Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

روزهاي تنهايي

$
0
0
زيور تورا خدا بيخال باش تو كه نمي دوني ننه حال روزش اينقدر خرابه كه ... .. نگذاشت حرفي از دهانم بيرون بيايد __ آخه داداش به نديدي اون مرديكه هر چي خواست از اون دهن گهش به من و تو گفت !؟
نگاهي به قد بالاي لاغر و زرد گونه ي خواهرم مي كنم و مي گويم : آخه قربون تو؛ بگه اين بار بيخيال باش اين دكتره كه آوردمش بالاي سر ننه مي دوني چي به من گفت :؟
__ نه !؟
__ سرم و محكم به ديوار حياط زدم و گفتم ننه امروز فرداست كه بميره نمي خواهم اين دو روز عمرش كه باقي مونده جز خون دل چيزي نبينه
خانه و اين سكوت بد شئون روزگار امروز حال روز تك برادر و تك خواهر را مرض گير اين تاون كرده بود قهر و آشتي زيور با شوهرش از آن طرف و مردن مادر جلوي چشم آنها از اين سو! ساعت كه گذر مي كرد و گذر مي كرد . دم غروب بود زيور بالاي سر مادر نشسته بود اخرين حرف هاي مادرش را كه هر دم بهوش مي آمد و نصيحتي مي كرد و دوباره چشم مي بست گوش مي داد . علي روي لبه تك پله حياط به اتاق هاي گنبدي خانه سيگار روي لبش را دود به بدبختي به هوا مي داد . نوك سر انگشت شصتش را بر وسط دندانهاي زردش فشار مي داد و فكر بر اين حال روز مشوش و پريشان خانه و اهلش مي كرد علي يكه و تنها بايد هواي خواهرش و مادر در حال مرگش را داشته باشد خويشاني نيستند كه بعد مرگ مادر دلداريش دهند يا همه زير آوار موشك هاي عراق در خرمشهر مرده اند يا اسير اسارت هستند كسي نمانده پدرش مرد خواهر بزرگش نيست و نابود شد و در آن دود دم بمباران و آن آشوب روزهاي سياه خونين شهر تك خواهرش هم كه هر روز با ان شوهر از خدا بي خبرش جنگ و دعوا دارند . بعد از فرار از بمباران و رها كردن خرمشهر و آمدند به شهري غريب و خانه اي در كرمان اجاره كرده اند مانده گار اين شهر شدند . خواهرش زيور را درهمين شهر عروس كردند اما اي كاش اين كار را نمي كردند .
صداي گوش نواز اذان از گلدسته هاي مسجد محل به گوش مي آمد . وقت مي گذشت ساعت به ساعت ثانيه به ثانيه دم و باز دم نفس كم كم تر مي شد مي ترسيد كه يك لحظه قلبش به ايستد مابين نماز مغرب و عشا روي سجاده گليميش زار و زار گريه مي كرد و زجه مي زد بعد از نماز بود كه ناله ي او قطع شد و حالا ناله و شيون خواهرش به گوشش رسيد ندانست كه چگونه از اين طرف حياط و آن اتاق بن حياط به اين طرف حياط و آن دو اتاق تو در توي خانه بيايد سرش به شاخه انار خشك شده گرفت و زخمي بالاي ابرويش نقش بشت قطره قطره خون مي چكيد چند جا سكندري خورد و خودش را جمع و جور نكرده بود پايش مي شكست نقش بر زمين مي شد؛ وارد اتاق شد مادرش نفس نمي كشيد چشمانش بسته بودند. خواهر شيون مي كرد علي يكه تر شده بود آنقدر يكه بود كه ندانست سرش را بايد روي شانه چه زنده اي بگذارد و جز شانه بي جان مادر چيزي نيافت .!!
حاشيه نويس : مهدي رستگاري

Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>