Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

من شمارو دوست دارم

$
0
0
سلام




صبح كه از خواب بيدار شد باز هم مثل اين چند روز ذوق و شوق زيادي داشت ...

لباسهاش رو پوشيد .... همون مانتو و مقنعه اي كه پيش دانشگاهي هم از اونها استفاده ميكرد ...

صبحونه خورده و نخورده راهي دانشگاه شد ...

سر كلاسها تمام حواسش به درس بود .... اخه برا اينكه به اين صندلي كه الان روش نشسته برسه خيلي زحمت كشيده بود .... خود راحله .... پدرش .... مادرش ..... برادرش .... يه خانواده


كلاس كه تموم شد از دانشگاه زد بيرون ....

روبروي دانشگاه يه كتاب فروشي بود ... چند روزي بود كه يه پسر بيست و سه چهار ساله هر روز سر ظهر جلوي اين كتاب فروشي مي ايستاد .... ماشين 206 آلبالويي رنگش رو اونجا پارك ميكرد و دور ماشين ميچرخيد .... ميرفت داخل كتاب فروشي و بر ميگشت ... با گوشي موبايلش صحبت ميكرد ...بلند بلند ميخنديد و....

راحله تا اون روز اصلا توجهي به اين پسر نداشت .... نه اين پسر كه اصلا به هيچ پسري نگاه نميكرد ...
ولي اون روز وقتي اون پسر رو ديد كه داره سيگارش رو با فندكش روشن ميكنه و طوري با يه ژست خاص به سيگار پك ميزنه توجهش به اون پسر جلب شد ...
تا قبل از اين راحله هم از سيگار بدش ميومد و هم از سيگاري ها .... ولي اون حالت و اون ژست سيگار دست گرفتن پسر تمام حواس راحله رو به پسر جلب ميكرد ...

پسر جوون كه متوجه نگاه خيره شده راحله شد از راه دور سيگارش رو به سمت راحله گرفت و با يه خنده زير لب به راحله گفت بفرما !
راحله نا خودآگاه خنديد .... ولي هنوز خندش تموم نشده بود كه به خودش اومد و نگاهش رو برگردوند و راهي خونه شد ...

اون روز عصر توي خونه ديگه راحله راحله ديروز و امروز صبح نبود ....



روز ديگه اي شروع شد ....
راحله باز هم همون مقنعه و مانتوي هميشگي رو پوشيد و راهي دانشگاه شد ...
توي كلاس هر چي استاد ميگفت رو بخوبي گوش ميداد .....كاملا اون پسر رو فراموش كرده بود ...

وقتي كلاس تموم شد و از دانشگاه بيرون اومد دوباره اون پسر رو ديد ...
دوباره به اون خيره شد و تپش قلبش بيشتر شد .... يه حسي پيدا كرده بود .... دوست داشت از اون پسر بيشتر بدونه ....
مسيرش رو به سمت كتاب فروشي روبروي دانشگاه كج كرد و داشت از جلوي اون پسر رد ميشد كه ....
پسر اومد جلو و سلام كرد ....
راحله با اينكه منتظر چنين اتفاقي بود و دوست داشت با اون پسر همصحبت شه جواب نداد ...
پسر دوباره بلندتر سلام كرد و اينبار هم راحله جواب نداد ...
پسر سرش رو اورد جلو تر و به راحله گفت خانوم من شمارو دوست دارم ... چرا جواب سلامم رو نميدي ؟
تپش قلب راحله بيشتر شد ... نميدونست بايد چي بگه .... اصلا توقع چنين جمله اي رو نداشت .... راحله گفت سلام ولي بدون اينكه به پسر فرصت حرف ديگه اي رو بده به سمت پياده رو رفت و با سرعت رد شد ....

توي مسير همه حواسش به اين جمله بود .... من شمارو دوست دارم !
تمام صورت پسر رو با تمام مشخصات صورتش رو توي ذهن خودش تصور ميكرد و تمام اون چند ثانيه رو هي براي خودش مرور ميكرد ...
توي همين فكرها بود كه صداي بوق ماشيني توجهش رو جلب كرد ....
همون پسر بود با همون 206 آلبالويي رنگ ...
پسر با يه خنده زير لب گفت خانوم فقط همين ؟ سلام؟ سلام كه ميگن بعدش احوال پرسي .... بعدش اسم شما چيه .... چند سالتونه .... بيا .... بيا سوار شو برسونمت ...
راحله اين جملات رو كامل متوجه نميشد ولي جمله اخر رو به خوبي لب خوني كرد ...

بي اختيار رفت به سمت ماشين پسر .... نميدونست چرا به اين پسر علاقه مند شده بود ...
بخاطر ظاهرش .... بخاطر ژستش موقع سيگار كشيدن .... بخاطر ماشيني كه راحله هميشه آرزو داشت سوارش بشه و باهاش رانندگي كنه .... يا بخاطر اون ابراز علاقه تك جمله اي و صريح پسر ...

سوار ماشين شد ...

Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>