Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

سه طلاقه...(آریوبتیس)

$
0
0
-آخر امکان پذیر نیست...مشکل شرعی دارد... شما سه بار پشت سرهم مزدوج شدید و طلاق گرفته اید...اصلا و ابدا
زن بغض اش ترکید وپرسید:پس بچه هام چی حاج آقا ؟
دفتر دار نگاهی به مرد که آرام وساکت در گوشه ای ایستاده بود اما مثل تکه آهنی که در ظرف اسید افتاده باشد خود خوری میکرد انداخت و گفت :همشیره باور کنید بعضی چیزها دست من نیست وبعد دختری را که در آنجا دوره ی کارآموزی اش را می گذراند صدا کرد و برای چند دقیقه ای از اتاق بیرون رفتند.
دختر جوان به محض بازگشت به مرد گفت :بیرون حاج آقا با شما کار دارند...
مرد بازهم چیزی نگفت ،همه چیز را میدانست،چندماهی میشد که ثانیه به ثانیه از فکرچنین روزی شکنجه شده بود. اما شایدبا حضورش در آنجا تنها به روزنه ای از امید دل بسته بود که هر لحظه تنگ تر و تنگ تر می شد.
دختر دست زن را گرفت و در گوشه ای نشاند ،حرفی را که می خواست بگوید چندین بار زیر لب مزه مزه کرد،می دانست که نه او و نه هیچ زن دیگری با شنیدن این جملات ...
به هر حال ژستی حرفه ای به خود گرفت و گفت :عزیزم فقط یک راه برای شما هست.
مردمک چشمان زن باز شد ،متعجب والبته کمی هم با ترس پرسید: چه راهی؟
دخترک صورتش را به سمت پنجره چرخانیدو تند گفت:اگر می خواهی با همسر سابقت دوباره محرم بشوی ،چاره ای نداری به جز اینکه که قبل از او با مرد دیگری ازدواج کنی؟؟؟
زن احساس کرد دستی نامرئی یک پارچ آب یخ را بر سرش خالی کرد.به در بسته ای که مرد غیرتی سابقش پشت آن ایستاده بود نگاه کرد واز دخترک پرسید:مگر می شود؟ او من را خواهد کشت.
دخترک که سعی میکرد آرامش کند ،گفت:شما سه بار پشت سرهم طلاق گرفته اید،درست یا غلط ،اگر بخواهید بازهم زیر یک سقف باشید،چاره ای ندارید مگر اینکه تو با یک مرد دیگر ازدواج کنی و با او همبستر بشوی والا به هیچ وجه ای ازدواج شما شرعی نیست و کسی هم حاضر نمی شود شما را برای چهارمین بار به عقد هم در بیاورد،بهتراست برای بچه هایتان هم که شده تصمیم عاقلانه ای بگیرید.
بیرون از دفتر مرد وزن در پارک نسبتا بزرگ شهر بی آنکه به مقصدی فکر کنند در سکوت قدم می زدند.
هربار که زن می خواست چیزی بگوید،نگاهش به موهای پدر بچه هایش که بعد از پانزده سال زندگی پر از رگه های سفید ونقره ای شده بود و دیگر آن درخشش سیاه سابق را نداشت می افتاد و نا خود آگاه ساکت میشدباورش خیلی سخت بود این مرد که همیشه در برابر همه چیز مثل کوهی لجباز مقاوم بود حالا مثل تخته پاره ای موریانه زده از داخل فرو می ریخت.
اما سکوت مرد جنس دیگری داشت ،مثل سابق نبود ،آن سکوت مملو از بی تفاوتی مرده بود،یک طرف غرورش با ته مانده ی جانی که داشت ،دست به کمر ایستاده بود ودر طرف دیگر فرزندانش به خصوص دختر فلجی که بیش از هرچیز در دنیا به خانواده وابسته بود...دلش می خواست برای یک لحظه مغز وقلبش با هم از کار بایستند.
مرد کلید مغزش را خاموش کرد وگفت:یکماه فرصت داری ،فقط یکماه اما مواظب باش از خودم کمتر ....
وسپس قدمهایش را تند کرد و رفت.
وقتی برای چهارمین بار عاقد خطبه را خواند.مرد به موجودی نگاه کرد که عاشقانه از او متنفر بودوزن خودش را به تقدیر سپردزیرا خوب می دانست که اینبار پا در گوری نهاده است که زنده زنده او را تجزیه خواهد کرد ،حتی روحش را....
امیرهاشمی طباطبایی_پاییز91

Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>