
گاهی تکه ای از تو جا می ماند لا به لای نگاهش، پشت میز گوشه کافه ی همیشگی، زیر یک درخت در انتهای باغ، توی یک کوچه، یک آسانسور ، تو جدا می شوی و تکه ای از تو جا می ماند، بدون آنکه خودت جا بمانی.
آنوقت یک روزی می رسد که خودت را جمع می کنی، تکه تکه ات را سرهم می کنی و می روی و جای دیگری پهن می شوی. اما یک شب که حواست نیست، صدایی می شنوی، چیزی می بینی، از جایی رد می شوی، که یادت می افتد هنوز یک تکه ات، همان تکه ات، جایی ایستاده و از خاطراتت مراقبت می کند… هنوز یک تکهء لعنتی ات جایی جا مانده است.