Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

رمان فرشته نجات من

$
0
0

باورم نمیشد، یعنی واقعا قراره امروز اونم با ....با مسعود ازدواج کنم؟! با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون اومدم و آروم چشمام رو باز کردم. خیلی دوست داشتم سریع خودم رو ببینم . آرایشگر خیلی روی صورتم کار کرده بود. چشمام رو که باز کردم با تعجب به آیینه ها که روی اونها پرده ای انداخته شده بود نگاه کردم. با تعجب به سمت آرایشگر برگشتم و گفتم: چرا روی آیینه ها پرده انداختین؟...میخوام خودمو ببینم!!...
آرایشگر اصلا به چهره ی من نگاه نمیکرد ،بدون پاسخ دادن به من ساعت رو نگاه کرد و سریع گفت:داماد دنبالت اومد...اونجا میتونی خودت رو ببینی
تا خواستم بپرسم کجا دستم رو گرفت و منو به سمت در برد. مسعود پشت به در ایستاده بود و حتی وقتی در باز شد اصلا برنگشت. آرایشگر بهم آروم گفت: گفتم برای اینکه غافل گیر بشه اصلا بهت الان نگاه نکنه...
خیلی رفتار آرایشگر عجیب بود. از پشت تونستم مسعود رو بشناسم به خاطر همین خیالم راحت شد و مطمئن بودم که خود مسعود هست. آرایشگر به من اشاره کرد که بدون اینکه به سمت مسعود برگردم به سمت ماشین برم. همین کار رو کردم و سریع به سمت ماشین رفتم. کمی اضطراب داشتم. وقتی به ماشین رسیدم تصمیم گرفتم به سمت مسعود برگردم. حوصله ی این لوس بازی ها رو نداشتم بنابراین سریع برگشتم اما کسی پشتم نبود. آرایشگر هم در رو بسته بود. به سمت ماشین برگشتم ماشین کنارم نبود!
به اطراف نگاه کردم . خیلی خلوت بود. خیلی ترسیده بودم. یه مغازه روبه روم بود که شیشه ی درش آیینه ای بود. به سمت درش رفتم تا خودم رو ببینم. وقتی به نزدیک در رسیدم و خودم رو واضح تر دیدم با چهره ی وحشتناکی رو به رو شدم. روی صورتم خون ریخته بود و چشم هام سیاه بود. حتی لباس عروسم هم خونی بود. از وحشت به عقب پرت شدم و در همون لحظه صدای ترمز شدید ماشین و .....
جیغی که کشیدم به حدی بود که ماردم سریع به اتاقم هجوم آورد.
صدای مادرم رو شنیدم که با وحشت گفت: چی شده؟!
با صدای بلند نفس نفس میزدم. همه ی بدنم عرق کرده بود. وقتی مادرم چراغ رو روشن کرد از نور زیاد چراغ ،چشمام رو کاملا مچاله کرده بودم. خیلی ترسیده بودم ، مادرم به سمتم اومد و روی تخت کنار من نشست و من رو در آغوش کشید. سرم رو لای دست های گرمش پنهان کرده بودم. هنوز هم نفس نفس میزدم و مادرم خیلی آروم سرم رو ناز میکرد و پشت هم میگفت:عزیزم آروم باش...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...





Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>