Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

شاید ادامه دارد...(6)((آریو بتیس))

$
0
0
جهانگرد لیوانی آب سرد سر کشید و به من گفت:در برابر تغییرات مردم سه دسته می شوند ،یک دسته آنانی هستند که خواهان این دگرگونیها هستند.دسته ی دیگر بی تفاوتند و در نهایت دسته ی آخر که هر تغییری برایشان ناخوشایند می نماید وتا آنجا که بتوانند در برابر اوضاع جدید مقاومت می کنند و وای به حال روزی که ضرب و زوری هم داشته باشند...
سپس برای من مثالی زد:تو حتما آقا رسول را میشناسی ،آدم صاف و صادقی است ،یک رو ز داشت با یکی از همسایه ها درد دل می کرد که در محیط کارش چنان جوی ایجاد شده که آدم را به یاد گشتاپو ونازیها می اندازد،مدیریت به جای رسیدگی به حال کارگران زحمت کش از آن دسته که تنها در جهت منافع خود از هر کاری به خصوص پوست موز انداختن به زیر پای سایرین رو گردان نیستند حمایت می کند،هر که چرب زبان تر و به قول خودش زیر آبزن تر و گربه رقصان تر است ارج وقربی بالاتر و پاداش مضاعف دارد و ثمره ی نیروهای زحمت کش به جز توبیخ وکسر از حقوق و دیگر تنبیهات نیست.
می گفت:کارگری که دوازده ساعت شیفت کاری را یک بند کار می کند خدای نکرده اگر ابزاری در شیفت او خراب شود کسی نمی گوید که این به خاطر کار زیاد بوده است بلکه می گویند فلانی را ببین تا به حال مشکلی ایجاد نکرده اما کسی نیست که بگوید همان آقا یا خانم فلانی اگر اهل کار بود و به قول خودش کار را نمی پیچاند حتما با چنین مشکلاتی در گیر می شد.
و البته لطیفه ی کار اینجا بود که مدیر عامل هم به خاطر شکستهای فراوان که آن گروه از زیر کار در رو درست می کردند،دست به دامان رمالها شده بود بلکه پروژه های شرکت به ثمر بنشینند.
بیچاره آقا رسول ادامه داد: من وتعدادی از همکاران با هم گفتیم اینطوری ها هم که نمی شود به هر حال این شرکت خانه ی ما هم هست و ما باید کاری بکنیم پس تصمیم گرفتیم تغییری به این اوضاع بدهیم. گروهی که در همان ابتدا خود را به کوچه ی چپ زدند .گروهی نیز تا مقداری از راه آمدندو وقتی بوی قورمه سبزی بلند شد پشتمان را خالی کردند ورفتند جزو همان بی خیالها ومن و سه چهار تن از همکاران ماندیم با گروه عظیمی از مخالفان که مدیران هم با آنان بودند و دست حمایتشان را بر سر این نامردها گرفته بودند .این بود که ایجاد تغییرات راه به جایی نبرد و ماهم فعلا به قول کارگزینی به طور موقت از کار معلق شدیم تا خدا چه بخواهد.
سپس جهانگرد به دور دستها خیره شد دانستم که باز می خواهد از ساکنان جزیره برایم بگوید :

***
پیرمرد بومی بارها وبارها پروانه را معاینه کرد و در طول این کار یک کلمه هم صحبت نکرد.من و پروانه هم در حالیکه اشک شوق در چشمانمان حلقه بسته بود تنها به یکدیگر خیره شده بودیم.
بالاخره پیرمرد قفل سکوت را باز کرد و با هیجانی خفه گفت:می دانستم ،،،باور کنید می دانستم ،،،اگر کسی بخواهد به اصل خود باز گردد همه ی راهها بسته نیست و خداوند حتما او را یاری می کند.
و بعد در حالی که با دستان پیر اما پرتوانش بازوهای من را می فشرد گفت:همان روز اول که دیدمت دانستم تو همان کسی هستی که دوباره امید را به ما باز خواهی گرداند.پسرم به خانه برو واستراحت کن و بگذار من و پروانه با هم کمی صحبت کنیم.
این در خواست پیرمرد به نظرم نا به جا آمد اما با شناختی که از او داشتم می دانستم حتما اندیشه ای در پس این در خواست وجود دارد .
این بود که بادلخوری هر چند که سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم ، از خانه ی پیرمرد خارج شدم وبه اقامتگاه خودم بازگشتم.

***
آن شب تا نزدیکای سحر بیدار بودم و به همین دلیل فردا را دیر تر از خواب بیدار شدم و اگر راستش را بخواهید اگر پروانه به سراغم نیامده بود شاید تا حوالی غروب می خوابیدم.
از همان کودکی خواب بهترین مسکنی بود که هروقت به درد سووالات بی جواب دچار می شدم برای خودم تجویز می کردم.
با عشوه ای زنانه که قند را در دل هر مرد آب می کرد به من سلام کرد و جویای حالم شد وبعد مانند کسی که هیچ اتفاقی برایش رخ نداده از من پرسید که آیا دیشب را خوب خوابیده ام یا نه؟
بی هیچ کلامی و خیلی مردانه ومحکم از او پرسیدم :پیرمرد دیشب به تو چه گفت؟
جوابی نداد و در عوض پرسید:دوست داری برایت نوشیدنی گرم درست بکنم.
فریاد زدم نوشیدنی توی سرم بخورد.تا به حال فریاد زدن من را ندیده بود بدن نحیفش شروع به لرزیدن کرد.این حالت او من را متوجه زشتی کارم کرد و محکم او را در بغل گرفتم و گفتم من را ببخش دست خودم نبود آخر من ،،،باور کن نگرانت شده ام دیشب تا صبح با خودم فکر می کردم چه اتفاقی دارد می افتد؟
کمی آرام شده بود گونه ام را بوسید و گفت نگران نباش :هیچ اتفاق بدی قرار نیست برای تو بیفتد.
پرسیدم : وتو؟
لبخند ی زدو گفت :تو چقدر ترسو شده ای؟مگر نمی گفتی آدم عاشق شجاع می شود؟
گفتم:اگر بگویم غلط کردم راضی می شوی؟
ژست مغروری به خودش گرفت و گفت:نه
پرسیدم :پس چه؟
دوباره مثل کودکان خندید و من را محکم در آغوشش گرفت و چیزی نگفت.

***
جهانگرد نگاه عمیقی به لیوان خالی آب کرد کمی قالبهای یخ را در آن چرخاندوگفت:می دانی جوان نمیدانم چرا آن لحظه به یکباره پشتم لرزید ،آخر آدم عاشق حس ششمش خیلی قوی می شود.بگذریم دانشگاه داشتی امروز درست است؟
فهمیدم می خواهد با غم خودش تنها باشد....وشاید ادامه دارد....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>