Quantcast
Channel: تالار گفتگوی هم میهن - Hammihan Forum
Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

دختر فراري(داستان...شهريار.ب)

$
0
0
با سلام خدمت همه دوستان و عزيزان:gol::gol:
سخن كوتاه كنم اونطور كه دوستان عزيز ميدونن عهد كرده بودم كه ديگر داستاني ننويسم و حوزه فعاليتم همون خوابگاه خودمون باشه ولي خوب يه موضوعي باعث شد اينبار استثنا عهدم رو بشكنم و اونم اينكه....داستاني كه در زير مي خوانيد يك داستان كاملا واقعي ميباشد كه برگرفته از خاطرات دوست و عزيزي است كه اون رو به ايميلم فرستاده بود قبلا و ازم درخواست كرده بود اون رو به صورت داستان در بيارم تا عزيزان ديگر بخصوص دختران جوان با تجربه واقعي او آشنا شده و بدانند كه بعد از فرار از خانه چه سرنوشت و عقوبتي انتظارشان را ميكشد و اين نكته مورد دومي بود كه به نوشتن ترغيبم كرد و اكنون مجالي دست داد كه به اين عهد خود عمل كنم.........داستان تقريبا بلند است و بنابراين تو چند قسمت تقديم عزيزان علاقه مند ميشه براي همين شماره هاي ..دو...سه...چهار...رو بعد از اين تاپيك خالي ميذارم براي ادامه داستان تا همه اون پشت سر هم باشه


دختر فراري.....

يلدا با دلهره و تشويش زياد باز نگاهي به ساعتش انداخت ساعت نه صبح بود در دلش گفت: ديگه جون بكن و بيا كدوم گوري موندي پس...هر كسي از دور او را نگاه مي كرد سريع مي توانست حدس بزند كه منتظر كسي است. كمي قدم زد و رفت روي صندلي پارك نشست...براي اينكه وقت بگذرد نگاهي به داخل كيفش انداخت و يكبار ديگر پولهايش را كه از حسابش در آورده بود و مقداري هم مال شكستن قلكش بود را شمرد...150 هزار تومني بود...خوبه بيشتر از اين فكر نكنم احتياج باشه مگه چقدر پول كرايه اتوبوس و نهار و شاممون ميشه...
كسي از پشت سر با دست روي چشمانش را گرفت...نيازي به برگشتن و ديدن نبود ...بدون اينكه نگاهي به عقب كند گفت: خدا بكشتت مژگان...جون بسرم كردي چرا اينقدر دير اومدي دو ساعت از قرارمون ميگذره...مژگان هم كه مثل خودش دختري جوان و هفده ساله بود گفت: ببخش عزيزم همش تقصير اون شهرام ايكبيري بود كاشتم آخرش هم جا زد و نيومد....يلدا با نگراني نگاهش كرد و گفت: يعني مي خواي بگي پول نياوردي هيچي...
مژگان هم لبخندي زد و گفت: چرا يه صد تومني جور كردم...يلدا هم نفس راحتي كشيد و گفت: خوبه نزديك بود دق كنم...بعد دوباره نگاهش كرد و گفت: بهت گفتم به اون دل خوش نكن همش حرفه اون پسر بچه ننه اي كه من ديدم بدون اجازه مامانش آب نميخوره چه برسه به اينكه بخواد از خونه فرار كنه...بعد بلند شد و گفت: خوب بريم ديگه....پيش بسوي آزادي...و هردو شروع به دويدن كردند و بعد از كمي دويدن روي يك صندلي نشستند و بعد به لب خيابان رفتند و يك تاكسي دربست به مقصد ترمينال گرفتند و به ترمينال شهرشان رفتند .
نيم ساعت بعد سوار اتوبوسي شده و به مقصد شهري دور براه افتادند. داخل اتوبوس مژگان خيلي زود خوابش برد و يلدا كمي سر او را كه روي شانه اش بود را جابجا كرد و بعد به بيرون پنجره خيره شد و بفكر فرو رفت....
مامان تو رو خدا...فقط اين يكبار به داداش بگو تولد دوستشه همه دخترن به خدا يه دونه هم پسر تو مجلس نيست حتي برادرش.... وايسا ببينم ورپريده حالا ديگه واسه من سركلاه خود شدي پا ميشي ميري پارتي واي خداي من ديگه چطور سرم رو تو محل بلند كنم ميگم واستا .....آخ آخ يواش مامان مادرش هم با گريه جاي ضربه هاي كمربند داداشش را كمي پماد ميزد و با گريه ميگفت: مگه نگفتم نرو دختر اجازه نداده بري نگفتم بفهمه شهيدت ميكنه شانس آوردي.......
مسافرين عزيز يك ساعت براي نهار و نماز توقف ميكنيم سر ساعت 2 پاي اتوبوس باشين راه بيافتيم لطفا علافمون نكنيد منتظر كسي نميمونيم زياد....حرفهاي راننده او را از فكر و خيالي كه درش غرق شده بود بيرون آورد مژگان را بيدار كرد و پياده شدند توي رستوران با بي ميلي چند لقمه اي از برنج و مرغي كه سفارش داده بودند خورد و بعد از كمي بازي كردن با اون بلند شد و بيرون رفت...
دلشوره عجيبي داشت و كم كم ترس و دو دلي داشت قلقلكش ميداد تصميمش را عوض كند ولي با يادآوري رفتارهاي مستبدانه و خيلي متعصب داداش بزرگش دودليش را فراموش كرد و رفت روي تكه سنگي نشست...سلام خانوم خوشگله كدوم دانشگاه درس ميخوني خانومي....مژگان از پشت سر دوتا زد روي شانه پسر جواني كه به كنار يلدا رفته بود و گفت: جوني تنت ميخاره انگار من تخصصم تو خاروندن تن پسرهاي فضوله ميخواي امتحان كني؟ پسرجوان هم با ديدن نگاه تند او گفت: ببخشيد خانوم من كه قصد مزاحمت نداشتم گفتم كدوم دانشگاه درس ميخونه...بعد راهش را كج كرد و رفت .
مژگان هم كنارش نشست و گفت: جون يلدا چه فكر بكري هركجا مشكل برخورديم و گير كرديم ميگيم دانشجو هستيم و خلاص...ولي تيكه بدي هم نبود حالا...يلدا با آرنج ضربه اي به پهلويش زد و گفت: خفه بي زحمت...نميدوني من از دوست پسر و اين حرفها بدم مياد...بعد كيف روي شانش را به او داد و گفت: من برم نمازم رو بخونم و بيام حواست بهش باشه همه دار و ندارمون تو اونه... مژگان هم گفت: چشم فرمانده فقط لفتش ندي زياد مسافر هستي نمازت شكسته است قيچيش كن و بيا....يلدا هم لبخندي زد و نگاهش كرد و خواست حرفي بزند كه هرد به خنده افتادند.
ساعتي بعد اتوبوس باز براه افتاد و يلدا با قرار گرفتن سر مژگان روي شانه اش گفت: بميري دختر باز مي خواي بخوابي...مژگان هم گفت: جون يلدا ديشب چند ثانيه هم خوابم نبرد و همش دلهره و اظطراب امروز رو داشتم...بعد سرش را روي شانه او گذاشت و دست او را بين دستانش گرفت و گفت: يلدايي...آجي ميگم تو مطمئني طرف سركارمون نميذاره و همه حرفهاش راست بود.
يلدا هم دست ديگرش را روي دستان او گذاشت و كمي آنها را نوازش كرد و گفت: خيالت راحت باشه مژي مگه عكسهاشون رو نديدي...خوش به حالشون چه كيفي ميكنن تو يه آپارتمان شيك زندگي ميكنن و همه كار و بار درست حسابي دارن و هر كدوم يك ماشين زير پاشونه...خدايا دارم خواب ميبينم يعني ما هم داريم ميريم اونجوري زندگي كنيم.
مژگان با حرفهاي يلدا كمي دل بي قرارش آرام گرفت و گفت: راستي آجي مامانت رو مي خواي چيكار كني؟ يلدا هم با شنيدن اسم مادرش اشكهاي گرمش روي گونه هايش جاري شد و بعد از پاك كردن اشكهايش گفت: بذار كمي كار و بارمون روبراه بشه...كارامون رديف شد و همه چيز روبراه شد ميام ميبرمش پيش خودم. با تصور روزهاي شاد و زندگي خوب و آرامي كه در آينده انتظارش را ميكشيد لبخند تلخي بر گوشه لبش نشست و با خوابيدن مژگان باز نگاهش را به مناظر و چشم اندازهاي بيرون پنجره اتوبوس دوخت و رويايي شيرين او را در خود فرو برد.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 62508

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>