با سلامي دوباره
فقط در مورد داستان اينو ميتونم بگم....داستان واقعي است و چند وقت پيش برام اتفاق افتاد
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جدايي ها شكايت ميكند
جام تنهايي ام مثل شيشه اي بلورين كه بر سنگ فرش خيابان مي افتد ناگهان افتاد و هزاران تكه شد....
بغض تنهايي ام كه سالها بود فرو مي خوردمش به ناگاه تركيد....
نم چشمانم كم كم به قطرات اشك تبديل شد....ناله آرام دلم كم كم شدت گرفت و به گريه تبديل شد.....
ولي گريه هم كارگشا نبود .....شيون و زاري هم از پي آن منتظر نوبت آمدن بود.....
نميدونم چه حالي داشتم و يا چه مدت توي اون حالت بودم.....
كم كم كه آروم شدم تازه متوجه صداي ني سوزناكي شدم.....
چوپاني كمي آنطرف تر من بساط آتش و چاي را براه انداخته بود و تا درست شدن اون لب نهر نشسته بود و داشت ني ميزد......
سري برايش تكان دادم و اشاره كرد پيشش بروم.....سلامي كردم و كنارش نشستم......
-حالت بهتر شد عزيز.....خيلي دل پري داشتي نميدوني چه حالي داشتي اشك منو هم در آوردي......نذار بغضت اينقدر جمع بشه كه اينطوري بخواد بتركه......دل سنگ رو هم آب ميكردي با اون گريه كردنت.....
-نگاهش كردم و گفتم دست رو دلم نذار داداش.....ولش كن اصلا ببخش تو رو هم ناراحت كردم......خيلي وقت بود تو دلم تل انبار شده بود اين بغضي كه بايد هميشه فرو بخورمش و تو دلم خاليش كنم......
-ني اش رو كناري گذاشت و بعد از ريختن دو تا چاي اومد نشست و بعد از خوردن اون سيگاري روشن كردم و با اشاره تعارفي كردم و يكي هم براي اون روشن كردم......
-پكي بسيگار زد و دودش رو بيرون داد گفت: از اون غم غريبي كه تو چشمات موج ميزنه نگفته پيدا است خيلي درد و رنج كشيدي روزگار باهات خيلي بد تا كرده.....بخت و سرنوشته ديگه مال هر كس يه طوريه مال تو هم اين شده .....چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم.....
-كمي صحبت باهاش كافي بود كه بفهم مرد تحصيل كرده و خيلي دانا و با تجربه اي است كه همين تعجبم رو از پيشه شباني او صد چندان ميكرد......
-اونقدر با تجربه و فهميده بود تعجب رو توي چشمام ببينه .....بعد از پك ديگه اي به سيگارش گفت: ميدونم خيلي تعجب كردي منم بودم با ديدن يه ليسانس اقتصاد تو جامه چوپاني همينقدر متعجب ميشدم كه تو با ديدن من.....
-سيگار رو زير پاش خاموش كرد و ني كنارش رو برداشت و شروع به نواختن نوايي بي نهايت حزن انگيز و غمناك كرد كه بي اختيار سيل اشك را بر گونه هاي آدمي روان ميكرد .....بعد از اينكه هر دو دلي سبك كرديم شروع به تعريف كرد......
- ......
-محيط دانشگاه براي مني كه از روستايي كوچك به يكباره داخل چنين محيطي وارد ميشد خيلي هيجان انگيز و جالب و آموزنده بود.....هر چيز اون برايم كاملا تازگي داشت و انگار دائما در حال كشف نكات اسرار آميز بيشماري بودم.....
-در همين حال و هوا براي اولين بار ديدمش.....بي شك اگر توي خواب بودم گمان ميكردم مرده ام و روحم وارد دنيايي ديگر شده و فرشته اي زيبا روي به پيشوازم آمده.......قامت بلند و رعناي اون رو براي اولينبار بود كه در سيماي دختري ميديدم.......قامت رعنا با چشم و ابروي سياه و مبهوت كننده اش با وقار و متانتي كه داشت هر بيننده اي رو مجذوب خودش ميكرد......
-هارموني بسيار زيبا و خيره كننده اي از نقطه كمال هر زيبايي و صفت نيكو و پسنديده اي كه در عالم واقعيت وجود داشت كه گاهي خيلي فراتر از واقعيت هم پيش ميرفت و از دنياي وهم و خيال هم مساعدتي ميگرفت.....هيچ وقت روزي كه بسمتم اومد و باهام حرف زد رو فراموش نميكنم .....تا روز بعد توي عالم خيال و رويا بسر ميبردم و ميپنداشتم بي گمان در خوابي شيرين هستم و دعا مي كردم هيچ وقت از آن خواب بيدار نشوم....
-خواسته و خواهشي داشت كه با كمال ميل و به بهترين نحو ممكن به انجام رساندم و همين امر سر آغاز مهمترين دوره عمرم بود شيرين ترين و خاطره انگيز ترين لحظاتي كه هر ثانيه اون برايم گنجينه هايي بي قيمت و گرانمايه هستند.....وقتي در كنار هم قدم ميزديم بدون شك سلطان و شهريار عالم وجود من بودم انگار داشتم بر همه كائنات خدايي مي كردم تابلوي بي بديل و بي نظير نقاش عالم هستي يعني عشق رو با ذره ذره وجودم احساس و لمس ميكردم و وقتي نيلوفر يكروز پرده از راز دلش برداشت و فهميدم كه اون هم عاشق من هست و عشقمان دوطرفه است از فرط هيجان و خوشحالي كارهايي انجام دادم كه خودم زياد خاطرم نيست چيكار كردم اون لحظات بخاطر كارهايي كه اون لحظه انجام داده بودم مقابلش زانو زدم و اون هم شمشير دستش را بلند كرد و روي شانه ام گذاشت و مثل پادشاهان كه به كسي لقب شواليه اعطا ميكنند عنوان عاشق ديوونه رو بهم اعطا كردو تا لحظه آخر جز اين عنوان چيز ديگه اي خطاب قرار نگرفتم از طرف عشقم.....
-اشك گوشه چشمانش را پاك كرد و ادامه داد: غرور و متانت ذاتي ام با ادب و احترامي كه اولين درس زندگيم بود و اعتماد بنفس و نيروي جادويي كه از عشق نيلوفر با هر نگاهش مي گرفتم باعث شد اولين ديدارم با خانواده اصيل و ريشه دارش بخوبي انجام پذيرد و خوب توي دل پدر و مادرش جايي براي خود باز كنم
-البته با وجودي كه در روستا زندگي مي كرديم وضع مالي و فرهنگي و اجتمايي خانواده ام پايين نبود و ازشون دعوت كردم هفته بعد كه دو سه روز تعطيل بود افتخار ميزبانيشان شامل حالمان گردد.....گفتن اين مطلب از زبان من به خانواده ام اونا رو كاملا آگاه ساخت كه موضوع برايم تا چه اندازه مهم و سرنوشت ساز ميباشد....
-تجربه بي نظير پدرم در اينگونه مراودات و نشست و برخواستها بهش ميگفت كه در برخورد با چنين ميهمانان مهم و ارزشمندي صداقت و رو راست بودن و نشان دادن هر آنچه كه واقعيت وجودي آن است بدون شك بهترين و مطلوبترين تاثير ممكن رو خواهد داشت و براي همين بعد از تلفن من همه اعضاي خانواده را جمع و نكات مهم و اساسي موضوع رو براي آنها گوشتزد كرد و وظيفه و نحوه رفتار و گفتار هر شخص را هم حتي تعيين كرده بود و با محبت و زحمت و تلاش همه خانواده بعد از دو روزي كه ميهمانمان بودند اين جمله پدر نيلوفر پاداشي بود كه براي اون ميزباني نمونه و عالي دريافت كردند....پدرش لحظه خداحافظي گفت: هر چي فكر ميكنم چيزي بذهنم نمياد كه بگم فقط ميگم توي عمرم هيچ وقت به اندازه اين دو روز لذت نبردم و باعث افتخار بزرگي برام بود با شما آشنا شدم و قراره فاميل هم بشيم.....
-نيلوفر با گفتن اين حرفها از زبان پدرش نگاهي سرشار از سپاسگذاري و تشكر و عشق بهم كرد كه تنها تسلي دل پر آشوبم براي دو سه روز نديدنش بود چون مسئله اي مجبورم ميكرد دو سه روزي بمانم....
-بگذريم سرت رو درد نيارم همه چيز در نهايت خوبي و مطلوبي سپري ميشد من و نيلوفر هر روزي كه ميگذشت عشق و محبتمان بهم هزاران چندان ميشد طوري كه توي دانشكده ضرب المثل ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد بوديم.....
-تجربه و فهميده گي پدرم و پدرش و ديدن اين ميزان از محبت و عشق و دلباختگي بهشون ميگفت كه بخاطر پاك موندن عشقمون و آلوده نشدن اون و آسودگي خيال خودشون بايد بعقد شرعي هم در بيايم. دفعه بعد كه من و پدر و مادرم با خواهر و برادر كوچكترم كه باهامون اومدن ميهمانشون بوديم وقتي با نيلوفر و خواهرم از بازار برگشتيم وجود يك عاقد در خونه سوپرايز دل پذيري از طرف اونا برامون بود و همون شب بعقد شرعي همديگه در اومديم و حلقه نامزدي ها رو در آورديم و نشان تعهد و مسئوليت و وفا رو كه در حلقه عقد نمود پيدا ميكنه و يك چيز جهاني و عالمگير هم هست بدستان همديگه كرديم و نقطه اوج نشاط و خوشحاليمان سخنان پخته و بي نظير مادر نيلوفر بود.....وقتي نيلوفر هم حلقه عقد را بدستم كرد بلند شد و بعد از بوسيدن هر دويمان گفت: خيلي خوشحالم كه امشب شاهد زيباترين لحظه زندگيم به عنوان يك مادر ميباشم.....لحظه اي كه ميبينم دخترم از ته دل عاشق شده و عشقي در خور و شايسته قلب مهربان و متانت و وقار وجوديش امشب ببار مينشينه و خوشحالم پسري به اين پاكي و خوبي امشب نصيبم ميشه چيزي كه هميشه آرزوي تحققش رو داشتم و امشب حرفي با دختر و پسر گلم دارم كه به عنوان تنها نصيحت زندگيشان به هر دوتاشون ميگم....دخترم و پسرم امشب زندگيتون وارد مرحله مهم و بزرگي ميشه...شايد در نظرتون اينكار فقط بجا آوردن يك آداب و رسوم كهن و اجدادي جامعه مون باشه هر كدام يك حلقه بدست ديگري ميكنيد اينكار البته تقريبا توي تمام دنيا بدين صورت انجام ميشه و يك پديده و رخداد جهاني و بين المللي است و مختص كشور خاصي نيست و در همه دنيا هم اينكار اين معنا رو ميده....اين حلقه ها هر كدام نماد زندگي هستند نماد عشق و محبت و دلدادگي هستند ....نماد مسئوليت و تعهد شما به زندگي هستند....نماد وفا داري و حفظ پاكي و زيبايي عشقتون هستند....زندگي فراز و نشيب هاي بيشماري داره ممكنه شب بخوابيد و فردا كه چشم باز كنيد از تمام هستي ساقط شده باشين ممكنه شب گرسنه چشم روي هم بگذاريد و فرداش ثروت بيشماري نصيبتون بشه هيچكس از فردا و فرداهاي بعد خبري نداره شايد اتفاق بد و ناخوشايند يا غم بزرگي فردا روز انتظارتون رو بكشه...و شايدهاي بيشمار ديگه اي....سعي و تلاشتون فقط اين باشه به مسئوليتي كه امشب در قبال همديگه پذيرفتين در همه حال و همه وضعيتي پابند و متعهد باشيد....نسبت بهم وفادار و پشتيبان غم و شادي هاي همديگه باشيد....بدون شك خيلي خوشبخت و خوش اقبال هستيد اينچنين عشق پاكي خدا بهتون ارزاني داشته ولي نگه داشتن اين عشق و حفاظت و نگهداري اون و تلاش براي محكم تر كردنش كار خيلي سختيه كه خيلي ها از عهده اش بر نيومدن و عشقهايي آتشيني تبديل به نفرتهايي دهشتناك شدن كه در باور نميگنجه هنر واقعي عشق نگهداشتن اونه و پربارتر كردن اون...بعد از اين آزمون واقعي شما تازه شروع ميشه و اين همه تازه شروع آزمايشي بزرگ و سرنوشت سازه كه به همه نشون بدين واقعا لياقت و شايستگي اين عشق پاك و بزرگ رو دارين و تو هر مرحله از آزمونهاي سختش سربلند و رو سفيد بيرون بياين تنها اون موقع است كه ماها به وجودتون افتخار ميكنيم و پاداش يك عمر زحمتي كه براي بثمر نشستنتون كشيديم رو مي گيريم.....دعاي ما به عنوان پدر و مادراتون بدرقه راهتونه و لحظه لحظه زندگي پشتيبان و نگهدارتونه
ادامه دارد.....
فقط در مورد داستان اينو ميتونم بگم....داستان واقعي است و چند وقت پيش برام اتفاق افتاد
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جدايي ها شكايت ميكند
جام تنهايي ام مثل شيشه اي بلورين كه بر سنگ فرش خيابان مي افتد ناگهان افتاد و هزاران تكه شد....
بغض تنهايي ام كه سالها بود فرو مي خوردمش به ناگاه تركيد....
نم چشمانم كم كم به قطرات اشك تبديل شد....ناله آرام دلم كم كم شدت گرفت و به گريه تبديل شد.....
ولي گريه هم كارگشا نبود .....شيون و زاري هم از پي آن منتظر نوبت آمدن بود.....
نميدونم چه حالي داشتم و يا چه مدت توي اون حالت بودم.....
كم كم كه آروم شدم تازه متوجه صداي ني سوزناكي شدم.....
چوپاني كمي آنطرف تر من بساط آتش و چاي را براه انداخته بود و تا درست شدن اون لب نهر نشسته بود و داشت ني ميزد......
سري برايش تكان دادم و اشاره كرد پيشش بروم.....سلامي كردم و كنارش نشستم......
-حالت بهتر شد عزيز.....خيلي دل پري داشتي نميدوني چه حالي داشتي اشك منو هم در آوردي......نذار بغضت اينقدر جمع بشه كه اينطوري بخواد بتركه......دل سنگ رو هم آب ميكردي با اون گريه كردنت.....
-نگاهش كردم و گفتم دست رو دلم نذار داداش.....ولش كن اصلا ببخش تو رو هم ناراحت كردم......خيلي وقت بود تو دلم تل انبار شده بود اين بغضي كه بايد هميشه فرو بخورمش و تو دلم خاليش كنم......
-ني اش رو كناري گذاشت و بعد از ريختن دو تا چاي اومد نشست و بعد از خوردن اون سيگاري روشن كردم و با اشاره تعارفي كردم و يكي هم براي اون روشن كردم......
-پكي بسيگار زد و دودش رو بيرون داد گفت: از اون غم غريبي كه تو چشمات موج ميزنه نگفته پيدا است خيلي درد و رنج كشيدي روزگار باهات خيلي بد تا كرده.....بخت و سرنوشته ديگه مال هر كس يه طوريه مال تو هم اين شده .....چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم.....
-كمي صحبت باهاش كافي بود كه بفهم مرد تحصيل كرده و خيلي دانا و با تجربه اي است كه همين تعجبم رو از پيشه شباني او صد چندان ميكرد......
-اونقدر با تجربه و فهميده بود تعجب رو توي چشمام ببينه .....بعد از پك ديگه اي به سيگارش گفت: ميدونم خيلي تعجب كردي منم بودم با ديدن يه ليسانس اقتصاد تو جامه چوپاني همينقدر متعجب ميشدم كه تو با ديدن من.....
-سيگار رو زير پاش خاموش كرد و ني كنارش رو برداشت و شروع به نواختن نوايي بي نهايت حزن انگيز و غمناك كرد كه بي اختيار سيل اشك را بر گونه هاي آدمي روان ميكرد .....بعد از اينكه هر دو دلي سبك كرديم شروع به تعريف كرد......
- ......
-محيط دانشگاه براي مني كه از روستايي كوچك به يكباره داخل چنين محيطي وارد ميشد خيلي هيجان انگيز و جالب و آموزنده بود.....هر چيز اون برايم كاملا تازگي داشت و انگار دائما در حال كشف نكات اسرار آميز بيشماري بودم.....
-در همين حال و هوا براي اولين بار ديدمش.....بي شك اگر توي خواب بودم گمان ميكردم مرده ام و روحم وارد دنيايي ديگر شده و فرشته اي زيبا روي به پيشوازم آمده.......قامت بلند و رعناي اون رو براي اولينبار بود كه در سيماي دختري ميديدم.......قامت رعنا با چشم و ابروي سياه و مبهوت كننده اش با وقار و متانتي كه داشت هر بيننده اي رو مجذوب خودش ميكرد......
-هارموني بسيار زيبا و خيره كننده اي از نقطه كمال هر زيبايي و صفت نيكو و پسنديده اي كه در عالم واقعيت وجود داشت كه گاهي خيلي فراتر از واقعيت هم پيش ميرفت و از دنياي وهم و خيال هم مساعدتي ميگرفت.....هيچ وقت روزي كه بسمتم اومد و باهام حرف زد رو فراموش نميكنم .....تا روز بعد توي عالم خيال و رويا بسر ميبردم و ميپنداشتم بي گمان در خوابي شيرين هستم و دعا مي كردم هيچ وقت از آن خواب بيدار نشوم....
-خواسته و خواهشي داشت كه با كمال ميل و به بهترين نحو ممكن به انجام رساندم و همين امر سر آغاز مهمترين دوره عمرم بود شيرين ترين و خاطره انگيز ترين لحظاتي كه هر ثانيه اون برايم گنجينه هايي بي قيمت و گرانمايه هستند.....وقتي در كنار هم قدم ميزديم بدون شك سلطان و شهريار عالم وجود من بودم انگار داشتم بر همه كائنات خدايي مي كردم تابلوي بي بديل و بي نظير نقاش عالم هستي يعني عشق رو با ذره ذره وجودم احساس و لمس ميكردم و وقتي نيلوفر يكروز پرده از راز دلش برداشت و فهميدم كه اون هم عاشق من هست و عشقمان دوطرفه است از فرط هيجان و خوشحالي كارهايي انجام دادم كه خودم زياد خاطرم نيست چيكار كردم اون لحظات بخاطر كارهايي كه اون لحظه انجام داده بودم مقابلش زانو زدم و اون هم شمشير دستش را بلند كرد و روي شانه ام گذاشت و مثل پادشاهان كه به كسي لقب شواليه اعطا ميكنند عنوان عاشق ديوونه رو بهم اعطا كردو تا لحظه آخر جز اين عنوان چيز ديگه اي خطاب قرار نگرفتم از طرف عشقم.....
-اشك گوشه چشمانش را پاك كرد و ادامه داد: غرور و متانت ذاتي ام با ادب و احترامي كه اولين درس زندگيم بود و اعتماد بنفس و نيروي جادويي كه از عشق نيلوفر با هر نگاهش مي گرفتم باعث شد اولين ديدارم با خانواده اصيل و ريشه دارش بخوبي انجام پذيرد و خوب توي دل پدر و مادرش جايي براي خود باز كنم
-البته با وجودي كه در روستا زندگي مي كرديم وضع مالي و فرهنگي و اجتمايي خانواده ام پايين نبود و ازشون دعوت كردم هفته بعد كه دو سه روز تعطيل بود افتخار ميزبانيشان شامل حالمان گردد.....گفتن اين مطلب از زبان من به خانواده ام اونا رو كاملا آگاه ساخت كه موضوع برايم تا چه اندازه مهم و سرنوشت ساز ميباشد....
-تجربه بي نظير پدرم در اينگونه مراودات و نشست و برخواستها بهش ميگفت كه در برخورد با چنين ميهمانان مهم و ارزشمندي صداقت و رو راست بودن و نشان دادن هر آنچه كه واقعيت وجودي آن است بدون شك بهترين و مطلوبترين تاثير ممكن رو خواهد داشت و براي همين بعد از تلفن من همه اعضاي خانواده را جمع و نكات مهم و اساسي موضوع رو براي آنها گوشتزد كرد و وظيفه و نحوه رفتار و گفتار هر شخص را هم حتي تعيين كرده بود و با محبت و زحمت و تلاش همه خانواده بعد از دو روزي كه ميهمانمان بودند اين جمله پدر نيلوفر پاداشي بود كه براي اون ميزباني نمونه و عالي دريافت كردند....پدرش لحظه خداحافظي گفت: هر چي فكر ميكنم چيزي بذهنم نمياد كه بگم فقط ميگم توي عمرم هيچ وقت به اندازه اين دو روز لذت نبردم و باعث افتخار بزرگي برام بود با شما آشنا شدم و قراره فاميل هم بشيم.....
-نيلوفر با گفتن اين حرفها از زبان پدرش نگاهي سرشار از سپاسگذاري و تشكر و عشق بهم كرد كه تنها تسلي دل پر آشوبم براي دو سه روز نديدنش بود چون مسئله اي مجبورم ميكرد دو سه روزي بمانم....
-بگذريم سرت رو درد نيارم همه چيز در نهايت خوبي و مطلوبي سپري ميشد من و نيلوفر هر روزي كه ميگذشت عشق و محبتمان بهم هزاران چندان ميشد طوري كه توي دانشكده ضرب المثل ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد بوديم.....
-تجربه و فهميده گي پدرم و پدرش و ديدن اين ميزان از محبت و عشق و دلباختگي بهشون ميگفت كه بخاطر پاك موندن عشقمون و آلوده نشدن اون و آسودگي خيال خودشون بايد بعقد شرعي هم در بيايم. دفعه بعد كه من و پدر و مادرم با خواهر و برادر كوچكترم كه باهامون اومدن ميهمانشون بوديم وقتي با نيلوفر و خواهرم از بازار برگشتيم وجود يك عاقد در خونه سوپرايز دل پذيري از طرف اونا برامون بود و همون شب بعقد شرعي همديگه در اومديم و حلقه نامزدي ها رو در آورديم و نشان تعهد و مسئوليت و وفا رو كه در حلقه عقد نمود پيدا ميكنه و يك چيز جهاني و عالمگير هم هست بدستان همديگه كرديم و نقطه اوج نشاط و خوشحاليمان سخنان پخته و بي نظير مادر نيلوفر بود.....وقتي نيلوفر هم حلقه عقد را بدستم كرد بلند شد و بعد از بوسيدن هر دويمان گفت: خيلي خوشحالم كه امشب شاهد زيباترين لحظه زندگيم به عنوان يك مادر ميباشم.....لحظه اي كه ميبينم دخترم از ته دل عاشق شده و عشقي در خور و شايسته قلب مهربان و متانت و وقار وجوديش امشب ببار مينشينه و خوشحالم پسري به اين پاكي و خوبي امشب نصيبم ميشه چيزي كه هميشه آرزوي تحققش رو داشتم و امشب حرفي با دختر و پسر گلم دارم كه به عنوان تنها نصيحت زندگيشان به هر دوتاشون ميگم....دخترم و پسرم امشب زندگيتون وارد مرحله مهم و بزرگي ميشه...شايد در نظرتون اينكار فقط بجا آوردن يك آداب و رسوم كهن و اجدادي جامعه مون باشه هر كدام يك حلقه بدست ديگري ميكنيد اينكار البته تقريبا توي تمام دنيا بدين صورت انجام ميشه و يك پديده و رخداد جهاني و بين المللي است و مختص كشور خاصي نيست و در همه دنيا هم اينكار اين معنا رو ميده....اين حلقه ها هر كدام نماد زندگي هستند نماد عشق و محبت و دلدادگي هستند ....نماد مسئوليت و تعهد شما به زندگي هستند....نماد وفا داري و حفظ پاكي و زيبايي عشقتون هستند....زندگي فراز و نشيب هاي بيشماري داره ممكنه شب بخوابيد و فردا كه چشم باز كنيد از تمام هستي ساقط شده باشين ممكنه شب گرسنه چشم روي هم بگذاريد و فرداش ثروت بيشماري نصيبتون بشه هيچكس از فردا و فرداهاي بعد خبري نداره شايد اتفاق بد و ناخوشايند يا غم بزرگي فردا روز انتظارتون رو بكشه...و شايدهاي بيشمار ديگه اي....سعي و تلاشتون فقط اين باشه به مسئوليتي كه امشب در قبال همديگه پذيرفتين در همه حال و همه وضعيتي پابند و متعهد باشيد....نسبت بهم وفادار و پشتيبان غم و شادي هاي همديگه باشيد....بدون شك خيلي خوشبخت و خوش اقبال هستيد اينچنين عشق پاكي خدا بهتون ارزاني داشته ولي نگه داشتن اين عشق و حفاظت و نگهداري اون و تلاش براي محكم تر كردنش كار خيلي سختيه كه خيلي ها از عهده اش بر نيومدن و عشقهايي آتشيني تبديل به نفرتهايي دهشتناك شدن كه در باور نميگنجه هنر واقعي عشق نگهداشتن اونه و پربارتر كردن اون...بعد از اين آزمون واقعي شما تازه شروع ميشه و اين همه تازه شروع آزمايشي بزرگ و سرنوشت سازه كه به همه نشون بدين واقعا لياقت و شايستگي اين عشق پاك و بزرگ رو دارين و تو هر مرحله از آزمونهاي سختش سربلند و رو سفيد بيرون بياين تنها اون موقع است كه ماها به وجودتون افتخار ميكنيم و پاداش يك عمر زحمتي كه براي بثمر نشستنتون كشيديم رو مي گيريم.....دعاي ما به عنوان پدر و مادراتون بدرقه راهتونه و لحظه لحظه زندگي پشتيبان و نگهدارتونه
ادامه دارد.....