند که یکی در کنار پنجره ایستاده بود ودیگری روی مبل خوابش برده بود.من ومردی که کنار پنجره ایستاده بود مثل دو دشمن خونی به هم خیره شدیم.خوب شناختمش ،همان مرد کنار ساحل بود.
پروانه خودش را به من رساند،دستم را گرفت وبه حیاط بردوبا چیزی شبیه به پچ پچ در گوشم گفت:آن چیزی که فکر میکنی نیست...
صدایش می لرزید ،زیرابارهابه او گفته بودم ،من از جایی می آیم که مردانش را با غیرتشان می شناسند.
با عصبانیت گفتم:همان مرد کنار ساحل نبود که تو گفتی اشتباه دیده ام.
لرزشش بیشتر شد وگفت:نه یعنی...
حرفش را تمام نکرده بود که از سنگینی سیلی من بر زمین افتاد.
با جنون به او گفتم: دروغ نگو کثافت و بعد آب دهانم را بر زمین انداختم.
به طور کامل دیوانه شده بودم یک لحظه به خودم آمدم وگفتم :تا او را نکشته ام بهتر است آنجا را ترک کنم.
هنوز از آنجا دور نشده بودم که دیدم پیرمرد بومی هم به سمت خانه ی او می آید . پیرمرد بادیدن من لبخندی زدو با آغوش بازبه سمتم آمد.
راهم را کج کردم و بی آنکه اعتنایی به اوبکنم به اقامتگاهم باز گشتم.می دانستم پیرمرد متعجب از این رفتار من،تنها دور شدنم را نظاره خواهد کرد.
مرتب زیر لب می گفتم :خائن ،،خائن،، خائن ،،،حالا که تغییر کرده و زیباتر شده است دیگر نمی خواهد که با من باشد ،بعد آرام می شدم ومی گفتم :خب حق دارد، آن جوان از من برازنده تر بود دوباره خشم به سراغم می آمد و فریاد می زدم:غلط کرده کثافت نکبت من بودم که او را تغییر دادم....ودر او ج عصبانیت مثل کودکان احساساتی بغض گلویم را می فشرد و بعد بی آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم گریه می کردم و دوباره به او ناسزا می گفتم.
***
یک هفته ای می شد که او را ندیده بودم بارها به خودم می گفتم به خانه اش بروم ،خودم را به دست وپایش بیندازم وبه او التماس کنم که با من اینکار را نکندآخر بدجوری به او وابسته شده بودم.
اما غرورم را چه می کردم؟
تمام این هفت رو ز کارم این شده بود که خودم را در خانه زندانی کنم وتنها غروب که میشد به کنار ساحل می رفتم و هر جا که با او قدم زده بودم پا در جای پایش می گذاشتم.
تا اینکه او را با همان مرد تنومند دیدم. خواستم خودم را بی تفاوت نشان بدهم اما کنترل رفتارم از دستم خارج شد مرد که متوجه من شد به او چیزی گفت وپروانه خیلی سریع از آنجا دورشد.
خواستم خودم را به او برسانم که مرد مثل سدی محکم در برابرم ایستاد وسیلی محکمی به صورتم زدو گفت:این هم طلبت به خاطر سیلی آن شب.
منتظر همین لحظه بودم،یک هفته بود که منتظر همین لحظه بودم . با اینکه مرد از من قوی تر بود به او حمله کرد .اگر او دو یا سه تا می زد من هم یکی نثارش می کردم.مثل سگی هار شده بودم که درد را حس نمی کرد .نمیدانم چه شدانگار مشتش به گیجگاهم خورد ومن بیهوش بر روی شنهای ساحل افتادم.
***
جهانگرد این را گفت و کمی جایی را که گمان کنم مشت مردتنومند بدانجا خورده بود ،با بازویش نوازش کرد...وشاید ادامه دارد....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91
جوان که بهای بی ادبی اش رابا خرد شدن غرورش در جمع داده بودو به خصوص در نزددختری که کمی عقب تر در صف ایستاده بودو آدامس را چنان می جوید که انگار گوش بریده ی قاتل پدرش را،و هر از چندگاهی فلاشری نثار جوان می کرد، به پیرمرد حمله برد غافل از اینکه فرزندان او به همراه پدر در صف ایستاده اند .
مردم بی تفاوت بودند و بیشتر از آنکه نگران این باشند که شاید این درگیری عاقبت تلخی داشته باشدبرای حفظ جای خود در صف تلاش می کردند.تا اینکه سه جوان رهگذردخالت کردندو شاید به دو یا سه دقیقه نرسید که جوان کتک خورده را بالباسهای پاره پاره و سر وصورت زخمی از آنجا فراری دادند و یکی از آنان که از بقیه داش مشتی تر به نظر می آمد با دعوت جمع به ذکر صلوات به قائله خاتمه داد...
بی خیال مرغ شدم و به سمت خانه راه افتادم.در راه تنها به جهانگرد فکر می کردم. میدانستم اگر او بود و چنین صف وصحنه ای را می دیدبدون شک می گفت:کارد بخورد به شکمی که صاحبش اینقدر ذلیل باشد.جهانگرد در زندگی اش چند شعار داشت که یکی از آنها این بود اگر کم است یا گران ،نخور ،نخواهی مرد.
خوب به یاد دارم یک روز شایعه شده بود نمک گران خواهد شد.مغازه دار سر محل که بیشتر از یک کاسب ،دلال خوبی بود،آفتاب نزده یک کامیون نمک در جلوی مغازه خالی کردوبه ظهر نرسیده تمامش را فروخت و یک بند زیر لب می گفت:خدایا این مردم را از ما نگیر.
آن روز من و جهانگرد دوباراز آنجا رد شدیم یکبار صبح ویکبار ظهر،جهانگرد نگاهی به جای خالی کیسه های نمک کرد و گفت:وای به حال مردمی که خود به درخت روزیشان تیشه می زنندو بعد ازمن پرسید: این مردم چه وقت می خواهند یاد بگیرند اگر صد بسته نمک بخرند یک روز تمام خواهند شد وباز مجبورند با قیمت چندین برابر گرانتری بخرند، که خود مسبب آن بوده اند؟
آن روز هم نفهمیدم منظورش چیست تا به امروز که به تقلید از بقیه در صف مرغ ایستادم،خداوکیلی چه مغزی داشتی جهانگرد پیر دیوانه،چقدر دلم برایت تنگ شده است، روحت شاد.
در فکر این بودم که جواب خانه را برای نخریدن مرغ چه بدهم که ناگهان به یاد خاطرات جهانگرد از جزیره افتادم،همیشه اگر او غمگین بود این من بودم که سعی بر شاد کردنش داشتم واگر من دلم پر بود هیچ چاهی به عمق گوشهای پیرمرد نمی رسید.آنقدر عمیق بودند که رازهایم را برای همیشه مدفون کنند.مثل آن باری که عاشق یکی از همکلاسیهایم شده بودم وبعد متوجه شدم خانم برای خودش کلکسیونی از دلهای شکسته جمع کرده است و من هم یکی از آنها.
جهانگرد برایم یک استکان چای کمر باریک همیشگی اش را ریخت و گفت:
میدانم چه حسی داری...
***
آن روزها ،بعد از تغییر پروانه و صحبت طولانی اش با پیرمرد بومی آنهم بدون حضور من ،کم کم احساس کردم پروانه ای که می شناختم دارد جای خود را به کسی میدهد که انگار با من غریبه است.
درک او وافکارش روز به روز برایم سخت تر می شد،به خصوص حالا که کمتر به دیدنم می آمد و آنهم خیلی کوتاه.
اوضاع بدی شده بود حس شومی در وجودم ریشه گرفته بودوبدتر اینکه ،کمتر از دهانش می شنیدم ،که دوستم دارد.
مرتب این پرسش در ذهنم تکرار می شد آیا کس دیگری را دوست دارد؟
به خصوص که یکباردر ساحل سایه ی مردی را در کنار او دیدم که با آمدن من به سرعت دور شد.
تحمل این لحظات برایم مثل جویدن وبلعیدن خرده های شیشه بود.عاقبت کاسه ی صبرم لبریز شد و یک شب سرزده به خانه اش رفتم.
دنیا بر سرم خراب شد .
خودش در را به رویم گشود.موهای قهوه ای روشن اش را که حالا با رگه هایی طلایی تزیین شده بودن روی شانه های نیمه بزهنه اش ریخته بود.
با دیدن من دست و پایش شل شد .فهمیدم که انتظار دیدن من را در آنجا نداشته است.
پرسید:اینجا چی کار میکنی عزیزم؟
پاسخی ندادم و با کمی زور او را از جلوی در به کناری راندم و داخل شدم. در پذیرایی دو مرد تنومند و نسبتا جذاب بودند که یکی در کنار پنجره ایستاده بود ودیگری روی مبل خوابش برده بود.من ومردی که کنار پنجره ایستاده بود مثل دو دشمن خونی به هم خیره شدیم.خوب شناختمش ،همان مرد کنار ساحل بود.
پروانه خودش را به من رساند،دستم را گرفت وبه حیاط بردوبا چیزی شبیه به پچ پچ در گوشم گفت:آن چیزی که فکر میکنی نیست...
صدایش می لرزید ،زیرابارهابه او گفته بودم ،من از جایی می آیم که مردانش را با غیرتشان می شناسند.
با عصبانیت گفتم:همان مرد کنار ساحل نبود که تو گفتی اشتباه دیده ام.
لرزشش بیشتر شد وگفت:نه یعنی...
حرفش را تمام نکرده بود که از سنگینی سیلی من بر زمین افتاد.
با جنون به او گفتم: دروغ نگو کثافت و بعد آب دهانم را بر زمین انداختم.
به طور کامل دیوانه شده بودم یک لحظه به خودم آمدم وگفتم :تا او را نکشته ام بهتر است آنجا را ترک کنم.
هنوز از آنجا دور نشده بودم که دیدم پیرمرد بومی هم به سمت خانه ی او می آید . پیرمرد بادیدن من لبخندی زدو با آغوش بازبه سمتم آمد.
راهم را کج کردم و بی آنکه اعتنایی به اوبکنم به اقامتگاهم باز گشتم.می دانستم پیرمرد متعجب از این رفتار من،تنها دور شدنم را نظاره خواهد کرد.
مرتب زیر لب می گفتم :خائن ،،خائن،، خائن ،،،حالا که تغییر کرده و زیباتر شده است دیگر نمی خواهد که با من باشد ،بعد آرام می شدم ومی گفتم :خب حق دارد، آن جوان از من برازنده تر بود دوباره خشم به سراغم می آمد و فریاد می زدم:غلط کرده کثافت نکبت من بودم که او را تغییر دادم....ودر او ج عصبانیت مثل کودکان احساساتی بغض گلویم را می فشرد و بعد بی آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم گریه می کردم و دوباره به او ناسزا می گفتم.
***
یک هفته ای می شد که او را ندیده بودم بارها به خودم می گفتم به خانه اش بروم ،خودم را به دست وپایش بیندازم وبه او التماس کنم که با من اینکار را نکندآخر بدجوری به او وابسته شده بودم.
اما غرورم را چه می کردم؟
تمام این هفت رو ز کارم این شده بود که خودم را در خانه زندانی کنم وتنها غروب که میشد به کنار ساحل می رفتم و هر جا که با او قدم زده بودم پا در جای پایش می گذاشتم.
تا اینکه او را با همان مرد تنومند دیدم. خواستم خودم را بی تفاوت نشان بدهم اما کنترل رفتارم از دستم خارج شد مرد که متوجه من شد به او چیزی گفت وپروانه خیلی سریع از آنجا دورشد.
خواستم خودم را به او برسانم که مرد مثل سدی محکم در برابرم ایستاد وسیلی محکمی به صورتم زدو گفت:این هم طلبت به خاطر سیلی آن شب.
منتظر همین لحظه بودم،یک هفته بود که منتظر همین لحظه بودم . با اینکه مرد از من قوی تر بود به او حمله کرد .اگر او دو یا سه تا می زد من هم یکی نثارش می کردم.مثل سگی هار شده بودم که درد را حس نمی کرد .نمیدانم چه شدانگار مشتش به گیجگاهم خورد ومن بیهوش بر روی شنهای ساحل افتادم.
***
جهانگرد این را گفت و کمی جایی را که گمان کنم مشت مردتنومند بدانجا خورده بود ،با بازویش نوازش کرد...وشاید ادامه دارد....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91